نقد فیلم Marriage Story – داستان ازدواج
Marriage Story «داستان ازدواج» جدیدترین ساخته نوآ بامباک با بودجه ۱۸ میلیون دلاری خود درام/درام قضایی است درباره جدایی دو هنرمند که در قلب نیویورک زندگی و هنرآفرینی میکنند. «داستان ازدواج» پس از معرفی اولیه در جشنواره فیلم ونیز و اکران در شبکه خانگی نتفلیکس با استقبال گسترده منتقدان و مخاطبان رو به رو شد و تا زمان انتشار این مقاله توانسته با امتیاز ۹۶٪ از سایت Rotten Tomatoes و ۹۴٪ از سایت Metacritic یکی از بختهای امسال برای برنده شدن در فصل جوایز باشد. گرچه کاندیدا نشدن نوآ بامباک برای بهترین کارگردانی در گولدن گلوب به حد کافی شوک بزرگی بهدنبال کنندگان مراسم و دنیای سینما وارد کرد، اما امیدها همچنان برای اسکار پا بر جا است. طبق گفته شخص بامباک ایده داستان هنگام جدایی او و همسر سابقش به ذهنش رسید و خود او نیز که فرزند طلاق است اذعان میدارد که: «در آن زمان بسیاری از دوستان ما در حال گرفتن طلاق یا جدایی از یکدیگر بودند. این به ذهنم رسید که چرا داستانی کمی پر خرج تر از قبل در این باره ساخته نشود؟» بهگفته بامباک او با بسیاری از زوجها در پروسه جدایی، قضات و وکلا مصاحبه کرده تا به اشراف کامل در این باره برسد. در انتها نیز فیلم را به همسر سابق خود نشان داده و او نیز با روند شکل گیری و جلو رفتن داستان بسیار موافق بوده است.
چرا «داستان ازدواج»؟- به کدامین گناه کبیره؟
«داستان ازدواج». چرا اسم فیلم را «داستان طلاق» نگذاریم وقتی از دقیقه سوم فیلم متوجه میشویم که چارلی (آدام درایور) و نیکول (اسکارلت جوهانسون) در پروسه جدایی به سر میبرند؟ این سوالی است که احتمالاً برای هر بیننده تیزهوشی پیش خواهد آمد اما جواب آن رفته رفته در طول فیلم مشخصتر میشود. این زوج بیشتر از آن که بخواهند از هم جدا شوند، مدام در دام عادات زندگی پیشین خود گیر می افتند (به عنوان مثال نیکول همچنان بارها طی مراحل جدایی چارلی را از روی عادت عزیزم صدا می زند و خود نیز از این بابت کلافه میشود) و با وجود فرزندی کم سن و سال، به معنای واقعی کلمه تلاش میکنند که اوضاع در آرامترین شکل ممکن خود جلو برود. اینجا میخواهم تنها چیزی که جلوی این اتفاق را میگیرد، توصیف کنم: حسادت. یکی از هفت گناه کبیره که در بهشت گمشده میلتون به آن اشاره شده است (و البته فیلم پر طرفدار Se7en «هفت» ساخته دیوید فینچر نیز براساس آن ساخته شده است). چند دقیقهای را با من همراه باشید و اجازه دهید مطلب را بیشتر برایتان موشکافی کنم. نمیدانم چقدر با برنامه Live Letter آشنا هستید. برنامهای است به غایت دل نشین و برای اهل ادبیات جذاب و در عین حال انگیزه بخش. بهترینهای سینمای انگلستان از بندیکت کامبربچ گرفته تا اولیویا کولمن، نامههای افراد مشهور جهان به یکدیگر را در قالب یک نمایش تک نفره اجرا میکنند که چند اجرا از آن هم در دنیای مجازی بسیار مورد توجه قرار گرفته است. نامهای را که من میخواهم درباره آن صحبت کنم، تام هیدلستون با کاریزما و جذابیت همیشگیاش در ۱۲ دقیقه قرائت میکند. نامه جرالد دارل که یک ناتورالیست است به مک جورج، زن جوان و زیبایی که عاشقش شده است. ما به طول و تفسیر عاشقانه نامه کاری نداریم و میرویم سراغ اصل مطلب: «حسادت». در جایی از نامه که جرالد از عیوب خود نام میبرد حسادت را تیرهترین و ترسناکترین آنها میداند و میگوید: «مگر میتوان عاشق کسی بود، کسی را پرستید اما به نقاط قوت او حسادت نکرد؟».
