فکر میکنم همگی قبول داریم که سریال Better Call Saul نه تنها پیشدرآمد موفقی بر یکی از بزرگترین سریالهای تاریخ تلویزیون از آب درآمد، بلکه در برخی زمینهها بهتر از «برکینگ بد» هم است. «ساول» نه تنها از لحاظ داستانگویی تصویری، سریال پختهتر و پیچیدهتری است، بلکه از لحاظ کارگردانی زیباشناسانه با اختلاف قابلتشخیصی بهتر است. «ساول» نه تنها با ریتم آرام و روانشناسانهاش کاراکترهای واقعگرایانهتر و دقیقتری تحویلمان داده است، بلکه مثلا همین ریتم آرام به کل صحنههای مایک در طول این فصل منجر شدهاند؛ صحنههایی که بدون اینکه بزرگ و انفجاری باشند، هیجانانگیز و هوشمندانه هستند. خب، یکی دیگر از دلایلی که «ساول» را نزد طرفداران در ردهی بالاتری نسبت به «برکینگ بد» قرار میدهد و نمونهای از آن را در اپیزود این هفته میبینیم، رابطهی پیچیدهی جیمی و چاک مکگیل است. برخلاف «برکینگ بد» که والتر وایت در هر فصل دشمنِ مشخصی داشت، وینس گیلیگان و پیتر گولد در قالب چاک، دشمن متفاوتی را برای جیمی خلق کردهاند. دشمنی که رابطهاش با شخصیت اصلی سریال خیلی پیچیدهتر از رابطهی والتر وایت با گاس فرینگ یا دار و دستهی نئونازیها است.
برخلاف سریال اصلی که ما از همان ابتدا میدانستیم والت در نهایت باید از دست این آدمها که قصد جانش را کردهاند قسر در برود و آنها را از بین ببرد، رابطهی جیمی و چاک اینقدر خطرناک است. ما در هر اپیزود سر کشته شدن یا نشدنِ فیزیکی جیمی توسط چاک وحشت نمیکنیم، بلکه رابطهی برادرانهی آنها که پر از حسادت و دردهای کودکی و اشتباهات و پیشداوریها و جدی نگرفتنها است، خیلی عمیقتر و واقعگرایانهتر است. و نویسندگان هم کار فوقالعادهای در تبدیل کردن این دو به شخصیتهایی قابلدرکی کردهاند. مخصوصا چاک که در اوج تنفربرانگیز بودن، به حدی از لحاظ طرز فکر و انگیزههایش، شخصیت روشن و پختهای است که در اپیزودی مثل اپیزود این هفته ناگهان خودم را در حالی پیدا کردم که اصلا فکرش را نمیکردم. درست در پایان دادگاه که باید برای پیروزی جیمی هورا میکشیدم، چهرهی وحشتزده و بیچارهی چاک به حدی ناراحتکننده بود که هیچ لذتی از این پیروزی نبردم. و برخلاف چیزی که فکر میکردم، این اپیزود را در اوج تلخی به پایان رساندم. درست همان حسی که جیمی داشت. به جای اینکه با هیجان به سمت تلویزیون فریاد بزنیم که: «دیدی حالتو گرفتیم چاک!»، با افسوس در دلمان گفتیم: «چرا مجبورمون کردی تا چنین کاری کنیم». درست همان چیزی که احتمالا جیمی در نگاه آخرش به برادر بزرگش که قافیه را به او باخته بود، در دلش مرور میکرد.
و حقیقتا عجب اپیزودی! فقط «ساول» است که میتواند یک نبرد حقوقی را به چنین درگیری پر اوج و فرود و نفسگیری تبدیل کند. «ساول» همیشه سریالی با دو خط داستانی بوده که در حال حرکت به سوی یک مقصد مشترک هستند و تقریبا همیشه در هر اپیزود سریال در حال رفت و آمد بین خط داستانی جیمی/کیم/چاک و مایک/گاس/کارتل بوده است. زمان اختصاص داده شده به این خطهای داستانی در هر اپیزود کم و زیاد میشوند، اما سریال هیچوقت یکی را فدای دیگری نمیکند. مثلا اپیزود هفتهی گذشته اگرچه حال و هوای قسمت شصت و سوم «برکینگ بد» را داشت، اما بدون جیم و کیم هم نبود. اما هرچه اپیزود هفتهی قبل برکینگ بدی بود، اپیزود این هفته شدیدا ساول گودمنی میشود. شخصا هیچوقت نمیتوانم بگویم خط داستانی مایک را بیشتر دوست دارم یا جیمی را. اما همانطور که بالاتر هم گفتم، هرچه خط داستانی مایک یادآور گذشته با طعمی جدید است، خط داستانی جیمی و چاک یک تجربهی کاملا جدید است. خب، بعد از اینکه سریال در چهار اپیزود اولِ این فصل وقت قابلتوجهای را به مایک و گاس اختصاص داده بود، در این قسمت آنها را کاملا حذف میکند و کمبود جیمی را برطرف میکند و نشان میدهد که این سریال وقتی روی رابطهی ملتهب جیمی و چاک تمرکز میکند، به چه تجربهی جذابی که تبدیل نمیشود!
