پخش فصل سوم سریال محبوب و موفق فارگو آغاز شدهاست و در این نوشته قصد داریم به نقد قسمت آغازین آن بپردازیم. برای کسانی که هنوز قسمت اول را مشاهده نکردهاند خواندن این نقد به دلیل لو دادن داستان توصیه نمیشود.
اگر از طرفدران پر و پا قرص این سریال باشید و از فصل اول آن را همراهی کرده باشید به طور قطع میدانید که با یک دارم جنایی، تاریک و سرد همراه هستید که گهگاه طنزی خشک را به محتوای خود اضافه میکند. داستان این فصل از سریال به رابطه نه چندان صمیمیِ دو برادر به نامهای ری و امیت استاسی میپردازد که یکی از آنها افسر پلیس ناظر بر آزادی مشورط مجرمان (Parole Officer) و دیگری بیزنس منی موفق در زمینه مدیریت پارکنیگ است. در واقع رقابت این دو برادر ریشه عمیق دارد که طبق روال معمول زندگی، برادری که وضعیت مالی ضعیفتری دارد، احساس میکند که به او خیانت شدهاست.
فضای سریال برای طرفدران هاردکور این عنوان بسیار آشنا است: مینهسوتایی سرد و دور از هیاهو با افسران پلیسی ساده ولی باهوش؛ فضایی که سرما و خشونت آن به عنوان بستری مناسب برای اتفاقات سریال عمل میکند. در کنار داشتن فضایی مشابه با فصول قبلی، شاید بسیاری از نظر ساختار داستانی نیز تشابهاتی را با فصلهای اول و دوم پیدا کنند. مثال خوب در این زمینه کاراکترهای زن هر فصل هستند. در فصل آغازین دیدم که چگونه شخصیت لستر نایگارد بخاطر نیش و کنایههای همسرش، او را به قتل میرساند. در واقع این زنِ اوست که اتفاقات تاریک سریال را با مرگ خود کلید میزند. در فصل دوم نیز میبینیم که شخصیت پگی بلامکوئیست با بازی کریستن دانست نقش نیروی محرکه را برای همسرش اِد بازی میکند. در فصل جدید، این وظیفه بر عهده مری الیزابت وینستد و شخصیتش نیکی سوانگو قرار دارد. سکانس سقوط کولر بر روی سر موریس از طبقه سوم، خود به صورت کاملا واضح گویای شخصیت نیکی و تاثیرگذاری او بر روی شخصیت ری است؛ درست همانند پگی در فصل دوم، نیکی در فصل سوم نیروی محرکه اتفاقات تاریک برای شخصیت ری خواهد بود.
یکی دیگر از شباهتهای ساختاری سریال به فصلهای قبلی وجود یک شخصیت مرموز و ناشناس است که عمده بار تاریک بودن سریال بر دوش او قرار دارد. در فصل اول بیلی باب ثورنتون این وظیفه را با شخصیت لورن مالوو بر عهده داشت و به نحو احسن از پس آن برآمد، در فصل دوم شخصیت مایک میلیگان این وضعیت را داشت و حال در فصل جدید دیوید تیولیس که با او در مجموعه فیلمهای هری پاتر آشنا شدیم، با نقش ویام وارگا این مهم را تکرار میکند. در کنار شخصیت مخوف داستان، کاراکتر پلیس نیز همانند فصول قبلی حضور دارد که در کنار سادگی، از هوش و ذکاروت بالایی برخوردار است. در واقع گویا سازنده سریال نوآه هالی، یک فرمول خام و نقشه راه ثابت دارد که در هر فصل با گذاشتن شخصیت جدید در آنها، فصلی نو را میسازد. البته این موضوع تا زمانی که داستان سریال به درستی روایت شود، به هیچ وجه یک نکته منفی نیست. در واقع از بسیاری جهات میتوان این فرمول ثابت را در مورد فارگو، یک نکته مثبت قلمداد کرد.