مشکلی که در «داستان ازدواج» نیز با آن رو به رو هستیم همین است. حسادت حرفهای نیکول به همسرش چارلی که اکنون به یکی از چهرههای شاخص در تئاتر آوانگارد نیویورک تبدیل شده است اما خود نیکول که بارها و بارها به خاطر صلاحدید کاری همسرش پیشنهادهای بسیاری را رد کرده، الان از نظر خودش در حد بازیگری تئاتر فیلمهای همسرش تنزل پیدا کرده است. این نوع از حسادت، آن هیولای تیره و تاری است که جرالد در نامهاش به مک جورج از آن صحبت میکند. هیولایی که ذره ذره نیکول را میخورد و بدتر از آن نیکول تمام این سالها درباره آن سکوت میکند و به سکوتش اصرار غریبی میورزد. این را در اولین صحنه فیلم متوجه میشویم. وقتی هر دو نفر از خوبیهای یکدیگر می گویند و دلایلی که هرکدامشان را برای دیگری جذاب میکند، برمی شمارند. راستش را به بخواهید این کاتهای سریع چند دقیقهای، یکی از زیباترین نمایشهای عاشقانهای بوده که طی سالهای اخیر در سینما دیدهام و لطافت آن مرا بسیار به یاد فیلمی چون About Time «درباره زمان» میاندازد.
چارلی و نیکول از عادتهای بامزه یکدیگر می گویند که هر چند برخی بسیار کوچک و ظریف هستندد اما با تدوین به جا و فوق العاده جنیفر لیم (تدوین گر اکثر آثار بامباک و فیلمهایی چون Manchester by the Sea «منچستر درکنار دریا» و ساخته جدید نولان Tennet «تنت») و نمایش هر کدام از آن عادات بامزه و ویژگیهای منحصر به فرد در قالب تصویر، بسیار چشمگیر و به یادماندنی میکنند. درعرض چند دقیقه درافتتاحیه فیلم ما به خوبی نیکول و چارلی را شناختهایم و روح در تن هر کدام از زوجین با تعریفهای دیگری دمیده میشود. چیزی شبیه پیمان ناگسستنی ازدواج در مسیحیت که قرار است مکمل یکدیگر باشند و یکدیگر را شاد، خوشبخت و «زنده»، البته نه در معنای عامش، نگه دارند. همین افتتاحیه جذاب میتواند گارانتی مناسبی باشد برای اینکه فیلم تا انتها تماشا شود. تمام شوخیهای ریز و ظریف، شباهت زوج به هم در رقابت، شلخته بودن عجیب نیکول به عنوان یک زن و قوی بودنش در باز کردن در خیارشور (ضد آرکی تایپ) و خوش لباس بودن چارلی و توانایی غذا پختن و جمع کردن شلختگیهای همسرش (باز هم ضد آن چه از یک مرد در ذهن داریم)، همه اینها به همراه موسیقی زیبا، خانه راحت و روشن، پر از متعلقات شخصی و جمعی اعضای خانواده و سورپرایزهای شیرین در سه دقیقه اتفاق میافتد. به علاوه مقداری از چاشنی تیزهوشی جذاب بامباک که نشان میدهد بسیاری از چیزهایی که ما در خودمان ضعف میدانیم دیگری ممکن است به عنوان نقطه قوت در ما ببیند: مثل بازوهای مردانه و قوی نیکول به عنوان یک زن، یا راحت گریه کردن چارلی در فیلمها به همراه پسرش به عنوان یک مرد. و این بامباک است که نوعی از اعتماد به نفس و آرامش خیال را به مخاطب خود تزریق میکند. پس اگر این دو آن قدر که خودشان در روایتشان تعریف میکنند جفت و جورند، چرا طلاق؟ و صحنه بعد از راه میرسد و ما خودمان را در مطب روان شناسی پیدا میکنیم به همراه چارلی و نیکول و دیالوگهای شنیده شده را میبینیم که روی کاغذ نوشته شدهاند. در حقیقت تمام چیزهای شیرینی که دیدیم و شنیدیم روی کاغذ و قالب جوهر ماندهاند ومنتظر هستند تا بر کلام جاری شوند. اما نیکول حاضر به خواندن متن خود نیست و نوشتهاش را دوست ندارد. شاید چون جایی در آن گفته: «چارلی همیشه برنده است و همین باعث میشود من حس بازنده بودن دائمی را داشته باشم.» در ادامه میبینیم که تحمل آن خانه روشن و دوست داشتنی که الان تیره و خفه کننده به نظر میرسد برای نیکول سخت میشود و قرار بر این میشود که نیکول به آخرین درخواستش برای بازی در سریالی با ته مایه اُپرای صابونی بله بگوید و با وجود مخالفت ضمنی چارلی، به همراه فرزندش راهی لس آنجلس شوند تا مگر فاصله مرهمی باشد برای آرام کردن دردی که هر دویشان را درگیر کرده است. نیکول پا به لس آنجلس میگذارد و آن چه تا به حال در فیلم flat و تخت به نظر میآمده از بین میرود.
