فیلم کامیکبوکی Watchmen، یکی از شاهکارهای سینمای سالهای اخیر است. همراه بررسی این فیلم باشید.
«یه بار یه جوک شنیدم: مردی رفت پیش دکتر و گفت که افسرده شده. که زندگی بیرحم و ظالمه. گفت که احساس تنها بودن تو دنیایی تهدیدآمیز رو میکنه. دکتر بهش گفت:”راه درمانت ساده است. دلقک بزرگ، پالیاچی تو شهرـه. برو اونو ببین. حتما حالت رو عوض میکنه”. مرد به گریه افتاد و گفت: “اما دکتر، من پالیاچیام”. جوک خوبی بود. همه ریسه رفتن. درامها رو به صدا در بیارین. پردهها رو بکشین». – رورشاخ
میدانید «واچمن» چه جور فیلمی است؟ از آن فیلمهایی که سه ساعت و اندی زمان دارد، اما در هنگام تماشایشان متوجه گذشت زمان نمیشوید. از آن فیلمهایی که وقتی در یک عصرِ گرگ و میش حوصلهتان بهطرز مرگباری سر رفته است، بازبینی آن اولین چیزی است که به ذهنتان خطور میکند. «واچمن» از آن فیلمهایی است که شاید برچسب یک فیلم ابرقهرمانی روی آن خورده باشد، اما طوری در حد بزرگترین کلاسیکهای تاریخ سینما پیچیده و تاملبرانگیز است که وقتی پاش بیافتد، میتوانید ساعتها دربارهی تکتک ویژگیهای محتوایی و فرمیاش بحث کنید. «واچمن» از آن فیلمهایی است که در آن هم یک مرد آبیرنگ با قدرت خدا وجود دارد که با مشت کردن دستش یک تانک را مچاله میکند و هم بتمنی که به جای خفاش، عاشق جغد است و همزمان فیلمی است که تاریخ، سیاست، فلسفه، انسانیت، اخلاق و هزار مضمون بزرگ دیگر را بهطرز باظرافت و درگیرکنندهای مورد بررسی قرار میدهد.
«شوالیهی تاریکی» کریستوفر نولان شاید مشهورترین و انقلابیترین فیلم ابرقهرمانی تاریخ سینما باشد، اما لقب «ارباب حلقهها»ی فیلمهای کامیکبوکی به «واچمن» داده میشود. اینجا با یک حماسهی غولپیکرِ سه ساعته سر و کار داریم که وقتی تمام میشود خودتان هم مطمئن نیستند چیزی که دیدید واقعا ساخته شده یا در حال خواب دیدن هستید. وقتی حرف از کاراکترهای کامیکبوکی پیچیده، جذاب و فلسفی میشود، بتمن، سوپرمن، جوکر، مرد عنکبوتی و دردویل را به خاطر میآوریم، اما بعضیوقتها میتوان کاراکترهایی به همان اندازه یا حتی شگفتانگیزتر را در میان صفحات کامیکبوکهای به مراتب شناختهنشدهتری پیدا کرد. این حرفها به این معنی نیست که «واچمن» به قلم نابغهای به اسم آلن مور که پنجاهتا جایزهی ادبی برده است شناخته شده نیست. اما طبیعتا به اندازهی کاراکترهایی که داستانهایشان تمامی ندارد، کمتر در دید است.
اولین چیزی که اقتباس زک اسنایدر از روی کامیک آلن مور را به فیلم غیرمنتظرهای تبدیل میکند، این است که با داستان دیگری از کاراکترهای آشنایی طرف نیستیم و با یک دنیای سینمایی سروکار نداریم. «واچمن» در زمانی ساخته شده که فیلمهای ابرقهرمانی هنوز به چنین وضعی دچار نشده بودند و کیلویی ساخته نمیشدند و از تولید به مصرف به فروش نمیرفتند. در نتیجه با فیلمی طرفیم که علاوهبر تمرکز روی یک سری شخصیتِ جدید که هرکدام ویژگیهای تازهای برای غافلگیر کردن مخاطب دارند، روایتگر یک داستان منسجم که شروع، میانه و پایان دارد نیز است. دومین چیزی که کاری کرده کامیک «واچمن» به شاهکاری مدرن تبدیل شود، نحوهی اقتباس تقریبا بیعیب و نقص زک اسنایدر است.
