نقد فیلم The Lord of the Rings: The Two Towers
دست پیدا کردن به یک فرم روایتی ایدهآل، چه در فیلمهای سینمایی و چه در هر مدیوم داستانگویِ دیگر، به خصوص برای قصههایی با تعداد کاراکترهای بسیار زیاد و تعددِ بالایِ رخدادهای اثرگذار، احتمالا مهمترین دغدغهی موجود به حساب میآید. چرا که اصولا در دنیای تعریف کردن چنین داستانهایی، همانقدر که فرصت برای غرق کردن مخاطب در رخدادهایی متفاوت وجود دارد، کوچکترین اشتباهات نیز میتوانند منجر به جدایی کامل وی از ماجراها و از دست رفتن تمام قصه شوند. از همین سو، احتمالا بزرگترین دستاورد پیتر جکسون در The Two Towers که کاری میکند مخاطب آن متمایز بودن فیلم با قسمت اول را به خوبی درک کند، چیزی نباشد جز سی و پنج دقیقهی آغازینی که برای اثرش آفریده است. فرمتی خلاقانه، دقیق و جذاب که در همان ابتدای کار به زیبایی تمامِ خطوط داستانی، از ماجرای افتادن گاندولف به اعماق آن چاله و نمایشش در رویای فرودو تا رفتن به سراغ دو هابیت دوستداشتنی دیگرِ داستان و وصل کردن خطی نامرئی مابین آنها، لگولاس، گیملی و آراگورن را در قامت داستانی واحد ارائه میکند. این جنس از خطکشیدن در بین بخشهای مختلف فیلمنامه که البته میشود جلوههای دیگرش را در جایجای فیلم نیز مشاهده کرد، باعث میشود حتی فواصل زمانیِ طولانیِ قرارگرفته مابین پیشروی داستان در بخشهای گوناگون، تاثیر منفی روی تجربهی مخاطب نگذارد و مخصوصا با مد نظر قرار دادن آن که طبیعتا در فیلم دوم بیننده احساس صمیمیت بیشتری با کاراکترها پیدا کرده، تبدیل به عنصر بسیار مفیدی برای روایت سینمایی جکسون شود.
این موضوع، دقیقا در همان ابتدای کار خیال مخاطب را راحت میکند که قرار نیست برخلاف فیلم نخست، در The Two Towers احساس مواجهه با چیزی را که برای قصهگوییِ تماموکمال مدام مابین بخشهای گوناگونش بدون هیچ نظمی کات میزند داشته باشد و به جای آن کارگردان طوری روایت را سر و شکل داده است که به بهترین شکل، او «ارباب حلقهها» را با داستانهایی مجزا اما تماما مرتبط به یکدیگر، بشناسد. هرچند که شاید در برابر ترفندهای دیگرِ به کارگرفتهشده توسط فیلمساز و مخصوصا آنچه در روایت تصویری اثر مشهود است، چنین موضوعی کمتر به چشم مخاطب عام بیاید. ولی خواه یا ناخواه باید پذیرفت که این مقدمهپردازی صحیح و حسابشده، روی تجربهی سینمایی تماشاگر اثراتی جدی و انکارناپذیر دارد.
پیتر جکسون در قسمت دوم «ارباب حلقهها» اما قبل از هر چیز دیگر، پایبند بسیاری از آن اصلهایی به نظر میرسد که خودش در راه خلق قسمت اول از آنها بهره برده است. اصلهایی همچون شخصیتپردازی با استفاده از خلق شیمیهای جذاب مابین کاراکترهای تعریفشده و ناشناخته، افزودن به عمق درونی شخصیتها با استفاده از تکسکانسهایی که بعضا از فرمت روایی متداول فیلم خارج هستند و خیلی چیزهای دیگر. مثلا لگولاس، کاراکتر مهمی از گروه «یاران حلقه» که البته همچنان (شاید به خاطر ذاتِ تقریبا بینقصِ الفها) در پایان فیلم دوم هم پردازشنشدهترین