اینکه در ۳۲ سالگی ساخت دوتا شاهکارِ خارقالعاده را در کارنامه داشته باشی، شاید خیلی غیرقابلباور باشد، اما دیمین شزلِ جوان این کار را کرده است. فیلمهایش در حالی که بسیار عامهپسند هستند، بسیار شخصی هم هستند و از عشق و علاقه و فهم عمیق او دربارهی موسیقی، بهخصوص جاز شکل میگیرند و در نتیجه فیلمهایی هستند که عامهپسند بودنِ آنها برخلاف باور اولیهای که بر اثر فیلمهای جریان اصلی پرخرجِ هالیوودی شکل گرفته است، به این معنا نیست که فقط آدمها را دستهجمعی به سینما میکشانند، بلکه به این معنی است که آدمها را دستهجمعی به سینما میکشانند و بهطور دستهجمعی توسط حسی مشترک تحت تاثیر قرار میدهند. فیلمهایش موزیکال هستند، یکی از قدیمیترین، کلاسیکترین و ابتداییترین ژانرهای سینما. اما همزمان کاملا جدید، دلهرهآور، تازهنفس و قبلا دیده نشده احساس میشوند. به عبارتی همیشه سعی کرده تا از این آشنایی به عنوان وسیلهای برای غافلگیر کردن مخاطب استفاده کند. بنابراین علاوهبر اینکه موفق میشود احساساتِ فروخفته و مدفون سینمای گذشته را در وجودمان زنده کند، راهی برای تحتتاثیر قرار دادنمان به روشهای جدید هم پیدا میکند. در نتیجه فیلمهایش در اوج زیبایی و هیجان، گزنده و تلخ هستند. در اوج شگفتی و لذت، غمانگیز و دردناک، در اوج گرما و امید، مرگبار و وحشتناک و در اوج رویایی و خیالیبودن، در واقعیتِ پرگرد و غبار و غیرقابلفرار زندگی ریشه دواندهاند. فیلمهایش علاوهبر بازسازی و بازآفرینی کلیشهها، کهنالگوها و عناصر گذشته، قابلیتهای ژانرشان را نیز پیشرفت میدهند و چیزی به گذشته اضافه میکنند و آن را به آینده میسپارند.
تمام این تعریفها علاوهبر «ویپلش»، تریلر موزیکالِ قبلی شزل، دربارهی «لا لا لند» که حالا رسما بلند شدن روی دست آن توسط این کارگردان سخت به نظر میرسد نیز صدق میکنند. فیلمی که در طول زمان دو ساعتهاش طوری دل و رودههای قلب و ذهنتان را به هم گره میزند که در پایان خودتان را در حال لمس کردنِ همان حالت تند و تیز و غیرقابلتوصیفِ حقیقت زندگی پیدا میکنید که ترکیبی از تمام احساساتِ شناختهشده و نشدهی بشر است. و مگر امکان دارد فیلمی را که موفق به زنده کردن چنین احساساتِ مالیخولیایی و درهمپیچیدهای در انسان شود، شاهکار سینما ننامید. «لا لا لند» به معنای واقعی کلمه توصیف سینما به عنوان یک کارخانهی رویاسازی است. به حدی که باید از این به بعد جلوی تعریف واژهی «سینما» در فرهنگ لغات، یک جمله نوشت: «لا لا لند را تماشا کنید!». قبل از اینکه سینمای مدرن به مرور زمان توسط فیلمهای اکشن و ابرقهرمانی تسخیر شود، این موزیکالهای عاشقانه بودند که بر گیشهها فرمانروایی میکردند، مردم را عاشق پردهی سینما و زندگی بیرون از سالنِ سینما میکردند و این موزیکالها بودند که با جلوههای بصری و صوتی رویایی و چشمنواز و گوشنوازشان تماشاگران را میخکوب یک دنیای خیالی فراواقعی میکردند.
