چرا انیمهها و سریالهای آمریکایی این روزها به یکدیگر شبیهتر شدهاند؟
زمانی که علاقهمندان به انیمه و سریال، با چنین تیتری مواجه شوند، اولین سوالی که در ذهنشان شکل میگیرد این است: «چرا انیمه باید با سریال مقایسه شود؟ تازه آن هم از جنس آمریکایی!» در واقع نوشتن این متن قماری است در باب دو مدیوم پر طرفدار تلویزیون امروز دنیا که سینما را هر روز بیش از دیروز کمرنگ میکنند و با نوآوریهای سرسام آور خود درحال شکوفایی و سرطان مانند درحال رشد هستند. مشکلی که وجود دارد تفاوت زمین تا زیرزمینی آنهاست. مقایسه آنها مانند مقایسه فینچر و کیارستمی است. مانند مقایسه شبکههای HBO و CW. مانند مقایسه Fairy Tales و Attack On Titan. اما اگر از من بپرسید، میگویم در دیدگاه اول اینگونه است. جدا از تفاوتهای صد و هشتاد درجهای و فاحش انیمه و سریال های آمریکایی، در آثار فاخر امروز ژاپن در بخش انیمههای سریالی (و گاها سینمایی) چنان شباهتهایی نسبت به سریالهای آمریکا یافت میشود که همان شباهتها میشوند علت اوتاکو (عاشق انیمه) شدن سریال بازهایی که تمام ذهنیتشان از انیمه، فقط فوتبالیستها بود و فکرش را هم نمیکردند که انیمههایی نظیر Attack On Titan، Noragami، Haikyuu و مورد سینمایی پارسال یعنی Your Name! بتوانند به سریالهای آمریکایی فخر بفروشند. این ماجرا یک طرفه نیست و از آن سو داریم اوتاکوهای زیادی را درحال تماشای سریالهای کمیک بوکی و فانتزی میبینیم. و این مخاطبان رفته رفته به دیگر ژانرهای سریال، و درکل به خود سریال نیز علاقهمند میشوند.
اگر نمیدانید چرا مقایسه انیمه و سریال قمار است، بگذارید اینگونه برایتان شرح دهم. دلیلش فرهنگ این مدیومهاست! انیمه، مدیومی پویانمایی شده و زادگاه تخیلات بی حد و حصر مانگاکاهای دیوانه و بی کله است که از هیچ بلدند جهانهایی فانتزی خلق کنند که امثال وارنر و مارول و تیم برتون و پیتر جکسون شاید بتوانند پیش آنها در زمینه تخیلات فانتزی شاگردی کنند. انیمه مدیومی است خیالی و به دور از واقعیت (کمابیش مانند انیمیشن). اما با این تفاوت که در فرهنگی شرقی تبلور یافته و با فانتزیهایی خودش را بالا کشیده است که همان یک ذره واقع گرایی انیمیشنهای هالیوود را هم از دست دادهاند. دلیل و منطق در انیمهها لازم نیست. (به طور پایه و در داستان چرا) ولی جذابیت انیمه به کارهای دیوانه وار و غیر منطقیای است که شخصیتهایش میتوانند انجام دهند. خط و مرزی برای خالق اثر وجود ندارد. خالقان میتوانند توپ را روی زمین بیندازند و مارادونایی جلو بروند. میتوانید در انیمهای روح را از تن خود جدا کنید و به جنگ با ارواحی بروید که در شهر پرسه میزنند. کارتان هم تمام شد به راحتی به کالبد برمیگردید. میتوانید یک سلاح مخصوص بردارید و با آن یک کشتار جمعی در دنیای خدایان راه بیندازید. یک پشه هم نمیتواند از دست شما دربرود و بالهایش را به نشانه تسلیم بالا میبرد. میتوانید حتی در دنیای ورزش، با ۱۶۰ سانتی متر قد به بلندای ۳ متر بپرید و یک توپ والیبال را با آبشاری وحشیانه به ترسناکترین شکل ممکن به زمین حریف بکوبید. انیمه اصولا به درد آدمهایی میخورد که از همان ابتدا یک غده تخیل بودهاند و سپس دست و پا در آوردهاند. جان میدهد برای گشت و گذار در جهانهایی که قبل از خواب و هنگام بیکاری (در اتوبوس و سواری شخصی و…) در سر میپرورانیم و دلمان را به شخصیتها و اتفاقات داستانهایشان خوش میکنیم. البته اگر حوصله یک دنیای فانتزی را داشته باشیم!
