نقد فیلم Red Sparrow – گنجشک سرخ
«گنجشک سرخ» (Red Sparrow) یکی از همان فیلمهایی است که دیدن ساخته شدنِ یکی شبیه به آن توسط یکی از شش استودیوی کلهگندهی اصلی هالیوود دستکمی از معجزه ندارد. دیدن فیلمی شبیه به آن مثل این میماند که صبح از خواب بلند شوید و در اخبار بخوانید که سایپا تصمیم گرفته تا تولید پراید را متوقف کند، به تمام کسانی که از سوار شدن این ماشین زجر کشیده بودند غرامت بپردازد، در اسرع وقت یک قاشق برای گذاشتن پشت دستش داغ کند و بعد تصمیم بگیرد از این به بعد برای تولید یکی از بهترین ماشینهای دنیا تلاش کند! غیرممکن است. در دنیایی که استودیوهای بزرگ یا مثل دیزنی بهطور کامل روی فیلمهایی جنگ ستارگانی و مارولی و پرنسسی و انیمیشنیشان تمرکز کردهاند و بقیهی استودیوها هم سعی میکنند تا بهطرز سراسیمهای دنبالهروی مسیر موفقیتآمیز آنها باشند، نتیجه به بازاری پُر از فرانچایزها و دنبالههای پرتعدادی تبدیل شده است که همانطور که در رابطه با «بلک پنتر» دیدیم، حتی در بهترین حالتشان هم دندانگیر نیستند. حتی در بهترین حالتشان هم فاقد انرژی لازم هستند. حتی در بهترین حالت هم در آن دسته فیلمهایی قرار میگیرند که با هدف خوش آمدن به مزاق تمام ۷ میلیارد جمعیت دنیا طراحی و ساخته میشوند و آنقدر پاستوریزه و یکلایه و مودب و بانزاکت و نازکنارنجی هستند که خدای نکرده به هیچکس برنخورد و تمام مخاطبان از بچههای سه ساله تا پیرزنان ۷۰ سالهای که در حالی که دارند ژاکت میبافند و در سالنهای سینما نشستهاند، بدون دردسر و بدون اینکه حتی ریتم پلک زدنشان تغییر کند از تماشای آنها راضی باشند. اما درست در چنین بازاری که جنسهای فلهای تکراری مثل مور و ملخ از سر و رویش بالا میروند، بهترین ضدحمله ارائهی فیلمی مثل «گنجشک سرخ» است که از همه نظر در تضاد با بقیهی گزینهها قرار میگیرد. فیلمی با بودجهی متوسط که به جای ابرقهرمانان و مومیاییها و شاه آرتورها و روباتهای عظیمجثه، اسم ستارهی اصلیاش حرف اول و آخر را میزند و بزرگترین ویژگی جذب تماشاگران به خود است و فیلم بزرگسالانهای است که نه تنها قصد ندارد تا نگذارد آب در دل تماشاگران تکان نخورد، بلکه اتفاقا با هدف برداشتن ملاغه و مخلوط کردنِ احساسات تماشاگرانشان ساخته میشوند. فیلمهایی که حکم یکی از آن ترن هواییهای بدون امنیت و درب و داغانی را دارند که وقتی سوارشان میشوی به همان اندازه که اوج و فرودهای قطار به وحشتزدگیها و جیغهایی از سر لذت و هیجان منجر میشود، به همان اندازه هم شنیدن لرزیدنِ ریلهای زنگزده و شل و ول و کمربند بیخاصیتی که باید دو دستی آن را نگه داری تا در اوجهای قطار سر جایش بماند، از ته دل وحشتناک است.
