تعدادی از فیلمسازان اروپایی همواره در حال ارایه تصویری متفاوت از تصویر ذهنی ما از جوامع آنها هستند. تصاویری که عموما به وسیله نقل داستانهایی از متن زندگی روزمره مردم در جوامع محل زندگیشان ساخته میشوند. از جمله مشهورترین این دست از فیلمسازان کِن لوچ، فیلمساز بریتانیایی و برادران داردِن، فیلمسازان بلژیکی هستند.
در فیلم من دنیل بلیک (I, Daniel Blake)، دنیل مرد میانسالی است که به دلیل سکته قلبی و بنا بر توصیه پزشک معالجهاش برای مدتی نمیتواند کار کند. دنیل در پی آن است تا برای زمانی که قادر به کارکردن نیست، از شرایط مستمری دولتی برای تامین مخارج زندگیاش استفاده کند.
ساخت موفق فیلمهایی با مضامین اجتماعی که در مرحله اول داستان سادهای دارند، به نوعی سهلِ ممتنع محسوب میشود. سادگی داستان این فیلمها عملا پرداخت آنها در کارگردانی و به خصوص فیلمنامه را مشکلتر میکند. برای مثال فیلم روزتا (Rosetta) ساخته برادران داردن، محصول ۱۹۹۹ فرانسه و برنده نخل طلای کن همان سال نیز داستانی ساده دارد: روزتا که به همراه مادرش در کمپهای اطراف شهر زندگی میکند، به دنبال یافتن شغل است و میخواهد راهی پیدا کند تا خود را در محل کار جدیدش تثبیت نماید. خلاصه داستانهای هر دو فیلم بسیار ساده هستند. در واقع در خلاصه داستان هیچکدام از دو فیلم، حادثهای دیده نمیشود. اینکه چگونه بعضی فیلمسازان به سراغ داستانهایی ساده میروند اما در پرداخت آنها بسیار موفق عمل میکنند، در واقع به دلیل تجربه غنی آنها از جمع آوری اطلاعات و پژوهش در حوزه مسئلهای است که به آن میپردازند. این امر میتواند برگرفته از تجربه زندگی شخصی آنها نیز باشد. برای مثال محدودهای از جنوب کشور بلژیک که محل ساخت برخی از آثار برادارن دارن بوده است، عمدتا شامل فرانسویها و بلژیکیهایی است که از حداقل سطح رفاه برای زندگی برخوردار هستند. پژوهش در حوزه داستانگویی سهم بهسزایی در روایت فیلمسازانی از این دست دارد.
دنیل به دلیل نا آشناییاش با اینترنت و دنیای دیجیتال چندین روز مشغول کلنجار رفتن با فضای اینترنت برای ارسال فرم درخواست مستمری از طریق آن است. به یاد بیاورید دیالوگ به یادماندنیاش با مسوول اداره مستمری دولتی، هنگامی که به او میگوید تمام کارهای ما بر پایه دیجیتال هستند و دنیل در جواب میگوید، تمام کارهای من هم بر پایه استفاده از مداد است. فیلم در یک سطح، اعتراضی به وضعیت بروکراسی دولتی در انگلستان است. سیستمی که بیشترین مراجعه کنندگانش را افراد میانسال و کهنسال تشکیل میدهند، اما کمترین پاسخگویی و هماهنگی را با نیازهای آنها دارد: زمانی که همسایه دنیل به او میگوید، آنها میخواهند تو نتوانی پولی بگیری.
انتخابهای درست فیلمنامهنویس در پیشبردن طرح داستانی باعث میشود که فیلم بیمقدمه آغاز شود. اتفاقی که معمولا ضعف عمده بسیاری از فیلمنامههای سینمایی ما هستند. واکنشی که پس از دیدن بسیاری از فیلمها داریم فیلم دیر شروع شد! یا اصلا فیلم شروع نشد! است. چنین واکنشی از سوی مخاطب و سردرگمیاش در یافتن نقطهای به عنوان ورود به داستان فیلم به این دلیل است که مقدمه طولانی، معرفی شخصیتها یا ارایه پشت سرهم انبوهی از اطلاعات مرتبط با آنها (و بی ارتباط با داستان) باعث خستگی مخاطب در شروع فیلم میشود. نقطه مقابل چنین شروعی، شروعِ کاملا در مسیرِ داستانِ دنیل بلیک است، گفتگوی او با کارشناس سلامت پروندهاش که مدام از او سوالاتی بیارتباط با مشکل قلبیاش میپرسد. در واقع همان سکانس ابتدایی فیلم، به تنهایی یک سکانس کامل و البته در خدمت کل هدف فیلمنامه است. در یادداشتی که بر فیلم نهنگ عنبر ۲ نوشتهشده، به موضوع هدفِ صحنه در فیلمنامهنویسی پرداخته شده است. این که اگر هدف صحنه یا سکانس مشخص باشد، در عمل باعث میشود که در یک شکل ایدهآل از فیلمنامه هر فصل (مجموعی از سکانسها) یا هر سکانس به یک فیلم کوتاه تبدیل شود. در شکل جزییتر آن، هر سکانس به تنهایی جذاب باشد. به یاد بیاورید زمانی را که دنیل در حال پر کردن فرمهای اینترنی درخواست مستمری در کافی نت است. شکل کارگردانی به گونهای است گه گذشت زمان و کلافه شدن دنیل به دلیل ناتوانیاش در استفاده از اینترنت به مخاطب نیز منتقل میشود. یا زمانی که دیزی (دختر کیتی) پس از غیبت چند روزه دنیل به سراغ او رفته است تا از او خبری بگیرد. دیالوگنویسی قدرتمند فیلمنامه در اینجاست که آن صحنه را به یک صحنه به تنهایی جذاب تبدیل میکند.