اما سریالهای آمریکایی محلی برای اشخاص حساستر و سختگیرتری هستند که برای تمام اتفاقاتی که رخ میدهد دنبال دلیل و منطقاند. حتی از سازندگان دیوانهوارترین سریالها نظیر مردگان متحرک هم انتظار میرود بیگدار به آب نزنند و هر اتفاق را به شکلی قانع کننده توجیه کنند. اگر شخصیتی ناگهان در موقعیتی خاص خل و چل بازیش تب میکند، یا همان جا دلیلش نشان داده شود، یا بعدا در یک فلش بک متوجه شویم که چرا در چنین موقعیتی تب کرده است. از با پرستیژترین سریالها نظیر برکینگ بد گرفته تا سریالهایی که کلا دوست ندارند عادی رفتار کنند نظیر مظنون، منطق، واقع گرایی و جهانی به دور از تخیل و فانتزی را مشاهده میکنیم. دوست داریم والتر وایت را در حال انتقال یک وانت اسکناس ببینیم، اما بدانیم که همه او را یک احمق فرض میکردند. دوست داریم هارولد فینچ را درحال تقلا و دست پا زدن برای نجات مردم ببینیم، درحالی که میدانیم دلیلش، مزه تلخ اتفاقی در گذشته است که زیر دندانش باقی مانده است. دوست داریم دست به یقه شدن جیک اپینگ با زمان را ببینیم، چرا که به خاطر دوستان، و مردمش این کار را انجام میدهد. بنابراین زمانی که میبینیم سریال بازها به انیمه علاقه پیدا کردهاند و انیمه بازها دارند سریال تماشا میکنند، یک جای کار میلنگد.
آیا جهان ما (شامل آمریکا و ژاپن) به سمت یکنواختی پیش میرود، یا ژاپن دارد به آمریکا شبیه میشود؟ شایدم برعکس؟ توجه کنید که گفتگو در مورد آثار است. نه مخاطبان. مخاطبان صد درصد تغییر میکنند و به همراه تغییرات، علایقشان عوض میشود. اما ریشه این تغییرات، عوامل بیرونی است. برخی از این عوامل را از منظر ویژگیهای انیمه و سریال باید دید تا فهمید “چرا” دو قشری که تا این حد متفاوتاند، درحال رسیدن به یک جریان مشترکاند؟
موردی که انیمهها را این روزها به سریالها شبیه کرده داستان است. داستان، و برای بار سوم، داستان. این روزها، آثار نمایشی را بسیاری بر مبنی عنصر غافلگیری یا سورپرایز میشناسند. عنصری که نیاز به روایتی شبیه به روایات جنایی دارد و لحظه به لحظه به مخاطب خود اطلاعات گوناگون میدهد، تا در انتها با نوعی از دیدگاه که سعی بر منطقی بودنش است، ضربه و شوک نهایی را به مخاطب وارد کند. انیمه نوراگامی یکی از این آثار است که در آن، یک دختر به پسری کمک میکند تا اسرار و گذشته ارباب آن پسر کشف شود و در این راه، پی به زندگی تیره و تاریک او در گذشته میبرند. گرچه نمونه درخشانی در این زمینه نیست، اما شروع دلنشینی است و مخاطب را احمق فرض نمیکند و کسی اصولا با تماشای این انیمه عصبانی نمیشود.