«گنجشک سرخ» دنبالهروی «جان ویک» (John Wick) و «بلوند اتمی» (Atomic Blonde) یکی دیگر از فیلمهای ضدحملهای استودیوهای هالیوودی است که هدفشان بازخوانی فیلمهای پرطرفدار اولد-اسکولی هستند که حالا به مرز انقراض رسیدهاند. اگر آنها کیانو ریوز و شارلیز ترون را به عنوان ستارهی اصلیشان داشتند، «گنجشک سرخ» سراغ جنیفر لارنس رفته است. جنیفر لارنسی که اگرچه با فرانچایزهای پرطرفدارش شناخته میشود، اما آنقدر باهوش و زیرک است که اجازه ندهد پرسونایش با این قبیل فیلمها شناخته و تثبیت شود و هر از گاهی با فیلمهایی مثل «مادر!» و همین «گنجشک سرخ» سری به این سوی خلوت اما هیجانانگیزِ سینما هم میزند. دقیقا یکی از چیزهایی که «گنجشک سرخ» را به فیلم کنجکاویبرانگیزی تبدیل میکند به فرصتی که این فیلم برای دیدن جنیفر لارنس در یک فیلم متفاوت ایجاد میکند برمیگردد. فرصت تماشای جنیفر لارنسِ به عنوان زنی با چهره و فیزیک دخترانه و لطیف و نازک و حساس و مهرباناش در فیلمی که تا دلتان بخواهد خشن و ضدزن و مرگبار و خونآلود و وحشی و پُر از چشمهای ورمکرده و کبودیهای دردناک است. اولین چیزی که باید دربارهی «گنجشک سرخ» بدانید این است که اگرچه از نظر مُدل بازاریابی در تیر و طایفهی «جان ویک»ها و «بلوند اتمی»ها قرار میگیرد و اگرچه هر سه دربارهی آدمکشهای سرسختِ تنهایی هستند که به همان اندازهای که به قتل میرسانند، به همان اندازه هم کتک میخورند و درد میکشند و آزار میبینند و اگرچه هر سه فیلمهایی دربارهی آدمکشهای خوشتیپ و اغواگری هستند که در لوکشینهای زیبا رفت و آمد میکنند، اما «گنجشک سرخ» بیشتر از اینکه یک اکشنِ تمامعیار مثل دو فیلم کیانو ریوز و شارلیز ترون باشد، یک تریلر جاسوسی است. «گنجشک سرخ» درست برخلاف تریلرهای فیلم که خبر از یک اکشنِ بزنبزن بیتوقف میدادند، تریلری در مایههای «بندزن خیاط سرباز جاسوس» و سریال «آمریکاییها» (The Americans) است. فیلمی که بیشتر از اینکه جنیفر لارنس را به ماشین کشتاری مثل آقای جاناتان ویک تبدیل کند و او را در خیابانها رها کند تا مثل دستگاه کمباین، دشمنانش را درو کند و جنازهشان را از آن طرف بیرون بریزد، دربارهی این است که یک دختر معصوم باید چه فشارهایی را برای تبدیل شدن به سلاح متحرکی در خدمت دولت تحمل کند.
جنیفر لارنس نقش دختری به اسم دامینیکا ایگورووا را بازی میکند. یک رقاص بالهی کم و بیش مشهور و موفق که یکی از باشکوهترین اجراهایش با پریدنِ او به آسمان و فرود آمدنش در آغوش همبازیاش و اوج گرفتن موسیقی و بلند شدن حاضران و تشویق کردن آنها و تعظیم کردن او و همبازیاش و بسته شدن پردههای قرمز و پاک کردن گریم صورتش در پشتصحنه و خوابیدن در رختخواب اتاقش و احساس لذت کردن از خستگیای که در پاهایش احساس میکند به پایان نمیرسد. امشب، شبی است که هیچکدام از این مرحلهها مثل شبهای قبلی و اجراهای قبلی تکرار نخواهد شد. امشب، شبی است که همهچیز در یک مرحله خلاصه میشود. دامینیکا یکدفعه به خودش میآید و صدای آه بلند حاضران را میشنود و قبل از اینکه فضای جلوی چشمانش از مردمی که روی صندلیها نشستهاند، به نورافکنهای سقف سالن تغییر کند، چهرههایی را میبیند که خنده و هیجان روی صورتشان یخ میزند. و البته موسیقی کلاسیکی که به سوی اوج خیز برداشته است ناگهان قطع میشود و به عنوان نوت پایانی جای خودش را به صدای شکسته شدنِ استخوانی میدهد که در فضای سالن پژواک پیدا میکند و ناخن تیز و بلندش را در پردههای گوشِ حاضران فرو میکند. نتیجه جراحتی است که اصلا شبیه چیزی که از روی استیجِ رقص باله انتظار داریم نیست. اگر بگوییم یک کامیون هجده چرخ راهش را گم کرده و دیوار سالن را خراب کرده است و از روی استیج عبور کرده است و سر راه دامینیکا را هم زیر گرفته است بهتر میتوان چنین جراحتی را درک کند. تمام اینها به معنی است که دامینیکا دیگر نمیتواند لباس قرمزش را بپشود و با پریدن روی نوک پاهایش اغواگری کند. دیگر نمیتواند با بقیه در آن اتاقهای بزرگی که دیوارهای آینهای دارد تمرین کند. او حالا کار هرروزش یک چیز شده است: تکیه دادن به عصایش جلوی آپارتمان بزرگشان که وسط برهوتی از برف و یخ سر به فلک کشیده است و به سیگارش پوک بزند و به آسمانِ خاکستری بالای سرش نگاه کند و نسیم سوزناک زمستان را روی گونههای سرخش احساس کند و پیش خودش فکر کند که چقدر این آب و هوا شبیه آب و هوای دلِ خودش است. اما جراحت ناگهانی دامینیکا فقط به معنی عدم توانایی او به بازگشت روی سن و دوباره رقصیدن نیست. بلکه به این معناست که او دیگر پولی را که از دولت به خاطر این کار دریافت میکند دریافت نمیکند و این به معنی بیخانمان شدن و عدم توانایی خرید داروهای مادرِ بیمارش است.
