نقد فیلم I, Tonya – من تونیا هستم

فیلم «من تونیا هستم» با نام اصلی I, Tonya محصول سال ۲۰۱۷ به زندگی پرفراز و نشیب تونیا هاردینگِ، اسکیت‌باز روی یخ، می‌پردازد. کارگردانی فیلم بر عهده کریگ گیلسپی (کارگردان The Finest Hour) بوده و نوشتن فیلم‌نامه به دست استیون راجرز انجام گرفته است. لازم است به پیشینه طنز استیون راجرز اشاره‌ای کنم؛ او نویسنده کمدی رمانتیک‌های محبوبی چون Stepmom و Kate & Leopold است و ایده فیلم I, Tonya بعد از دیدن مستندی ورزشی درباره اسکیت روی یخ و اشاره آن به تونیا هاردینگ، به ذهنش می‌رسد. به همین دلیل یک سری مصاحبه با تونیا و همسر سابق او جف گیلولی ترتیب می‌دهد تا داستان را از زبان آن‌ها بشنود. به گفته خود راجرز، ماجراهایی که تعریف می‌شد، با یکدیگر هم‌خوانی نداشت و همین مسئله باعث شد راجرز به ساختار کنونی فیلم I, Tonya روی بیاورد: تعدد راوی‌های غیرمعتمد.

از خلاصه فیلم هرچه کمتر بدانید بهتر و در این صورت است که لذت خالص از دیدن فیلم نصیبتان می‌شود

درباره خلاصه فیلم باید بگویم که هرچه کمتر بدانید بهتر است. در این صورت است که لذت خالص از دیدن فیلم نصیبتان می‌شود. پس این نصیحت دوستانه را از من بپذیرید و خیلی دنبال قصه نروید. در همین حد دانستن کفایت می‌کند که فیلم به زندگی تونیا هاردینگ از کودکی تا بزرگ‌سالی و رسیدنش به المپیک می‌پردازد. دانستن کامل ماجرا از هیجان و آدرنالین آن بی‌شک کم خواهد کرد. نویسنده نیز به خوبی فیلم را به دو بخش تقسیم کرده است. بخش اول از کودکی تونیا شروع می‌شود؛ درگیری‌اش با مادرش، رفتن پدرش و خشونت پنهان و نهانش همه با ظرافت و زیبایی به رخ تماشاگر کشیده می‌شود و در بین خنده‌هایش او را مجبور می‌کند که سری هم به نشانه همدردی و تأسف نشان دهد و با خود فکر کند که استعدادی این‌چنین، چگونه زیر فشار بی‌جا و انتظار خانواده، داورها و جامعه در حال تلف شدن است. بعد از آنکه مخاطب خوب تفهیم شد که تونیا چرا این‌گونه است و این‌گونه رفتار می‌کند، بخش دوم آغاز و داستان مسابقات تونیا و پیروزی و شکست‌هایش روایت می‌شود.

فیلم به دسته کمدی سیاه تعلق می‌گیرد و به جای روایت کلاسیک از رگه‌های طنز و دیوانگی‌های آنی شخصیت های ساده‌لوحش بهره برده است

فیلم «من تونیا هستم» به دسته کمدی سیاه تعلق می‌گیرد. به جای روایت کلاسیک و تا حدی حوصله سر بر و جدی، از رگه‌های طنز و دیوانگی‌های آنی شخصیت‌های ابله و ساده‌لوحش بهره برده است. اگر در فیلم بورگ علیه مک انرو که به بازی دو افسانه تنیس در مسابقات ویمبلدون پرداخته می‌شود، اضطراب و تعلیق بازی نهایی به خورد مخاطب داده و سعی می‌شود این موضوع مقوله‌ای مهم و هیجان برانگیز معرفی شود، در «من تونیا هستم»، مخاطب بیشتر نگران خود تونیا و سرنوشت او است و پس از همذات پنداری با او در بخش‌های اولیه، ناخودآگاه استرس مسابقه‌ها هم به او تزریق می‌شود. همچنین به دلیل حقیقت طنزآلود پاره‌ای از اتفاقات، استیون راجرز با دستی که در طنزهای روابط انسانی دارد و با اقتدا به فیلم‌هایی مانند گرگ وال‌استریت یا در بروژ، درجاتی از خشونت انسان مدرن در مواجهه با مشکلات و تهدیدها را در قالب طنزی باورپذیر، به داستان وارد می‌کند.