میدانم، گذاشتن نام زک اسنایدر در کنار «شاهکار» و «بیعیب و نقص» عجیب است، اما حقیقت این است که اسنایدر کار فوقالعادهای در اقتباس از روی این کامیک انجام داده است. چرا؟ به خاطر اینکه کامیک «واچمن» هیولای عجیب و غریبی است. اگر فیلم را دیده باشید میدانید که اینجا با یک فیلم ابرقهرمانی مرسوم مارولی سروکار نداریم؛ فیلمهایی که از ۹۰ درصد انفجار و شخصیتهای اضافی و ۱۰ درصد داستانی سرراست تشکیل شدهاند. دنیا به جایی رسیده است که ما از فیلمهای ابرقهرمانی انتظار چیزی بیشتر از چندتا صحنهی اکشن و چهارتا دیالوگ بامزه از کاراکترها نداریم. ماجرا به حدی بد است که بعضیوقتها کاراکترها هیج کاری جز «بودن» ندارد. چنین چیزی دربارهی «واچمن» صدق نمیکند. در این فیلم ما فقط بیش از هشتتا کاراکتر اصلی داریم که هرکدامشان قوس شخصیتی خاص خودشان را دارند. دنیای دستوپیایی پرجزییات و کنجکاویبرانگیزی که خودش یک شخصیت است و البته یک انیمیشن فرعی که در کنار داستان اصلی پخش میشود. این در حالی است که کاراکترها یک مشتِ تیپ در لباسهای عجیب و غریب نیستند، بلکه هرکدامشان نمایندهی یک جهانبینی و فلسفه هستند که از روانشناسی منحصربهفرد خودشان بهره میبرند. خب، طبیعتا وقتی چنین متریالی قرار است به سینما برگردانده شود، این ترس وجود دارد نکند همهچیز به درستی صورت نگیرد، اما در ستایش اسنایدر همین و بس که او موفق شده از این کار سربلند بیرون بیاید و اقتباسی را عرضه کند که ما را به بهترین شکل ممکن به درون اتمسفر تاریک و خفقانآورِ کامیک آلن مور پرت میکند.
اتفاقات «واچمن» در یک دنیای آلترناتیوِ دستوپیایی در بحبوحهی جنگ سرد بین ایالات متحده و شوروی جریان دارد. در این نسخه از دنیای ما، ابرقهرمانان بخشی از زندگی عادی مردم هستند. مدتهاست که عدهای وجود دارند که با پوشیدن لباسهای مضحک و انتخاب یک اسم قلنبهسلنبه برای خودشان با تبهکاران و مجرمان مبارزه میکنند. به خاطر همین عادیبودن حضور قهرمانان نقابدار در دنیا است که کامیکبوکهای ابرقهرمانی در این دنیا طرفدار ندارند و در عوض این کامیکهای دزدان دریایی هستند که همیشه روی بورس هستند. اولین شخصیت فیلم، دنیایش است. در دنیایی که آلن مور و دیوید گیبونز تحویلمان میدهند، با نسخهی واقعگرایانهای از قهرمانانِ خیابانی طرف هستیم. خبری از اخلاق شرافتمندانه و قهرمانانهی امثال پیتر پارکر و مت مرداک نیست و جای آن را آدمهایی با هر طرز فکر و قشر و طبقهای گرفته است که بعد چند روز دمبلزدن در باشگاه بدنسازی سر کوچهشان، حالا میخواهند از زور و بازویشان برای مبارزه با جرم استفاده کنند و میتوان تصور کرد که نتیجه به چه اوضاع قمر در عقربی که تبدیل نمیشود. به همین دلیل با دنیای زیبایی از آینده که در کامیکهای سوپرمن دیدهایم سروکار نداریم. «واچمن» کاری میکند تا دنیای تیر و تاریک و افسردهکنندهی گاتام سیتی و هلز کیچن در مقابلش مثل شهربازی احساس شوند.
خبری از قهرمانِ بیعیب و نقصی نیست. کسی مثل جغدشب میتواند دایی جوادتان باشد (!) و کسی مثل رورشاخ هم میتواند همان مرد دیوانهای که شبها با خودش در خیابان حرف میزند باشد. حتی دکتر منهتن که تنها ابرقهرمان این دنیا با قدرتهای فراطبیعی است، اگرچه در ابتدا سوپرمنی به نظر میرسد که باید از قدرت زیادش برای کارهای خوب استفاده کند، اما خیلی زود مشخص میشود که او نمیداند باید با قدرتِ نامحدودش چه کار کند و حتی انسانها را در مقابل تمام هستی به معنای واقعی کلمه ناچیز میداند و تلاش برای نجات آنها را درک نمیکند. و همچنین قهرمانی مثل کمدین را داریم که کُد خودش را برای برقراری عدالت دارد؛ کُدی که او را به قهرمان بسیار ترسناکی تبدیل میکند. ترسناک اما با طرز فکری قابلدرک. قهرمانی که از قهرمانبودن به عنوان فرصتی برای تخریب و کشتن استفاده میکند.