یک چیزی در ترکیب دکورهای اغراقآمیز، کوچهها و خیابانها و میدانهای ساخته شده در استودیوها، لامپهای رنگارنگ نئون، بازیگران خوشتیپ با لباسهای زیبا و لبخندی بر لب، ابراز عشق و رقص و پایکوبی و موسیقی و ورجه وورجههای آدمها جلوی دوربین وجود دارد که نمیتوان در مقابلش مقاومت کرد. انگار در حال تماشای تکهی بازسازیشدهای از رویای دستنیافتنیمان هستیم. آخه، کدام عاشق و معشوقی را میتوانید پیدا کنید که هروقت دلشان خواست، لوکیشنی شگفتانگیز از پشت سرشان سبز شود و با هماهنگی و هارمونی بینظیری که مو لای درزش نمیرود، بزنند زیر آواز. اگرچه موزیکالها هم مثل وسترنها دیگر در روزهای اوجشان به سر نمیبرند و این خیلی ناراحتکننده است، اما تا بوده همین بوده. ژانرهای جدید میآیند و ژانرهای قدیمی فراموش میشوند. در نتیجه هر وقت سروکلهی فیلمی پیدا میشود که زندهکنندهی حسوحالی پرشور اما فراموششده است، قلبمان برایشان به تپش میافتد. «لا لا لند» فقط یک فیلم خوب معمولی نیست. بلکه زندهکنندهی دوران از دست رفتهای است که هیچوقت بازنخواهد گشت و حتی پایش را فراتر از تبدیل شدن به یک نوستالژیبازی صرف میگذارد و از این موقعیت به عنوان فرصت غنیمتی برای دست گذاشتن روی داغ دلِ سینمادوستان و بررسی ماهیت نوستالژی و خاطرهبازی و گذشتههای زیبای گذشته استفاده میکند.
خلاصه هر چند سال یک بار سروکلهی فیلمی پیدا میشود که انرژی تازهای به درون ژانری در حال مرگ تزریق میکند و همهچیز را تغییر میدهد. وقتی صنعت سینما برای مدت بسیار طولانیای به درجا زدن میافتد و در چرخهی تکرارشوندهای از بازسازی ایدههای کهنه و فرمولمحور گرفتار میشود، سروکلهی فیلمسازانی پیدا میشود که انگار از شدت خشم نسبت به این سینما، زره به تن میکنند و کلاهخود به سر میگذارند و وظیفهی خودشان میبینند تا به مبارزه برخیزند و کار جدیدی انجام بدهند. چند سال پیش فیلمی مثل «او تعقیب میکند» (It Follows) را داشتیم که با ایدهی جدید و هولناکش، حالوهوای فیلمهای ترسناک دههی هشتادی را زنده کرد. یا جرج میلر را داشتیم که با «مد مکس: جادهی خشم» (Mad Max: Fury Road) به دنیا نحوهی اکشن ساختن را آموزش داد و در عرض دو ساعت و اندی تعقیب و گریز داغی که در برهوتش برایمان ترتیب داده بود، استانداردهای ژانرش را چند پله بالاتر برد. یا همین سال گذشته فیلم جمع و جوری مثل «حتی اگر سنگ از آسمان ببارد» را داشتیم که در فضا و زمان مدرن، ویژگیهای سینمای وسترن را بهطرز فوقالعادهای بازآفرینی کرد. «لا لا لند» هم در این دسته فیلمها قرار میگیرد. با این تفاوت که وضعیت سینمای موزیکال خیلی وخیمتر از اکشن، وحشت و وسترن است و طبیعتا رستاخیزِ سینمایی مُرده، خیلی شگفتانگیزتر و غیرمنتظرهتر.
«لا لا لند» یک فیلم پستمدرن است و پستمدرنیسم شامل مفهومی موسوم به «فراواقعیت» است. فراواقعیت به دنیاهایی اشاره میکند که شاید از نظر فیزیکی وجود داشته باشند و واقعی باشند، اما در واقع دنیاهای خیالیای هستند که وجود خارجی ندارند. یکی از بهترین نمونههای «فراواقعیت» را میتوانید در فیلمهای دیوید لینچ ببینید. مثلا لینچ در شاهکارش «مالهالند درایو» تماشاگرانش را به بُعد موازی دیگری از لس آنجلس میبرد که گرچه در ظاهر فرق خاصی با لس آنجلس واقعی ندارد، اما در آن واحد حامل اتمسفرِ مورمورکننده و غیرزمینی خاصی است که بهمان هشدار میدهد، این لس آنجلس با تمام شباهتش، لس آنجلسی که میشناسیم نیست. که ما در حال چرخیدن در نسخهی دیگری از شهر فرشتهها هستیم. اما اگر لینچ با فیلمش ما را به بعُد تیره و تاریک و هیولاوارانهی لس آنجلس میبرد، دیمین شزل در نقطهی متضادش قرار میگیرد. «لا لا لند» همانطور که از اسمش مشخص است، بخش دیگری از لس آنجلس را برایمان نمایان میکند که به سرزمینِ خواب و خیال معروف است. یک سرزمین یوتوپیایی زیبا که انگار واقعا یک مشت فرشته در آن زندگی میکنند.