در سمت دیگر داستان، کیتی و دو فرزندش قرار دارند. آشنایی دنیل با کیتی علاوه بر آنکه نوعی پیرنگ فرعی در کنار پیرنگ اصلی فیلم است، به شناخت بیشتر ما از شخصیت دنیل منجر میشود. در فیلم نامهنویسی حضور شخصیتهای فرعی عموما به این خاطر است که جنبههایی از شخصیت اصلی را به ما بشناسانند که تا پیش از این قادر به شناخت آن نبودهایم. مثلا برخورد قهری دنیل با همسایه سیاهپوست یا فردی که سگش را برای گردش به محوطه ساختمان آورده است باعث میشود که تصویری خشن و بدعنق از او در ذهن مخاطب شکل بگیرد. تصویری که با ورود دنیل به خانه کیتی و آشنایی با بچه ها کاملا واژگون میشود. پیرنگ فرعی فیلم و داستان کیتی علاوه بر آنکه در کشف زوایای دیگر شخصیت دنیل و نزدیک شدن بیشتر به او موثر است، داستانی دارد که در عرض داستان اصلی قرار دارد. پیرنگهای فرعی باید عموما دارای چنین ویژگی باشند. البته اهمیت داستان کیتی تا حدودی به اندازه پیرنگ اصلی است، سکانس دریافت غذای رایگان یا دزدی از فروشگاه را به یاد بیاورید. در این سکانسها و سکانس کندهشدن کاشی در خانه کیتی، دنیل حضور ندارد و صرفا در حال تماشای کیتی هستیم.
نکتهای که در مورد آثاری مانند دنیل بلیک قابل توجه است، شاید تضاد شخصیتها با تعریفی است که معمولا از شخصیت در فیلمنامه سینمایی ارایه میدهیم. در تعریف شخصیت سینمایی بارها ذکر شده است که شخصیت زمانی معنا مییابد که دست به عمل بزند و البته چه بهتر دست به عملی بزند که انتظار انجام آن را نداریم. اما در این فیلم دنیل در تمام فیلم دست به عملی انتحاری نمیزند یا شکلی متفاوت از شخصیت خود را که متضاد از شناخت عمومی ما در نیمه اول فیلم باشد، ارایه نمیدهد. شکل ایده ناظر (دورن مایه) فیلم (که در یادداشتهایی پیش از این به تعریف آن پرداختهایم) یک درون مایه کاملا بدبینانه است. فیلم با اتفاقی منفی آغاز میشود و با یک اتفاق منفی بزرگتر پایان مییابد. اگر چه واژگونی در شخصیت دنیل اتفاق نمیافتد اما او به سهم خودش دست به عمل میزند و اقدام میکند. زمانی که در مقابل دیوار اداره مستمری مینویسد: من دنیل بیلک، پرونده مرا بررسی کنید پیش از آنکه از گرسنگی تلف شوم…
چنین ارایهای از شخصیت، متفاوت با ارایهای است که مثلا فرهادی در فروشنده و در خصوص شخصیت عماد انجام داده است. در آنجا عماد علاوه بر آنکه در برابر اتفاقی که تعادل زندگی او را بهم زده است، دچار تغییراتی مغایر با روحیه اولیه خود میشود، دست به عمل نیز میزند و انتقام میگیرد.
من دنیل بلیک، نمونهای از فیلمهای محبوب جشنوارههای هنری اروپاست. روزتا، دیگر فیلمی که در این قسمت خلاصه داستانش ذکر شد نیز به نوعی در همین ردیف از آثار قرار میگیرد. در واقع جشنوارهها علاوه بر آنکه به سلایق مختلف در طی سالها جوایزی را ارایه میدهند، خود به نوعی جریانسازی نیز میکنند. این نکتهای است که باید در نوشته دیگری به آن پرداخته شود.
zoomg