شخصیت از این گروه باقی میماند، وسط ثانیههای «دو برج» تنها و تنها هنگام تعامل با مابقی شخصیتها، فرصت افزایش جذابیت خود برای مخاطب را پیدا کرده است. مخصوصا در زمانهایی که با گیملی یعنی شخصیت متضاد خود، تعاملهای احساسی و حتی رقابتی دارد و کارگردان با در نظر گرفتن تفاوتهای اساسی آن دو با یکدیگر، درون آن زمانها فرصت خارج کردن وی از چرخهی تکرار روتینهای همیشگیاش را پیدا میکند. البته یکی از ویژگیهای تحسینبرانگیز فیلم، بدون شک آن است که چنین کاری را بعضا حتی بدون بهرهبرداری از سکانسهای مشترک آن دو با یکدیگر به سرانجام میرساند و به قدری در آفرینش شیمیهای مابین این دو شخصیت قوی ظاهر میشود، که بیننده خواسته یا ناخواسته درگیری ذهنیاش با آنها را به چیزی ورای لحظات ظاهری سوق میدهد. مثلا در جایی از فیلم، وقتی آراگورن و گیملی با یکدیگر قصد حملهی دو نفره به بخشی از لشگرِ سارومان را دارند، در اوج آن سیاهیها و شلوغیهای اتفاقافتاده، گیملی که برای رسیدن به دشمنان باید توسط آراگورن پرتاب شود، از او میخواهد که هرگز این ماجرا را به لگولاس نگوید. این حرکتِ داستانیِ شاید ساده که برآمده از روابط گیملی و لگولاس تا به آن لحظه است، هم رابطهی بین دورفِ دوستداشتنی دنیای The Lord of the Rings و وارث ایزیلدور را قوت میبخشد، هم کاری میکند لگولاس به سبب درگیری ذهنی گیملی با او برای مخاطب پررنگتر شود و هم تماشاگر حتی در چنین لحظههای جدی و سیاهی، فرصت عشق ورزیدن به کاراکترهای دوستداشتنی و باورپذیر حاضر در تصاویر روبهرویش را داشته باشد.
مشابه این اتفاق و شاید نسخهی بالادستتر آن، برای پادشاه تئودن هم رخ میدهد؛ حاکمِ «روحان» که پس از خارج شدنش از حالت تسخیرشده، بیننده برای نخستین بار وی را میبیند و عملا در آن لحظات نه خود او و نه پسرش را نمیشناسد. در همین بین، کارگردان با نشاندن ایووین در برابر او و به تصویر کشیدن اشکهایش، حتی قبل از زندگی کردن واقعیِ تئودن در مقابل دوربین، بین او و شخصی دیگر ارتباط برقرار میکند. سپس کات میزنیم به لحظهی عزا گرفتن شاه برای پسر مردهاش و چهرهی درهمریختهی او را میبینیم و وقتی دکوپاژها و میزانسن کاری کردند که از درون به رخداد تلخ اتفاقافتاده اهمیت بدهیم، ناگهان ایووین به دردناکترین حالت ممکن با فریاد یک موسیقی غمانگیز را میخواند تا ما نه مانندِ تئودن که همراه با تئودن میخکوب بشویم. اینگونه، شخصیت چند دقیقه بعد از معرفی حقیقیاش، به سطحی میرسد که تماشاگر میتواند نه فقط او را بشناسد که با وی همذاتپنداری کند! آن هم به سبب درک کردن روابطش با اشخاصی که آنها را یا اصلا یا حداقل به خوبی نمیشناسد. بهرهبرداری جکسون از عنصر آفرینش شیمیهای گوناگون مابین کاراکترها، شاید نقطهی اوج خود را در همین لحظه به نمایش بگذارد. جایی که روابط شخصیتها از خودشان پیشی میگیرند و بعد از درگیر کردن احساسات فرد، خیلی سریع چهرهی تخت انسانِ مقابلِ دوربین را از بین میبرند و حقیقتا یک شخصیتِ سینمایی میسازند.