قسمت آغازین فصل سوم تمام المانها و عناصر یک فارگوی موفق را داراست و به بهترین شکل ممکن در روایت داستان از آنها بهره میبرد :
یک اشتباه کوچک و پیش پا افتاده و از بسیاری جهات احمقانه، سلسلهای زنجیر وار از اتفاقات را رقم میزند که با پیشرفت داستان، همانند گلولهی برفِ در حال پایین آمدن از دامنه کوه، هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشود. به تعبیری اثر پروانهای که همه با آن آشنا هستند. در مورد فصل جدید این اتفاق کوچک، همان گم شدن آدرس توسط موریس است که باعث میشود برای دزدی به یک آدرس اشتباه رفته و شخصی دیگر را «بر حسب اتفاق» به قتل برساند. «بر حسب اتفاق» مقتول، پدر خواندهی قهرمان داستان گلوریا (همان افسر پلیس) است. تحقیقات این افسر پلیس در نهایت به پیش رفته و به درون اتفاقات فوق العاده پیچیده خانواده استاسی وارد میشود. در یک سریال معمولی چنین سلسله اتفاقاتی و این مجموعه از «بر حسب اتفاق»ها بسیار خنده دار به نظر میرسد اما فارگو از یک عنصر بسیار مهم بهره میبرد که باعث میشود نتوانیم بدان بخندیم :
داستان سریال واقعی است. اتفاقات به نمایش درآمده در این سریال، در سال ۲۰۱۰ در ایالت مینهسوتا اتفاق افتادهاند. به درخواست بازماندگان، اسامی تغییر یافتهاند. برای احترام به قربانیان، مابقی داستان بدون هیچ گونه دخل و تصرفی روایت میشود.
در واقع همین جملات ساده در ابتدای سریال است که باعث میشود مخاطب نتواند به جنس داستان و اتفاقات آن ایراد بگیرد و سلسله مراتب به وقوع پیوستن آن را به زیر سوال ببرد. فارگو به لطف تکیه بر داستانی واقعی و بازیگرانی قدرتمند همواره موفق بودهاست راه انتقاد و خرده گیری بر خود را ببندد. البته این بدین معنی نیست که هر داستان واقعی به صورت اتوماتیک موفق است. در واقع داستان واقعی یک فاکتور تاثیرگذار است که در صورت استفاده درست میتواند محصولی موفق را تضمین کند.
فارگو همواره از بازیگرانی قدرتمند برای روایت داستان خود استفاده کردهاست. در فصل اول شاهد حضور بیلی باب ثورنتون، مارتین فریمن، باب اودنکرک، کالین هنکس و کیت والش بودیم. در فصل دوم کریستن دانست، پاتریک ویلسون، جسی پلیمانس، نیک آفرمن و تد دانسون به زیبایی از پس کار برآمدند و حال در فصل سوم بار دیگر شاهد هنرنمایی بازیگرانی قدرتمند و در راس آنها اون مکگرگور هستیم که وظیفه بازی در دو نقش اصلی، یعنی ری و امیت استاسی را بر عهده دارد.
در قسمت اول چه اتفاقاتی افتاد؟
در این قسمت شخصیتهای مرکزی، ری و امیت استاسی معرفی شدند و گوشهای از زندگی روزمره، دغدغههای آنها و جنس رابطه این دو برادر را مشاهده کردیم. در ادامه با قهرمان داستان، گلوریا به صورت مختصر آشنا شدیم و پس از آن سکانسی را دیدیم که نقش مقدمهی تمام اتفاقات سریال را بازی میکند. در اواسط این قسمت با شخصیت تاریک سریال، ویام وارگا و شرارت محضش روبرو شدیم. در واقع اگر بخواهیم بگوییم سریال در سه جبهه دنبال میشود، یکی از این جبههها شخصیت وارگا و اعمال او است. در ادامه و پس از معرفی وارگا همان اتفاق پیش پا افتادهای را ناظر هستیم که پیشرفت روند سریال از جبههی دوم را استارت میزند. در نهایت و در پایان قسمت، جبهه سوم را میبینیم و آن سقوط کولر از طبقه سوم بر روی سر موریس است. پیش بینی ما برای این سریال در پایان، پیش روی سریال در این سه جبهه و در نهایت تلاقی آنها با یکدیگر است.
در نهایت باید بگوییم که قسمت آغازین سریال در هدف خود که همان فراهم کردن بستر برای پیشرفت سریال است موفق عمل کرد و توانست با معرفی مناسب شخصیتهای مرکزی، مخاطب خود مشتاق به ادامه مشاهده سریال کند.
توسط حمیدرضا قهرمانی
گیمفا