یکی از بزرگترین آفاتی که این روزها به جان منتقدان و حتی بینندههای آثار تصویری افتاده، چیزی نیست جز این که وقتی یک اثر در چندین و چند جلوه ضعیف ظاهر میشود و نمایش لایق احترامی ندارد، غالب افراد تمامی بخشهایش را به گونهای مورد تهاجم قرار میدهند که هر شخص دیگری در هنگام مواجهه با توصیفات آنها، به این نتیجه میرسد که اثر پیشرو آنقدر ضعیف است که احتمالا تجربه کردن آن عواقب دهشتناک و جبرانناپذیری را بر روح و روان مخاطب باقی میگذارد! بدتر از همه آن که بعضی مواقع این مواجهههای ناصحیح ما با فیلمهایی سرگرمیمحور، سبب آن میشود که بعضی از بهترین ویژگیهایشان را هم نبینیم و حتی در برخی مواقع بدون نگاه کردن به ثانیهای از آنها، با بدترین کلمات به توصیفشان بپردازیم. نتیجهاش هم این است که به جای شناخت نقاط ضعف و قوت آثار گوناگون و به دنبال آن، رسیدن به درکی صحیح از اشتباهات اثر پیشرو و آشنایی با نکات مثبت تمامی فیلمها، به شکلی مکرر با صفاتی کلی و منفی صدایشان میکنیم و حتی اگر کسی از آنها لذت برده باشد نیز، با الفاظی نهچندان مودبانه که اشاره به دانش کم او از سینما دارد، نظر وی را به نادانیاش نسبت به میدهیم. حال آن که شاید این ما هستیم که به سبب نگاه نادرستمان موفق به آشنایی با ویژگیهای مثبتی که وی را جذب کردهاند، نشدهایم. شاید این ما هستیم که به خاطر نبود فلان المان هنری، حرکت زیبای فیلمساز در بخشی دیگر را هم به عنوان نکتهای منفی به حساب میآوریم.
این موضوع یکی از مواردی است که مخصوصا در هنگام ارائهی واکنش از سوی مردم و منتقدان به فیلمهای بلاکباستر قابل مشاهده است و به شکلی انکارناپذیر، قضاوتهای نادرستی را تقدیم این آثار میکند. برای مثال، کمتر کسی در این که «جوخهی انتحار» (Suicide Squad) لایق صفت بسیار ضعیف بوده شک دارد. اما مشکل از آنجایی آغاز میشود که میبینیم همان نویسنده که توصیف صحیحی برای یک فیلم ضعیف و حتی در این موردِ به خصوص آزاردهنده ارائه کرده بود، به فیلم نمرهی صفر از صد را اهدا کرده است. نمرهای که نشان میدهد فیلم به طور مطلق هیچ چیز خوبی ندارد! واکنشی احساسی که برای فیلمهای نهچندان خوب از سوی ما طبیعی است اما کاملا نادرست به نظر میرسد. به بیان بهتر، حتی با این که شخصا از «جوخهی انتحار» هیچ لذت خاصی نبردم و مطلقا تماشای آن را به هیچ شخصی توصیه نمیکنم، نمیتوانم این حقیقت را که نقشآفرینی مارگو رابی در نقش هارلی کوئین قابل قبول و حتی در لحظاتی عالی بوده انکار کنم یا جذابیتهای لحظهای فیلم در سکانسهایی مانند جمعشدن شخصیتها در کنار یکدیگر و گفتوگوهای بعضا بامزهشان را زیر سوال ببرم. پس این یعنی اگر تعصب و احساس لحظهایمان در پایان تماشای فیلم را کنار بگذاریم، دادن نمرهی صفر به چنین اثری بیمعنی است و تنها عجلهی منتقد و نگاه احساسی او را اثبات میکند. اما نقطهی اوج آسیبِ نقدها و نظرات اینچنینی به آثار سینمایی، در لحظاتی مشخص میشود که به سبب آنها نمیتوانیم فیلمهای گوناگون را از یکدیگر تمیز دهیم و همهشان را با صفتی مانند «بد»، در یک گروه طبقهبندی میکنیم. به همین سبب، شخصا پیش از تماشای فیلم Transformers: The Last Knight (تبدیل شوندگان: آخرین شوالیه) آنقدر نظرات منفی از آن خوانده بودم که در هنگام تماشای آن، انتظار یک «جوخهی انتحار» دیگر را داشتم اما در پایان، خود را در برابر فیلمی یافتم که از اغلب مناظر هنری پر از خالی بود اما تجربهی یکبارهاش به معنی واقعی کلمه «سرگرمکننده» و حتی «جذاب» به نظر میرسید و به همین سبب، کیلومترها جلوتر از آن اثرِ دنیای سینمایی دیسی، به سر میبرد.