اینجاست که سروکلهی عموی دامینیکا پیدا میشود و به او پیشنهاد کار میدهد. پیشنهاد عموی دامینیکا که برای وزارت اطلاعات روسیه کار میکند این است که با یکی از تاجرهای کلهگندهی روسیه طرح دوستی بریزد و یواشکی موبایلش را با موبایل مشابهای عوض کند. دامینیکا اگر این ماموریت را قبول کند و با موفقیت انجام بدهد، برای همیشه از سوی دولت تامین خواهد شد. دامینیکا از روی اجبار قبول میکند، اما سوءاستفاده از زیبایی این دختر شاید شروع داشته باشد و شاید در ابتدا ساده و نه چندان بیخطر باشد، اما خیلی سریع دخترک خود را وسط سیمخاردارهایی پیدا میکند که همهی تیغهایش میخواهند جلوتر از دیگری زخم خودشان را روی بدن او به جا بگذارند. تکتک تیغهایش برای پاره پاره کردن او و مکیدن خونش با هم رقابت دارند. تاجر مذکور نه تنها به دامینیکا تعرض میکند، بلکه همان لحظه سروکلهی قاتلی با کلاه ایمنی سیاه موتورسیکلت پیدا میشود و در همان وضعیت گلوی تاجر را بهطرز «مامور ۴۷»واری با سیم پاره میکند. این یعنی دامینیکا باید با کیفیت فول اچدی نحوهی ساییده شدن پوستِ گلو بر اثر فشارِ سیم، باد کردن رگها از بسته شدن مسیرشان، فرو رفتنِ یک میلیمتر یک میلیمتری سیم به درون گلو، بیرون پاشیدن خون تازه و گرم از لابهلای سیم و زُل زدن چشمهای تاجر به چشمهای او که نورش به سرعت محو میشود را به تماشا بنشیند و بعد ضربات قطرات خونِ او روی سر و صورت و سینهاش و سُر خوردن آن روی پوستش را احساس کند. اما عموی دامینیکا به جای محافظت از او یا حداقل دلداری دادن به او، خیلی سریع یک اولتیماتوم برای او تعیین میکند: او یا به مدرسهی تربیت جاسوسهای دولت بپیوندد و به یکی از جاسوسهای ویژهی کشور معروف به «گنجشک»ها تبدیل شود یا دولت روسیه همان کاری که همیشه برای مخفی نگه داشتن این وضعیتها انجام میدهد را انجام میدهد. جهت اطلاع یعنی به قتل رساندن خودش و مادرش. انتخاب واژهی «گنجشک» برای نامیدن این جاسوسها عجیب است. بالاخره همیشه اسمهای ترسناکتری با محوریتِ حیوانات وجود دارند که تصویر مرگبارتری را در ذهن تداعی میکنند. مثلا مارول یکی از جاسوسهای خودش را «بیوهی سیاه» مینامد و البته همیشه اسمهایی مثل «ببرهای اینستاگرام» و «بچهگودزیلاهای تخس» هستند که جلوهی تهدیدبرانگیزتری دارند. اما حتما یک دلیلی دارد که دولت روسیه، نام گنجشک را برای آنها انتخاب کرده است.