اگر در لس آنجلسِ «مالهالند درایو» تاریکی و نورهای قرمز و خوانندههای مرموز و توطئههای مرگبار وجود دارند و درختهای نخل همچون غولهایی وسط بلوارها، رهگذران را تحت نظر دارند، لس آنجلسی که «لا لا لند» به نمایش میگذارد، روی محور نوستالژی و عشقهای کهنه حرکت میکند. عشقهای کهنهای که با یک جرقه آمادهی شعلهور شدن هستند. لس آنجلسِ «لا لا لند» دربارهی هالیوود قدیم و جاز و کافههای نبشِ خیابان و مهمانیهای تجملاتی و آتشبازی و اسطورههای سینماست. خلاصه اگر لس آنجلسِ «مالهالند درایور»، جایی است که ناگهان خودتان را در یک کابوس پیدا میکنید، لس آنجلسِ «لا لا لند» سرزمینی رویایی است که خودتان برای ورود به آن پیشقدم میشوید. تا اینکه ناگهان با این حقیقت شاخ به شاخ میشوید که دیمین شزل خواب بدی برایمان دیده است. «لا لا لند» در اوج اینکه ادای دین این کارگردان به هالیوود قدیم است، نقد نوستالژی و تخریب قوانین و اصول قدیمی هم محسوب میشود. اما همیشه میگویند برای نوآوری و نقد و تخریب قوانین جا افتاده و شناخته شده، باید اول آنها را مثل کف دستت بلد باشی. نباید از آنها فراری بود. بلکه باید آنها را با حیلهگری در آغوش کشید و سربزنگاه آنها را در هم درید و مثل یک مشت کاغذِ باطلعه پارهپاره کرد.
شزل در نیمهی اولِ «لا لا لند» دقیقا دست به چنین کاری میزند و همزمان بهمان سرنخ هم میدهد که زیاد گولِ رویاهای نیمهی اول فیلم را نخورید و خودتان را برای ضربهی افسردهکنندگی نهایی آماده کنید. فیلم با یکی از هیجانانگیزترین و بزرگترین افتتاحیههایی که این اواخر دیدهام آغاز میشود. صحنهی رقصی که بهطور پلانسکانس کارگردانی شده است و شامل رقصِ باشکوه و فوقالعاده تند و آتشینِ رقصندههایی میشود که وسط بزرگراه از ماشین پیاده میشوند و از ترافیک سنگینی که اعصابشان را خرد کرده به عنوان بهانه و از سقف ماشینهایشان به عنوان استیجی برای رقص و پایکوبی استفاده میکنند. صحنهای که در تمام زمینههای فنی، از طراحی لباس و فیلمبرداری گرفته تا طراحی تولید و موسیقی، به نحوی صورت گرفته که یادآور موزیکالهای دههی چهل و پنجاه کمپانی ام.جی.ام است. شزل در شروع این سکانس، با حرکت آرام دوربین که یک به یک رانندگان را در حال گوش دادن به رادیوها و ضبطهایشان نشان میدهد، ما را وارد همان فراواقعیتی که بهتان گفتم میکند. اما شش دقیقه بعد، در حالی که مدهوش اتفاقات این سکانس شدهایم، ناگهان بیدارمان میکند. رانندگان به ماشینهایشان برمیگردند و جای موسیقی و آسمان صاف و آفتابی لس آنجلس را سروصدای کرکنندهی شهر و دود و غبار ترافیک و اگزوزِ ماشینها میگیرد. دوربین بعد از جنب و جوشهای دیوانهوارش، آرام میگیرد و به رانندهها سر میزند و اینبار خبری از صدای موسیقیهای مختلفی که در ابتدای سکانس از ماشینهای مردم بیرون میآمد نیست. جایش را سروصدای بوق و موتور ماشین و خرخرِ رادیوهایی گرفته که کار نمیکنند.