کاراکترهایی که هر روز از کنارمان در خیابان و مترو عبور میکنند.
در لس آنجلس باران کاراکتر است که بر سر ما میبارد و همه نیز با حداقلها، به حداکثر شکل ممکن در قالب دیالوگ، لباس و حتی طراحی صحنه به ما معرفی میشوند. به عنوان مثال شخصیت مادر نیکول که به غایت دوست داشتنی است و به قول خودش در این آشفته بازار رابطه جداگانه خودش با چارلی، دامادش، را حفظ و حتی در شرایطی به او کمک میکند. زنی است پر از انرژی که زندگی سختش نتوانسته او را از پا بیاندازد و تحمل همان سختی زندگی را از دخترانش انتظار دارد و لحظهای راحتشان نمیگذارد. دربرابر آنها داماد خودش را بسیار دوست دارد و رابطه او و خواهر نیکول با چارلی از خشونت و تلخی فضا بسیار بسیار کم میکند. چون ما با خانوادهای طرفیم که در آن پدر و مادر در حال جداییاند و برخلاف کلیشههای امروزی، هِنری، فرزندشان هم از آن دسته بچهها نیست که اصرار به وصل کردن پدر و مادرش به هم داشته باشد و با آن چه زندگی برایش رقم زده جلو میرود، غُر می زند، رُک گویی میکند و در آخر هم از آن دست بچههایی میشود که وقتی ازشان میپرسی: «مادرت را بیشتر دوست داری یا پدرت را؟» نمیگوید هر دو و یک جورهایی بارها در کلام و رفتار نشان میدهد وزنه کدام طرف برایش بیشتر سنگینی میکند.
در این خانواده بانمک و شیرین، به وضوح نیکول دختر مورد علاقه مادرش است و عکسهای او و داماد و نوهاش، هِنری، را بر دیوار زده و خبری ازعکس های کَسی، دختر دیگرش، و بچههای او بر جایی از خانه نیست، ولی آنها هستند که حضور دائمی در لس آنجلس دارند، دقیقاً گویی خاطر آنهایی که دورند عزیزتر است. همه چیز در عین غریب بودن با هم جور در میآید. اینکه در انتها مادر طرف دخترش را میگیرد، خواهر نیکول بی خود و بی جهت از چارلی، همسر خواهرش، عصبانی میشود و عکسهای قبلی روی دیوار کم کم جایشان را به عکسهای دسته جمعی نوهها میدهند. همه اینها به آرامی، آهسته و پله پله روی میدهد و مخاطب از شنیدن و دیدن هیچ کدام جا نمیخورد و فقط تلخی غریبی است که در گلو بالا و پایین میشود.
بعد از آن خانواده گرم، شیرین و تا حدی خنده دار، افراد حرفهای را داریم یا همان وکلا و قضات داستان که به اشکال متفاوتی ظاهر میشوند. لارا درن در نقش نورآ زحمتی برای خلق به خود نداده و دقیقاً نقش «رناتا کلاین» در Big Little Lies «دروغهای بزرگ کوچک» را بازآفرینی کرده است. در اینجا علاوهبر ادبیاتی که سریع از مهربانی و خوش زبانی به تندگویی و تلخ مزاجی سوییچ میشود، میبینیم که وکیل موفق بودن و این «نورا» یی که هر که اسمش را میشود لرزه به اندامش میافتد کیست وچطور باید باشد. همچنین دقت کنید به آور کت تیرهای که ابتدای دادگاه بر تن اوست و در میانه آن را با لوندی درآورده و لباس خوش دوخت و شاد خود را به نمایش میگذارد تا دکور اتاق کارش (شمعها و بیسکوییتهای خوشمزه بالشتکهای خزکار صورتی و تابلوی از زوجی که جدا از هم نشستهاند). همه اینها را به مخاطب تیزهوش میفهماند که چارلی بینوای از همه جا بی خبر که تازه به لس آنجلس رسیده با چه مار خوش خط و خالی طرف است و چه راه سختی را در مقابل برگ برنده نیکول که «داشتن وکیل خوب» است، در پیش دارد. شخصیت دیگری که دوستش دارم و دلم نمیآید از او نگویم بِرت، وکیل در و داغانی است که چارلی در آخرین لحظه پیدا میکند که به نقل از خود چارلی انسانیتر از همه با او برخورد میکند. مردی است واقع بین، ضد طلاق (با اینکه خودش سه بار طلاق را تجربه کرده!) انسان دوست و شریف که حتی در بدترین لحظات برای دفاع از موکلش پای طرف مقابل را در گِل فرو نمیکند.تمامی این شخصیتهای ریز و درشت حاصل تجربه بالای بامباک و تلاش او برای ایجاد توازن است چون به طرز عجیبی شخصیتها حتی خاکستری هم به تصویر کشیده نشدهاند. بلکه همه و همه در نوع خودشان شیرین و دوست داشتنیاند، حتی وقتی حقایق تلخی را راجع بهشان میفهمیم یا میبینیم که چه بدیها در پروسه جدا شدن در حق هم میکنند. انگار هر کدام اثر هنر زیبایی باشند که به تنهایی کشیده شده و درکنار یکدیگر در زمینه نقاشی جداگانهای همچون شام آخر روی یک میز و به زور کنار هم جا داده شده باشند (رجوع کنید به صحنهای در دادگاه که همه این شخصیتها درکنار یکدیگر نشسته و در عین غریبگی بسیار آشنا و نزدیک به ما و حتی گاهی از جنس خود ما و تجربه هامان هستند)، گاهی به هم نمیآیند، برای هم عجیب، درک نشدنی یا زیادی صمیمیاند، اما زیبایی و شیرینی هرکدام به صورت جداگانه سر جای خودش قرار میگیرد.
