«شیر» (Lion) که به داستان آشنای کودکی گمشده در تلاش برای پیدا کردن مادر و خانهاش در بزرگسالی میپردازد، از آن فیلمهایی است که آکادمی اسکار عاشقشان است. شاید به خاطر اینکه عموم مردم هم عاشق چنین داستانهای ناراحتکننده و اشکآوری از سالهای دوری و فراق و لحظهی لذتبخشِ در آغوش هم رفتن دو جداافتاده بعد از جستجوها و ناامیدیهای بیپایان هستند. اصلا قصد تیکه انداختن به کسانی که عاشق چنین فیلمهایی هستند را ندارم. چون خودم هم یکی از کسانی هستم که هنگام دیدن چنین فیلمهایی کنترلم را از دست میدهم. اگر فیلمی بتواند داستان انسانی درگیرکنندهای روایت کند، چرا نباید دوستش داشته باشیم. همهی فیلمهایی که در زیرسبک «کودکان گمشده در تلاش برای یافتن خانوادهشان» قرار میگیرند فقط با هدف روایت داستانهای سرهمبندیشدهی ملودراماتیکی ساخته نمیشوند. در بین آنها فیلمهایی که مثالهای خوبی از این زیرژانر هستند هم یافت میشوند. دقیقا به خاطر همین است «شیر» در دسته فیلمهای خوب این زیرسبک قرار میگیرد و شاید یکی از بهیادماندنیترین فیلمهایی که امسال دیدهام نباشد، اما مطمئنا یکی از بهترین درامهای سال است که کسی نباید از دستش بدهد.
مهمترین خصوصیت «شیر» این است که اصلا فیلم زندگینامهای عجیب و غریب و غیرمنتظرهای نیست و از ساختار داستانگویی نامرسومی استفاده نمیکند. چند وقت پیش در بررسی «لبهی تیغ» گفتم که بعضیوقتها چقدر فرمت زندگینامهای فیلم توی ذوق میزند و چقدر رعایت یک به یک و بیخلاقیت کلیشههای درامهای جنگی به ضرر فیلم تمام شده بود و جلوی شکوفایی تمام پتانسیلهایش را گرفته بود. در مقابل به «سالی» اشاره کردم که چگونه با تمرکز روی روانشناسی شخصیت اصلیاش و روایت یک داستان منسجم و مهجور در اوج سادگی چقدر تاثیرگذار شده بود. خب، «شیر» در این زمینه در کنار «سالی» قرار میگیرد. مثل فیلم کلینت ایستوود خبری از روشهای انقلابی و تازه برای روایت نیست. بنابراین این سوال پیش میآید که چنین فیلم مرسومی که به چنین داستان مرسومتری میپردازد چگونه موفق شده جلوی خودش را از افتادن در چالههای ناشی از کلیشهگرایی بگیرد و نامزد بهترین فیلم اسکار ۲۰۱۷ شود؟ گرت دیویس در اولین تجربهی کارگردانیاش فیلم استانداردی ساخته است که به روش کاملا درستی داستان تکراریاش را برای تماشاگر مهم میکند و دوباره به روش درستی همهجور احساسی از تماشاگر میگیرد؛ از دلسوزی، خوشحالی و ناراحتی گرفته تا عصبانیت، وحشت، اضطراب و سردرگمی. رسیدن به چنین طیف وسیعی از احساسات مختلف در چنین فیلمی که ایدهی اصلی داستانیاش را بارها و بارها شنیدهایم کاری است که از کمتر کسی بر میآید.
«شیر» به دو قسمت بزرگ تقسیم شده است. در قسمت اول که اتفاقا بیشتر از حد انتظاراتم ادامه پیدا کرد و یکجورهایی قسمتِ بسیار بهتری در مقایسه با قسمت دوم محسوب میشود، ما با پسربچهی ۵ سالهای به اسم سارو (سانی پاوار) آشنا میشویم که به همراه مادر، خواهر تازه به دنیا آمدهاش و برادر بزرگترش گودو در روستای دورافتاده، کوچک و فقیری در هند زندگی میکنند. سارو و گودو یک شب برای پیدا کردن کار از خانه دور میشوند. گودو برادرش را برای مدتی در ایستگاه قطار تنها میگذارد، سارو در قطاری که در ایستگاه متوقف است خوابش میبرد و وقتی بیدار میشود، خورشید بالا آمده است و خود را در قطار هوهوکشانی پیدا میکند که هزاران کیلومتر از محل زندگیشان دور شده است. قطار برای چند روزی از حرکت نمیایستد و به دور و دورترشدن ادامه میدهد. بالاخره وقتی سارو موفق به پیاده شدن از قطار میشود، خود را در منطقهی بیگانهای پیدا میکند نه زبان ساکنانش را میفهمد و نه در شلوغی ایستگاه قطار و شهر کسی به او اهمیت میدهد. تنها خطری که سارو را تهدید میکند اما سرگردانی در خیابان و تنهایی و گرسنگی نیست، بلکه خیلی زود معلوم میشود شهر پر از شکارچیان کودکی است که به روشهای مختلفی میخواهند از بچههای بیپناه و بیمحافظ سوءاستفاده کنند.