دلیل واضحش این است که جاسوسهایی که به عنوان گنجشک فارغالتحصیل میشوند تبدیل به آدمکشهایی میشوند که کروکودیلی در لباس گنجشک هستند. اگرچه خیلی ضعیف و کوچک به نظر میرسند، اما به محض اینکه طعمهشان را به تله انداختند در هیبت یک کروکودیل، آروارههایشان را با قدرت روی آنها میبندند. گنجشکها قاتلهایی هستند که کارشان سر بُریدن با پنبه به جای ساطور است. اما دلیل اصلیاش به خاطر این است که دولت روسیه، ماموران گنجشکش را قهرمان نمیداند. آنها جیمز باند و ناتاشا رومانوف نیستند که حکم یکی از باارزشترین و کمیابترین ابزارهای دولت برای موفقیت علیه دشمن را داشته باشند. آنها سوپراستارهایی نیستند که سوار ماشینهای باکلاس و گرانقیمتشان شوند و در بهترین کازینوها و هتلهای دنیا خوش بگذرانند و حالا این وسط چندتایی تروریست هم دستگیر کنند. آنها گنجشک هستند. یکی از پُرتعدادترین و عادیترین پرندههای دنیا. آنها حکم گنجشکی را دارند که اشتباهی از پنجرهای باز وارد یک آپارتمان میشوند و به دست یک بچهی سه ساله میافتد. بچه ماشینها و عروسکهایش را رها میکند و جذب اسباببازی زندهی جدیدش میشود که بدون اینکه سینهاش را فشار بدهیم صدا در میآورد و بدون اینکه باتریاش تمام شود، حرکت میکند. گنجشک بیچاره به بازیچهی دستِ این بچه تبدیل میشود. هنوز غروب نشده که گنجشک آنقدر در دست بچه دستمالی و فشار داده شده است که فقط میلرزد. حتی دیگر سرش هم روی بدنش سوار نیست. آخر شب گنجشک بیچاره که اشتباهی وارد این خانه شده بود، لای پوست هندوانه و باقیماندهی ناهار و پاکت ماست و چیپس، سر از سطل زباله در میآورد. به هیچ جای دنیا برنمیخورد. هیچکس نمیگوید که این گنجشک چرا کشته شده است. شاید اگر یک ببر و پلنگ کشته شده بود چند روزی در تلویزیون دربارهاش حرف میزدند یا اگر پنگوئن بود دربارهاش یک مستند کامل درست میکردند. اما گنجشکها بدون اینکه کسی متوجهشان شوند میمیرند. آنها آنقدر زیاد و بیارزش هستند که جانشان را در راه تبدیل شدن به بازیچهی دست چندتا سیاستمدار از دست میدهند. گنجشکها حکم گلولههای انسانی را دارند که در خشابها جاسازی میشوند، در قلبِ تفنگها فرو میروند و با فشردن ماشه، شلیک میشوند. دامینیکا بعد از پیوستن به مدرسه، مدام با این جمله روبهرو میشوند که بدنهایشان برای خودشان نیست. مثل یک ماشین یا خودکار.
نتیجه فیلمی است که بیشتر از اینکه دربارهی تبدیل شدن دامینیکای رقاص به دامینیکای آدمکش باشد، دربارهی فشاری که تبدیل شدن دامینیکای رقاص به دامینیکای آدمکش باید پشت سر بگذارد است. بیشتر از یک فیلم کامیکبوکی باشد که تبدیل شدن دامینیکا به یک جاسوسِ آبزیرکاه را در قالب یک مونتاژ هیجانانگیز به تصویر میکشد، تمرکزش اصلیاش را روی این بخش از فیلم میگذارد و سرسری از روی آن عبور نمیکند. «گنجشک سرخ» دربارهی این نیست که: «خب، حالا به درک که بابای دامینیکا برای تبدیل شدن به جاسوس درآمده. بیایید از بکشبکشها و انتقامگیریها و مشت و لگدهایش لذت ببریم». «گنجشک سرخ» دربارهی این نیست که بیایید تمام بلاهایی که سر روح و فیزیک دامینیکا برای تبدیل شدن به بازیچهی دست دولت آمده است را فراموش کنیم و از تبدیل شدن او به زن مستقلِ کونگفوکاری که مردان باید جلوی رویش تعظیم کنند لذت ببریم. از فیلمی که حدود دو ساعت و ۲۰ دقیقه زمان دارد، بیش از یک ساعتش به تمرینات سخت دامینیکا که شکنجههای وحشتناک فیلم معروف پازولینی را به یاد میآورد اختصاص دارد و در ادامهی فیلم هم هیچوقت در قالب جنیفر لارنس با جاسوسی طرف نمیشویم که تمام احساساتش را در عمیقترین چاه درونش دفن کرده باشد و روی آن سیمان ریخته باشد. جنیفر لارنس اگرچه شبیه یک عروسکِ کوکی مرگبار بیاحساس به تصویر کشیده میشود و اگرچه در اکثر اوقات رفتار سرد و خشکی شبیه اندرویدهای خودآگاه نشدهی سریال «وستورلد» دارد، اما این چیزی است که برای زنده ماندن به آن نیاز دارد. در جایی از فیلم وقتی مادر دامینیکا متوجه میشود که دخترش میخواهد برای عمویشان کار کند، بهش میگوید که تمام وجودش را برای او افشا نکند و این نصیحتی است که دامینیکا بیشتر از هر چیزی سعی میکند تا به آن پایبند بماند. «گنجشک سرخ» بیشتر از یک فیلم جاسوسی، حال و هوای یکی از آن فیلمهای تقلا برای بقا را دارد. دامینیکا بیوقفه در حال مبارزه با احساسات و محدودیتهای فیزیکیاش برای زنده ماندن در برابر تمام چیزهایی است که دیدن یک لحظه ضعف از او، مساوی با مرگش خواهد بود.