در این گونه بخشها از فیلم که به مسائل قضایی مربوط میشود، بامباک نیز سیخونکهای ریزی می زند به سیستم تا حدی ناکارآمد قضایی آمریکا در ارتباط با حضانت کودک که در برخی صحنهها در عین واقعیت خنده دارد به نظر میآید. در دادگاه، شاکین اصلی پرونده نشستهاند و کسی جز وکلایشان لب از لب باز نمیکند. در انتها هم آن خانم عجیب و غریب برای سرکشی به اوضاع خانوادگی فرستاده میشود که در نوع خود یکی از سکانسهای بی نظیر، خنده دار و در عین حال تلخ فیلم محسوب میشود. میتوان گفت دادگاه اصلی در خانه چارلی و با داد و فریادهای نیکول و چارلی آغاز میشود که هر دو همچون آتشفشانهایی خاموش و دردمند، به یکباره فوران میکنند و هرچه را تا به حال نگفتهاند را بر روی هم پرتاب میکنند. آن سکانس از نظر من، قویترین سکانس فیلم، یکی از بهترین بازیهای جوهانسون تا به امروز و بهترین بازی آدام درایور است. بغضهایی که از فرط عصبیت از جلد خود شکافته میشوند، جملات تلخی که تا از زبان زوجین گفته میشوند و هیچ وقت، هیچ ناجی، تراپیست یا دوستی قادر به تسکینشان نیست، و در انتها ده سال ازدواج که خودش را نشان میدهد و هر دو به شیوه معصومانه خودشان یکدیگر را دلداری میدهند، همه و همه حاصل بلوغ بامباک، جوهانسون و درایور در روابط زناشویی است. روشن گری دیگری که بامباک در این بخش از فیلم میکند، پذیرفتن شرایط به هم ریخته زندگی از سمت چارلی است. او که دست خود را بریده، نیکول را برای رسیدگی به زخمهایش ندارد، مجبور است خودش به تنهایی با اوضاع آشفته اشپزخانه سر و کله بزند و نگذارد هنری بویی از ماجرا ببرد. فیلم «داستان ازدواج» پر است از این اشارههای ریز، نگاههای پر مهر و عطوفت، رعایت توازن و فشرده کردن دل هر آدمی در هر جایی از کره زمین، چه در قلب بروکلین، چه در تهران خودمان. همه و همه میدانیم شکستن دلها ها، جداییها و غرورهای بیجا چه حسرتها برایمان در آینده به همراه دارد و همین است که فارغ از جغرافیا، مذهب و ملیت، «داستان ازدواج» فیلمی است جهانی و به اصطلاح Universal که مرزها را درنوردیده و با روح انسانها سخن میگوید.
برای خواندن دو بخش پیش رو، توصیه می شود ابتدا فیلم را مشاهده کرده باشید.
ساختارگرایی فیلم براساس نمایشنامههای چارلی- برادوی یا هالیوود؟
اگر بخواهیم با فیلم همانند یکی از نمایشنامههای خود چارلی برخورد کنیم، پارهای از داستان که در بالا به آن اشاره شد، آن سه دقیقه ابتدایی رویاوار و رنگارنگ که فاصله چندانی نیز با واقعیت نداشت، را میتوان Prelude دانست که پیش درآمدی است بر قسمت اصلی ماجرا. این خط کشی بین Prelude و وارد play یا نمایش شدن را خود نوا بامباک و تیم تدوین قویاش تا حدی برای ما آسان میکند. تصویر نیکول که روی تخت خود بی صدا گریه میکند به تدریج محو میشود و با مکث کوتاه از فضایی Blank (خالی) صدای مادر نیکول را میشنویم که آواز میخواند و نشانگر این موضوع است که ما از نیویورک و پیش درآمد عبور کرده و قسمت اصلی و احتمالاً طولانیتر رسیدهایم: شروع اتفاقاتی که قرار است برای خانواده داستان ما در لس آنجلس رقم بخورد.