وقتی بالاخره پای سارو به یتیمخانه باز میشود، او هیچ اطلاعات یا وسیلهای برای پیدا کردن محل زندگیاش ندارد که به پلیس یا مددکاران اجتماعی بدهد. در نتیجه توسط زن و شوهری استرالیایی (دیوید ونهام و نیکول کیدمن) به فرزندی قبول میشود. قسمت دوم فیلم به بیش از ۲۰ سال بعد فلشفوروارد میزند. جایی که حالا نقش سارو را دو پاتال بازی میکند؛ مرد جوانی که مشغول تحصیل در یک دانشگاه خوب و لذت بردن از زندگی راحتش است که ناگهان طوری مورد حملهی خاطرات دوران کودکی و عذاب وجدان قرار میگیرد که کامپیوترش را روشن میکند، سرویس گوگل ارث را باز میکند و شروع به جستجو در نقشه برای یافتن محل زندگیاش میکند. از آنجایی که خاطرات سارو از کودکی تا بزرگسالی بههمریخته شده و تغییر کرده و از آنجایی که شعاع جستجو هم خیلی خیلی وسیع است، او کار سختی پیشرو دارد و این موضوع خیلی روی زندگی شخصیاش تاثیر منفی میگذارد.
در قسمت اول با مشکلات خطرناک و تنهایی شدیدی روبهرو میشویم که ساروی کوچک با آنها دست و پنجه نرم میکند. این خطرات از گرسنگی و کارتنخوابی شروع میشوند و تا احتمال آدمربایی و افتادن در دام قاچاقچیان اعضای بدن و اتفاقات وحشتناکتر دیگر ادامه پیدا میکنند. تصمیم خوبی که گرت دیویس گرفته این است که هیچوقت برای نشان دادن عمق خطراتی که این پسربچه را تهدید میکنند بهطور افراطی روی آنها تمرکز میکند. بلکه فقط بهطور نامحسوسی به چیزهایی که در سایهها منتظر به چنگ آوردن سارو و بچههای همسن و سالش هستند اشاره میشود. کارگردان با تماشاگرانش هم مثل پسربچهای که درست از دنیای اطرافش و نقشهای که بزرگترها برایش میکشند آگاه نیستند رفتار میکند. این طوری ما بهتر وحشت سارو از دنیای ناشناختهی پیرامونش را لمس میکنیم. به عبارت دیگر عنصر خطر در «شیر» همچون صدای نفس دشمنی است که میتوانیم آن بشنویم، اما نمیتوانیم منبعش را پیدا کنیم. اینطوری خیلی بهتر میتوانیم با پسربچهی ناتوان و بیدفاعی که به راحتی میتواند قربانی شکارچیانی که اطرافش را پر کردهاند شود همذاتپنداری کنیم.
در قسمت دوم که به بزرگسالی سارو میپردازد اما او با درگیری دیگری دستوپنجه نرم میکند. جای خطرات فیزیکی در کودکی با خشم و عذاب وجدان تغییر کرده است؛ احساساتی که باعث شدهاند سارو زندگی نرمالی نداشته باشد، درس و دانشگاه و کار را رها کند و تمام فکر و ذکرش را فقط به پیدا کردن خانوادهاش اختصاص بدهد. کابوسها و تصوراتی که ساروی بزرگ از مادر و برادرش بعد از گمشدنش در ذهنش میبیند، خبر از اولین ایستگاه جنون میدهند. همیشه این خطر وجود دارد که سارو در جستجوی خانهی اصلیاش زندگیاش را نابود کند. نیمهی اول فیلم تقریبا یک سفر ساکت و بیدیالوگ است و دیویس در انداختن تمام بار فیلم بر دوش بازیگر هفت-هشت سالهی سارو ریسک بزرگی کرده است که خوشبختانه به خاطر بازی خارقالعادهی سانی پاوار جواب داده است. پاوار برخلاف سن و سال کم و بیتجربگیاش خیلی خوب بازی با بدنش را بلد است. از اثبات زور و بازویش با بلند کردن اجسام سنگین به برادرش گرفته تا در آوردن ادای سوپ خوردن مردی از پشت شیشهی رستوران. خلاصه ممکن نیست بازی واقعگرایانه و جسورانهی او را ببینید و یاد بازیگر خردسال نقش هاشپاپی در فیلم «جانوران حیات وحش جنوبی» نیافتید.