اکثر موزیکالهای همان دوران طلایی هالیوود که «لا لا لند» دارد از آنها الهامبرداری میکند، هیچوقت تماشاگرانشان را با این شدت و بیرحمی به زندگی واقعی برنمیگرداندند. «آواز زیر باران» از ابتدا تا انتها در فراواقعیت جریان دارد و کارگردان سعی کرده تا با بازسازی استودیویی کوچهها و خیابانها، اتمسفر رویایی فیلم را در همهحال و همهجا حفظ کند. اما «لا لا لند» بعد از بمبارانمان با رقص و موسیقی در ترافیک بزرگراه که غیرواقعیترین اتفاقی است که میتواند روی این کرهی خاکی بیافتد، سریعا بهمان یادآوری میکند تمام چیزی که دیدیم رویایی بیش نبوده است. هیچکدام از این رانندهها از ماشینش پیاده نشده است و هیچ تغییر ناگهانیای در رفتار ما آدمها به وجود نیامده است. ما هنوز همان آدمهای بیحوصله و خرفتی هستیم که بودیم. در شش دقیقهی گذشته در حال تماشای رویایی دستنیافتی بودیم. نوستالژیبازیهای دیمین شزل اما بعد از این سکانس هم ادامه دارند.
داستان فیلم یکی از کلاسیکترین داستانهای موزیکالهای عاشقانه است؛ میا (اما استون)، بازیگر خردهپا و شکستخوردهای است که هنوز شانس بهش رو نکرده و برخلاف استعدادی که دارد، آنقدر تست بازیگری داده و آنقدر مورد بیاعتنایی و بیاحترامی و بیتوجهی کارگردانان و مدیران کستینگ قرار گرفته که دیگر از دنیا عاصی و ناامید شده است. از سوی دیگر سباستین (رایان گاسلینگ) هم پیانیست کاربلد و خلاقی است که راهی برای ابزار عشق بیحد و مرزش به جاز ندارد و عصبانی است که چرا جاز که زمانی اینقدر موسیقی پرطرفدار و پرشوری بود، الان در حال فراموش شدن و جان دادن است. هرچه میا عاشق بازیگران فیلمهای سیاه و سفید دههی چهل و پنجاه است، سباستین هم شیفتهی اسطورههای جاز است و تمام جزییات داستان زندگی شخصی و حرفهای آنها را میداند. هر دو از زندگیشان ناراضی هستند و ما میدانیم که همراهی آنها با یکدیگر حتما به رفاقتی منجر میشود که این موضوع را تغییر خواهد داد. طبق معمول دست سرنوشت، نه یکبار، نه دوبار، بلکه سهبار آنها را با یکدیگر روبهرو میکند و بر اثر پافشاری و لجبازی سرنوشت است که این دو بالاخره به هم میپیوندند و پس از تیکه انداختن به وضعیت خجالتآور یکدیگر، بالاخره نقطهی مشترکی در یکدیگر پیدا میکنند: آنها بهتر از هرکس دیگری درد هم را میفهمند.
هنوز تمام نشده. بر روی دیوار اتاقِ میا، پوستر بزرگی از اینگرید برگمن به چشم میخورد. محل کارِ میا درست در مقابل همان ساختمانی قرار دارد که صحنههایی از «کازابلانکا» فیلمبرداری شدهاند و فقط چند قدم با پنجرهای که برگمن در فیلم از آن به بیرون نگاه میکند فاصله دارد. میا و سباستین برای اولین قرار ملاقاتشان به تماشای فیلم «شورش بیدلیل» در یک سالن سینمای اولد-اسکول میروند. صحنهای که میا و هماتاقیهایش با لباسهای آبی و سبز و زرد و قرمز در وسط خیابان میرقصند، شامل همان حالوهوای رنگارنگ و پرانرژی موزیکالهای قدیمی است. اینها یک صدم ارجاعات و الهامبرداریهای «لا لا لند» از روی سینمای هالیوود قدیم هم نمیشود. از قدم زدن از کنار ساختمانها و کافهها و باشگاههای شبانهای که با سردرهای نئونی و لامپهای فلورسنت صورتی و قرمز تزیین شدهاند تا عبور از کنار لوکیشنهای فیلمبرداری و رقصیدن در غروب بنفش خورشید.