از این جهت این فیلم به همان اندازه که یادآور سریال «آمریکاییها» است، به همان اندازه هم در تضاد با «بلوند اتمی» قرار میگیرد. سریال «آمریکاییها» که حول و حوش دو جاسوس مخفی روسی در قالب یک خانوادهی آمریکایی در ایالات متحده میچرخد، به جنبهی واقعگرایانه و ضدهالیوودی جاسوسبازیهای جنگ سرد میپردازد. بهطوری که تمرکز اصلی سریال بیشتر از اینکه روی ماموریتهای گوناگونی که این زن و شوهر هر شب انجام میدهند باشد، دربارهی تاثیری که این ماموریتها روی ذهنشان دارند است. «آمریکاییها» یکی از آن سریالهایی است که تکتک گلولههایی که توسط کاراکترهایش به مقصد جمجمهی قربانیانشان شلیک میشوند دستکم گرفته نمیشوند و فراموش نمیشوند. انگار بعد از جنازهای که روی زمین ولو میشود، روح عصبانیاش برمیخیزد و این زن و شوهر را همهجا دنبال میکند. خب، «گنجشک سرخ» اگرچه چیز جدیدی برای عرضه برای کسانی که «آمریکاییها» را دیدهاند ندارد و اگرچه تمام چیزهایی که در «گنجشک سرخ» میبینیم نسخهی ملایمتر و سادهتر و سرراستتری از همان چیزهایی است که در «آمریکاییها» تهدیگش را هم خوردهایم، اما خبر خوب این است که حداقل فیلم در ترسیم دنیایی خشن و سیاه که بعضیوقتها به عنوان یک فیلم هالیوودی در حد آثار پُل ورهوفن، بحثبرانگیز و بیرحم میشود، دنبالهروی «آمریکاییها» است. خبر بد اما چیزی است که احتمالا آن را تاکنون حدس زدهاید. هرچه «آمریکاییها» سعی میکند تا دنیای خاکستریای را ترسیم کند، «گنجشک سرخ» سراغ همان دیدگاه سیاه و سفید فیلمهای جاسوسی معمول هالیوودی رفته است. هرچه «آمریکاییها» کاراکترهایی را پرورش میدهد که نقاط قوت و ضعف و مثبت و منفی خودشان را دارند، «گنجشک سرخ» سراغ همان سناریوی تکراری آمریکاییهای خوب و روسهای بیرحم رفته است. قضیه دربارهی این نیست که از تماشای آمریکاییهای قهرمان خسته شدهام یا قبول ندارم که روسها از چیزهایی که در این فیلم میبینیم مبرا هستند. قضیه این است که «گنجشک سرخ» به عنوان فیلمی که میخواهد در مقابل فیلمهای جاسوسی مرسوم قرار بگیرد باید حواسش باشد که در نحوهی به تصویر کشیدن کاراکترهای آمریکایی و روس انعطاف بیشتری نشان بدهد. «گنجشک سرخ» تقریبا در همهچیز در تضاد با «جیمز باند»ها و «ماموریت غیرممکن»ها قرار میگیرد. از شخصیتپردازی یک آدم معمولی به جای یک قهرمان ضدضربه تا روی برنگرداندن از روی خشونتهایی که تحمل میکنند. اما همین توجه و دقت را در زمینهی به شخصیتپردازی انسانی کاراکترهای روساش نمیکند. فیلم در به تصویر کشیدن روسها سراغ همان کلیشههای پروپاگاندایی معمول رفته است.
گفتم فیلم در تضاد با حال و هوای «بلوند اتمی» قرار میگیرد و این موضوع را باید به پای یکی از بهترین تصمیماتِ کارگردانی فرانسیس لارنس نوشت. تفاوت «گنجشک سرخ» و «بلوند اتمی» فقط به تفاوتشان در حال و هوای کامیکبوکی «بلوند اتمی» در مقابل فضای رئال «گنجشک سرخ» و اکشنمحور بودن «بلوند اتمی» در مقابل فضای افسرده و دلهرهآور «گنجشک سرخ» خلاصه نمیشود، بلکه مربوط به نحوهی به تصویر کشیدن شخصیت اصلی نیز میشود. یکی از نکات «بلوند اتمی» که نمیدانم باید آن را مثبت بدانم با منفی این بود که آن فیلم قبل از هر چیز، همچون پیام بازرگانی طولانی یک کمپانی تولید عطر و ادکلن و لباس با محوریت شارلیز ترون بود. یکی از جذابیتهای فیلم این است که شارلیز ترون را در لباسها و کلاهگیسهای متفاوت ببینیم. به عبارت دیگر شارلیز ترون در این فیلم بیشتر از اینکه نقش یک جاسوس بزنبهادر را برعهده داشته باشد، حکم سوپرمُدلی در نقش جاسوس را ایفا میکند. دیوید لیچ او را طوری به تصویر میکشد که چشمانمان از تماشای کش و قوسهایی که بدنش برای نفله کردن دشمنانش میدهد برق بزند و حتی از شکنجه شدنهایش هم لذت ببریم. تعجبی ندارد. بالاخره با یک فیلم کامیکبوکی طرفیم. هرچند شخصا با این اتفاق مخالف بودم و فکر میکردم که تمرکز روی اغواگریهای ترون آنقدر زیاد بود که دیگر بخشهای فیلم نادیده گرفته شده بودند. وقتی اولین تریلرهای «گنجشک سرخ» را دیدم، احساس میکردم که این فیلم هم میخواهد همان ماجرای «بلوند اتمی» در به تصویر کشیدن شارلیز ترون را روی جنیفر لارنس تکرار کند. «گنجشک سرخ» خوشبختانه از این نکته آگاه است.