این اپیزود فقط و فقط به درگیری روانی جیمی با دادگاهی که مجبور به حضور در آن شده است اختصاص دارد. جیمی است و دو نفری که در کل دنیا بیشتر از هرچیزی به آنها اهمیت میدهد. خبری از هیچگونه انفجاری نیست. گلولهای به کسی شلیک نمیشود. بمبی منفجر نمیشود. آدمکشهای کارتل به کسی حمله نمیکنند. مایک را در حال بیرون ریختن دل و رودهی دستگاهی-چیزی نمیبینیم. همهچیز به یک دعوای دادگاهی کلاسیک اختصاص دارد و در یک مکان محدود جریان دارد. اما چیزی که این دعوای معمولی را به جنگ پراحساس و آتشینی تبدیل میکند، همان چیزی است که کیم برای قاضیها توضیح میدهد: این دادگاه دربارهی اینکه آیا جیمی مدارک میسا ورده را دستکاری کرده یا نه نیست، بلکه دربارهی دعوای دو برادر است که بعد از سه فصل به مرحلهی لبریز شدن رسیده است. یکی از آنها آدم باهوش، دقیق، مورد احترام، اما آبزیرکاه، حسود و مغروری است و دیگری هم آدمِ خوشبرخورد و خوشنیتی است که تنها ضعفش این است که چیزی که راحتتر است را به چیزی که درست است ترجیح میدهد. چیزی که چاک و وکیلش میخواهند به دادگاه ثابت کنند این است که جیمی مدارک را دستکاری کرده و باید پروانهی وکالتش باطل شود و تمام.
اما چیزی که جیمی و کیم میخواهند به دادگاه ثابت کنند این نیست که او مدارک را دستکاری نکرده است، بلکه حقیقت اصلی همان چیزی است که معمولا در همهی دادگاهها نادیده گرفته میشود: عامل انسانی. چیزی که جیمی را به دستکاری مدرکها مجبور کرد. بنابراین جیمی و کیم میخواهند کاری کنند تا قاضیها از زاویهی دیگری به حرفهای چاک نگاه کنند. هدف خیلی بزرگی است. جیمی به عنوان کسی که زمانی به ساول گودمن، وکیل خلافکارها و جنایتکارها تبدیل میشود و از حفرههای قانونی برای فراری دادن آنها استفاده میکند، در این اپیزود موفق به کاری میشود که در دادگاههای امروزی که دم از عدالت و رسیدن حق به حقدار میزنند صورت نمیگیرد. مسئله این است که کتاب قانون به تنهایی قادر به برقراری عدالت واقعی نیست و پافشاری و پایبند ماندن به آن، باعث میشود ما دست به هرکاری برای اجرای قانون بزنیم. و بعضیوقتها این پافشاری کورکورانه و تنها روی قانون باعث میشود تا عوامل مهم دیگر را نادیده بگیریم. آره، روی کاغذ گناهکار جیمی است. او مدارک میسا ورده را شبانه دستکاری کرد. اما حقیقت خیلی خیلی پیچیدهتر از این است. اتفاقات بسیار بسیار زیادی دست به دست هم دادند تا جیمی به آن نقطه برسد و چنان تصمیمی را بگیرد؛ یکی از مهمترین آنها عدم توانایی چاک در دیدن جیمی به عنوان یک وکیل است و در نتیجه او برای سنگ انداختن جلوی جیمی دست به هر کاری میزند. پس، هدف جیمی این نیست که حقایق را پنهان کند یا زیر مدارکی که به ضرر او وجود دارند بزند، بلکه میخواهد در کنار تمام حقایق، یک حقیقت دیگر را هم به قاضی ثابت کند. حقیقتی که بر حقایق دیگر اولویت دارد.
