با نیوگرافی یکی از محبوبترین شخصیتهای حوزه سرگرمی در ادامه همراه گیم شات باشید تا اینبار از دیدی طنز به گذشته یکی از معروفترین سازندگان ویدئوگیم بپردازیم.
صداقت موضوع مهمی به حساب میآید. اگر قرار است صداقت نباشد، همان بهتر که نیوگرافی هم نباشد. مثلا چه بد است که عدهای در خفا نقد میکنند؛ وقتی از آنها میپرسی اینتروی فلان اثر چگونه است، مصداق یافتن قاتل بروسلی در جواب این سوال میمانند. اما خدا نکند روزی که بحث ادعا پیش بیاید؛ همان دوست عزیز که از قضا برای پاسخی کوبنده کمین کرده است، به یک باره با ظاهری خودشیفته شجره نامه اثر را به رخمان میکشد. غافل از این که شجره نامه را ویکی پدیای خودمان هم نوشته است. این که هربار از درب نصیحت وارد میشویم، خودش دلیل دارد اما اگر نمیدانید اکنون بدانید که نگارنده فی الواقع حرفش در خصوص مطلب اصلی است. وقتی کوچکتر بودیم، زمانی که در محفلی خطاب به ریش سفید مجلس میگفتید میخواهیم بازیساز شویم ابتدا چشمهایش تاندون پاره نموده، سپس حدقه درشت گردیده و پلکها یهوری گشته و پاسخ میداد؛ زنک اون کمربند منو کجا گذاشتی؟ اصلا در آن زمان روایت داریم، چنین تصوراتی از سوی فرزند توسط پدر خانواده پیگرد قانونی داشت. کمپلت دو چیز مُد بود؛ یا درس بخوانی و دکتر شوی یا این که مصداق برادر دایی در خط حمله بیسچهاری هد بزنی! در غیر این صورت مینشستی ور دل مادر خانواده و ضمن گفتگو در رابطه با پسر حلیمه خانم، ابتدا شِوید را از جعفری جدا نموده و سپس پاک مینمودی. اگر هم کمی هیکلی بودی، میفرستادنت دم مغازه غضنفرباشی، صب تا شب چربی آب کنی. اصلا حالت دیگری وجود نداشت. حالا چیزی نزدیک به یک دهه و اندی از آن ماجرا میگذرد و از قضا ویدئو گیم و سینما شده است هنر هفتم و هشتم. در این فرصت میخواهیم به زندگی نامه یکی از دوست داشتنیترین و خاطرهسازترین اشخاص حوزه سرگرمی بپردازیم. کسی که ارزشش اگر چه به Uncharted نمیرسد، اما همچنان در قلب ما گیمرها اجاره خانهاش عقب نمیافتد. با نیوگرافی نیل دراکمن همراه گیم شات باشید.
در روزگاری که کلهپزیها گردهمایی بزرگیاند بر فرار مغزها و مردم بیشتر از آن که به دانش بیافزایند، مغز بز میخورند؛ باید هم همینگونه باشد که نه نامی در میان بازیسازانمان جهانی میشود و نه اسمی از ما در حوزه سرگرمی به زبان آورده خواهد شد. در روزگاری که پدرها با شنیدن اسم «ویدئو گیم» تاندون چشمهایشان پاره گشته و پلکهایشان یهوری میگردد، در گوشههایی از این دنیا هستند مناطقی که در آن پدرها شانههایی که پیشتر بر پشمان زیربقل حیوانات خانگیشان میکشیدند را بر سر فرزندشان کشیده و کمی نوازششان میدهند و میگویند؛ هر پشکلی نخوردی بخور! اصلا درستش همین است. اگر قرار باشد هر ننهقمری از راه برسد و دکتر شود که پسفردا نیمکره جنوبی و عللالخصوص جهان سوم کمپلت دکتر تشریف دارند و خدا را چه دیدی؟ پسفردا به یک باره میبینی دکتر جلالی (متخصص مغز و اعضاب) برای این که هوا خورده باشد میرود پیش دکتر معصومی که از قضا خودش هم دکتر مغز و اعصاب است. اصلا بگذریم. حرفمان این است که در گوشهای از دنیا، موجودی دراکمن نام داریم که از قضا در سن دوازده سالگی میگوید میخواهم بازیساز شوم و بزرگ مجلس هم خیلی شیک و چکشی جواب میدهد؛ هر پشکلی نخوردی بخور! و اینگونه میشود که حالا این دراکمن شلیلمانند، به واقع اسطورهای است در میان داستانپردازان حوزه. تا چشمتان هم درآید و فنبوی هم خودتی. نیل دراکمن متولد پنجم دسامبر سال 1978 است. نیل دراکمن در کشور اسرائیل به دنیا آماده، اما از آن جایی که کلا با دم و دستگاه سیاست حال نمیکند و خلاصه افکار مریضی ندارد، اکنون تابعیت آمریکا را داشته و از سال 2004 به عنوان طراح بازیهایی ویدئویی در استودیوی ناتی داگ مشغول فعالیت است. فعالیت ظاهرا حرفهای او در بخش داستان نویسی، از پروژه Uncharted: Drake’s Fortune آغاز گردید که روند داستانیاش کشتهها داد و خشتکها جراند.