«واچمن» از آن فیلمهایی است که پتانسیل واقعی ژانر ابرقهرمانی را به نمایش میگذارد. درست مثل سهگانهی بتمن نولان، با فیلمی طرفیم که نمیتوان داستانش را به جز توسط قهرمانان کامیکبوکی به روش دیگری روایت کرد و این موضوع نشان میدهد که چرا وقتی یک فیلم کامیکبوکی کارش را به بهترین شکل ممکن انجام میدهد و از خصوصیاتِ منحصربهفردش استفاده میکند، از یک اکشن پاپکورنی دیگر به اثر هنریای تبدیل میشود که ژانر دیگری قابلیتهای روایت چنین داستانی را ندارد. تمام اینها به خاطر این است که تمرکز اول و آخرِ «واچمن» روی شخصیتهایش است. بهطوری که پر بیراه نگفتهام اگر بگویم «شوالیهی تاریکی»، سکانسهای اکشن بیشتری نسبت به «واچمن» دارد. البته اگر تعریفتان از اکشن تعقیب و گریزِ ماشینها در خیابانها یا مبارزهی تن به تن با آدمبدها باشد. یک نوع اکشن دیگر داریم که به عنوان «نبرد ذهنها» معروف است و من عاشق وقتی هستم که کاراکترها با دیالوگها و طرز فکرهایشان به مبارزه با یکدیگر میروند. سکانس بازجویی بتمن از جوکر را به یاد بیاورید. ستون فقراتِ «واچمن» را همین نبردهای ذهنی و فکری تشکیل میدهند. برای اینکه نبردهای فکری کاراکترها به اندازهی مشت و لگدپراکنی هیجانانگیز و تعلیقزا شود، تماشاگران باید طرز فکر کاراکترها را هرچهقدر هم عجیب یا غیرانسانی باشد درک کنند. ما باید باور کنیم که فلان کاراکتر از تمام قلبش به فلان چیز اعتقاد دارد تا برخورد آنها با یکدیگر کاری کند تا حتی خیره شدن آنها به همدیگر نیز نفسمان را بند بیاورد. «واچمن» در این کار بینظیر است.
کاراکترهای «واچمن» یک سری قهرمانانِ کلیشهای که بهطرز سختی برای خوب بودن و انجام فوقالعادهی مسئولیتهایشان تلاش میکنند نیستند. از آنجایی که با یک سری آدم عادی طرف هستیم، هرکسی با توجه به طرز فکر خودش برای برقراری عدالت فعالیت میکند. همین الان اگر بهصورت تصادفی از پنج نفر در خیابان دربارهی بهترین راه مبارزه با جرم و جنایت خارج از قانون مرسوم سوال کنید، احتمال اینکه پنج جواب کاملا متفاوت دریافت کنید خیلی بالاست. هرکسی با توجه به تجربهای که در زندگی پشت سر گذاشته و با توجه به مطالعات و اعتقاداتش به یک چیز باور دارد. مسئله این است که زندگی و دنیای واقعی برخلاف چیزی که اکثر فیلمهای ابرقهرمانی به نمایش میگذارند، خیلی کثیفتر، افسردهکنندهتر و پیچیدهتر از این حرفهاست.
مردم شانس میآورند که کسانی مثل پیتر پارکر و بروس وین قهرمانشان میشوند. همهی آدمهای دنیای واقعی اما از اختلالاتِ روانی متفاوتی با دوزهای مختلفی رنج میکشند. شاید بهترین چیزی که برای توصیف قهرمانانِ «واچمن» میتوان گفت مقایسهی آنها با تراویس بیکلِ «راننده تاکسی» مارتین اسکورسیزی است. در آن فیلم تراویس که از جنگ ویتنام برگشته، نمیتواند کثافت دنیای اطرافش را تحمل کند و در نتیجه برای گرفتن قانون در دست خودش، چندتا اسلحه میخرد، با آینه صحبت میکند و دست به کار میشود. ما متوجه میشویم که چه آشوبی درون تراویس زبانه میکشد و میدانیم که اگرچه او به قول خودش هدف خوبی دارد، اما همزمان هرچه بیشتر او را مورد بررسی قرار میدهیم، بیشتر متوجه میشویم که او از بیماری روانی رنج میکشد. چیزی که خودش متوجه آن نیست و در نتیجه با قهرمانی طرفیم که چشمانداز متوهمی از نجات دنیا دارد. در «واچمن» با قهرمانانی از تیر و طایفهی تراویس بیکل سروکار داریم. هیچوقت نمیتوان با تمام قدرت یکی را به عنوان بهترین قهرمان ملت انتخاب کرد. فیلم موفق شده خط باریکی که یک مسیحِ موعود، یک مبارز خیابانی و یک پیکارگر انتقامجو را از هم جدا میکند از بین ببرد و ابعاد مختلف کاراکترها را بهطرز معرکهای که برای مخاطب لمسکردنی باشد مورد کندو کاو قرار بدهد.