این قسمت طولانیتر نیز به ریشه تئاتر گونه خود وفادار میماند و حتی Interlude یا میان پردههای جالبی را نیز با تدوین فوق العاده اش در خود جای میدهد. شوخیهایی که گاهی اعضای خانواده نیکول با چارلی دارند، جوکهایی که وکیل برای چارلی تعریف میکند، کاستوم فوق خنده دار چارلی و پسرش هِنری به عنوان مرد نامریی و فرانکشتاین در هالووین دست به دست هم میدهند تا از واقعیت تلخ اتفاقات پیش آمده بکاهد و همه به مثابه ماسک اکسیژنی است که بر دهان مخاطب گذاشته میشود که مبادا از فرط ناراحتیِ پروسهای که طی میشود و جدایی دو زوجی که چه به تنهایی چه کنار یکدیگر فوق العاده اند، بیننده را دچار شوک ناشی از غم نکند (اتفاقی که نزدیک بود برای من یک نفر بیفتد). دراین بین بامباک با تعریف مشخص Interlude یا میان پرده به سراغ مطالبی میرود که درباره آنها موضع گیری خاصی دارد و آنها را به ظریفترین شکل ممکن بیان میکند. به عنوان مثال آواز خوانی جدای نیکول با خواهر و مادرش در لس آنجلس و بداهه خوانی چارلی در کافهای به همراه دوستانش در نیویورک، نیز طعنه زیرکانهای است به آن چه از آن در میان هنرمندان معاصر از هنر والا یاد میشود. برخی همچنان معتقدند که هالیوود قابلیت ساخت فیلمهای سطح بالا و معناگرا را دارد و برخی مانند چارلی معتقد هستند هنر اصلی این روزها روی صحنه و در لول های بالاتر و معناگراتری اتفاق میافتد. صحنه آواز خواندن نیکول و خواهر و مادر هنرمندش که یک اجرای شاد و روح بخش (اما تا حدی سطحی) از Bobby is my Hobby را ارائه میکنند به وضوح در کنتراست قرار میگیرد با اجرای چارلی به همراه دوستانش در کافهای که ناگهان چارلی ملودی آشنایی میشود، پشت تریبون قرار میگیرد و بداهه غم انگیزی را که بسیار با شرایطش هم خوانی دارد اجرا میکند. قطعهای که چارلی اجرا میکند Being Alive نام دارد که برای اولینبار در نمایشی در برادوی پخش شد و سخن از تفاوت تنها بودن و دوست داشته شدن به میان میآورد و اینکه دوست داشتن، دوست داشته شدن و شکستن قلبها که گاهی ناگریز پس از آن اتفاق میافتد، برعکس آن چه عوام میپندارند، نه تنها ضعف نبوده بلکه در این جهان وحشی و ظالم، عین شجاعت محسوب میشود.
در ادامه بطن نمایش بامباک و پروسه زندگی دو زوج، با تدوین مناسب و گاهی به صورت تخت و Flat و گاهی با ضرب آهنگ بالا نیز پیش میرود، که من تخت بودن را در این بخش به صورت استثنا به عنوان عیب در نظر نگرفته و برای فیلمی این چنین ضروری میپندارم. چون زندگی، کولاژی است از لحظههایی که از فرط بی حوصلگی غروبهای جمعه میخواهید سر خودتان را به دیوار بکوبید یا شادی و خستگی پس از جشنهای هالووین رنگارنگ یا برنده شدن در مسابقاتی که برایتان اهمیت دارد. اینجا است که بامباک اصرار دارد ریتم زندگی همواره به میل درونی شما پیش نمیرود و گاهی این شما هستید که باید راه بیایید. نمونهاش قسمتی از فیلم است که نامه نیکول توسط فرزندشان هِنری، خوانده شده و واقعیتی که مخاطب در ابتدای داستان میدانست برای چارلی نیز آشکار میگردد. این بخش را نیز میتوان تا حدی کلیشهای در نظر گرفت اما بامباک تیزهوش که میداند برای جمع کردن نمایشش در انتها چارهای جز توسل به مقادیر متنابهی از واضحات و کلیشه ندارد، از ضعف هِنری کوچک در خواندن متون انگلیسی که طول فیلم بارها شاهدش هستیم کمک میگیرد و این را برای بیننده عادی مینمایاند که هر تکه کاغذ پارهای که به دست هنری