اصلا اگر حقیقتش را بخواهید، این روزها یکی از جدیترین جلوههای این رخداد غلطِ زیر سوال بردن تواناییهای فیلمساز در یک بخش به سبب ضعف آشکار او در بخشهایی دیگر را میتوانید در نظرات گوناگون افراد در رابطه با همین فیلم جدید مایکل بی مشاهده کنید. فیلمی که بگذارید همینجای نقد به تکتکتان بگویم که منطق داستانی ندارد و آنقدر قصهگوییاش شلخته و به دور از هرگونه مفهوم است که حتی برای لحظهای به سبب داستانگویی اثر با آن همراه نمیشوید. ساختهای که شخصیتپردازی در آن بیمعنی است و کاراکترها از انسان گرفته تا ترنسفورمر و آنتاگونیست، صرفا موجوداتی هستند که یا به مانند اشیای حاضر در تصویر نگاهشان میکنید یا به مانند کاراکترهای اصلی فقط از بامزه بودنشان و جلوهی دوستداشتنی تکلایهای که دارند، در تماشای یکبارهی فیلم لذت میبرید. در فیلم، سکانسی را نمیبینید که به عمق داستانی اثر بیافزاید و همهچیز به قدری سطحی است که بدون فکر کردن به هیچ بخشی از داستانگویی، همواره در طول پیشروی دقایق اثر صرفا با تماشای سکانسهایی متوالی که میآیند و میروند، مواجه هستید. واقعگرایی، عنصری است که حتی در ثانیهای از فیلم پیدا نمیشود و همهچیز در آن حد تخیلی است که اتفاقات تصویرشده در مقابلتان را حتی برای ثانیهای باور نمیکنید. چرا؟ چون فیلمساز یکی از اصلیترین پیرنگهای داستانش که در تریلرها هم دیده بودید یعنی تبدیل شدن آپتیموس پرایم به دشمنی برای شخصیتهای مثبت فیلم را آنقدر مسخره و سطحی تحویل بینندگان میدهد و بدتر از آن بازگشت کاملا مشخص و تماما قابل انتظارش به یک قهرمان را به شکل سادهای بر پردهی نقرهای میبرد که احتمالا با فکر کردن به آن هم کمی اذیت میشوید. از طرف دیگر، آنتاگونیست داستان هم چیزی بیش از یک موجود خلقشده توسط CGI دیگر نیست و شما هیچ اهمیتی به وجود آن نمیدهید. افزون بر آن، به این دلیل که حتی از ثانیهی آغازین فیلم به پیروزی شخصیتهای مثلا پروتاگونیست اثر باور دارید، در هیچ لحظهای به سبب همذاتپنداری یا احساس خطر، با آنها همراه نمیشوید و هرگز استرس عدم پیروزیشان در برابر شخصیت منفی را ندارید!