عشق میا به سینما، دربارهی عشق سباستین به موسیقی جاز هم صدق میکند. سباستین شیفتهی تاریخ جاز و عنصری که آن را منحصربهفرد میکند است. طوری با هیجان و از ته قلب دربارهی خصوصیت جاز که همیشه در حال تغییر و تحول است حرف میزند که امکان ندارد مثل میا عاشق جاز نشوید. همانطور که میا دوست دارد یک روزی به ستارهای اینگرید برگمنوار تبدیل شود، سباستین هم به رویای باز کردن یک کلاب جاز و انتخاب اسمی برای آن فکر میکند که به چارلی پارکر ادای احترام کند و در آن به جای نسخهی بدل و قلابی جاز، نسخهی واقعی و ناب آن را به نمایش بگذارد. صحنهای که سباستین، میا را به یکی از کلابهای جاز واقعی و باقیماندهی لس آنجلس میبرد، همهچیز از نورپردازی آبی محیط تا نوازندههایی با کت و شلوارهای شیک، نحوهی بلعیدن تمام این جزییات توسط چشمان او، نشان از عشق عمیقش به این خردهفرهنگ دارند و موسیقی جاز و پرشور و خروشِ فیلم در این لحظات که گل سرسبدشان قطعهی «شهر ستارهها» است نیز روی این موضوع تاکید میکند. اما حقیقت این است که هالیوود قدیم و موسیقی جازِ گذشته، در قرن بیست و یکم چیزی بیشتر از سرابی دور از دسترس نیستند. سباستین قطعهی «شهر ستارهها» را با لحن اندوهناکی اینطوری شروع میکند: «شهر ستارهها، آیا فقط داری واسه من میدرخشی؟». و بعد در قالب این شعر، دنیای خیالانگیزی را به تصویر میکشد که میدانیم واقعیت ندارد.
این موضوع علاوهبر عشقِ میا و سباستین به گذشتهی هنرشان، دربارهی دیمین شزل هم صدق میکند. انگار شزل دارد به خودش قوت قلب میدهد و یادآور میشود که تمام چیزهایی که دربارهی سینما و موسیقی دوست دارد در گذشته هستند. البته که هنوز میتوان آنها را دوست داشت، اما هیچوقت نمیتوان آنها را تقلید کرد. اسطورهها در گذر زمان شکل میگیرند و هرچه قدر هم سعی کنی، نمیتوانی آنها را در زمان حال تکرار کنی. شزل برای اینکه ذهن کاراکترهای اصلیاش که در رویا و نوستالژی و اسطورهها سیر و سفر میکنند را تصویری کند، از همان فراواقعیتی که بهتان گفتم استفاده میکند و سکانسهای خیالانگیزی را خلق میکند که در دنیای واقعی جریان دارند. از صحنهی رقصِ پای میا و سباستین در پیشزمینهی چشماندازِ لس آنجلس تا جایی که فیلم رسما در سکانس رصد خانه به سیم آخر میزند و آنها ناگهان با یک فشار ساده به زمین، پرواز میکنند و شروع به رقصیدن در میان ستارهها و کهکشانها میکنند. شزل از طریق این سکانسهای خیالانگیز به بهترین شکل ممکن درگیری درونی کاراکترها و خاصیت شهرِ لس آنجلس را به نمایش میگذارد؛ درگیری درونی و سودای میا و سباستین تبدیل شدن به جزیی از رویاهایشان است، ولی واقعیت تلخ زندگی همیشه به عنوان سدی جلوی به وقوع پیوستن این رویا را میگیرد. شهر دارای اتمسفر غیرزمینی و دوردستی است که در همه حال به ما یادآور میشود که این نسخه از شهر که در حال نظارهی آن هستیم، فقط در ذهنِ میا و سباستین و تماشاگران جریان دارد. قهرمانان قصه هم بدجوری رویاپرداز هستند. هر دو رویاهای بزرگی در سر دارند، یکدیگر را برای دنبال کردن رویاهایشان تشویق و دلگرم میکنند و البته همزمان طوری توسط خاصیت رویایی شهر تسخیر شدهاند که نمیدانند چیزی که از لس آنجلس و خاطراتشان از فیلمها به یاد میآورند، چیزی بیشتر از رویایی زیبا اما غیرقابللمس نیست.