اما شاید آنچه جکسون از فیلم دوم واقعا به مجموعهی «ارباب حلقهها» اضافه میکند، نه بالاتر بردنِ کیفیت چنین عناصر آشنایی، بلکه خلق کاراکترهایی کاملا خاکستری باشد. تا قبل از «دو برج»، نهایتِ دوچهره بودنِ آدمهای دنیای جکسون را میشد در وجود کاراکترهای مثبتی که بعضا تحت تاثیر قدرت «حلقه» کارهای بدی انجام میدادند، مشاهده کرد. ولی با جلو رفتن قصه، دیگر خبری از چنین محدودیتهایی نیست و همهچیز واقعگرایانهتر میشود. در مرکز این رخدادها هم گالم را داریم که با بازی فوقالعاده و شاید درکنشدهی اندی سرکیس و جلوههای ویژهای که همچنان با گذر تکتک این سالها فوقالعاده به نظر میرسند، زودتر از هر شخصیت دیگری فرصت دوچهره شدن را پیدا میکند. کاراکتری که پرداختِ شخصیتیاش کیفیت و قدرت تدوین جریانیافته در ساخت اثر را به رخ میکشد و به خصوص در لحظاتی که مخاطب روبهروی گفتوگوهای دو شخصیت مثبت و منفی او قرار میگیرد، عمق شگفتانگیزی پیدا میکند. اوج دردناکی قصه اما آن است که برخلاف تمام تصورات مخاطب، گالِم ابدا شخصیتی منفی نیست. او موجودی ضربهخورده، آزارکشیده و زجردیده است که دوست دارد از جلوهی تاریک خود فرار کند و به اربابی تازه خدمت کند. به اربابی به جز حلقه. به جز آن چیزی که در درونش فقط بدترین اتفاقات و وحشیانهترین کارها را طلب میکند. حالا باغبانِ مهربان قصه یا همام سموایز گمجیِ بیآزار که کارگردان مدام بیشتر از قبل روی ساخته و پرداخته کردن قسمتهای مثبت و منفی روابطش با فرودو وقت میگذارد، علیرغم تلاشهای گالم برای بهتر شدن مدام به او توهین میکند. نگاه از بالا به پایینِ سَم که البته در قسمت سوم به شکل متفاوتتر و قدرتمندانهتری نیز ادامه پیدا کرده است، اسمیگل را از شخصیتی زجرکشیده و آماده برای کمک کردن، به موجودی پرشده از کینه و عصبانیت تبدیل میکند. البته که همهی تقصیرات هم بر گردن سَم نیست و صد البته که او تنها با توجه به درک خود، فقط و فقط قصد کمک کردن به فرودو را دارد. ولی نتیجه، همانچیزی است که در انتهای کار میبینیم؛ گالِم بدون خبردار کردن هر شخص دیگر، آمادهی قتل میشود.
قرار گرفتن در چنین شرایط پیچیده و عجیبی، برای مخاطب Lord of the Rings هیجانانگیز جلوه میکند. چون دیگر کارگردان شانس قضاوت کردن بیدغدغه را از او گرفته است و حتی بعضا دربارهی آن که باید در طرف چه اشخاصی باشد، وی را به تردید میاندازد. در عین حال داستان به فضاهای اصلیاش نیز وفادار میماند و برای نمونه هرگز دشمنان اصلی مثل سارومان و سائرون، جایشان را با شخصیتی مانند گاندولف عوض نمیکنند. ولی جکسون (که البته با در نظر گرفتن منبع اقتباس در برخی لحظهها باید بخوانید تالکین) در فیلم دوم، درگیریهای درونی مابین افراد را از «حلقه» به کارهای خودشان میکشاند و اینگونه باورپذیرتر و محترمتر از قبل، به جذب مخاطب میپردازد. فارغ از آن که این فاصله گرفتن از «حلقه» و رسیدن به موارد پیچیدهتر حاضر در بین شخصیتها، خودش تنها یکی از کارکردهای برتری یافتن «روایت حماسی» بر «فانتزی» در قسمت دوم «ارباب حلقهها» محسوب میشود؛ مسئلهی پراهمیتی که نه فقط در پردازش شخصیتها، که در روایت، داستانگویی تصویری، فیلمبرداریها، نورپردازیها، کارگردانی و جزء به جزء فیلم، خودش را نمایان کرده است.
حضور حماسه در بخشبخش «دو برج»، کاری میکند که مخاطب برخی از تلخترین و صریحترین جلوههای داستانی دنیای تالکین را به طرز غیرمنتظرهای درون همین اثر مشاهده کند. جایی که در جنگهای خونبار، تقریبا همهچیز مثل نبردهای تلخ و بزرگ دیگر پیش میرود و برای از بین بردن دشمن باید با نیزه، شمشیر، سنگ و هر وسیلهی ممکن مبارزه کرد. جایی که فیلم با دائما کات زدن مابین چهرهی زنان و کودکانی درمانده درون یک محیط بسته و دشمنانی که در صورت پیروز شدن آنها را خواهند کشت، سعی میکند بار احساسیاش و تمام جنس حقیقتگرایانه بودنش را به رخ بکشد و در آن جکسون به قدری واقعگرایانه صحبت میکند که حتی فرودو برای پشت سر گذاشتن مسیر طولانیِ موجود برای رسیدن به مردور، وادار به گام برداشتن و قدم زدن در ترسناکترین راهها میشود. حتی مریادوک و پرگرین هم در لحظات The Two Towers راهی جز نجات دادن خودشان از مهلکه، به جان خریدن خطر، تحمل کردن گذر زمان به اشکال گوناگون، شناخت موجوداتی جدید و نقشههای خلاقانه ریختن برای به دست آوردن همراهی آنها، ندارند. اینجا، حتی زمانی که گاندولف سفید برای نجاتِ «روحان» از راه میرسد، خبری از اجرای یک جادو و جان باختنِ همهی اُرکها همگان نیست و لشگری در پشت سر او قرار دارد که مخاطب آن را میشناسد ولی حضورش را از یاد برده است. در چنین حماسهی شجاعانه و بعضا تلخی، اگر قرار است جنگی به پیروزی برسد، با نقشه و مبارزههای تن به تن به پیروزی منجر میشود و اگر قرار است فرودو از دست یکی از سواران سیاه جان سالم به در ببرد، باید بدون هیچ جادویی در نقطهای از یک مرداب عجیب، پنهان شود.