همانطور که گفتم هرکدام از کاراکترها از یک فلسفهی اخلاقی پیروی میکنند. «واچمن» یک آنتاگونیست مشخص ندارد. همهی کاراکترهای اصلی، قهرمان دنیای خودشان و آنتاگونیستِ دیگران محسوب میشوند. در «واچمن» این قهرمانان هستند که به خاطر چشماندازهای متفاوتشان به جان یکدیگر میافتند و همین فیلم را به کندو کاوی درون باورها و فلسفههای مختلف دنیای واقعی تبدیل کرده و دربارهی این صحبت میکند که برای اینکه ما دنیا را به سوی وضعیتی بهتر سوق بدهیم، به چه طرز فکری به عنوان قهرمانمان نیاز داریم. مثلا رورشاخ کسی است که به مطلقگرایی و وظیفهگرایی اخلاقی باور دارد. این فلسفه میگوید که تصمیمی که میگیریم باید ذاتا ویژگی اخلاقی داشته باشد، نه پیامد اخلاقی.
پیروان این باور اعتقاد دارند که چیزی که بد است همیشه بد است و فقط به خاطر اینکه میتواند پیامد خوبی در پی داشته باشد، انجام آن عمل بد را توجیه نمیکند. رورشاخ با تمام وجودش به این موضوع باور دارد و تمام زندگیاش را وقف رسیدن به دنیایی کرده است که همه از چنین کُدی پیروی کنند. شعار رورشاخ، شعار پیروانِ این مکتب است: «بگذار عدالت انجام شود، حتی اگر بهشت سقوط کند». رورشاخ میگوید که در پروسهی گرفتن تصمیمات اخلاقی نباید بگذاریم تا عواقب آنها روی تصمیمگیریمان تاثیرگذار باشد. او باور دارد که به محض اینکه آدم شروع به فکر کردن به عواقب تصمیمشان کنند، از محدودهی اخلاق خارج میشوند. چون در این صورت شما در حال فکر کردن به این هستید که چگونه میتوانید چیزی که برای خودتان یا دیگران میخواهید را به دست بیاورید.
امانوئل کانت، فیلسوف آلمانی یکی از مهمترین کسانی است که تئوریهای اخلاقیاش در این زمینه معروف است. او میگوید که اخلاقگرایی با نیت خوب آغاز میشود. به قول او هرچیزی مثل هوش، قدرت و حتی خوشبختی میتواند برای مقاصد بد مورد استفاده قرار بگیرد، تنها چیز خوبی که وجود دارد، نیت خوب برای انجام کاری خوب است. به خاطر همین است که از زبان رورشاخ میشنویم که میگوید: «من حتی در مقابل آخرالزمان هم مصالحه نمیکنم». یا در جایی دیگر میگوید: «بیعدالتی دنیا توسط یک سری نیروهای متافیزیکالِ ناشناخته شکل نگرفته است. این خدا نیست که بچهها را میکشد. این تقدیر نیست که آنها را سلاخی میکند و این سرنوشت نیست که آنها را به خورد سگها میکند. همهچیز تقصیر ماست. فقط ما».
رورشاخ کسی است که چشمانش را باز کرده است و چهرهی وحشتناک واقعی شهرش را دیده است. دنیایی پر از حشرات موذی و کثیفی که روی یکدیگر میلولند و حاضرند برای دستیابی به یک لذت گذرا، همسایههایشان را زیر پاهایشان له کنند. فقط با این هدف که این زندگی احمقانه را برای یک روز دیگر ادامه بدهند. در برخورد چهره به چهره با چنین واقعیتی، فرد چندین انتخاب جلوی خودش میبیند. یکی سرش را پایین میاندازد و وانمود میکند که هیچ آشغالی وجود ندارد. یکی دیگر به این توهم روی میآورد که دنیا در زیر تمام اینها، جای خوبی است و سعی میکند با این باور خودش را آرام کند. معلوم نیست کدامیک بهترین روش مقابله است، اما یکی مثل رورشاخ هم تبدیل به یک نابودگر میشود. کسی که با چکمههایش شروع به متلاشی کردن تمام سوسکهای فاضلابی که میبیند میکند. البته که رورشاخ هیچوقت نمیتواند به تنهایی دنیا را جایی عاری از این سوسکهای انسانی تبدیل کند، اما میتواند تلاش خودش را بکند و حداقل میتواند دست از دست روی دست گذاشتن بکشد.