نیل دراکمن پس از اولین پروژه خود که در سِمت دستیار نویسندگی بود تا دومین شماره از مجموعه آنچارتد و سپس نسخههای بعدی این سری، رفته رفته جایگاهش را ارتقا بخشید. تا جایی که در سال 2010 به عنوان کارگردان یک بازی، مراحل تولید یک ساخته متفاوت را شروع کرد. ساختهای که در آن زمان هیچکس انتظار انتشارش از سوی ناتیداگ را نداشت. هر چه نباشد ناتی داگ است! غریب به چند نسل مخاطب را بر سر تولیداتش خرکیف میکرده و بازیهای این استودیو حتی اگر هم داستان محور باشد، باز هم باید یک ساخته سرگرمکننده برای مخاطب به حساب بیاید. خب گویا این داداش ما کمی مساله را کج گرفته یا بهتر است بگوییم دیدگاه مخاطب را به برخی از تشکیلاتش دایورت کرده و اصلا انگار نه انگار! ناتی داگ هم که میدانست این بشر مغز مریضی در تولید یک اثر درام و ماجراجویی دارد، یک عدد «دندان لقش» گفت و مابقی را به خودش سپرد (دیگر اوج خلاقیتمان در امر سانسورینگ همینی بود که دیدید). خب این گونه بود که The Last Of Us معرفی شد. ساختهای که پس از تولیدش نقدهایی مصداق شعار و نامههای عاشقانه در وصفش سروده شد. منتقدان هم که کلا مشخص بود چه بر روزگارشان گذشته، فرت و فرت نمره قبولی به بازی دادند و این گونه شد که The Last Of Us به یکی از برترین تجربههای نسل هفتم بدل گردید.
اصلا جنس قضیه مهم نیست! زمانی که The Last Of Us منتشر شد از دید یک فن گرامی کمپلت هیچچیز به این بازی نمیرسید. گر چه مورد داشتهایم حکیمی از پدر خانواده که کاملا با گیم میانه خوبی ندارد پرسیده؛ The Last Of Us بهتر است یا ثروت؟ پدر خانواده جواب داده ثروت! بعد سوالش را این گونه تغییر میدهد که The Last Of Us بهتر است یا علم؟ پدر خانواده جواب داده علم. پرسید The Last Of Us بهتر است یا خونیترین دشمنت؟ پدر کمی مکث کرده و جواب داده خونیترین دشمنم! حکیم که میبیند چارهای نیست، سوالش را این گونه تکرار میکند؛ The Last Of Us بهتر است یا استاد تتلو؟ روایت است پدر و جمعی از اعضای خانواده فریاد کشیدهاند The Last Of Us. بلاخره بد زمانهای است؛ برای این که ثابت کنید یک بازی واقعا حرف برای گفتن دارد هم میبایست از معجزات طبیعت کمک بخواهید (بلاخره کم چیزی نیست که شما هر روز احمقانهتر از روز گذشته به نظر برسید!). بیایید از اصل ماجرا دور نشویم. نیل دراکمن در سنین نوجوانی و پیش از آن که موهای صورتش جوانه بزنند، عازم منطقهای در کالیفرنیا شد و از قول خودش به راحتی دوران دبیرستان را سپری کرد. البته یادآوری کنم که در آن سوی کره خاکی، پدیده شلنگ، خطکش آهنی، سطل زبالههای روی کله و ساعتها یکپا ایستادن رواج ندارد؛ لااقل معلمها کمی پاستوریزهتر تشریف دارند. بگذریم. در سال 2002 او چند ماه از زندگیاش را وقف علوم فناوری و زبانها برنامهنویسی کرد که همین امر مسیر او را برای رسیدن به مجمع ناتی داگ سهل و آسانتر از گذشته کرد. اولین ساخته او Pink-Bullet نام داشت که توسط جمعی از رفقا ساخته و پرداخته شده بود؛ دقیقا مصداق این امر که یک شب بیخوابی به سرتان بزند و کنار دوستانتان بنشینید و بپرسید که حالا چه کنیم؟ جواب بدهند «پاشو بریم بازی بسازیم».