سهگانهی «ارباب حلقهها»، در نخستین قسمت خود به همان شکلی که باید، تا دلش میخواست عناصر فانتزی را در کنار ویژگیهای حماسی حاضر در روایت به رخ مخاطب خود میکشید ولی در قسمت دوم، فرصت رسیدن و پرداختن به حماسه و جلوههای واقعگرایانهتر از نبردهای شجاعانه را پیدا میکند تا وقتی نوبت به قسمت سوم رسید، بینندهای که دیگر تماما عاشق این دنیا و نقطه به نقطهی آن شده است، با آغوش باز هر چیزی حتی فانتزیهای مطلق و بیش از اندازه دیوانهوار را هم بپذیرد. حرکت جذابی که محصولات بزرگی از جمله سریال«بازی تاج و تخت» (Game of Thrones) هم تقریبا با تمی مشابه آن پیشروی داستانیشان را تجربه کردهاند و نخست با به تصویر کشیدن اوج فانتزیهای خود (سکانس اول سریال و لحظهی مواجههی ترسناک چند نگهبان با وایتواکرها) برای بیننده خط و نشان کشیدهاند، سپس او را چند فصل به عمق بازیهای سیاسی بردهاند و بعد وقتی نوبتش رسید، لحظه به لحظه سطح و شدت فانتزیهایشان را افزایش میدهند. این کهنالگوی عالی بعد از اکران سهگانهی پیتر جکسون به طور جدی وارد په به دنیای دنیای سینما و تلویزیون گذاشت. چون این دقیقا همان چرخدندهی داستانی ویژهای بود که کاری کرد سه فیلم ساختهشده توسط او در عین تعلق داشتن به یک دنیای واحد و روایت داستانهایی در پسِ یکدیگر، جنسهای متفاوتی داشته باشند و هرگز مخاطب از تماشایشان احساس خستگی و مواجهه با تکرارهای آزاردهنده را نکند.
با همهی این نکات مثبت اما شاید بتوان تنها ضعف قابل و لایق ذکر حاضر در The Two Towers را که باعث جلوگیری از رسیدن جذابیت و هیجان نبردها به نهایت پتانسیلشان میشود، عدم پرداخت صحیح آنتاگونیستها دانست. چون فیلم در عین پرداختن به قهرمانان، هیچ فرصت خاصی را به شخصیتهای منفی اختصاص نمیدهد و عملا این همذاتپنداری با کاراکترهای حاضر در طرف روشنِ قصه و موارد احساسی مرتبط با آنها است که از نبردها هیجان بیرون میکشد. ارتش سارومان، در فیلم دوم به خودی خود کوچکترین عنصر آزاردهندهای ندارد و حضور خود سارومان در فیلم هم به قدری کلیشهای و سطحی جلوه میکند که بیننده هرگز آنچنان ارزشی برایش قائل نباشد. سائرون هم که عملا در این قصه تنها با کلمات توصیف میشود و هرگز عنصر تهدیدکنندهای نیست که مخاطب پیشرویِ فرودو به سمت موردور را در اوج ترس و میل به نابود کردن وی تماشا کند.
فرودو دارد مسیرش را میرود چون باید برود. آراگورن از مردمان «روحان» دفاع میکند و ما فارغ از هویت دشمن، فقط دلمان میخواهد آنها پیروز بشوند و سالم بمانند. حتی مریادوک و پرگرین هم با اِنتها همراه میشوند و ما از پیروزیشان خوشحال هستیم، اما سارامون کوچکتر از آن حرفها ظاهر شده است که بخواهیم برای شکستش لحظهشماری کنیم. برای درک صحیح این ضعف، کافی است لحظههای تهدید شدن آراگورن و یارانش در میدان جنگ را با لحظات دستوپا زدن جان اسنو زیر اجساد ایجادشده در نبرد با رمزی بولتون درون سریال Game of Thrones مقایسه کنید؛ در اولی، این فقط جانِ قهرمان دوستداشتنی داستان است که اهمیت پیدا میکند و در دومی، در کنار نگرانیمان برای جان اسنو، موقع تهدید شدن او و سپاهش با رخدادهای مختلف، از نابود نشدن هیولایی مثل رمزی هراس داریم.