رورشاخ با چنین طرز فکری در ابتدا به نزدیکترین قهرمان به مخاطب تبدیل میشود. در حالی که بقیه یا از مبارزه کردن دست کشیدهاند یا مشغول کارهای دیگری هستند، این اوست که هنوز در کوچهپسکوچههای تاریک شهر میچرخد و برای سر درآوردن از توطئهها و از بین بردنِ عوضیها تلاش میکند. به عبارت دیگر به نظر میرسد این تنها اوست که آیندهی شهرش برایش اهمیت دارد. حتی میتوان فیلم را در حالی به پایان رساند که رورشاخ به قهرمانِ تراژیکمان تبدیل شده باشد. اما همانطور که گفتم در «واچمن» با قهرمانانِ ناقصی طرف هستیم که رورشاخ هم یکی از ناقصترینشان است. رورشاخ قهرمان نیست، چون خیلی طول نمیکشد تا جملهی معروف نیچه دربارهی او به حقیقت تبدیل میشود: «وقتی به درون اعماق نگاه کنی، اعماق هم به تو نظر میاندازد».
رورشاخ برای نابودی مجرمان دست به کار میشود، اما خیلی طول نمیکشد که میبینیم او در بیرحمی و خشونت هیچ فرقی با وحشیترین مجرمان دنیا ندارد. هیولاکش، به هیولا تبدیل شده است. دلیل سقوط رورشاخ از کسی که دلش برای دنیا میسوزد، به یک دیوانهی روانی، طرز فکر دوگانهاش به دنیا است. او نه تنها فقط به دنیا بهصورت سیاه و سفید نگاه میکند، که بر آن پافشاری هم میکند و آن را به مشغلهی ذهنیاش تبدیل کرده است. حداقل آدریان وایت (آزیمندیاس) کمی خاکستری به دنیا نگاه میکند، اما رورشاخ یک سیاه و سفیدبینِ مطلق است. یا چیزی خوب است یا چیزی بد است و باید نابود شود. چنین چیزی را میتوان در زمینهی پارچهی خاصی که برای نقابش انتخاب کرده هم دید. رنگهای سیاه و سفید نقابش با اینکه همیشه متحرک هستند، اما هیچوقت با هم ترکیب نمیشوند. وظیفهگرایی مطلق وقتی خوب است که ما با وضعیتهای ایستا که تغییر نمیکنند سروکار داشته باشیم. اما در شرایطِ دنیای واقعی همیشه یکسان نمیماند، غیرمنتظره است و هر اتفاقی ممکن است بیافتد. از آنجایی که نحوهی کارکرد زندگی پیچیدهتر از حد درک ماست، تلاش برای به دست گرفتن افسار آن توسط یک طرز فکر کوتهبینانه به چیزی جز شکست و دیوانگی فرد منجر نمیشود.
اما اگر رورشاخ به آیندهای خوب باور دارد، ادوارد بلیک (کمدین) یک ابسوردیستِ تمامعیار است. کمدین را میتوان نسخهی قابلکنترلتر و نه چندان باهوشتری نسبت به جوکر توصیف کرد. کسانی که باور دارند تلاش انسانها برای پیدا کردن معنی در هستی در نهایت با شکست مواجه میشود. چون حداقل در رابطه با بشریت، هدفی وجود ندارد. به خاطر همین است که جوکر و بلیک خودشان را را جوکر و کمدین نامیدهاند. به خاطر اینکه دنیا و زندگی برای آنها چیزی بیشتر از یک شوخی نیست. شاید از همان ابتدا این طرز فکر را رد کنیم، اما کمی که با او وقت میگذرانیم و در دنیای سیاه آلن مور میچرخیم، به این نتیجه میرسیم که شاید کاملا با او مخالفم نباشیم. از کجا معلوم که حق با او نباشد.