بله، اینها و بسیاری از ایرادات دیگر چیزهایی است که برای دانستنشان نیازی به خواندن این مقاله ندارید و کافی است خلاصهی نظر هر منتقد دیگری راجع به فیلم را هم بخوانید تا با آنها مواجه شوید. نظراتی که کاملا حقیقی بوده و برای توصیفشان نیازی به این حجم از شرح و بسط هم نیست و همانطور که پیشتر نیز گفتم، میشود همهشان را در این جمله خلاصه کرد که «آخرین شوالیه»، در هیچکدام از جلوههای هنری و به خصوص روایت، حتی قابل تحمل هم نیست! اما آیا این باعث میشود که با فیلم کاملا بیارزشی مواجه باشیم که هیچ جذابیت سینمایی خاصی ندارد و دیدنش بدون لذت است؟ سوالی که جواب آن بیشتر به چیزی مربوط میشود که در هنگام تماشای یک فیلم سرگرمیمحور از سینما انتظار دارید. راستش را بخواهید، «آخرین شوالیه» قطعا از نصف بلاکباسترهایی که امسال به تماشایشان نشستهاید، سرگرمکنندهتر است. مایکل بی، همانطور که تا به امروز شیوهی فیلمسازیاش را معرفی کرده بود، در خلق اثر به سراغ تجربهای رفته که با آفرینش جذابیتهای تصویریِ توقفناپذیر و بعضا لحظاتی خندهدار و بامزه، به جلب مخاطب میپردازد و مدام به پرت کردن حواس بیننده از آنچه که «داستان» خطابش میکنیم، بها میدهد.
تجربهی فیلم او چیزی است که مدام مابین مکانها و حتی زمانهای گوناگون جابهجا میشود و انقدر در به تصویر کشیدن محیطهای مختلف سنگتمام میگذارد که در پایان فیلم متوجه میشوید امکان ندارد بتوانید تمامی چیزهایی را که به تصویر کشیده شده به یاد آورید! از جنگهای قرون وسطایی و نابود شدن اهرام ثلاثهی مصر با استفاده از اجرام فضایی بزرگ گرفته تا رفتن به یک سفینهی غرقشده در اعماق آب و جنگیدن در مکانی معلقشده مابین زمین و آسمان، چیزهایی هستند که از قضا تنها بخشهایی از سکانسپردازیهای فیلم را تشکیل میدهند و در هنگام تماشای اثر با آنها روبهرو میشوید. از طرف دیگر، جلوههای ویژهی اثر همانطور که از مایکل بی انتظار داریم، از نظر کیفیت فاصلهی معناداری حتی با برترین فیلمهای روز دارند و برای مثال آنچه که در فیلمی همچون «واندر وومن» (Wonder Woman) جلوهی ویژه خطاب میشود در برابر چیزی که کارگردان اثر تصویر کرده، حکم یک شوخی بزرگ را پیدا میکند. (البته بدون شک این موضوع هیچ ارتباطی به مقایسهی عیار کلی دو فیلم ندارد و ساختهی پتی جنکینز چه از منظر سرگرمکنندگی و چه از منظر سینمایی، قطعا در درجهای بالاتر از فیلم مایکل بی قرار میگیرد.) اینها را به علاوهی کاراکترهای اصلی و صد البته مقوایی قصه که در سرگرم کردن مخاطب به مشکلی برنمیخوردند و حتی بازیگرانشان آنها را به عنوان شخصیتهایی بدون پیچیدگی، موقت و دوستداشتنی اجرا میکنند کنید تا بفهمید چرا میگویم اگر به قصد تماشای یک بلاکباستر یکبار مصرف اما جذاب به سراغ اثر بروید، قطعا با دربی بسته مواجه نمیشوید.