مراحل بازیساز شدن نیل کمی مضحکانه به نظر میرسد. مثلا فرض کنید در روستایی دور افتاده زندگی میکنید و روزی از روزها پدرتان برای فروش اجناس خانگی راهی شهر میشود. در مسیر راه ناگهان ساعقه برخورد میکند و درختی راه او را میبندد؛ پدر که عجله دارد خطاب به الاق گرامی میگوید بیا از این مسیر انحرافی برویم! هیچی دیگر همین مسیر انحرافی او را به قصر دیو میکشاند و از قضا دیو هم منتظر بوسهای از سوی معشوقه است و خلاصه به همین راحتی میشوید پدر زن یک شاهزاده میلیونر! اصلا هم سناریوی دیو و دلبر نبود. نیل به همین سادگی وارد تیم ناتی داگ میشود. دراکمن در جریان یک مجمع خبری با شخصی مواجه میشود که او را نمیشناسد (مثلا بگذارید فیلم هندیاش کنیم) و از قضا آن شخص جیسون رابین (یکی از بنیانگذاران ناتیداگ) از آب در میآید و جیسون هم که کلا با ریش و سیبیل هر کسی حال کند شماره میدهد و اینگونه شد که نیل سر از ناتی داگ در آورد. پیام اخلاقیاش میشود این که اگر شانس نداشته باشید، خب لابد ندارید! بنشینید تا انتهای عمرتان بازی مستقل بسازید؛ جانتان هم درآد.
در دورهای که کمپلت هیچچیز به The Last Of Us نمیرسید و اگر هم میرسید، کلا نمیرسید (پیدا کنید پرتقال فروش را)، در روزی از روزها و زیر درختی سبز و رسیده ناگهان صدایی ویز ویز کنان در گوش او ندای Uncharted سر میدهد و از قضا خبری از سیب هم نیست. بروس استرلی که پیشتر از جانب موفقیت The Last Of Us در وان مملو از صددلاریهای تا نشده دوش میگرفت، خطاب به نیل گفت: بریم یه Uncharted بسازیم؟ نیل که از این موضوع تعجب کرده بود پاسخ میدهد؛ حسش نیست! اما امان از بیکاری که حوصله آدم را سر میبرد. به همین سادگی پروژه ساخت و تولید چهارمین نسخه از سری Uncharted در جریان کنفرانس مطبوعاتی سونی تایید میشود تا از این پس، عالم و آدم از نظر ارزش و اعتبار به uncharted نرسند. پروژهای که مراحل تولیدش چیزی بالغ بر چهار سال طول میکشد، سرانجام در سال 2016 عرضه شده و به واسطه یک سری از المانها و در صدر آن، جلوههای بصری، موی یک سری از تشکیلات بازیکنان و علل خصوص زیربقل آنها را فر داده و این گونه میشود که Uncharted 4: A Thief’s End لقب دومین ساختهِ به شدت موفق نیل را به خود اختصاص میدهد.
هر بار که به انتهای سری مقالات نیوگرافی نزدیک میشویم خطاب به مخاطب میگوییم «دوست ندارم در انتهای کار، بار طنز مقاله فیوز بپراند». و نکته جالب این است که ما هربار همین را میگوییم و هربار هم تکرارش میکنیم. خب به رسم همیشه دوست نداریم که در انتهای کار لفظ قلم حرف بزنیم، اما بیایید با کمی تعمل در ذات حقیقت به این نکته پی ببریم که انسانها یک بار بیشتر زندگی نمیکنند. این موضوع چنین خبر میرساند که شما تنها یکبار فرصت رسیدن به اهدافتان را دارید. پیشتر هم اشاره کردیم که معمولی بودن، چیزی جز یک زندگی معمولی برایتان به ارمغان نمیآورد. آینده مال کسانی است که در لا به لای این گمگشتگی فرهنگی، تفاوت را در ذات اهدافشان بیابند. شاید پدرها زمانی که خطاب به فرزندشان میگویند؛ پسرم درس بخوان، هدفشان کاملا نیک باشد. به هر حال پدر است و دوست ندارد که فرزندش بشود یکی مثل آن دوستانی که تفریحشان به قورت دادن دود و بیرون کردنش خلاصه میشود. اما بیایید باور کنیم که آرزوی من با آرزوی هر کسی متفاوت است و من بیشتر از یک بار فرصت رسیدن به آرزوهایم را ندارم. چه بخواهید باور کنید و چه نه، همین حالا که خزعبلات این نویسنده روانپریش را مطالعه میکنید زمان درحال سپری شدن است. و این زمان تا انتها حتی صدم ثانیه به اهدافتان فرصت نمیدهد و ارفاق هم نمیکند. پس اگر زرنگ باشید و باهوش؛ اکنون زمان برخاستن است. در نهایت مانند همیشه، تلوزیون روزگارتان رنگی اما رویتان تا ابد سفید باشد.