اما یک مشکل وجود دارد و آن هم این است که کمدین، مفهوم و تعریف نهلیسیم را کج فهمیده است. او فکر میکند پوچگرایی یعنی خندیدن به ریش دنیا و انجام هر کاری که دلش میخواهد، ولی نیچه نهیلیسم را به عنوان سدی برای رد شدن از آن و تبدیل به شدن به انسانی متعالیتر توصیف میکند. کمدین از این سد عبور نکرده است و در نتیجه در بیمعنایی مطلق گرفتار شده است و نتوانسته معنای منحصربهفرد خودش را درست کند. در عوض او به نابودی و کشتن علاقه دارد و ابرقهرمانبودن این اجازه را به او میدهد تا عطشش را سیراب کند. در حالی که رورشاخ باور دارد که باید دست به عمل زد، کمدین همیشه به این نکته اشاره میکند که اگر متوجه شوید همهچیز چه جوکی است، کمدینبودن منطقیترین کاری است که میتوانید انجام دهید. مشکل هر دوتایشان این است که فقط فکر میکنند به افق تازهای دست پیدا کردهاند. اما در حقیقت هر دو کورتر از مردم عادی هستند.
آدریان وایت که باهوشترین و مغرورترین ابرقهرمانِ «واچمن» است، در تضاد مطلق با رورشاخ قرار میگیرد. وایت به عنوان یک پیامدگرا، باور دارد که همهچیز باید با توجه به عواقبشان مورد قضاوت قرار بگیرند. او از آن کسانی است که کسی مثل رابین هود را قبول دارد. کسی که دزدی میکند، اما پیامد دزدیهای او سیر شدن شکم فقیران است. وایت کسی است که موقع اتخاذ هر تصمیمی نکات مثبت و منفی آن را بررسی میکند و همانی را انتخاب میکند که دارای عواقب مثبت بیشتری باشد. حتی اگر ماهیتِ خود انتخاب، منفی باشد. این نوع تفکر بیان میکند که بهترین راه تصمیمگیری افزایش خوشحالی و کاستن از بدبختی است. حالا مهم نیست این دو ویژگی از چه راهی به دست میآیند. خصوصیتی که وایت را به آدم باهوشتری نسبت به رورشاخ تبدیل میکند این است که او به دنیایی که به دو دستهی سیاه و سفید و بد و خوب تقسیم شده است باور ندارد. همهچیز خاکستری است و برخی خاکستریها تاریکتر هستند. وایت برای انجام کار درست، روشنترین طیفِ خاکستری را انتخاب میکند.
خب، تا اینجای کار، وایت بهترین فلسفهی ممکن را دارد. به قول خودش زنده ماندن میلیاردها نفر به ازای کشته شدن میلیونها نفر یعنی موفقیت. کشته شدن میلیونها نفر به ازای رسیدن به صلحی پایدار. اما مشکل پیامدگرایی این است که او باور دارد میتواند مردم را مجبور به فدا کردن جانشان برای رسیدن به آیندهای بهتر کند. آیا این عادلانه و درست است که مردم نیویورک بدون اینکه بدانند جانشان را برای پایان دادن به جنگ سرد بدهند؟ احتمالا تکتک شهروندان نیویورک چنین چیزی را قبول نمیکنند و حقوق بشر هم میگوید که نباید کسی را مجبور به انجام کاری که دوست ندارد کنیم. نکتهای که وایت را از تبدیل شدن به قهرمانِ بینقص داستان باز میدارد این است که او حقوق آدمهایی که باید جانشان فدا شود را جدی نمیگیرد. مطمئنا چنین چیزی از نگاه کسی مثل وایت که در پایان تمام اتفاقات، به خانهاش برمیگردد و از صلح به دست آمده لذت میبرد عالی است، اما قربانیان چه. مشکل پیامدگرایی این است که شاید عدهای از نتیجهی خوب به دست آمده بهره ببرند، اما عدهای نه. پس، اگر قرار باشد دنیا براساس این فلسفه اداره شود، هر لحظه باید احتمال بدهید که ممکن است مجبور شوید جان خودتان را بدون اینکه بدانید، برای نجات عدهای دیگر بدهید و این مطمئنا به جامعهی بدگمان و بیثباتی ختم میشود.
«به نظر من وجود زندگی، پدیدهایه که زیادی جدی گرفته شده». این جمله را دکتر منهتن میگوید. کسی که شاید کاراکتر موردعلاقهی اکثر طرفداران «واچمن» باشد. به این دلیل که در رابطه با دکتر منهتن با یک طرز فکر وحشتناک اما قابلدرک طرفیم. «یه بدن زنده و یه بدن مرده شامل مقدار یکسانی ذره هست. از لحاظ ساختاری هیچ فرق قابلتوجهای بینشون وجود نداره. زندگی و مرگ دو مفهوم انتزاعی غیرقابلانکار هستن. چرا باید برام اهمیت داشته باشه؟» دکتر منهتن به این دلیل جذابترین و کنجکاویبرانگیزترین کاراکتر فیلم است که برخلافِ دیگر قهرمانان، مفهومی را اشتباهی متوجه نشده یا به خاطر تجربههای بد زندگی، از مشکل روانی شدیدی رنج نمیبرد. دکتر منهتن کسی است که به معنای واقعی کلمه از هیچ سیستم و فلسفهی اخلاقیای پیروی نمیکند و در طول فیلم کمکم به جایی میرسد که نه تنها زندگی انسانها، که سرنوشت کرهی زمین هم برایش اهمیت ندارد و همین او را به کاراکتری تبدیل کرده که به عنوان یک موجود غیرانسانی، به نکات شگفتانگیزی دربارهی زندگی انسانها اشاره میکند.