همان‌طور که گفته شد، فیلم از چند راوی برای بیان قصه‌اش استفاده می‌کند و تصمیم‌گیری را بر عهده مخاطب نهاده است. فیلم با کادرهای مربع شکل در دکورهای فانتزی که یادآور مجله‌های مد و دکوراسیون دهه ۹۰ هستند آغاز می‌شود. از همان ظاهر گول زننده چیدمان و گریم، قرار است حالی‌مان شود که قرار نیست داستان درست و درمانی از زبان راویان بشنویم. تونیا، همسرش، مادرش و مربی اسکیتش، همه از زاویه دید خود ماجرا را تعریف می‌کنند. از همان ابتدا مخاطب متوجه می‌شود که افراد تا حدی علیه هم جریان سازی می‌کنند و می‌پذیرد که قرار نیست از واقعیت ماجرا به‌طور کامل سر دربیاورد. اما چیزی که تا مغز استخوان درک می‌کند، آزاری است که تونیا از بچگی تا بزرگ‌سالی می‌بیند. چه آسیب‌های جسمی و روانی بی‌شماری که مادرش لاوانا به او می‌رساند و چه رابطه عاشقانه‌اش با جف که به تخریب روزانه هردوشان تبدیل می‌شود. همه این‌ها باعث می‌شود تونیا بیشتر و بیشتر به اسکیت روی یخ، که تنها دارایی او است و به آن افتخار می‌کند، چنگ بیندازد.

هارلی کویین با تونیا هاردینگ پا به دنیای واقعیت گذاشته است و چه کسی بهتر از مارگو رابی برای ایفای نقش هارلی کویین دنیای اسکیت روی یخ؟

مارگو رابی در نقش تونیا، بی‌نقص ظاهر می‌شود و از شما چه پنهان، اسکار را برازنده‌اش می‌بینم. گرچه فرانسیس مک دورمند، افسانه‌ای و لایق جایزه امسالش بود، اما شجاعت مارگو رابی به عنوان بازیگری زیبا و جذاب و تبدیل شدنش به تونیا هاردینگ، لایق ستایشی جداگانه است. رابی با پذیرفتن این نقش، از پوسته دختر شیرین آمریکایی بیرون زده و همچون خاری در چشم جامعه آمریکایی و رویای آن فرو می‌رود. گریم سنگین رابی در بخش مصاحبه‌اش که در میان‌سالی صورت می‌گیرد، چروک‌های گردنش، موهای وز و دست و پا گیرش، ارتودنسی خشن و زمختش در دوران جوانی و تمرین‌های سنگین اسکیت روی یخ که گفته می‌شود چهار ماه برای آن دوره دیده، همه و همه لایق تشویق ایستاده هستند و رابی را نه به پروتاگونیست معمول قصه‌های هالیوودی، بلکه به لیدری تبدیل می‌کنند که شاید معصوم و بی‌گناه نباشد، در ملأعام فحاشی کند، اما قابل‌درک و لمس است و همذات پنداری بسیاری از اعضای مترود جامعه را به خود جلب می‌کند. می‌توان گفت که بازی در نقش هارلی کویین در Suicide Squad چشمه‌هایی از خشونت را در اجرا و چهره مارگو رابی نمایان کرد که بر خلاف تصور، بسیار به او می‌نشست. در نمایی از فیلم که یکی از راویان ماجرا در حال تعریف شایعه‌هایی از زبان مردم است، تونیا را در حال کتک زدن کسی می‌بینم و بعد صورت مثل گچ سفید، لبخند شیطانی، چشمانی که از لذت برق می‌زنند و لباس بنفشش، همه یک اسم را داد می‌زنند: هارلی کویین! هارلی کویینی که با تونیا هاردینگ پا به دنیای واقعیت گذاشته است و چه کسی بهتر از مارگو رابی برای ایفای نقش هارلی کویین دنیای اسکیت روی یخ؟

در کنار نقش‌آفرینی درخشان مارگو رابی، السون جنی در نقش مادر تونیا، در بسیاری از سکانس‌ها، صحنه را از او می‌دزدد و ستاره استیج می‌شود. راجرزِ نویسنده عنوان کرده که نقش لاوانا، مادر تونیا را برای الیسون جنی نوشته و اغراق نیست اگر بگوییم جنی نقش را بازی نکرده بلکه لاوانا را با امضای خودش آفریده است. جنی نقش مادر آمریکایی را که پنج بار ازدواج کرده، در رستوران کار می‌کند و مدام سیگار می‌کشد به طرز عجیبی غیر کلیشه‌ای درآورده است. بالانس کردن تیپیکال و کلیشه و دور کردن آن‌ها تا حد ممکن از یکدیگر، هنری است که الیسون به زیبایی از پس آن برآمده و تمامی جوایز نقش مکمل زن را در جشنواره‌ها از آن خود کرده است. نگاه سرد و خیره، بددهانی مطلق، جنون‌های آنی و آزارهای سادیستیک لاوانا در کنار این حقیقت که او تمامی دست مزد خود را خرج کلاس‌های تونیا می‌کرد و در تمامی مسابقاتش شرکت می‌کرد، ملغمه‌ای از خوبی و بدی، حسرت آرزوهای ازدست‌رفته و امید به بازیافتن آن‌ها در تونیا است که جمع کردن آن‌ها در تعدادی دیالوگ و سکانس، هنرمندی محضی است که الیسون جنی به زیبایی از پس آن برآمده است.