میا تصمیم میگیرد تا هدفش برای تبدیل شدن به یک بازیگر موفق را با نوشتن نمایشنامهای با محوریت تک و تنهای خودش دنبال کند. از سوی دیگر سباستین هم به گروه موسیقیای میپیوندد تا پول لازم برای تاسیس کلاب خودش را جور کند. اما درگیری دیوانهوار آنها با گذشته، کار دستشان میدهد. میا بعد از مدتها تلاش در نمایشنامهنویسی شکست میخورد. تئاترش بدون تماشاگر میماند. تنها امیدش برای حضور در هالیوود بازی در سریالی تلویزیونی است که به عنوان ترکیبی از فیلم «ذهنهای خطرناک» و سریال «اُ.سی» (The O.C) معرفی میشود؛ چیزهایی که هیچ ربطی به استایل فیلمسازی هالیوود قدیم که میا عمیقا شیفتهاش است ندارد. سباستین هم در گروهی پیانو مینوازد که از خوانندهی اصلیاش متنفر است و نوع موسیقیشان هم خیانت بزرگی به جاز نابی است که او دوستش دارد. هر دو نه تنها به رویاهایشان نزدیک نشدهاند، بلکه از آن دورتر هم شدهاند. تمامش به خاطر علاقهی دیوانهوارشان به نوستالژی است. آنها طوری در زمینهی عشقشان به گذشته از خود بیخود شدهاند که سعی کردند چیزی را که وجود ندارد زندگی کنند. از آنجایی که هنوز ماشین زمان اختراع نشده، زندگی کردن گذشته غیرممکن است و تلاش برای این کار، به نتیجهای جز شکست منجر نخواهد شد.
حقیقت این است که گذشته تکرارشدنی نیست. روزگار مدام در حال تغییر و پیشرفت است. اگر بیش از اندازه درگیر گذشته شوی، از آینده جا میمانی. اینجاست که شزل غافلگیری واقعی فیلمش را فاش میکند. بعد از نیمهی اول فیلم که لبریز از ارجاعات فراوانی به گذشته و خاطرهبازیهای او و رنگآمیزی دنیایی میشود که به نظر میرسید قهرمانانش با قدرت نوستالژی زنده هستند، همهچیز در نیمهی دوم به سوی فرو ریختن متحول میشود. «لا لا لند» فاش میکند که فیلمی دربارهی قدرت و زیبایی و لذت نوستالژی نیست و اگر هم هست، همزمان دربارهی نوستالژی، به عنوان نیرویی تخریبگر و ترسناک هم است. نیرویی که حواس فرد را از پیشروی و حمله کردن به زندگی میگیرد و او را در گذشته حبس میکند؛ نیرویی که نمیتوان آن را آنتاگونیستی شرور دانست، اما میتوان آن را به عنوان روح مُرده و تنهایی توصیف کرد که دوست دارد با نگه داشتن رهگذران، از تنهایی در بیاید. هدف خودخواهانهی همدردیبرانگیزی دارد، اما ماندن در کنار او که خیلی هم لذتبخش است، جلوی پیشرفتت را میگیرد. خداحافظی با این روح و دل کندن از همنشینی با او سخت است، اما اتفاق دردناکی است که برای پیشرفت باید صورت بگیرد. تمام فکر و ذکر میا و سباستین طوری درگیر بازسازی رویاهای گذشته شده بود که آنها را از اهدافشان دور میکرد. در نتیجه آنها به جای حرکت به سمت اهدافشان، ناگهان بدون اینکه متوجه شوند، خودشان را در مسیر دور شدن از آنها پیدا میکنند.
این نوستالژی طوفانی و تخریبگر دربارهی رابطهی میا و سباستین هم صدق میکند. شزل روایت فیلمش را به چهار فصل تقسیم کرده است که با زمستان آغاز میشود. در این بخش، میا و سباستین همدیگر را زیاد نمیشناسند، کاملا با یکدیگر سرد رفتار میکنند، مدام به همدیگر تیکه میاندازند و نقطهی ضعفهایشان را توی صورت یکدیگر میکوبند. در فصل بهار است که همهچیز گرما و انرژی تازهای به خود میگیرد و شروع به شکوفه زدن میکند. در تابستان عشقشان لبریز از لذت و قهقهه و هیجان است. ما نیز تحتتاثیر آنها قرار میگیریم و میخکوب گشت و گذارهایشان میشویم. اما ناگهان پاییز از راه میرسد. نه تنها گرمای رابطهی میا و سباستین کاهش یافته، بلکه آنها دیگر عاشقانه به یکدیگر نگاه نمیکنند و در واقع همدیگر را سد راهشان برای رسیدن به رویاهایشان میبینند. منظورم همان سکانس شام خانهی میاست که از دیداری دوباره آغاز میشود و به جدایی ختم میشود و برای اولینبار در طول فیلم با صحنهآرایی یکرنگ و بیحال و دوربین روی دستی روبهرو میشویم که نشان میدهد این اتفاقی است که حالا حالاها فراموش نخواهد شد. اما جدایی آنها چیزی بیشتر از یک جدایی معمولی است. اگر با فیلمی کلیشهای سروکار داشتیم، این جدایی به معنای سقوط بدتر پروتاگونیستهای داستان بود، اما هم اینطور است و هم نیست.