اما نمونه درخشانش که چندین بار به آن اشاره شد، انیمه حمله به غولهاست که جهان فانتزی-حماسی و البته با رگههای از پسا آخر الزمانی آن تا جایی که توانسته و تلاش کرده، کامل خلق شده و شخصیتهایش در پی دریافتن حقایقی از گذشته یک به یک توسط غولها پاره پاره میشوند تا بفهمند چه چیزی سبب به وجود آمدن غولها، و به نابودی کشیده شدن زندگی انسانها شده است. این دو سه خطی که خواندید شاید یک تعریف ساده از داستان باشند، اما خروجی نهایی کار خوب بلد است رعشهای در میان کتفهایتان بدواند که به عمرتان نظیرش را تجربه نکردهاید. طرح چندین و چند معما در طی داستان، که هرچه جلوتر میرویم بر تعداد آن افزوده میشود، پاسخهایی شگفتانگیز و توانایی انیمه مبنی بر فریب دادنهای لذت بخش (و نه الکی خود را بزرگ پنداشتن) توانسته به بهترین شکل عنصر غافلگیری را پالایش کند و آن را به مرتبهای بالا برساند.
مانگای این اثر زمانی که چند جلد (Volume) جلو میرود، آنچنان پیچیده و تو در تو میشود که مخاطب عام و سادهگیر، کاملا آن را پس میزند. به واقع داریم پیچیدگی روایت و همچنین درگیری مستقیم مخاطب با داستان در انیمهها را میبینیم که به الهام از برادران نولان، استنلی کوبریک و فیلمهایی خاص نظیر سه گانه ماتریکس که در آمریکا جا افتادهاند هستند و ویروس آن ذره ذره درحال شیوع یافتن به تلویزیون آمریکا و صد البته اقصی نقاط جهان از جمله ژاپن (و حتی ایران خودمان) است. یکی از جذابترین انیمههای درگیر کننده، انیمه «نام تو!» است که یک اثر سینمایی است و داستان دختری روستایی و پسری شهری را روایت میکند که هر روز جای روحشان عوض میشود و به جای هم زندگی میکنند. قضیه روز به روز پیچیدهتر میشود و متوجه میشویم آن دو از نظر بازه زمانی ۳ سال اختلاف دارند، و میفهمیم حکمتی برای این جا به جاییها وجود داشته است. و آن هم نجات دادن دختر از سقوط شهاب سنگی است که به مرکز روستای آنها برخورد میکند. «نام تو!» مانند یک نقشهکش ساختمان و مانند یک دومینو باز بالفطره، روایت خود را طراحی میکند و مخاطب و داستان را در دو گوشه تشک رها میسازد تا در نهایت دست یکی از آنها بالا رود. هرچند که خودش هم به بیننده طوری کمک میکند که خود بیننده بتواند پیروز میدان شود. این است یک روایت شیرین و جذاب که مزهاش تا ابد زیر دندان میماند.