الیسون جنی نقش مادر تونیا را بازی نکرده بلکه لاوانا را با امضای خودش آفریده و تمامی جوایز را به حق درو کرده است

سبایتین استن در نقش جف گیلولی، همسر تونیا، ضلع سوم مثلث برمودای این ماجرا را کامل می‌کند. او در نقش مردی که تونیا از مادرش به او پناه می‌برد و در برهه‌ای، شانه‌ای می‌شود برای آسایش تونیا، و بعد با آزار او را فراری می‌دهد، بینهایت مسلط ظاهر می‌شود. تمامی آسیب‌هایی که جف و تونیا به هم می‌رسانند، لحظات عاشقانه‌شان، رفت و برگشت مداومشان به یکدیگر، واقعی و قابل‌باور جلوه می‌کند. شیمی رابی-استن بسیار محکم از آب درآمده و جف را همچون هرویین تونیا تصویر می‌کند که قبل از هر مسابقه برای برنده شدن به او احتیاج پیدا می‌کند. صحنه‌ای که تونیا بعد از قهر طولانی مدت به جف تلفن می‌زند و می‌گوید: برای بردن بهت احتیاج دارم، بارها در طی فیلم به زبان تصویر نشان داده شده و شاید ایراد نیز از همین باشد. تونیا تمام عمر مورد آزار اطرافیان واقع شده و در ناخودآگاه خود را لایق آن می‌داند. محرک او نیز در زندگی همین خشم و خودآزاری است که به خودش روا می‌دارد. کتک‌های جف را به جان می‌خرد، فحش و فضیحت‌های مادرش را تحمل می‌کند تا به حد کافی خشم در وجودش انباشت شود و بتواند حق خورده شده‌اش در زندگی را در زمین یخی اسکیت پس بگیرد. جف و لاوانا هر دو به‌خوبی خشونت را به تونیا پمپاژ می‌کنند و برمودای یخی را برای تونیا رقم می‌زنند. تونیا مدام از مادرش به همسرش و از همسرش به مادرش پناه می‌برد. درمانده از توصیه یکی از داورها که به او می‌گوید: ما تو را دوست نداریم چون می‌خواهیم چهره‌ای گرم از خانواده آمریکایی نشان دهیم و آن موقع است که تونیا با درماندگی اذعان می‌کند: من خانواده گرم و آمریکایی ندارم! اما چاره‌ای ندارد و باز به مثلث برمودای تقلبی که خانواده نام دارد برمی‌گردد تا تنها امیدش را روشن نگه دارد: مدال در المپیک و زدن چرخش سه‌گانه.

فیلم «من تونیا هستم» پر از ظریف نویسی در دیالوگ و اشارات مخفی در آن‌ها است. یکی از سکانس‌های موردعلاقه‌ام در فیلم، در کودکی تونیا می‌گذرد. مربی اسکیت تونیا که مانند ملکه یخی باشکوه، بلند، زیبا و پوشیده در کت پوستی خود است و در برابر فحش‌ها و توهین‌های لاوانا فقط لبخند می‌زند، از او می‌خواهد که کت پوستی برای تونیا مهیا کند. در صحنه بعدی پدر تونیا در حال کندن پوست خرگوش است و تونیا برای مخاطب تعریف می‌کند که من اگر چیزی را می‌خواستم، ناچار بودم به روش خودم به دستش بیاورم و صحنه بعد تونیای کوچک را می‌بینیم که کت پوستی خرگوش به تن، با تمسخر بچه‌های دیگر بدرقه می‌شود و به آن‌ها توجهی نمی‌کند. اینجا بود که به‌شدت با تونیا همدردی کردم. دختربچه‌ای که روزانه مورد تهاجم اطرافیان و کتک‌های مادر قرار می‌گرفت و همچنان با پشتکار آرزویش را در محیطی دنبال می‌کرد که از آن‌ها انتظار داشت اسکیت را کلاسیک و با لباس‌های پر زرق و برق و کت‌های پوستی اجرا کنند.