نقشهای که جیمی و کیم در سر دارند براساس واقعیت بنا شده است. جیمی واقعا به برادرش اهمیت میدهد. خیلی عمیقتر از دروغی که چاک در رابطه با دوست داشتنِ جیمی پیش خودش تمرین میکند تا واقعی به نظر برسد. جیمی واقعا برای بهتر کردن حال چاک بعد از حادثهی مغازهی کپی، به کارش اعتراف کرد. بیماری چاک نه فیزیکی، بلکه روانی است. جیمی به اندازهی کافی مدرکهای مختلفی برای اثبات این موضوع دیده است. اولینش جایی بود که در فصل اول دکتر چاک، دستگاه تختش را بدون اینکه حواسش باشد روشن کرد و او هیچ واکنشی به آن نشان داد. جیمی واقعا مدارک میسا ورده را برای بازگرداندنِ پرونده به کیم دستکاری کرد. اما یک حقیقت نهایی هم وجود دارد؛ اینکه چاک بیماری روانی است که تمام فکر و ذکرش سنگ انداختن جلوی برادرش برای وکالت است. او تمام زندگیاش را رها کرده و این توهم را دارد که برادرش دارد شغل شریف وکالت را به گند میکشد و او تنها کسی است که باید جلوی آن را بگیرد. این حقیقتی است که دادگاه باید بفهمد و با نقشهای که جیمی با فراخواندن ربکا و استفاده از هیول، بادیگارد آیندهاش سوار میکند، موفق به انجامش میشود.
همهچیز به سوی فینال این اپیزود طبیعی جلو میرود. و بسیار واقعگرایانه. حملات و ضدحملات صورت میگیرند. سناریو اجازه نمیدهد تا کاراکترها از فضای خیالی داستانشان سوءاستفاده کرده و برای هرچه دراماتیکتر کردنِ مصنوعی درگیریها، حرفیهای اضافی و تئاترگونه بزنند. همیشه قاضیها سر موقع حرف وکلا را قطع میکنند یا اجازهی ادامهی صحبتهایشان را میدهند. همیشه کیم و وکیلِ چاک سر موقع اعتراض میکنند و برای اعتراضهایشان دلیلهای محکم و قابلتوجهای دارند. نویسنده آنها را فقط برای دادن حال و هوای دادگاهی به سریال، مجبور به اعتراض کردن نمیکند. این باعث میشود تا احساس کنید دستانِ جیمی و کیم برای رساندن حقیقتشان به گوش قاضیها باز نیست. آنها محدودیت دارند. همزمان باید در چندین جبهه بجنگند و حرفشان را بدون اینکه خندهدار و غیرقابلباور به نظر برسد اثبات کنند. یک چیزی که از ابتدای این اپیزود مشخص است این بود که به احتمال بالا جیمی پیروز میدان خواهد بود. ما از لبخند پیروزمندانهی جیمی و کیم در پایان اپیزود قبل میدانستیم که آنها نقشهی دقیق و مطمئنی برای مقابله با چاک کشیدهاند. اصلا خودمان در نقد هفتهی گذشته تصویر کلی نقشهشان را هم حدس زدیم. چیزی که مشخص نبود، جزییات اجرای نقشه بود. مثل عکسهای گرفته شده توسط مایک که متوجه میشویم برای ربکا فرستاده شدهاند یا استفاده از هیول برای انداختن باتری موبایل در جیب چاک. با این وجود چرا این اپیزود اینقدر نفسگیر بود؟
همهاش به خاطر اینکه ما در طول این اپیزود شاهد جیمی در حال انجام کاری بودیم که اصلا دوست نداشت آن را انجام بدهد. در فلشبک افتتاحیهی این اپیزود باز دوباره مثال دیگری از این حقیقت را میبینیم که جیمی چقدر برادرش را دوست دارد. به حدی که حاضر میشود همراه با چاک دروغی برای مخفی کردن وضعیتِ برادرش از همسر سابقش دست و پا کند. هنوز نمیدانیم چه چیزی باعث جدایی چاک و ربکا شده، اما همین که چاک برای پنهان نگه داشتنِ وضعیتش به جیمی روی آورده نشان میدهد که این دو چقدر به هم نزدیک بودهاند و اینکه چقدر چاک به نظر ربکا نسبت به خودش اهمیت میدهد. این سکانس دوباره ثابت میکند که جیمی شاید کمی کلاهبردار و نیرنگباز باشد، اما وقتی قضیه به کمک کردن به کسانی که دوستشان دارد میرسد، به آدم کاملا روراستی تبدیل میشود که میتوان روی او حساب کرد. چنین چیزی دربارهی نگاه جیمی به کیم هم صدق میکند. اصلا همین علاقهی جیمی به کیم بود که باعث شد تا این قشقرق به وجود بیاید. نه فقط از لحاظ عاشقانه، بلکه این دو دوستان و همکارانِ تمامعیاری برای یکدیگر هستند. این موضوع را میتوانید در مونتاژی که آنها را در حال آماده شدن برای دادگاه نشان میدهد در برقِ چشمانشان ببینید.