در این بخش از داستان است که سباستین گروه موسیقی رفیقش را رها میکند. سالن سینمایی که فیلمهای کلاسیکی مثل «شورش بیدلیل» را نشان میداد بسته شده است. پوستر اینگرید برگمن که اتاقِ میا را شکوهمند کرده بود، مثل مجسمهی دیکتاتوری سقوط کرده، بر کف زمین افتاده است. تمام اینها استعارهای از به پایان رسیدن «گذشته» برای میا و سباستین است. به معنای اینکه آنها متوجه اشتباهشان شدهاند و آمادهی حرکت به سمت جلو هستند. اما این کار آسانی نیست. همانطور که میا در یکی از آوازهایش توصیف میکند، مثل درآوردن جورابهایمان و پریدن به درون آب یخ میماند. حرکتی که نه تنها دردناک است، بلکه فرد را مریض هم رها میکند. اما حقیقت است و باید به سردی استخوانسوزش عادت کرد. نوستالژی چیز بسیار زیبایی میتواند باشد. عشق به گذشته بخشی از شخصیت و خاطراتمان است و خواهد ماند. هالیوود قدیم، باشکوه و پرزرقوبرق است. تجربهی جاز، تجربهی تکاندهنده و خارقالعادهای خواهد بود. فقط مشکل این است که آنها در زمان حال نیستند. نوستالژی آنقدر لذتبخش و گرمابخش است که به آدم حقه میزند که حقیقت دارد. از آنجایی که فقط نکات خوب گذشته به زمان حال منتقل شدهاند، ما مشکلاتشان را نمیبینیم و گذشته را به عنوان روزهایی یوتوپیایی و بینقص میبینیم و در نتیجه غرق شدن در آن آسان است.
این موضوع به غمانگیزترین و بیرحمانهترین شکل ممکن در سکانس نهایی فیلم به تصویر کشیده میشود. میا که حالا ازدواج کرده، بچهدار شده و بازیگر مشهوری است، همراه با همسرش بهطور اتفاقی سر از کلاب جازِ سباستین درمیآورد. میا به محض شنیدن همان نُتهایی که دفعهی اول از پیانوی سباستین شنیده بود به گذشته پرتاب میشود. به دنیای رویاها. جای دنیای فراواقعیتِ لس آنجلس با دنیای فراواقعیتِ پاریس عوض میشود. میا و سباستین خوشحال و خندان در شهر که همچون یک نقاشی اسکپرسیونیستی میماند قدم میزنند و به معنای واقعی کلمه در کنار ستارگان و روی ابرها میرقصند. میبینیم که در این رویا، سباستین هیچوقت به گروه موسیقی دوستش نمیپیوندد. نمایشنامهی میا به موفقیت بزرگی دست پیدا میکند. همهچیز ایدهآل است. با این تفاوت که هیچکدام واقعیت ندارد. اگر واقعی بودند، مطمئنا میا و سباستین وارد مسیر متفاوتی میشدند. اما نیست. سباستین در دوران رابطهاش با میا در تورهای طولانیمدت گروه موسیقی دوستش بود و نمایشنامهی میا نیز خراب کرد. اما به محض اینکه آنها رابطهشان را بهم زدند، هر دو به اهدافشان رسیدند. سباستین کلابی را که همیشه آرزویش را داشت تاسیس کرد و میا به همان بازیگر مشهوری که همه با حسرت به او در خیابان خیره میشوند تبدیل شد.