یکی از بزرگترین گناهان نابخشودنی فیلم میتوانست این باشد که جنیفر لارنس را به شکلی به تصویر بکشد که از درهمشکسته شدن کاراکتر او و شکنجههایی که تحمل میکند لذت ببریم. رعایت این نکته برای چنین فیلمی از اوجب واجبات است. حضور جنیفر لارنس به عنوان یک ستارهی پرطرفدار بین عموم مردم در یکی از بزرگسالانهترین و اکستریمترین نقشهایش میتوانست به این معنی باشد که سازندگان سعی کنند تا جلوهی دلپذیری که عموم مردم از لارنس دارند را حفظ کنند. اگر این اتفاق میافتاد شاهد سکتهی شدیدی در زمینهی لحنِ داستان میبودیم که بهترین دکترهای دنیا هم نمیتوانستند نجاتش بدهند. یک چیزی شبیه به اتفاقی که برای «مسافران»، یکی از فیلمهای اخیر خودِ لارنس افتاد. اما خوشبختانه فرانسیس لارنس از این نکتهی حساس که فیلمهای هالیوودی اکثر اوقات نادیده میگیرند آگاه است. در نتیجه او برای به تصویر کشیدنِ جنیفر لارنس به جای راهی که دیوید لیچ با «بلوند اتمی» رفت، سراغ راهی که استنلی کوبریک برای به تصویر کشیدن نیکول کیدمن در «چشمان باز بسته» (Eyes Wide Shut) و پُل ورهوفن برای به تصویر کشیدن ایزابل هوپر در «او» (Elle) انتخاب کرده بودند میرود. نتیجه این است که فرانسیس لارنس کاری میکند که تماشای زیبایی آشکار جنیفر لارنس در این فیلم هیچ جذابیتی نداشته باشد. او اجازه نمیدهد تا بدون احساس افسوس و شرم و عصبانیت به جنیفر لارنس نگاه کنیم. کاری میکند تا چیزی که بیشتر از رُژ لب قرمز دامینیکا و موهای چتری طلاییاش در دید قرار بگیرند، کبودی دور چشمش است. کاری میکند تا چیزی که بیشتر از فیزیکش در دید قرار بگیرد، ارادهی قدرتمند زنانهاش برای مبارزه و انتقام به جذابیت اصلی کاراکترش تبدیل شود. در نتیجه فیلم اگرچه تا مرز پیوستن به جمع فیلمهای اکسپلوتیشن میرود، اما لارنس هیچوقت خودش را گم نمیکند و برای عبور از این خط قرمز وسوسه نمیشود. در عوض حواسش را جمع میکند تا تمام وحشتهایی که در فیلمش میبینیم بیشتر از قلقلک دادن و خوشگذرانی، هشداردهنده و ترسناک به نظر برسند.