برسد، او با تلاش بسیار سعی در خواندن و بهتر کردن خودش دارد. بنابراین میتوان پیدا کردن نامه نیکول و خواندن آن به وسیله چارلی و هنری را کمتر در زُمره کلیشههای معمول گذاشت و آن را به باقی محتوای منسجمش بخشید. بعد از خواندن نامه، فیلم از اوج فاصله میگیرد و وارد Postlude یا متاخره خودش میگردد. ما و چارلی دیگر منتظر اتفاقی جدید نیستیم. غمزده و ناراحت، گویی نیکول هردوی ما را واقعاً ترک کرده باشد و ترک کردن نیز به او ساخته باشد، منتظر تیتراژ هستیم و نیستیم. تا آن صحنه میرسد که نیکول بند کفش چارلی را برایش میبندد و جمله آخر نیکول در نامه برای ما معنای واقعی پیدا میکند: اینکه نیکول تا ابد چارلی را دوست دارد، اما نخواندن نامه در موقع مناسبش هر دو را به مسیری متفاوت میکشاند که الان هر بار خواندنش فقط حسرت بیشتر برایمان محیا میکند. چارلی، هِنری را بغل میکند و میداند باقی بندهای باز شده کفشهایش را زین پس باید خودش ببندد و تیتراژ برای ما بالا میآید. های آنگلی از کوچه در روز هالووین که در فیلم دو بار با دو سناریوی کاملاً متفاوت تکرار میشود و تفاوت اتفاقات هردوشان بسیار است. درست مانند زندگی که هر روزش با روز قبلش زمین تا آسمان فرق دارد، یا تصمیمهایی که مانند کتابی که چارلی برای هنری در رختخواب میخواند، به نظر کاملاً درست میآیند اما جهت زندگی را کاملاً تغییر میدهد و میبینیم که چارلی و نیکول در دو مسیر کاملاً متفاوت به شمال و جنوب خیابان به راه خود ادامه میدهند. این بار راهها واقعاً از یکدیگر جدا شدهاند و هر سه (نیکول، هنری و شاید دیرتر از همه چارلی) نیز این مسئله را پذیرفتهاند.
آسیب شناسی رفتار زوجین- چرایی بروز مشکل از همان ابتدا
با وجود عدم سررشته در زمینه روان شناسیِ بسیاری از مخاطبان، بامباک آن قدر مطلب را ساده توضیح میدهد که بینندهاش بتواند با یک دو دو تا چهار تای ساده و یک سرچ کلی، دلیل اتفاقاتی را که می افتند را متوجه میشود و شرایط آنقدر طبیعی، روی موج زندگی و پر از بی نظمی معمول جهان ما بازسازی شدهاند که نمیتوان حدس زد فردای هر روز قرار است چه اتفاقی بیفتد. در این بخش سعی میشود با اشارهای ساده به چند مطلب روان شناسی و رد پاهایی که بامباک و عواملش در فیلم بر جای گذاشتهاند، ازدواج این زوج دوست داشتنی را آسیب شناسی کرد. برای گره گشایی مشکلاتی که زوجین در طی این ده سال زندگی مشترک تجربه کردهاند به سراغ مثلثی به نام کارپمن میرویم و از خلال آن شخصیتها را در جایگاه های منفاوت قرار داده و رفتار هرکدام را به صورت جداگانه و گاه چرخهای بررسی میکنیم. این بخش از متن شاید با اصول شاخص سینما ارتباط مستقیمی نداشته باشد اما با کمی توضیح فرامتنی، دلیل فروپاشی و به اصطلاح «سر رسیدن طاقت نیکول» در ازدواجش را به خوبی نشان میدهد. «مثلث کارپمن» همان طور که در شکل میبینید شامل سه بخش قربانی، جلاد و ناجی (البته نه در معنای خشن عامشان )هستند. نکته مهمی که باید درباره این مثلث بدانید این است که نه فقط در روابط خانوادگی، بلکه در مسائل سیاسی و اجتماعی نیز الگوی خود را تکرار کرده است (رجوع کنید به ماجرای کوکللس کلانها یا تلاشهای اولیه گاندی برای سر و سامان دادن به اوضاع آشفته هندوستانکه این روزها در شبکههای اجتماعی بسیار بحث آن داغ است). این مثلث بیانگر یک رابطه معیوب است و هرچه بیشتر به ماندن در آن اصرار ورزیده شود، افراد بیشتر آسیب میبینند.