تعلیق (که از آن مباحثی است که مانند مور و ملخ در سینمای آمریکا ریخته است)، به زیبایی و مانند رشد گیاه خیزران، در اثر هایکیو (دوبله شده در صدا و سیما با نام آبشار سرنوشت) رشد میکند و بالا میآید. همان کاری را انجام میدهد که باید انجام دهد. یعنی چشم دوختن بیوقفه تماشاگر به تصاویر و چشم انتظار کشیدن برای ادامه و پایان داستان. در انیمه سریالی «حافظههای پلاستیکی» با اینکه اصولا با اثری عاشقانه طرف هستیم که برخی اوقات در کلیشهسازی زیادهروی میکند و دیالوگهایش روی نورونهای بیننده رژه میرود، اما درحال تعریف داستان عاشق شدن یک پسر نسبت به یک هوش مصنوعی دختر با ظاهری کاملا طبیعی و انسانگونه است که شش ماه بعد مجبورند حافظهاش را پاک کنند. چرا که این هوش مصنوعیها، دورههای مصرف دارند و اگر حافظهشان پاک نشود، اثرات مخرب روانی برای آنها به جای خواهد گذاشت. ما لازم نیست حرص ضعفهای انیمه را بخوریم. همین که میدانیم فقط ۶ ماه دیگر فرصت باقیست، ما را مانند ابر میان زمین و هوا نگه میدارد. مانند یک آهنربا با قطب شمال میان دو آهنربا قطب جنوب. یا مانند سقوط از هلیکوپتر با چتر. تعلیق کارش را بلد است انجام دهد و اثرش را بلد است بگذارد. درکل، در ابتدا داستان، و پس از آن روایت، موضوعاتی هستند که انیمهها در آن، آمریکا را پایه و اساس مناسبتری میدانند و اجازه میدهند تا این ویژگی در آنها رخنه کند تا در انتها به رضایت مخاطبی برسند که درگیری با داستان و دریافت احساس لذتبخش تعلیق را دوست دارد و آن را مناسبتر از دیگر نوع روایات میداند.
اجازه دهید کمی از تاثیرپذیری چشم بادامیها دل بکنیم و نگاهی به تحولات آمریکاییها بیندازیم. کاری به سینمای کلاسیک هالیوود و سینمای مدرنش نداریم. اما سینمای مدرن چیزی را دارد که سینمای کلاسیک از آن محروم بود: امکانات خیره کننده و فناوری سرسام آوری که باعث به وجود آمدن ژانری پر طرفدار و در برخی موارد یکهتاز شده است: فانتزی. علاوه بر آن، پیشرفت بسیار زیادی در ژانر علمی-تخیلی حاصل شده است. به شکلی که علمی-تخیلی پس از قرن ۲۱ میتواند با همین ژانر، پیش از قرن ۲۱ رقابت کند. خلاقیت در تولید اثر و ترکیب کردن دو ژانر نام برده با دیگر ژانرها، طعمها و مزههای گوناگونی در سینما و تلویزیون آمریکا پدید میآورد. برای مثال، علمی-تخیلی و وسترن را در وست ورلد میبینیم که هرچند محال و دور از ذهن به نظر میرسید. اما حال رشتههای آن دو ژانر به یکدیگر پیوند خورده و به کمک امکانات تصویری بر صفحه تلویزیون همگان به تصویر در میآیند. یا هر ساله منتظر تماشای سریال بازی تاج و تخت هستیم که ترکیبی از داستان تاریخی و فانتزی است و حماسه سرایی هم میکند. اگر هالیوود نیاز به یک ادویه خاص داشت تا به پیشرفتی قابل توجه برسد، آن ادویه ژانر فانتزی بود. حال به کمک این ادویه، آمریکاییها با وجود تفاوتهای بسیار فرهنگی و فکری، مانند ژاپنیها به زایش جهانهای خیالی میپردازند و ابایی ندارند از گشت و گذار در جهانهای بی کران ذهنشان. و در یک وجهه دیگر از تمام وجوه، دو رنگ آمریکایی و ژاپنی، ترکیب میشوند و بر یک بوم نقاشی، نقشهای رنگارنگی میبندند که حاصل آن، مونالیزای تلویزیون و تصویر متحرک است.