اما هرچه فرانسیس لارنس خیلی دقیقتر از چیزی که ازش انتظار داشتم در کارگردانی محتوای حساس این فیلم ظاهر شده است، در نهایت فکر میکنم که او انتخاب خوبی برای هدایت این پروژه نبوده است. «گنجشک سرخ» یکی از آن فیلمهایی است که به یک کارگردان صاحبسبکتر و جنجالبرانگیزتر و جسورتر برای بیرون کشیدن عصارهی واقعیاش احتیاج دارد. از آن فیلمهایی است که آماده است تا منفجر شود. اما متاسفانه فرانسیس لارنس با وجود کار قابلاحترامی که انجام میدهد، کسی نیست که توانایی منفجر کردن این فیلم را داشته باشد و همین اتفاق هم میافتد. فرانسیس لارنس کسی است که به خاطر فیلمهای بلاکباستری و مفرحش مثل سهگانهی «هانگر گیمز» و «من افسانهام» شناخته میشود. پس سپردن پروژهای مثل «گنجشک سرخ» به او که برای فوران پتانسیلهایش به کارگردانی نیاز دارد که با جنجال میانهی خوبی داشته باشد و آمادهی شیرجه زدن به درون استخر خون باشد اشتباه بوده است. بنابراین اولین چیزی که بعد از اتمام فیلم بهش فکر میکردم این بود که چه میشد اگر این فیلم توسط کس دیگری مثل مارتین اسکورسیزی یا حتی بهتر از آن، پُل ورهوفن کارگردانی میشد. به احتمال زیاد فیلمی داشتیم که به جای فراموش شدن به این زودیها، طوری جنجالبرانگیز میشد که حالاحالاها فراموشش نمیکردیم. البته از فیلمنامهی نه چندان پیچیدهی دیوید هیث براساس رُمانی از جیسون متیوز هم نباید گذشت. ساختارِ فیلمنامهی «گنجشک سرخ» خیلی نزدیک به فیلمنامهی قبلی دیوید هیث یعنی فیلم ترسناک «درمان سلامتی» است. درست مثل «درمان سلامتی» که آش شلهقلمکاری از عناصر هر فیلم روانشناختی و پارانویدی که فکرش را بکنید بود و آن را با دیوانگی فیلمهای ترسناک دههی هشتادی ترکیب کرده بود تا به یک نتیجهی غیراورجینال اما جذاب برسد، «گنجشک سرخ» نیز ابدا چیز تازهای برای عرضه ندارد. این فیلم ترکیبی از تمام عناصر فیلمهای جاسوسی است و از هیچ غافلگیری و خلاقیت غیرمنتظرهای که داستان را وارد قلمروی متفاوتی کند بهره نمیبرد. فقط اگر گور وربینسکی به عنوان کارگردان «درمان سلامتی»، هدفِ آن فیلمنامه را درک کرده بود و جنونش را تا ته بیرون کشیده بود تا بیشتر از اینکه از روند کلیشهایاش خسته شویم، از هرج و مرجِ دلانگیزش شگفتزده شویم، فرانسیس لارنس در این کار بینقص ظاهر نشده است.
تمام اینها در حالی است که «گنجشک سرخ» مشکلات جدیای در زمینهی ضرباهنگ دارد. فیلم اگرچه خیلی سرراست آغاز میشود، اما به همین اندازه سرراست به اتمام نمیرسد. بعضی فیلمها از مقدمهچینی طولانیمدت و باطمانینهای بهره میبرند که بهطور طبیعی به سوی فینالی انفجاری حرکت میکنند. اما بعضی فیلمها هم هستند که فکر میکنند حتما باید روند باطمانینه و سرراستشان را به پایانی بیش از اندازه پیچیده برسانند تا مخاطبشان را راضی کنند. «گنجشک سرخ» در گروه دوم قرار میگیرد. «گنجشک سرخ» وقتی در بهترین حالتش قرار دارد که تقلای دامینیکا برای زنده ماندن در مدرسهی تریبت جاسوس را به تصویر میکشد. تماشای جنیفر لارنس در آن مدرسهی وحشتناک، قلاب درگیرکنندهی خیلی خوبی برای جلب توجه است، اما به محض اینکه دامینیکا از مدرسه بیرون میآید، داستان به مرور قلاب اولیهاش را از دست میدهد و چیزی برای جایگزین کردن آن رو نمیکند. از نیمهی دوم فیلم به بعد با دامینیکایی طرفیم که در حال بازی دادن همهچیز و همهکس است، اما از آنجایی که هوشمندی و زیرکی او به خوبی به تصویر کشیده نمیشود، نیمهی دوم فیلم بیشتر شلخته و بیهدف به نظر میرسد. دلیل اصلیاش به خاطر این است که نویسنده به جای روایت یک داستان خوب، سودای زمینهچینی توئیست دارد. دقیقا به خاطر همین است که به محض اینکه دامینیکا به بوداپست سفر میکند، فیلم درگیرکنندگیاش را دست میدهد. چون دقیقا از این نقطه به بعد است که نویسنده تصمیم به زمینهچینی توئیست پایانیاش را میگیرد و داستانگویی سرراست فیلمش را قربانی آن میکند. شلختگی و آشفتگی نیمهی دوم فیلم به خاطر این است که نویسنده انگیزههای دامینیکا را مخفی نگه میدارد و بعضی سکانسهای حیاتی را هم نیمهکاره میگذارد تا در توئیست پایانی آنها را کامل کرده و به تماشاگران رودست بزند که چطوری سرشان را کلاه گذاشته است. اما کسی که به اندازهی کافی فیلمهای جاسوسی اینشکلی دیده باشد به راحتی میتوانند بخش قابلتوجهای از غافلگیری نهایی را حدس بزند. مشکل غافلگیری نهایی «گنجشک سرخ» اما بیشتر از اینکه قابلپیشبینیبودنش باشد، قرار گرفتن آن در جمع آن دسته از توئیستهای بدی است که از طریق مخفی نگه داشتن اطلاعات حیاتی از تماشاگر قابلانجام هستند. مخفی نگه داشتن اطلاعات حیاتی از تماشاگر یعنی ریسک شلخته شدن و غیرقابلفهم شدن داستان که «گنجشک سرخ» در نیمهی دومش دچار آن شده است.
