نقد فیلم Solo: A Star Wars Story – سولو: داستانی از جنگ ستارگان
فیلم Solo: A Star Wars Story، یکی از آن محصولاتی بود که حداقل تا پیش از اکران خیلیها سعی میکردند فضای دور و اطرافش را به شدت منفی نشان دهند. از خبر اخراج کارگردان و تعویض شدن او با ران هاوارد که غالب مخاطبان وی را فیلمسازی بدون هیجان لازم برای خلق آثار سینمایی که آنچنان خلاقیت خاصی ندارد میدانند، تا هزار مدل اشکال گرفتن از اسمگذاری و همهچیز فیلم، که مثلا قرار بود نالایق بودن اثر مورد نظر را نشانمان دهند. به همین سبب بعد از دیدن «سولو: داستانی از جنگ ستارگان»، عدهی مشخصی از مخاطبان به سبب راضیکننده بودن عادی و دوستداشتنی فیلم، بیش از اندازه هم احساس لذت خواهند کرد چون تنها و تنها، موقع تماشای ساختهی هاوارد انتظار رویارویی با فاجعهای تمامعیار را داشتهاند. جنگ ستارگان، به عنوان یکی از بزرگترین فرانچایزهای تاریخ سینما که اصولا از جنبههای بسیار زیادی نمیتوان عظمتش را انکار کرد، با آغاز سهگانهی سوم خود و تجربه کردن اکران چندین و چند فیلم در سالهای متوالی، به جهت عدم توانایی در ارائهی داستانی جدید، انگار داشت به سمت تجربهی سقوطی نهچندان بزرگ اما قابل لمس میرفت. مخصوصا از آن جهت که حتی نخستین فیلم فرعی مجموعه یعنی Rogue One: A Star Wars Story، در عین داشتن فضاسازیها و مقداری هم روایت متفاوت، حقیقتا برداشتی دیگر از قسمت به خصوصی از همان جنگی بود که در همهی فیلمهای اصلی میبینیم؛ باز هم نبردی مابین یک طرف خوب و یک طرف بد و ماجراهایی از این دست، که شنیدنشان با روایتهای عالی در فیلمهای اصلی مجموعه اذیتکننده نیست، ولی از حضورشان لابهلای دقایق محصولاتی که قرار است جنبههای تازهای از «جنگ ستارگان» را نشانمان دهند، ناراحت میشویم.
به همین خاطر، بزرگترین آوردهی «سولو» برای طرفداران مجموعه که البته یقینا باعث متنفر شدن برخی از آنها از خودش نیز خواهد شد، داستانگوییهای متفاوت و بامزهای است که دیگر ریشهی آنها را نه در جهان اوریجینال Star Wars، که باید در آثار برتر ژانر سرقت، فیلمهای عاشقانهی نهچندان سطح بالای سینما و داستانهای کلاسیکی که در آنها یک دختر و پسر میخواهند از شرایط زندگیشان فرار کنند و به جهانهای فوقالعادهتری بروند، جستوجو کنیم. همانطور که Baby Driver اثر معرکهی ادگار رایت با همهی فوقالعاده بودنش در آخر فیلمی دربارهی دختر و پسری که میخواهند به جاده بزنند و تا ابد برانند بود، اینجا هم با تمهای داستانی آشنا و در هم پیچخوردهای روبهرو هستیم که به خاطرشان با دیدن صحنه به صحنهی فیلم، به یاد داستانهای شناختهشدهی سینمایی و حتی غیرسینمایی مشخص میافتیم. پس خیالتان راحت که «سولو» فیلم بینقصی نیست و عملا هیچگونه خلاقیت به خصوصی ندارد. اما آیا این تبدیل به ویژگی خستهکننده و حوصلهسربری میشود؟ من که فکر نمیکنم.