«کی این دنیا رو خلق کرده؟ شاید دنیا خلق نشده. شاید هیچچیزی خلق نشده. شاید دنیا به سادگی از ابتدا بوده. ساعتی بدون ساعتساز». البته شنیدن چنین جملاتی از موجودی مثل دکتر منهتن غیرمنتظره هم نیست. ما داریم دربارهی کسی حرف میزنیم که در یک چشم به هم زدن میتواند به هر جایی از هستی تلهپورت کند. کسی که بر روی مادهها در سطح اتمی کنترل دارد و تمام دانش هستی را در اختیار دارد. کسی که ذهنها را میخواند و بهطور همزمان میتواند گذشته، حال و آینده را ببیند. دکتر منهتن به عنوان یک مادیگرا باور دارد که همهچیز به ماده و فیزیک خلاصه میشود و چیزهایی مثل اخلاق و روح، توسط انسانها خلق شدهاند و وجود خارجی ندارند. خب، این درست، اما چنین طرز فکری فقط به درد کسی مثل خود دکتر منهتن میخورد. بالاخره او کسی است تا لبهی هستی به بیرون و تا عمق هستی به درون سفر کرده است و باور دارد که کرهی زمین و ساکنانش در مقابل عظمت هستی، در بهترین حالت ناچیز هستند. ما انسانها هرچه زور بزنیم، نمیتوانیم بهطور تمام و کمال مثل دکتر منهتن فکر کنیم. چون برخلاف او که تمام زیر و بم و تمام رازهای هستی را میداند، ما تواناییهای محدودی داریم.
خیلی خب، بالاخره نتیجه به نفع چه کسی تمام میشود؟ اگر همهی فلسفههای فکری مشکلدار هستند، ما باید چه خاکی توی سرمان بریزیم؟ آیا «واچمن» به این نکته اشاره میکند که فاتحهی ما خوانده است یا نه؟ جواب خیلی ساده است: اولین چیزی که «واچمن» بهمان یاد میدهد این است که هیچ سیستم اخلاق مطلقی برای پیروی تمام و کمال از آن وجود ندارد. هیچچیزی بهترین نیست. همه دارای ویژگیهای خوب و بد منحصربهفرد خودشان هستند. اما حرف «واچمن» این نیست که کارمان تمام است و هیچ وسیلهای برای به دست گرفتن سکانِ زندگی در دریاهای همیشه طوفانی نداریم. «واچمن» دنیای پیچیدهای را به نمایش میگذارد که انگار تمام سلاحهایی که برای فهمیدن آن اختراع کردهایم در مقابلش کارکردی ندارند. شاید سادهترین راهحل که فیلم ارائه میکند این است که هنوز باید برای فهمیدن و درک کردن زندگی تلاش کنیم. فیلم از این میگوید که باید انعطافپذیری به خرج بدهیم. از آنجایی که فقط یک شاهکلید برای فهمیدن و کنترل همهچیز وجود ندارد، پس طبیعتا متعصب بودن و پافشاری روی یک طرز فکر، به نابودی خود و دنیایی که قصد نجاتش را داریم ختم میشود. «واچمن» میگوید باید همیشه آغوشمان را به روی فلسفههای مختلف باز کنیم. سعی کنیم دنیا را از زاویههای دید دیگری هم ببینیم و سپس تصمیم بگیریم. در نهایت یک تعریف خشک و خالی که از کسی شنیدهایم یا جایی خواندهایم و دنبال کردن آن بدون فکر کردن برای خودمان به چیزی جز شکست ختم نمیشود. چون در پایان مهم نیست چندتا فلسفه وجود دارد، این ما هستیم که باید با سبک و سنگین کردن همهچیز جاهای خالی را پر کنیم. یا شاید هم «واچمن» پیام افسردهکنندهتر و سیاهتری داشته باشد و از دنیایی بگوید که امیدی برای فهمیدن و به دست گرفتن سکان آن وجود ندارد. هیچ راهی برای درک آن نیست و برنده کسی است که با نیرنگ و زور و هوش بهتری بتواند حرف خودش را به کرسی بنشاند.