نوستالژی و روزهای خوش گذشته که این دو با یکدیگر با عشق دربارهاش حرف میزنند، چیزی بیشتر از نیرویی زیانآور در زندگیشان نبوده است و این پیام نهایی شزل است که از طریق فیلمش میخواهد منتقل کند. بعد از اینکه میا خودش را از رویایی که با نُتهای آشنای سباستین جرقه خورده، به دنیای واقعی بازمیگرداند، به سرعت تصمیم به ترک آنجا میگیرد. چون میترسد باز دوباره در دام زیبا و فریبدهندهی آن سقوط کند. البته که سرش را برمیگرداند و به آن لبخند میزند و البته که این عشق و خاطره همیشه در یاد و خاطرهاش زنده خواهد ماند (همیشه عاشقت میمونم)، اما دیگر اجازه نمیدهد تا گول آن را بخورد. شاید در ظاهر به نظر برسد شزل با «لا لا لند» در حال قربانصدفه رفتنِ هالیوود قدیم است (و البته که اینطور است)، اما همزمان فیلم دربارهی جنبهی ترسناک و اغواگرِ هالیوود قدیم هم است. به این ترتیب شزل گرچه فیلمش را با اصول و قوانین موزیکالهای دههی چهل و پنجاه شروع میکند، اما کاملا قرن بیست و یکمی به پایان میرساند. اگر سینمای هالیوود قدیم دربارهی رومانتیکگرایی بود، هالیوود جدید دربارهی مالیخولیاست و «لا لا لند» برای بروزرسانی ژانرش و تحتتاثیر قرار دادن مخاطبان امروزی، این اصل را فراموش نمیکند. شزل هم درست مثل کاراکترهایش فقط در گذشته درجا نمیزند، بلکه در پایان آن را برای پیشرفت، فراموش میکند.
عشاق قصه در پایانِ فیلم به یکدیگر نمیرسند. شزل به تمام فیلمسازان و همکارانش هشدار میدهد. ما شاید عاشق گذشته باشیم. اما تاریخ مصرف گذشته به پایان رسیده است. اگر زیادی روی گذشته متمرکز شویم، هیچوقت به رویاهایمان نمیرسیم. تلاشمان برای زندگی کردن گذشته نافرجام خواهد ماند. موفقیت فقط در صورتی به وقوع میپیوندد که آدمها رویاهایی را تعقیب کنند که کس دیگری آنها را تعقیب نمیکند. برخلاف چیزی که مکتب پستمدرنیسم باور دارد، ایدههای اورجینال به پایان نرسیدهاند. بلکه هنوز داستانهای تازهای برای بیرون کشیدن از دل قدیمیها وجود دارد. و البته «لا لا لند» یکی دیگر از پیشبینیهای تماشاگران را نیز با خاک یکسان میکند. ما با توجه به منابع الهام فیلم انتظار داریم که این یکی هم در حالی به پایان برسد که قهرمانانمان علاوهبر رسیدن به اهداف شغلیشان، به یکدیگر هم برسند. اما «لا لا لند» سرِ این باور زیبا را با بیرحمی زیر تیغ گیوتین میگذارد. «لا لا لند» از این میگوید که بعضیوقتها نمیتوان به همهچیز دست پیدا کرد. از این میگوید که بعضیوقتها، بعضی رویاها، رویا باقی میمانند. میا و سباستین اگرچه به اهداف شغلیشان میرسند، اما یکدیگر را از دست میدهند. در مقابل در صورت داشتن همدیگر، باید با اهدافشان خداحافظی میکردند. این درست همان بلایی است که شزل در «ویپلش» هم سرمان آورد. اندرو لبخند رضایت استادش را وقتی به دست میآورد که احتمالا سرنوشت مرگباری در پیش خواهد داشت. «لا لا لند» درست مثل «ویپلش» دربارهی چیزی که باید برای رسیدن به رویاهایمان فدا کنیم است. دربارهی حقیقت وحشتناکِ رویاپردازی. اندرو برای تبدیل شدن به چارلی پارکر بعدی، به جنون و دیوانگی میرسد و احتمالا سرنوشتش به خودکشی ختم خواهد شد. میا و سباستین هم برای رسیدن به جایگاهی که میخواستند، عشقشان را فدا میکنند. نمیتوان همه چیز را با هم داشت. بدون سوزاندن بنزین، نمیتوان ماشین را به حرکت انداخت. یا نمیتوان از ترس فدا کردن، دست از تلاش کشید و به خواب و خیال بسنده کرد. «لا لا لند» دربارهی بهایی است که باید برای ورود به سرزمین رویاها پرداخت کنیم. بهایی که باعث میشود آن رویا با تمام رویابودنش، رنگ و روی فریبنده و ایدهآل اولش را از دست بدهد و حامل مزهی بسیار بسیار ضعیفِ تلخی باشد که همواره یادآور رویایی است که در قبال رسیدن به این رویا از دست دادیم.
zoomg