قربانی بودن در این چرخه نیز یک نقش منفعلانه و موقت است که به سرعت به نقشهای دیگر بدل میشود. به عنوان مثل، در کیس اختصاصی فیلم «داستان ازدواج» ما، آنچه از ظاهر امر برمیآید، قربانی بودن نیکول، فداکاری بیش از حد او برای رشد و تعالی همسرش و بدتر از همه سکوت او در تمام این سالها است. چیزی که درباره این چرخه بسیار مهم است این است که شخص، خود قربانی پندار است (رجوع کنید به صحنه دعوای شدید چارلی و نیکول و این جمله راهگشای چارلی به نیکول: که تو از نداشتن صدا گله مند نیستی، فقط میخواهی برای نداشتن صدایی از خودت مدام غُر بزنی). مهمترین مزیت قربانی بودن، عدم مسئولیت پذیری (در مورد نیکول عدم پیشرفت حرفهای) و تحمیل فشار ناکارآمدی خود بر دوش دیگری است (کاری که بارها نیکول چارلی را متهم به انجام دادن آن میکند). در این بخش مرز باریکی بین قربانی واقعی بودن و ادای قربانی را درآوردن برای شانه خالی کردن از مسئولیت وجود دارد. فردی که در آفریقا از قحطی تلف میشود یک قربانی واقعی، و فردی که حاضر به پذیرفتن عیوب خود و نسبت دادن آنها به فرد دیگر است، خود قربانی پندار است. با همین رویکرد نیکول ناجی خود را در گریز به لس آنجلس و شروع کاری از خودش میداند. در همین پروسه با افراد زیادی آشنا میشود که در نهایت به آشنایی با نورا وکیلش که در چشمان نیکول ناجی او به نظر میآید، منجر میشود. اما اگر بخواهیم به ظریف کاری بامباک توجه کنیم، نورا نیز یک آزارگر دیگر است که به درخواستهای نیکول برای تقسیم همه شرایط مدنی به صورت یکسان، نپذیرفتن هزینهای از چارلی و …توجه ای نکرده و باز این نیکول است که نمیتواند حتی در دادگاه آنچه را که واقعاً میخواهد بیان کند. از طرف دیگر چارلی را داریم که به عنوان آزارگر به ما معرفی میشود، سخت گیر است، روز آخر بازی همسرش باز هم ایرادات او را به او گوشزد میکند و کارش را بسیار جدی میگیرد. از ایدههای همسرش نیکول برای خلق و هنرآفرینی بسیار استفاده کرده اما این چارلی است که در نهایت تمام جوایز را درو میکند و جز تشکر کلامی و این جمله: «این جایزه متعلق به هر دوی ما است» به چیز دیگری بسنده نمیکند. او نیز ناجی خود را نیویورک و ماندن در محل کار حرفهای خود میبیند. ماندن و ادامه زندگی که از صفر ساخته، اما خودخواهی بیش ازحد خودش که بهگفته نیکول آن قدر در آن غرق شده، که نمیتواند آن را به عنوان عیب در نظر بگیرد، مانع از طی شدن پروسه جدایی به صورت آرام و توافقی میشود.
همانطور که در بالا اشاره شد، نقشها مدام مانند صندلی بازی، جا عوض میکنند و هر بار نقش قربانی را یکی از اعضای خانواده ایفا میکند. بامباک باز هم با بهره گیری از تدوین مناسبش صحنهای کلیدی به ما نشان میدهد و از خلال آن محتوا و مفهوم جدیدی به ما میکند. در نمایی کلوز شات از نیم رخ چارلی و نیکول میبینیم که دیزالوی (Dissolve) زیبا اتفاق میافتد و هردو همچون آینهای که از درون آن به یکدیگر مینگرند، به رو به رو خیره و در افکار خود غرق میشوند و اینجا است که تشخیص قربانی و آزارگر بودن برای ما سخت میشود. گویی طی این تصویر میبینیم که به گونهای، جای نیکول و چارلی عوض میشود و زین پس نیکول بازوی قدرت را در دست دارد: سرپرستی فرزندشان هنری را به عهده میگیرد، روز به روز در کارش پیشرفت میکند و درکنار خانواده و هوای لس آنجلس، روزگار بر وفق مرادش میچرخد. در نیویورک چارلی را داریم که در آشفته بازار خود دست و پا میزند. نمایشنامههایش یکی پس از دیگری کنسل میشوند و برعکسِ نیکول که ساپورت مالی خانوادهاش را دارد، حتی گرنتش را هم از دست میدهد. این بار اوست که نقش قربانی را بازی میکند، لباسهایش را در لاندری عمومی میشوید، سیگار میکشد و شوهایی را میپذیرد که قبلاً مورد تمسخر قرار میداد. همانطور که اکنون برایتان اظهر من الشمس است ناجیهای ماجرا را که چه وکلا باشند، چه طلاق، چه عوض کردن