در اولین برخورد با «شیر» امکان ندارد به یاد «میلیونر زاغهنشین» (Slumdog Millionaire) نیافتید. بالاخره علاوهبر دو پاتال در نقش اصلی، داستان دنبالکنندهی پسر کوچک و گمشدهای در خیابانهای هند است. اما گرت دیویس به سرعت ثابت میکند که این فیلم منحصربهفرد خودش است و کاری میکند تا در همان چند دقیقهی اول این شباهت و مقایسهها را فراموش کنیم. چون برخلاف کارگردانی پرتحرک و رنگارنگ دنی بویل، گرت دیویس فیلمش را تا حد ممکن بهطرز واقعگرایانهای به تصویر کشیده، از استعارهپردازیهای افراطی دوری کرده و فقط سعی میکند تا ما را به بهترین شکل ممکن در فضای ذهنی کاراکترهایش قرار بدهد. چه وقتی که دوربین از فاصلهی بسیار بسیار دوری چراغهای روشن واگنهای قطاری در شب را نشان میدهد که در افق مثل ماری عظیمجثه حرکت میکند و اینطوری کاری میکند تا عمق تنهایی طاقتفرسای ساروی کوچک را درک کنیم و چه وقتی که با به تصویر کشیدن ساروی کوچک در میان پروانهها در آغاز فیلم یا ساروی بزرگ در حالی که هرجا میرود تصویر مادر و برادرش را میبیند، حالتی خاطرهانگیز و رویاگونه به فیلم میبخشد.
فیلم که تمام شد به این فکر میکردم که چرا چنین درام سادهای اینقدر زیبا و خیرهکننده است و ناگهان در جستجوهایم متوجه شدم گرت دیویس کسی است که چهار اپیزود از سریال «بر فراز دریاچه» (Top of the Lake) را کارگردانی کرده است. درست مثل این سریال کاراگاهی که تمرکز زیادی بر روی نماهای لانگشات از مناظر طبیعی استرالیا داشت، گرت دیویس هیچوقت نمیگذارد فیلمش از لحاظ تنوع تصویری خستهکننده و به ضبط چهرهی بازیگرانش خلاصه شود. دیویس با تصمیم بسیار درستی تقریبا ۹۵ درصد فیلم را یا در غروب یا زمان طلوع خورشید گرفته است. حالوهوای گرگ و میش و خاکستری طلوع و غروب خورشید کاری کرده تا فیلم همواره احساس مالیخولیایی درون کاراکترهایش را انتقال بدهد. سارو از یک طرف از داشتن مادر و پدر ناتنیاش ممنون و خوشحال است و از طرف دیگر نگران پیدا کردن یا نکردن مادر واقعیاش. چنین دوگانگیای دربارهی بقیهی کاراکترها هم صدق میکند. پس تصمیم کارگردان در فیلمبرداری اکثر صحنههای فیلم در زمانی که به غمانگیزترین و زیباترین لحظات روز مشهور هستند در راستای ماهیت فیلم قرار میگیرد و به این نکته اشاره میکند که شاید «شیر» به خاطر ایدهی داستانی تکراریاش، سرانجام خوشِ اجتنابناپذیری داشته باشد، اما بدون اتفاقات آزاردهنده و ناراحتکننده هم نیست.
فیلم با اینکه وقتی به ماجرای اصلی یعنی تلاش سارو برای پیدا کردن روستایشان از طریق گوگل ارث میرسد، کمی از شتاب اولیهاش را از دست میدهد، اما دیویس با مونتاژهایی که بین خاطرات سارو در به یاد آوردن جادههای خاکی و دیوارهای سیمانی و تپههای سرخ روستایشان و تصاویر هوایی گوگل ارث کات میزنند، سعی میکند ریتم پرانرژی فیلمش را حفظ کند و از این طریق رابطهی جالب و جهانشمولی بین خاطرات و جغرافیا ترسیم میکند. در این لحظات امکان ندارد یاد زمانهایی نیافتید که وقتی بعد از سالها به محله یا شهر زندگی قبلیتان برمیگردید و با دیدن کوچکترین چیزها یک دنیا خاطره که تاکنون به نظر مُرده بودند برایتان زنده میشوند. همانطور که گفتم المان غافلگیرکنندهای در روایت آشنای «شیر» یافت نخواهد شد. ناسلامتی اگر سارو خانوادهاش را پیدا نمیکرد، داستانش هم اینقدر مشهور نمیشد که کتابش نوشته و فیلمش ساخته شود. بزرگترین دستاورد گرت دیویس اما این است که تا حد ممکن بهطور آشکاری فرمول فیلمهای زندگینامهای اینشکلی را رعایت نمیکند. پس شاید فیلم از مسیر آشنایی پیروی کند، اما آشنابودن به این معنی نیست که نمیتوان از فیلم لذت برد. در نتیجه وقتی به پایانبندی قابلپیشبینی فیلم میرسیم، قلبم به تند تند زدن افتاده بود و میشد نگرانی خردکنندهای را که سارو را بر اثر لمس کردن دیوارهایی که بیست سال قبل در میان آنها دویده بود در برگرفته است احساس کرد. «شیر» یکی دیگر از فیلمهای امسال است که نشان میدهد درامهایی که براساس داستانهای واقعی ساخته میشوند، اگر با کمی خلاقیت و مهارت روایت شوند، هنوز قدرت لازم برای تحت تاثیر قرار دادن تماشاگرانشان را دارند.
Zoomg