صحنه‌های طنز فیلم نیز بسیار باکیفیت از آب درآمده‌اند و در بسیاری از سکانس‌ها یادآور شوخی‌های گرگ وال‌استریت و فیلم‌های مارتین مک دانا بودند. مخاطب با آن درجه از طنزی روبه‌رو می‌شود که نمی‌داند از شدت احمق بودن کاراکترها از خنده روده‌بر شود یا به حال آن‌ها تأسف بخورد. به‌یادماندنی‌ترین صحنه آن برای من، دعوای جف با دوستش شان است که با دست گلی که آب داده، مشکلاتی برای جف و تونیا ایجاد می‌کند. جف به سراغ شان می‌رود تا به حسابش برسد اما شان در کمال جدیت و اعتمادبه‌نفس، چنان حماقتش را هوشمندانه عنوان می‌کند و خود را ابر مافیای آمریکا می‌داند که خون جف را به جوش می‌آورد و منجر به خودزنی او می‌شود. این صحنه بینهایت خنده‌دار هم تراز با صحنه‌ای از گرگ وال‌استریت قرار می‌گیرد که جردن (دی کاپریو) که تحت تأثیر قرص‌های روان‌گردان قرارگرفته سعی می‌کند به دانی (جونا هیل) حالی کند که تلفن شنود می‌شود و صحنه بینهایت خنده‌داری را رقم می‌زند. اگر به طنزهای این‌چنینی علاقه‌مند هستید، در دیدن فیلم ذره‌ای تعلل به خرج ندهید.

گذشته از مجموعه کامل بازیگران که به طرز کودکانه‌ای مایل بودم یک جایزه دسته‌جمعی به همشان بابت این به هم‌پیوستگی کم‌نظیر تعلق گیرد، ابزار به کار گرفته شده در فیلم نیز بسیار به قصه‌گویی آن کمک کرده‌اند. فیلم‌برداری در خدمت صحنه‌ها قرار گرفته و در هر سکانس بسته به موقعیت، از سکانس پلان‌ها گرفته تا کات خوردن‌های مداوم بین شخصیت‌ها برای اضافه کردن نظر یا حقیقتی، همه به‌جا و ظریف صورت گرفته است. طراحی صحنه و لباس به‌خوبی نوستالژی دهه ۹۰ آمریکایی و دوران تابلوهای نئونی، رستوران‌های متعدد غذا، قاب‌های عینک بزرگ، آرایش‌های تند و اغراق‌شده، همه با ظرافت و وسواس اجراشده‌اند تا مخاطب به خوبی به درکی از برهه زمانی اتفاقات برسد؛ زمانی که آمریکا یک‌صدا رویای آمریکایی معروفش را فریاد می‌زد و در تلاش برای نشان دادن آن به جهان بود، تونیا و امثالش به دلیل آنکه قادر به بازی کردن نقش خود به عنوان آمریکایی تعریف شده نبودند، به آنچه که می‌خواستند نمی‌رسیدند و پذیرفته نمی‌شدند.

یکی از نقاط قوت فیلم، موسیقی آن است که با بهره‌گیری از ژانرهای متعدد، از جازهای آشنا به گوش در صحنه‌های رقص تا تِرَش و بلک متال در صحنه‌های اسکیت روی یخ، از هرچه در چنته دارد استفاده می‌کند تا مخاطب را با خود همراه کند. گفته می‌شود برای نزدیک شدن هرچه بیشتر داستان به واقعیت بسیاری از موسیقی‌های انتخاب‌شده در صحنه‌های مسابقه، از آهنگ‌های منتخب شخص تونیا هاردینگ حقیقی هستند. در بسیاری از صحنه‌ها پیش می‌آمد که به خودم بیایم و بگویم تونیا دارد با بلک متال اسکیت روی یخ می‌رود! بله همین‌قدر نامشابه و زمخت. دقیقا مثل خود تونیا که وصله ناجوری در بین تمامی شرکت‌کنندگان رویایی مسابقه با آن لبخندهای سردشان و غرور بی‌حدی بود که مانع ابراز احساساتشان می‌شد. برعکس، لحظه‌ای که تونیا اولین چرخش سه‌گانه‌اش را در بیم و امید مخاطب می‌زند و به نشانه شادی دست‌های مشت شده‌اش را بالا می‌برد، آنجا بود که انگار آبِ‌ خنکی روی دل مخاطب ریخته می‌شود و تونیا یک دهن‌کجی به اندازه کل عمر پردرد و رنجش به جامعه آمریکا می‌کند.