فیلم، از پس ترکیب کردن کلیشههای جذاب چند زیرژانر سینمایی با اتمسفر غنی و گستردهی جهان «جنگ ستارگان» برآمده است و با این که در انجام ماموریت مورد بحث، بیاشکال هم ظاهر نمیشود، اما از جنبههای زیادی کاری میکند که بیننده بتواند از دیدن آن، لذت ببرد. قصه دربارهی هان و دختری با نام کیرا است که از زمانی نامشخص در سیارهای پناه داده شدهاند و زندگی کردهاند که حضور در آن، به معنی اجبار به خلافکاری برای ادارهکنندگانش است. همین هم سبب میشود که وقتی پس از مدتها هان و کیرا شانس زدن به دل کهکشان و جابهجا شدن در نقطه به نقطهی آن را به دست میآورند، سریعا به سراغش بروند و سعی کنند از مکان زندگیشان، یک بار برای همیشه بگریزند. ولی همهچیز مطابق انتظار آنها پیش نمیرود و این دو نفر از یکدیگر جدا میشوند و همهی داستان فیلم هم به نوعی، راوی تلاش هان، برای دوباره رسیدن به کیرا است. این وسط، یکی از بزرگترین دغدغههای داستانی اثر، چیزی نیست جز آن که این فیلم باید ریشههای قصهی کاراکتری به عظمت هان سولو را نشانمان بدهد و واقعیت هم آن است که به خوبی، از پس انجام این کار برمیآید. شخصیتپردازی پروتاگونیستهای داستان در سطح بسیار بالایی صورت گرفته است و مخصوصا هان با اجرای رضایتبخش آلدن ارنریچ، دقیقا همان چیزی است که احتمال میدادیم نسخهی جوانتر آن قهرمان دوستداشتنی فیلمهای Star Wars، باید باشد. کیرا با بازی عالی امیلیا کلارک، توبایس با همان اجراهای لذتبخش و همیشگی وودی هارلسون، لندو با نقشآفرینیهای دلنشین دونالد گلاور و چوباکای جوناس سوتامو، همگی کاراکترهایی هستند که به اندازهی کافی پردازش میشوند و چه روابطشان با یکدیگر و چه جایگاهشان در دنیای «جنگ ستارگان»، به درستی شرح و بسط داده داده شده است. نتیجه هم چیزی نیست جز این که Solo: A Star Wars Story، مهمترین ویژگی یک پیشدرآمد داستانی را یدک میکشد که آن هم چیزی نیست جز بزرگتر کردن نگاه مخاطبان به مجموعهای بزرگ، که بخشهای زیادی از آن به تصویر کشیده نشده است.
دربارهی عناصر فنی فیلم و روایت داستانی آن، باید گفت که شاتهای «سولو» نه از فیلمنامهی جاناتان کسدن و لارا کسدن عقبتر هستند و نه جلوتر از آن، گام برمیدارند. فیلم دنیایی از تصویرسازیهای زیبا، پرجزئیات و جذبکننده است که با طراحی مناسب صحنه، گریمها و جلوههای ویژهی دیدنی سر و شکل پیدا کردهاند و کمتر کسی میتواند خوب بودنشان را زیر سوال ببرد. دیالوگنویسیها هم به جز در لحظاتی از داستان که میخواهند بیش از حد توضیحدهنده باشند و فهم منطقی مخاطب را به سخره بگیرند، راضیکننده هستند و از همه مهمتر، قصهگویی هاوارد در اثرش هم به اندازهی کافی جذاب ظاهر میشود. همانگونه که گفتم، داستان فیلم دنیایی از کلیشههای مختلف است ولی هاوارد این کلیشهها را به خوبی در کنار یکدیگر جای میدهد و با تغییر ایجاد کردنهای مداوم در جنس روایت از اکشن تا درام گفتوگو محور، سعی میکند مخاطبش را خسته نکند. طوری که به مانند خیلی از بخشهای سینمای او، قاببندیها نه خارقالعاده به نظر میرسند و نه مشکلی دارند. چون هاوارد پیشتر هم ثابت کرده است که کارگردان پرانرژی و عجیبی نیست که بخواهد پایش را از استانداردها فراتر بگذارد و صرفا شخصی است که کارش را انجام میدهد و بعد هم میرود. هرچند که این لزوما به معنی اشکال داشتن فیلم چه از همهی منظر فنی و چه از دیگر مناظر مرتبط با او هم نیست و ساختار فیلمنامه، طوری جلوه میکند که انگار مثلا حضور کارگردانی متفاوتتر هم نمیتوانست آنچنان تغییر انقلابی و باورناپذیری در آن به وجود بیاورد.