اما بیانصافی است اگر صحبتمان دربارهی «واچمن» را بدون اشارهی ویژهای به انیمیشن «قصههای کشتی سیاه» به پایان برسانیم. در نسخهی سه ساعت و ۳۰ دقیقهای «واچمن» یک فیلم فرعی کارتونی وجود دارد که از لحاظ داستانی هیچ ربطی به اتفاقات اصلی ندارد، اما از لحاظ تماتیک کاملکنندهی بحثهای مطرحشده در داستان اصلی است. این انیمیشن به دریانوردی میپردازد که کشتیاش مورد حملهی یک سری دزدان دریایی شبحوار قرار میگیرد. دوستانش به بدترین شکل ممکن میمیرند و او بر روی یک جزیره رها میشود. دریانورد داستان تصمیم میگیرد تا به خانه برگردد و مردم روستا را از حملهی این دزدان دریایی مرگبار باخبر کند و این به قصهی بسیار خشونتبار، هیجانانگیز و تراژیکی ختم شده است که در حد فیلم اصلی دوستش دارم. حتی کسانی که اقتباس سینمایی «واچمن» را قبول ندارند هم «قصههای کشتی سیاه» را دوست دارند. چون برخلاف «واچمن» که در مسیر ترجمه با تغییرات اندکی مواجه شده، این انیمیشنِ روایت موبهمو و کپی-پیستشدهی همین داستان در کامیک است و استایل کارتونی و استفاده از طراحیهای خیرهکننده، نورپردازیهای سرخ و نارنجی و رنگهای اغراقشده هم کاری کرده تا احساس کنیم در حال تماشای یک کامیک سهبعدی متحرک هستیم. «قصههای کشتی سیاه» به عنوان یک انیمیشن خونبار که از مفاهیم بزرگسالانهی قوی بهره میبرد، یک شاهکارِ جمعوجور منحصربهفرد محسوب میشود. این انیمیشنی است که فقط به لطف «واچمن» ساخته شده. وگرنه به سختی میتوان انیمیشن دیگری با چنین درجهای از خشونت و بیرحمی، مخصوصا با چنین استایل زیباشناسانهای را پیدا کرد.
«واچمن» اقتباس ایدهآلی نیست. مثلا کامیکبوک از استایل رنگآمیزیای غیرمرسومی بهره میبرد که در آن به جای رنگهای اصلی (آبی، قرمز و سبز)، از ترکیب بنفش، نارنجی و سبز استفاده شده است. بعضیوقتها مثل لحظهی سقوط کمدین از آپارتمانش، اغراق در استفاده از این رنگها به بالاترین درجهاش میرسد و همین به ترسیم دنیای متفاوتی ختم شده که با دیدن پنلهای کامیک به راحتی میتوانید اسم آن را حدس بزنید. این در حالی است که فیلم به هیچوجه موفق به تکرار این ویژگی نشده و در نتیجه تنها چیزی که گیرمان آمده است، همان استایل تاریک و گلآلودِ معروفِ اسنایدر است که البته نسبت به دیگر فیلمهایش اذیتکننده نیست. مخصوصا اگر چیزی دربارهی کامیک ندانید. یا مثلا لباس آزیمندیاس که براساس فرعونهای مصری طراحی شده، قرار بوده نشاندهندهی علاقهی او به اسطورهشناسی و تاریخ مصر باستان باشد و شمایلی شاهوار به او بدهد، اما این لباس در فیلم توسط اسنایدر به دلیل مسخرهای (شوخی کردن با طراحی لباس بتمن در «بتمن و رابین») تغییر کرده است. یا از همه مهمتر فاجعهی پایانبندی داستان است که در کامیکبوک به صورت چندین پنلِ خالی از دیالوگ که فقط خرابیها و مرگها را نشان میدهد به تصویر کشیده میشود و در فیلم همهچیز به یک انفجار نورانی خلاصه شده است و همین از قدرت این صحنه که تمام فیلم به سمت آن حرکت میکند کاسته است. اما روی هم رفته «واچمن» اقتباس موفقی است. «واچمن» فقط یک فیلم ابرقهرمانی واقعگرایانه نیست. بلکه فیلمی است که با موضوعاتِ واقعگرایانهای مثل پارانویا، دیوانگی، فروپاشیهای روانی، تجاوز، جنگ، فاجعههای انسانی، هولوکاستهای اتمی و بحرانهای اعتقادی سروکار دارد و ثابت میکند که چرا نباید انتظاراتمان از فیلمهای ابرقهرمانی را به عنوان یک مشت اکشن یکبارمصرف پایین بیاوریم.
Zoomg