میدانم، احتمالا میخواهید بگویید در سینمایی که لابهلای آثارش میشود شاهکارهای عمیق، ماندگار و فلسفهمندی از آن همه کارگردان و نویسندهی بزرگ و لایق احترام را پیدا کرد، به چه دلیل بیننده باید با چنین ویژگیهای اندکی یک اثر سینمایی را بپذیرد و از تماشای آن لذت ببرد. بله، من هم میدانم که در سینما، دنیایی فیلم هنری، ارزشمند، جذاب، عمیق و خیرهکننده وجود دارد که ما به سبب آنها عاشق هنر هفتم شدهایم و با تماشای آنها است که به اوج لذتمان از این مدیوم میرسیم و در نگاه بسیاری از افراد، فیلمهایی اینچنین را در برابر آنها حتی نمیتوانیم «فیلم» خطاب کنیم. اما موضوع این است که حتی سازندگان اثر هم چنین درخواستی از مخاطب نداشتهاند و ما در تمام مدت، در کمپینهای تبلیغاتی ساختهای مانند «آخرین شوالیه» شاهد پوسترها، عکسها و تریلرهایی هستیم که میگویند این فیلم را ببینید و ساعاتی سرگرم شوید و سپس برای همیشه فراموششان کنید. حتی پیرنگ داستانی اصلی اثر هم که حداقل در ظاهر به شدت جلوهی خفن(!) و خاصی دارد هم در پس جلوهاش فریاد میزند که میخواهد در ارائهی یک تجربهی یکبار مصرف اما واقعا لایق تماشا موفق باشد. پس با این اوصاف، اگر ما هم با نگاهی اینچنین سراغ آن برویم است که میتوانیم قضاوت درستی در رابطه با دقایقش ارائه کنیم. چون «آخرین شوالیه» و فیلمهایی مانند آن را به هیچ دلیلی به جز سرگرمشدن نباید تماشا کنید. این فیلم، به معنی واقعی کلمه چیزی ندارد که از منظر هنری جذبتان کند ولی مثلا کارگردانی اکشنهایش به قدری عالی است که در میان سیجیآیهای دیوانهواری که از چپ و راست سرازیر میشوند، چشمانتان را خیره میکنند. چیزی که برای درک ارزش آن باید فیلم را با بلاکباسترهای صرفی مانند «پادشاه آرتور» که خستهکنندگی در میان ثانیههایشان فریاد میزند مقایسه کنید.
با تمامی اینها، میشود برای جمعبندی تمام حرفها اینگونه گفت که اگر سینما را فقط برای دیدن فیلمهای بزرگ و دارای مفهوم و آثار هنری ارزشمند دنبال میکنید، به هیچ عنوان سراغ این اثر نروید. اما اگر در خلال تجربههای با ارزشی مانند آنها، هوس دو-سه ساعت اکشن بیکله و بیمعنی کردهاید، حرف سِر آنتونی هاپکینز که میگوید مایکل بی در سرگرمیآفرینی و کار خودش دقیقا همان اندازهای که اسکورسیزی در شاهکارآفرینیهایش قدرتمند است توانایی دارد را جدی بگیرید. چون در پایان فیلم، شما متوجه میشوید که یکی از تریلرهای معرکهی اثر که روایت به خصوص و جذاب خودش را داشت و دیوار چهارم را میشکست، حاصل فیلمبرداریهای جدای فیلمساز برای خلق روایت مخصوص به خودش در تریلر بوده و شما در دقایق اثر با آن مواجه نشدهاید. آنجا میفهمید که فیلمی که انقدر از آن بد میگفتند در دستهبندی خودش اتفاقا فیلم خوبی است. میفهمید همین که کارگردان فقط به سبب بهرهبرداری از تصاویر سیالش با چنین داستانگویی احمقانهای توانسته به سرگرمیسازی دست پیدا کند، نشاندهندهی احاطهی او به سینمایی است که تخصصش در آن را بارها دیدهایم. حرف آخرم را میخواهید؟ بگذارید خیالتان را راحت کنم اگر قرار بر بررسی تمام عناصر اصلی سینما در این فیلم باشد و بخواهم بر این اساس به آن نمرهای اهدا کنم، عددی که با آن مواجه میشوید قطعا وحشتناک خواهد بود. اما اگر میخواهید پنجمین «ترنسفورمرز» را برای سرگرمشدن و کمی خندیدن ببینید، هیچ بهانهای ندارم که به سبب شنیدن آن از تصمیمتان منصرف شوید.