البته فیلم در تمام قسمتهای فنی هم در حد و اندازهی استانداردها ظاهر نمیشود و در عناصری چون نورپردازی، خلق ترکیب رنگ سکانسها در برخی لحظات و مخصوصا طراحی لباسها، به معنی واقعی کلمه پایینتر از حد و اندازهای که درون یک قسمت «جنگ ستارگان» انتظار داریم، جلوه میکند. چرا که مثلا در برخی بخشهای فیلم کارگردان آنقدر بر روی کم بودن نور تصاویر اصرار داشته است که اثر به تاریکیهای بیمعنی و اغراقشدهای میرسد و در بعضی قسمتها مثل پردهی پایانی داستان هم محصول جدید دیزنی، فقط تصویری خاکستری و اذیتکننده را تقدیممان میکند که هیچ جذابیت بصری خاصی ندارد. طراحی لباسها هم که متاسفانه به سادهترین حالات ممکن و انگار توسط شخصی به سرانجام رسیده است که کوچکترین شناخت حقیقی و درک درستی از جهان Star Wars، ندارد. دربارهی موسیقیها هم نه نیازی به ستایش کردن بیش از حد و نه نیازی به دادن صفات منفی به سازندگان آنها وجود دارد. چون آلبوم موسیقی متن این فیلم، یکی از خنثیترین ابزارهای داستانگویی حاضر در آن محسوب میشود که نه کوچکترین شباهتی به موسیقیهای فوقالعادهی شنیدهشده در ثانیه به ثانیهی فیلمهای Star Wars دارد و نه آنقدر موردی منفی است که بخواهد تبدیل به یکی از نقاط ضعف اصلی ساختهی هاوارد بشود.
حضور عناصر فرعی درون داستان فیلم از جمله رباتهایی که قصد شورش کردن و تلاش برای رسیدن به آزادی مطلق دارند، مشکلی با دیگر تمهای داستانی پیدا نمیکند و اتفاقا تبدیل به یکی از ویژگیهای گذرا و سرگرمکنندهی فیلم میشود. در این بین، توئیستهای داستانی غیر قابل حدس، جذاب و پرتعدادی هم داریم که مدام به انرژی داستان اضافه میکنند و یکی از بهترین بخشهای آن را شکل دادهاند. برخلاف همهی اینها، شخصیتپردازی آنتاگونیستها و رباتهای حاضر در داستان، به بدترین شکل ممکن صورت گرفته است. طوری که شاید چنین شخصیتپردازی سطح پایینی را بتوان توهینی به همهی کاراکترسازیهای محترم جرج لوکاس برای رباتهای حاضر در قصهاش دانست و طوری که شاید آنتاگونیستهای قصه، در این داستان هیچ نقش خاصی نداشته باشند. اینجا تنها نقطهای از فیلم محسوب میشود که تلاش تیم سازنده برای فرار از نبرد همیشگی بین خیر و شر در دنیای جنگ ستارگان، به ضررشان تمام شده است. چرا که این تلاش، کاری میکند کارگردان از شدت جدیت و بزرگی کاراکتر منفی بکاهد و از او موجود تکراری و حوصلهسربری بسازد، که شکی در شکست خوردنش وجود ندارد.
در کنار همهی نکات مثبت و منفی مورد اشاره و بازیگریهای عالی همهی ستارگان حاضر در فیلم و در راسشان امیلیا کلارک که یکی از برترین نقشآفرینیهایش را به تصویر میکشد، Solo: A Star Wars Story به خاطر تبدیل شدن به متفاوتترین و غیرمنتظرهترین فیلم از جهان Star Wars در سالهای اخیر، یک دوستداشتنیِ نهچندان خوب است. دوستداشتنی از این جهت که مخاطب موقع دیدن آن با درک اشکالاتش و گم شدن در داستانگویی روانی که دارد، موفق به لذت بردن از ثانیههایش میشود و حس مواجهه با تکرار را به جز در لحظاتی اندک، ابدا لمس نمیکند. بد هم از آن جهت که این فیلم، نه به آنهایی که «جنگ ستارگان» را ندیدهاند، دلیل تازهای برای تماشا کردنش میدهد و نه حتی در رتبهبندی فیلمهای مجموعه، میتواند خواب مقامی بالاتر از پنجم یا ششم را ببیند.