قصد دارم حرفی بزنم که بارها و بارها باید زد و در ذهن سپرد تا کارکردی دقیقتر از انعکاس هنر هفتم درک شود. سنیما هنری مستقل از دیگر هنرها نیست. بلکه مجموعهای عظیم از تمامی هنرهاست. این روزها حتی علم هم در آن بیشتر خودنمایی میکند و استودیوها اگر از علم (در قالب جلوههای ویژه) عقب بمانند، با هزاران غرولند از سوی مخاطبان و منتقدان مواجه خواهند شد. مورد از تمامی مواردی که یک فیلم را تشکیل میدهد، موسیقی متن است. بله موسیقی متن! حس و حال این روزهای ژاپن را با تجربیاتی مقایسه میکنم که ایرانیان هم داشتهاند. موسیقیای که از آن به نام موسیقی تلفیقی یاد میشود. به شخصه از آن دسته اشخاصی هستم که به شدت به موسیقی شرقی احترام میگذارم و آن را دنبال میکنم و دوستش دارم. شنیدن موسیقیهای ایرانی و یا آسیای شرقی مانند یک جکوزی داغ و دلچسب، پس از روزها کار، تلاش و حتی خستگی و یکنواختی است. درست است که ارکسترهای یانی بسیاری اوقات شلوغ و پر از انواع و اقسام ساز است. اما به حدی نتهای پیانو، ترومپت، ترومبون، چنگ، فلوت و انواع دیگر سازها با هم زیبا ترکیب میشوند که کاری نمیشود کرد جز برخاستن و دست زدن برای آنها. اما تجربهی شیرین موسیقی تلفیقی که این روزها با انواع دیجیتالی و واقعی (با ساز) درحال شنیده شدن و گسترش یافتن است، در ژاپن نیز دارد شیوع پیدا میکند. از آنجایی که ژاپنی جماعت به موسیقی باکلام نیز اهمیت بسیاری در انیمههایش میدهد، حس و حال بهتری نسبت به موسیقی خالص و بدون کلام میتوان دریافت کرد. موسیقی تلفیقی بسیار لایق احترام است. چرا که نه تنها به دنبال تجربیاتی جدید میدود، بلکه فرهنگ و اصالت موسیقی پیشین را هم روی دوش خود میگذارد و مانند پرچمی بزرگ حمل میکند. اشتباه نکنید! انیمهها در این مسئله کاملا به سمت و سوی آمریکا کشیده نشدهاند و داریم حرف از موسیقی «تلفیقی» میزنیم. اما تجربیاتی جدید که ژاپنیها به دنبالش دویدهاند، تجربیاتی غربی هستند. در نتیجه، در مورد موسیقی متن نه کاملا، اما نصفه و نیمه و تا حدودی داریم شباهتی میبینیم که انیمهها را بیشتر به سمت و سوی سریالهای آمریکایی میکشند. چیزی که به آن در همین بند گفتهام که احترام میگذارم، حفظ آن فرهنگ، حفظ آن موسیقی، حفظ آن طرز تفکر و عقیده، و کشف چیزهایی است که تا پیش از آن کسی به دنبالش نرفته بود.
درکل، جهان امروز ما به سمت و سویی یکسان و متحد پیش میرود. کسی دشمنی با کسی ندارد و کسی هم گمان نمیبرد کامل و بی نقص است. فقط کافی است تا به اطراف خود نگاه کنیم تا ویژگیهای خوب را برگزینیم و به خصوص اگر هنرمند یا حتی یک کارمند یا شاید هم دانشمند باشیم، میتوانیم از خلاقیتهای دیگران الگو گرفته و در کار خود استفاده کنیم. وضعیت جهان امروز به همین شکل است. حتی در ایران خودمان، نیز اشخاص تاثیرگذار بسیاری بر سینمای دیگر کشورها میتوان یافت. ساعتها میتوان نوشت و صحبت کرد و شنید و خواند. چه تلویزیون آمریکا و چه تلویزیون ژاپن و چه هر منطقه و کشوری، بسیار لایق احترام است. چرا که فرهنگ و تفکر و عقیده آن کشور را به اشتراک میگذارد. از غرغرهای تکراری در مورد تکنولوژی که بگذریم، باید خوشحال باشیم که به اشتراک گذاری فرهنگ خودمان و تاثیر پذیری از فرهنگ دیگر کشورها، به رشد تفکر، گستردگی نگاه و تکامل هرچه بیشتر (ولی نه صد درصد) میانجامد.