شهرها، هیچ کدام نتوانست چارلی و نیکول را از چرخه معیوب کارپمن خارج کند. حال توجه شما را به صحنهای به شدت راه گشا جلب میکنم که در بالا نیز اشاره کوچکی به آن شد. بعد از طی شدن پستی و بلندیهای بسیار و امضای قراردادهای طلاق باز هم با فید و مکث متوجه گذر زمان میشویم و چارلی را میبینیم که امسال هم برای مراسم هالوین آمده تا هنری را ملاقات. اما با نامزد جدید نیکول و مادرش مواجه میشود که با هم بازی میکنند و سر به سر همدیگر میگذارند. اینجای کار را یک فلش بک بزنیم به اولین باری که چارلی در فیلم پا به لس آنجلس میگذارد و شرایط دقیقاً همین طور مو به مو اتفاق میافتد. چارلی با مادر نیکول خوش و بش گرمی میکند، از قبول شدن کَسی، خواهر نیکول در نمایشنامهای خوشحال میشود و انگار که خانه، خانه خودش باشد از خودش پذیرایی میکند. اما الان و پس از گذشت مدتی از جدایی که چارلی برای تجدید دیدار به لس آنجلس بازگشته، با این واقعیت مواجه میشود که شخص دیگری توانسته جای او را برای مادر نیکول و خود نیکول بگیرد. نیکول از سر کار برمی گردد و اتفاق جالب دیگری میافتد. رفتار او دقیقاً مشابه رفتار چارلی است باز هم وقتی برای اولینبار چارلی در فیلم پا به لس آنجلس میگذارد. قبلتر بر حسب عادت چارلی صورت نیکول را میبوسد و اینجا نیکول احتمالاً به خاطر هیجان زدگی از خبر جدیدش این کار را میکند. آن جا چارلی برنده گرنت مالی بزرگی شده بود و اینجا متوجه میشویم که نیکول برای کارگرانی نامزد جایزه «امی» شده است: «چشم دربرابر چشم». گویی بامباک باز هم از انجیل الهام گرفته باشد. اینجا است که به عین برای ما ثابت میشود در همیشه روی یک پاشنه نمیچرخد و مثلث کارپمن نیز به ما نشان میدهد که نقشهای تعیین شده مدام میتوانند در گردش باشند و اصولاً راه خلاصی از این شرایط، خارج شدن از این چارچوب معیوب است.
سخن انتهایی- ازهمان ابتدا بلند بخوان!
در پادکستی شنیدم که فکر کنید از جنوب به شمال ایران در حال رانندگی هستید. اگر تا انتهای ایران به رانندگی ادامه دهید به شمال کشور و جایی حوالی بابلسر خواهید رسید. حالا اگر از ابتدای راه کمی و فقط کمی فرمان را به راست بچرخانید خواهید دید که سر از خراسان و مشهد در خواهید آورد. این قیاس برای نشان دادن اهمیت تصمیمات بسیار کوچک و حیاتی در زندگی است. فرق چرخاندن یک یا دو درجه فرمان مثل خواندن نامه نیکول به چارلی در ابتدای فیلم بود. خردهای نمیتوان به نیکول گرفت. تصمیمات منتظر شما هستند. این شما هستید که یا نامهتان را میخوانید (کاری که چارلی مایل به انجامش بود) یا نمیخوانید (کاری که نیکول انجام داد). با کسی حرف حسابتان را میزنید یا نمیزنید. از شغلتان استعفا میدهید یا نمیدهید. همه اینها با شماست. چیزی که فیلم بعد از نشان دادن چگونگی تبدیل شدن یک زندگی ساده و یک تصمیم مشترک به مدیومی کاملاً متفاوت با تعریف سنتی از خانواده، میخواهد به ما بگوید اهمیت و داشتنِ شجاعت و جنگیدن است. مثل نیکول که برای ته مانده خودش جنگید و مثل چارلی که برای داشتن پسرش تا پای از دست دادن همه چیز رفت. و در کمال تعجب به هیچ کدامشان نمیتوان خرده گرفت. برعکس فیلمهایی در همین ژانر مثل Blue Valentine «ولنتاین غمگین» یا جدایی نادر از سیمین خودمان که مدام از دست همه کاراکترها حرص میخوردیم، در «داستان ازدواج» با وجود دعواهای دائمی، گریههایی که به شدت غیر کودکانه و کاملاً پخته، از روی عصبیت و به خاطر غیر قابل تحمل بودن رنج روانی شخصیتهاست، با وجود مشتهایی که به دیوار میخورند، با وجود بداخلاقیهایی که گاهی از فرط کلافگی و بی انصافی سر هِنری معصوم خالی میشود، باز هم جز فیلمهای Feel Good یا «حال خوب کن» محسوب میشوند و جز احترام و علاقه شدید قلبی چیزی برایمان نمیماند و چشمهایی تَر که ای کاش تمام نامههای جهان بلند مثل نمایش نامههای Live Letter در همان ابتدا، بلند، خوانده شوند.