نشستن در برابر ثانیههای The Lord of the Rings: The Two Towers، در عین مواجه کردن مخاطب با همهی نکات مثبت و منفی گفتهشده، شامل حس فوقالعادهای که بیشتر از شرح و بسط دادن نیاز به توضیح دادنش احساس میشود نیز هست. حسی متشکل از آن که تماشاگر میتواند باور کند که این اثر پیتر جکسون، همهی آنچه یک ساختهی سینمایی باید داشته باشد را دارد. از روایت کلاسیک و در عین حال جریانساز که هرگز از نفس نمیافتد، تا پادشاهان پوسیدهای که بدترین اتفاقات دنیا، به خاطرِ کمقدرتیشان میافتد. از عشق پاکی که انگار هرگز نتیجهای برایش نمیتوان تصور کرد تا پیامهایی به خصوص دربارهی بلاهایی که رشد صنعت هر روز بر سر طبیعت میآورد. از کاراکتر جدیدی مثل ایووین که بازیِ نهچندان بلند میراندا اتو در غالب آن درخشان است تا بازیگرانی که بسیار بهتر از گذشته درون شخصیتهایشان جای گرفتهاند. «ارباب حلقهها: دو برج»، تکتک اینها را دارد. اندی سرکیس را هم دارد. اندی سرکیسی که پربیراه نیست اگر بگوییم در آن سالها با درخشش در نقش گالم، قدمهای بلندی برای تعریف جنس تازهای از بازیگری برداشته است. راستی، فیلم دروازهای به سمت جلوههای ویژهی ساختارشکن سینمایی و از آن بالاتر، راهی برای اثبات کودکانه نبودن فانتزی و عظمت آن به استودیوهای سینمایی هم به شمار میرود و در کنار همهی جنگهای بزرگش، آرامشهای کوتاه و شیرین نیز دارد. و اینها در کنار یکدیگر کاری میکنند که حتی برخی از سختگیرترین دنبالکنندگان سینما مخصوصا در نخستین مواجهه با The Two Towers، فقط ساختاری کامل و بینقص را ببینند. آنقدر پرنور که شاید اشاره به اندک نکات ضعفش هم ضروری نباشد!
فارغ از همهی این حرفها، شاید بهترین راه برای پایان بخشیدن به نقد «ارباب حلقهها: دو برج»، اشاره به موسیقیهای فوقالعادهی خلقشده توسط هاوارد شور باشد. موسیقیهایی که به طرز معرکهای مابین تمهای شجاعانه، ترسآور، اتمسفریک و آرامشبخش جابهجا میشود و به جد باید پذیرفت که به خصوص در فیلم دوم از این سهگانه، در برخی لحظات حتی تصویربرداریهای عالی فیلم را نیز پشت سر میگذارد. استفادهی جکسون از این موسیقیها اما به طرز هوشمندانهای اغراقآمیز نیز نبوده است و مثلا اثر در لحظات نزدیک شدن دشمن، آنقدر در برخی سکانسها از موسیقی استفاده نمیکند که وقتی در یک زمان به خصوص این کار را انجام داد، مخاطب جدیت رخداد اتفاقافتاده و تفاوت آن لحظه با مابقی را به درستی درک کرده باشد. در عین حال، فیلمبرداریهای فیلم نسخهای جذابتر و هویتدارتر از آنچه در فیلم نخست دیدهایم هستند و The Lord of the Rings: The Two Towers، حتی یک شاتِ اضافه یا بچگانه که بخواهد بیدلیل احساسی را در وجود مخاطب افزایش بدهد، ندارد.
جرئت فیلم در استفاده از لحظات شیرین و بعضا خندهدار در برخی از جدیترین دقایق و هوشمندی فیلمساز در به کارگیری چنین عناصر غیر قابل انتظاری حتی در تاریکترین ثانیهها، باعث میشود که نتوانید هرگز دست فیلم را بخوانید و چه وقتی گروهی از الفها با در نظر گرفتن گذشتهی خودشان و انسانها برای حفاظت از «روحان» رسیدند و آراگورن مهربانانه فرماندهشان را در آغوش گرفت و چه در لحظهی ذوقزده شدن سم به خاطر خطاب شدن توسط فرودو با نام سموایزِ شجاع، اثر جکسون ورای همهی مفهومپردازیهای ارزشمندش و جلوههای نمادینی که دارد، دائما لیاقت داشتن یک صفت را حفظ کند؛ غیر قابل پیشبینی بودن.