بنابراین طبیعتا بدترین اتفاقی که میتواند برای جیمی بیافتد این است که با یکی از تنها اعضای باقیماندهی خانوادهاش همچون یک دشمن برخورد کند. همان جیمی که در تمام این مدت تلاش کرده تا بیماری چاک را مخفی نگه دارد، خریدهای خانهاش را انجام دهد، وقتی کارش به بیمارستان کشیده میشود کنارش باشد و به او دلداری بدهد، حالا به لطف خود چاک مجبور میشود تا در دادگاه برادرش را جلوی همه شرمنده کند. مجبور میشود تا علاوهبر اثبات بیماری روانیاش، حقیقت کثیف وجودی او را هم به معرض نمایش بگذارد و فاش کند که برادر بااحترامش که همه به نیکی از او یاد میکنند، در واقع چه آدم ناثبات و از خود راضی و تنفربرانگیزی است. جیمی اصلا از این کار لذت نمیبرد و در نتیجه این نبرد در اوج نفسگیر بودن، اعصابخردکن و ناراحتکننده هم است. شاید ما دوست داشته باشیم که چاک به سزای اعمالش برسد، اما اصلا نمیخواهیم تا ناراحتی جیمی را ببینیم. اما جیمی از فاش کردن حقیقت برادرش ناراحت است و این موضوع این اپیزود را از اول تا پایان به یک شکنجهی روانی برای او و تماشاگران تبدیل میکند.
بالاخره وقتی تحمل چاک زیر فشارهای جیمی در هم میشکند، او کنترلش را از دست میدهد، نقابش فرو میافتد و واقعیتش را طی مونولوگهایی بیرون میریزد. دوربین شروع به زوم کردن به روی صورتش میکند، فضا بهطرز نفسگیری کلاستروفوبیک میشود و وقتی دوربین به حالت قبلش برمیگردد، دنیا برای چارلز مکگیل از این رو به آن رو شده است. چاک شاید پروانهی وکالتش را از دست ندهد و شاید به خاطر کارش مورد بازخواست قرار نگیرد، اما مهم نیست. مهم این است که چاک تمام شهرت و اعتبارش را از دست میدهد. او تمام زندگیاش را برای اثبات بیماریاش سپری کرده بود. برای اینکه برادرش برای وکالت آدم درستی نیست. اما نهایتا نه تنها بیماریاش قلابی از آب درمیآید، بلکه این دستِ خودش است که به عنوان کلاهبردار اصلی رو میشود. و این بلایی بود که خود چارلز مکگیل سر چارلز مکگیل آورد. او با بیاعتنایی به تابلوی قرمز خروج وارد دادگاه شد و چند ساعت بعد، وقتی خیلی خیلی دیر شده بود، متوجه معنای آن شد. و سریال هم فراموش نمیکند که گرچه چاک آغازگر این دعوا بوده است، اما جیمی هم کار وحشتناکی با برادرش کرده است. جیمی نه تنها در این اپیزود اعتبار برادرش را نابود میکند، بلکه بخشی از روح مهربانش را هم از دست میدهد و یک قدم بزرگ دیگر به سوی تبدیل شدن به ساول گودمن برمیدارد.
اپیزود این هفتهی «ساول» نه تنها شاید بهترین اپیزود کل این سریال تاکنون باشد، بلکه احتمالا به راحتی میتوان آن را جزو ۱۰ اپیزود برتر دنیای «برکینگ بد» هم قرار داد. «ساول» به عنوان سریالی که دربارهی یک وکیل است، بعد از چند اپیزود آغازینش، از دادگاه فاصله گرفته بود، اما واقعا لذتبخش بود که بعد از مدتها بهترین اپیزود سریال تا این لحظه، نه در بیابانهای آلبکرکی، بلکه در دادگاه اتفاق افتاد. این اپیزود همچنین نشان داد که مقدمهچینی و پرداخت رابطهی کاراکترها در طولانیمدت چگونه میتواند به چنین نقطه اوجهای معرکهای ختم شود. این در حالی است که این اپیزود به عنوان ساعتی که کاملا در یک اتاق جریان دارد، از لحاظ کارگردانی هم بسیار خلاقانه و هیجانانگیز ظاهر میشود؛ چه وقتی که با زوم دوربین روی چهرهی متزلزلِ چاک لحظهی شکستن او را به بهترین شکل ممکن شکار میکند و چه وقتی که تابلوی خروج را در طول اپیزود به نماد ترسناک و پرمفهومی تبدیل میکند. و البته چه بگویم از بازیها. در اپیزودی که همه عالی هستند، ستارهای اصلی مایکل مککین بود. مککین در طول این اپیزود فقط همان چارلز مکگیل مغرور همیشگی نیست، بلکه ما با طیف وسیعی از احساسات او روبهرو میشویم. چه وقتی که در آغاز دادگاه بیشتر از همیشه متکبر به نظر میرسد، چه وقتی که تحت فشارهای جیمی ترس برش میدارد، چه لحظهای که کنترلش را از دست میدهد و هویت واقعیاش را فاش میکند و لحظات بعدش که دیگر خبری از مرد متکبری که میشناختیم نیست و جای آن را یک پسربچهی شوکهشده و وحشتزده گرفته است.
zoomg