یکی از دلایل دیگر سقوط کیفیت فیلم در نیمهی دوم این است که «گنجشک سرخ» یکی از مهمترین فاکتورهای داستانهای جاسوسی را نادیده گرفته است و آن هم روابط بین کاراکترهاست. به جز دامینیکا، تمام کاراکترهای فیلم بهطرز بدی یکلایه هستند. یکی از بزرگترین جذابیتهای «آمریکاییها»، تماشای زن و شوهر اصلی قصه است که خودشان را آدمهای متفاوتی جا میزنند و سعی میکنند اعتماد سوژههایشان را جلب کنند. این سریال ثابت میکند هیچ چیزی هیجانانگیزتر از یک جاسوس که خودش را همسایهی خانهی بغلی جا میزند و سعی میکند بهطرز زیرکانهای بحث را به سمتی که خودش میخواهد ببرد نیست. رابطهی بین دامینیکا و عمویش و دامینیکا و کاراکتر جوئل اجرتون آنقدر مقوایی است که هیچ شیمی جذابی بینشان شکل نمیگیرد تا در فیلمی که سایهی مرگ بیوقفه روی سر همهی کاراکترها است، به سرنوشت آنها اهمیت بدهید. اما اگر «گنجشک سرخ» یک مشکل بزرگ داشته باشد که هیچرقمه قابل نادیده گرفتن نیست مربوط به لهجهی روسی افتضاح لارنس و تمام آمریکاییهایی که نقش مقامات روسی را برعهده دارند میشود. کیفیت لهجهها به سه گروه تقسیم میشود: با زور و اکراه سعی میکنند لهجه را در بیاورند. بعضیوقتها سعی میکنند و بیرون زدن آشکار لهجهی آمریکایی و بریتانیایی کاراکترها. قضیه در این زمینه به حدی سرسری گرفته شده است که جنیفر لارنس در صحنههایی که فریاد میزند رسما به لهجهی آمریکایی سوییچ میکند. اما سوال اصلی این است که اگر از جنیفر لارنس فاکتور بگیریم، چرا برای نقشهای جزیی مقاماتِ روسی از بازیگران روسی استفاده نشده است؟
از آن مهمتر اینکه چرا تمام کاراکترهای روس حتی بین خودشان انگلیسی صحبت میکنند؟ زیرنویس چه اشکالی دارد؟ این همان نکات مهم و آشکار در باورپذیری دنیای فیلم است که سریال «آمریکاییها» رعایت میکند و «گنجشک سرخ» نه. به همین دلیل شکستن حس غوطهوری تماشاگر در طول فیلم یکی از پرتکرارترین اتفاقاتی است که به خاطر لجههی بد و انگلیسی حرف زدن کاراکترهای روس باید قبول کنید. اینجاست که بزرگترین تضادی که به ضرر «گنجشک سرخ» وجود دارد نمایان میشود. فاکس قرن بیستم و فرانسیس لارنس اگرچه با این فیلم قصد ساخت یک فیلم تماما بزرگسالانهی بحثبرانگیز را داشتهاند و تاحدودی در این کار موفق هستند، اما همزمان سعی کردهاند تا فیلمشان تا جای ممکن هالیوودی و تا حد ممکن به مزاق عموم مردم خوش بیاید. نتیجه فیلمی است که به همان اندازه که ضدهالیوودی است، به همان اندازه هم به دام کلیشههای هالیوودی افتاده است. اگر لارنس سعی میکرد تا سازمان سیا را هم به اندازهی همتای روساش به عنوان سازمانی که دست به هر کاری برای موفقیت میزند به تصویر میکشید، آن وقت احتمالا با فیلمی طرف بودیم که خطراتش واقعیتر و دنیایش افسردهتر و کاراکترهایش درماندهتر به نظر میرسیدند و رابطهی دامینیکا و کاراکتر جوئل اجرتون هم معنای بهتری پیدا میکرد، اما قولِ اجرتون به دامینیکا که اجازه نمیدهد هیچکس بلایی که عمویش سر او آورده است را دوباره سرش بیاورند آنقدر بهطرز تابلویی دروغین است که در تضاد با ماهیت فیلم به عنوان یک داستان جاسوسی ضدجیمز باندی قرار میگیرد. «گنجشک سرخ» فیلم کاملا بیمصرفی نیست، اما اگر دنبال یک داستان جاسوسبازی واقعی هستید، آن را بیخیال شوید و «آمریکاییها» را دریابید.