این بخش از مقاله، انتهای فیلم را لو می‌دهد:

صحنه‌های طنز فیلم بسیار باکیفیت از آب درآمده‌اند و در بسیاری از سکانس‌ها یادآور شوخی‌های گرگ وال‌استریت و فیلم‌های مارتین مک دانا بودند

در انتهای فیلم در کنار طنز و سردرگمی غریبش که به دلیل تعدد راوی، مقصر اصلی را هیچ وقت برای مخاطب روشن نمی‌کند، صحنه‌ای وجود دارد که چه در صورت مقصر بودن چه نبودن تونیا، تأثیرگذاری‌اش را بدون تبدیل شدن به کلیشه آبکی و اشک‌آور انجام می‌دهد. صحنه‌ای که دادگاه تونیا برگزار می‌شود و قاضی او را از بازی اسکیت تا ابد محروم می‌کند. اینجا است که بدون توجه به اینکه چقدر از ماجرا راست و چقدرش فریب بوده، آه از نهاد مخاطب بلند می‌شود. تونیا که تمام زندگی‌اش اسکیت روی یخ بود و تا به حال جز قلدری از او ندیده‌ایم، بی‌امان اشک می‌ریزد و التماس می‌کند که اجازه دهند زندانش را برود، اما او را محروم نکنند. این اتفاق واقعی است و فقط در آمریکا نمی‌افتد. دورانی طولانی است که آدم‌ها را بدون توجه به گذشته‌شان و امیدهایشان، مجازات می‌کنند و این آدم‌ها دو راه دارند: یا می‌شکنند و باقی عمر را در سکوت و ناامیدی می‌گذرانند یا بلند می‌شوند و راهی دیگر می‌سازند. درست آن لحظه‌ای که حس می‌کنیم دیگر بدتر از این سر تونیا نمی‌آید و دیگر توانی برای بلند شدن ندارد، بنگ! صحنه بعدی از راه می‌رسد و تونیا را در حال مشت‌زنی و آش‌ولاش شدن در رینگ بوکس می‌بینیم. تونیا مشت می‌خورد و با ابروی پاره و دندان شکسته به زمین می‌افتد اما لبخند می‌زند. تونیا که زیر بار آنچه به او تحمیل شده نرفته، خشونتی را که طی سال‌ها به او اعمال شده در آغوش می‌گیرد و راه جدیدی را امتحان می‌کند. این میزان امید به زندگی و به اصطلاح سرِ درد بُکن داشتن، واقعاً غیرمنتظره و دل‌پذیر بود که داستان تونیا را با کیفیت بالایی به اتمام می‌رساند. البته که این را نویسنده مدیون شخص تونیا هاردینگ است که داستانش را این‌گونه به پایان رساند. شاید شوک‌آورترین و تلخ‌ترین قسمت فیلم بعد از تیتراژ باشد که صحنه‌هایی واقعی از مصاحبه‌های افراد درگیر در ماجرا را نشان می‌دهد و بعضی دیالوگ‌ها که باورش سخت بود، از دهان انسان‌های واقعی بیرون می‌آید. همین‌قدر احمقانه، خنده‌دار و خشن. و اینجا است که می‌بینیم با وجود اغراق، تونیا واقعاً گیر جماعتی دیوانه افتاده بود و عجیب نبود که انتهای راهش این‌چنین رقم بخورد.

در جایی از فیلم مربی تونیا می‌گوید: او مانند آمریکا بود. یا عاشق او بودند یا دوستش نداشتند. به گمانم پرونده این فیلم هم با همین جمله بسته می‌شود. عده‌ای یا عاشق این فیلم می‌شوند یا آن را فاقد المانی حقیقی لازم و اغراق‌شده در نشان دادن طنز و خشونت می‌دانند. من با دسته اول موافق هستم و تا حدی معتقدم که در فصل جوایز در حق فیلم، انصاف به خرج داده نشده است. فیلم از انسجام بی‌نظیری برخوردار بود، به خصوص در شیفت دادن مداوم بین راویان، بالانس کردن طنز، خشونت و بار عاطفی داستان و توانسته هرج و مرج زندگی تونیا را بدون قضاوت خاصی، به خوبی نشان دهد. فیلم‌هایی مثل «من تونیا هستم» یا گرگ وال استریت، اسطوره‌های بدنام آمریکایی را عریان به نمایش می‌گذراند. افرادی که قبلاً وصله ناجور بودند و امروزه بنا به شجاعت و تا حدی گستاخی‌شان به یاغی معروف شده‌اند.

تانی کال

زومجی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *