وقتی منتقدان در زمان اکران «برو بیرون» (Get Out) چپ و راست تیتر میزدند که این فیلم یکی از اولین نامزدهای احتمالی بهترین فیلم اسکار سال ۲۰۱۸ است، جوگیر نشده بودند. «برو بیرون» واقعا یکی از آن فیلمهای ترسناکی است که آبروی ژانر وحشت را میخرد و قبل از اینکه یک فیلم ترسناک درجهیک باشد، یک سینمای درجهیک است. استودیوی بلامهواس که به عنوان کارخانهی تولید فیلمهای ترسناکِ کمخرج و سازندهی مجموعههای ضعیفی مثل «پاکسازی» (The Purge) و «فعالیتهای فراطبیعی» (Paranormal Activity) شناخته میشود، هیچوقت به استودیویی که بهطور مدام بتوانیم روی آنها حساب باز کنیم تبدیل نشده است، اما آنها هر از گاهی روی خلاقیتهای تازه و پروژههای جذابی سرمایهگذاری میکنند که به برخی از بهترین و غیرمنتظرهترین فیلمهای ترسناک سال تبدیل میشوند. از «آکیولس» (Oculus) و «هیس» (Hush)، ساختههای جمعوجور و معرکهی مایک فلاناگان گرفته تا «هدیه» (The Gift)، فیلم ترسناک روانشناختی جوئل اجرتون. آنها در چند ماه اول ۲۰۱۷ هم دوتا فیلم ترسناک جدید عرضه کردند و هر دو به برخی از پرفروشترین و بحثبرانگیزترین فیلمهای ۲۰۱۷ تبدیل شدند و انرژی و اصالت بسیار حیاتی و مورد نیازی را به درون رگهای محصولات این استودیو تزریق کردند. اولی «گسست» (Split)، فیلم ترسناک/کامیکبوکی ام. نایت شیامالان بود که غافلگیرمان کرد و دومی همین «برو بیرون» است؛ فیلمی که علاوهبر اینکه تمام ویژگیهای یک سینمای سرگرمکننده و پرهیجان و عامهپسند را دارد، به مضمون و تمهایی میپردازد که ذهن تماشاگر را نیز بعد از بالا رفتن تیتراژ پایانیاش درگیر خود نگه میدارد.
چرا که همیشه ژانر وحشت، چارچوب فوقالعادهای برای بررسی شیاطین درون و جنبهی تاریک احساسات بشر و کندو کاو در مشکلات و مسائلِ ترسناک روز جامعه بوده است. چه وقتی که «بابادوک» (Babadook) افسردگی و فروپاشی روانی یک مادر تنها را مورد بررسی قرار میدهد، چه وقتی که «زیر پوست» (Under the Skin) ماهیت و تعریف انسانیت را از زاویهی آزاردهندهای به نمایش میگذارد و چه وقتی که «جادوگر» (The Witch) مسئلهی نگاه از بالا به پایین به زنان را در قالب یک فیلم ماوراطبیعه/جنگیری موشکافی میکند. خب، جوردن پیل در مقام کارگردان و نویسندهی «برو بیرون» سراغ بررسی ماهیتِ نژادپرستی در دنیای مدرن رفته است و سعی کرده کاری کند تا ما از طریق فیلمش دنیا را برای چند ساعتی هم که شده، از پشت چشمانِ سیاهپوستی که در امریکا زندگی میکند ببینیم. نتیجه فیلمی است که در کنار «مهتاب»، بهترین فیلمی است که این اواخر دربارهی شهروندان آفریقایی-آمریکایی ایالت متحده ساخته شده است. همانطور که «مهتاب» در قالب یک درامِ پراحساس بهمان اجازه میداد تا تغییر و تحول زورکی یک کودکِ سیاهپوست از طبقهی پایین جامعه، به آدمی سرکوبشده و بیهویت را در طول زندگیاش مرور کنیم، «برو بیرون» هم تلاش میکند تا نحوهی تجربهی زندگی یک سیاهپوست، از راه رفتن معمولی در خیابان تا سلام و احوالپرستی در یک مهمانی با سفیدپوستها را به نمایش بگذارد. اما نه فقط نمایش، بلکه ما را به درون ذهن کاراکتر اصلیاش ببرد و اجازه بدهد تا احساس او را در لحظه شریک شویم. آن هم نه از طریق درام یا کمدی، بلکه از طریق وحشت.
راستش تا دلتان بخواهد میتوانید فیلمهایی با محوریت زندگی سیاهپوستانِ پیدا کنید، اما کمتر فیلمی را میتوانید پیدا کنید که واقعا حرف تازهای برای گفتن داشته باشد. کمتر فیلمی را میتوان پیدا کرد که به روز باشد. چون فیلمی مثل «۱۲ سال بردگی» شاید به عنوان بازسازی پرجزییاتِ یک برحهی تاریخی فراموشناشدنی کارش را به بهترین شکل انجام دهد، اما در رابطه با بررسی مسئلهی نژادپرستی در قرن بیست و یکم، نه. تماشاگر نمیتواند از این زاویه با آن ارتباط برقرار کند. چون در گذشت زمان نوع نژادپرستی تغییر کرده است. دیگر خبری از کتک زدن و شلاق زدن و بیگاری کشیدن و شکنجه کردنِ سیاهپوستان نیست. خبری از تنفر گسترده و آشکاری که زمانی حکمفرما بوده است، نیست. پس، وقتی میگویم «برو بیرون» دربارهی نژادپرستی است، منظورم این است که فیلم دربارهی نوع مدرنش است. دربارهی نوعی که در نگاه اول نژادپرستی به نظر نمیرسد. دربارهی نژادپرستانی که اصلا فکر نمیکنند چنین برچسبی به آنها میچسبد. نکتهی جالب ماجرا این است که خیلی از این نژادپرستان که ممکن است یکی از خود من و شما باشیم، اصلا قصد چنین کاری را ندارند و اتفاقا بهطرز دیوانهواری سعی میکنند تا از سیاهپوستان طرفداری کنند، اما همین تلاش دیوانهوار که برای آنها حرکت زیبایی به نظر میرسد، از نگاه سیاهپوستان آزاردهنده و ترسناک است. «برو بیرون» با این وحشت سروکار دارد. موفقترین فیلمها، آنهایی هستند که کاری میکنند تا طیف گستردهای از تماشاگرانشان، حسی را که شاید تاکنون آن را تجربه نکردهاند، تجربه کنند. مهم نیست شما سیاهپوست هستید یا مورد حملاتِ نژادپرستانه قرار میگیرید یا نه، مهم این است که جوردن پیل موفق شده از طریق ترکیب دقیق کمدی و هجو و وحشت، همهی ما را فارغ از رنگ پوست و محل زندگیمان به جای کاراکتر اصلیاش قرار بدهد.
داستان دربارهی کریس واشنگتن (دنیل کالویا) و رُز آرمیتاژ (الیسون ویلیامز) است. یک زوج بیننژادی که قصد دارند برای آخرهفته سری به خانهی والدین رُز (پدرش، دین جراح مغز است و مادرش، میسی روانکاو و هیپتونیزمکننده) در بیرون از شهر بزنند. در ابتدا کریس به خاطر اینکه خانوادهی رُز چیزی دربارهی سیاهپوست بودن او نمیدانند، حس خوبی دربارهی این سفر ندارد. اما رُز به او قوت قلب میدهد که والدینش نژادپرست نیستند و اگر هم بودند، هیچوقت او را برای دیدار با آنها دعوت نمیکرد. تازه آنها به حدی خاطرخواه سیاهپوستان هستند که اگر میتوانستند برای سومین بار هم به اوباما رای میدادند. در بدو ورود به مقصد، به نظر نمیرسد والدین رُز از دیدن او شوکه شده باشند. آنها به گرمی به او خوشآمد میگویند. اما یک چیزی سر جایش نیست. نظرِ کریس به خدمتکاران سیاهپوستی که در ملک آرمیتاژ کار میکنند و رفتار عجیب و غریبیشان جلب میشود. از اینجا به بعد نه تنها از شک و تردید کریس کم نمیشود، بلکه به آن افزوده هم میشود. از خروج شبانهاش از خانه برای کشیدن سیگار و رویاروییاش با یک سری فعالیتهای غیرطبیعی در اطراف خانه گرفته تا برخورد عجیبش با مادر رز در راه بازگشت به تختخواب که به یکی از نفسگیرترین صحنههای ترسناک کل فیلم ختم میشود. کریس فردا صبح با ذهنی آشوبزده و مغشوش بیدار میشود و با اینکه همهچیز عادی به نظر میرسد، اما یکجورهایی مطمئن است که «عادی»، توهمی بیش نیست.
«برو بیرون» فیلم ترسناک مرسومی نیست. به همین دلیل ممکن است از سوی عدهای فقط به خاطر اینکه چندان شبیه به یک فیلم کلیشهای نیست و شکستنِ انتظاراتشان، قابل دستهبندی در این ژانر نباشد (این همان انگی است که به فیلمهایی مثل «جادوگر» و «او تعقیب میکند» هم زده میشود). ولی اینطور نیست. «برو بیرون» تا دلتان بخواهد در این ژانر جای میگیرد و این کار را نه با جامپ اسکرهای پرتعداد و نمایش آشکار نیروی متخاصم، بلکه با خلق اتمسفری فلجکننده انجام میدهد. استیفن کینگ، سلطان وحشت جملهی معروفی دارد که میگوید، بهترین نوع وحشت وقتی است که به خانهی خودتان برمیگردید و متوجه میشوید تمام وسائل خانهتان با یکی شبیه به آن جایگزین شده است. میدانید یک جای کار میلنگد، اما نمیتوانید دست روی آن بگذارید. بدگمانی و هراس به نقطهای میرسد که ستون فقراتتان را قفل میکند. این همان وحشتی است که رومن پولانسکی در شاهکارهایش «بچهی رزمری» و «مستاجر» به آن دست پیدا کرده بود و جوردن پیل آن را به بهترین شکل ممکن در «برو بیرون» تکرار کرده است. درست مثل رزمری که نمیدانست آیا واقعا همسایههایش قصد جانش را کردهاند یا نه و مطمئن نبود که آیا کابوسهای هولناکی که میبیند واقعیت دارند یا نه و همین او را به سوی جنون میکشاند، کریس هم در اکثر زمانِ فیلم در چنین برزخی قرار دارد. از یک طرف همهچیز طوری کارگردانی شده که وحشتِ کریس را درک میکنیم و از طرف دیگر این سوال ایجاد میشود که شاید تمام اینها نتیجهی بدگمانیهای او باشند.
فیلمهای نظیر آثار ترسناک پولانسکی یا «شب مردگان زنده»، «بازیهای بامزه» و «درخشش» به این دلیل برخی از مهمترین فیلمهای ترسناک سینما هستند که نه با ترس فیزیکی، بلکه با ترس روانی کار دارند. وقتی که متوجه میشویم فضای شخصیمان توسط نیرویی خارجی مورد تجاوز و تهاجم قرار گرفته است. «بچهی رزمری» ترس زنان از مورد استفاده قرار گرفتن به عنوان یک شی را مورد بررسی قرار میدهد. «بازیهای بامزه» فضای امن و آرام خانه را به جهنم تبدیل میکند و «درخشش» با از دست دادن تدریجی عقل سروکار دارد. «برو بیرون» هم جایی میان این دسته از فیلمهای ترسناک قرار میگیرد. «برو بیرون» دربارهی تبدیل شدن به شیای که دیگران از آن میترسند یا آن را طلب میکنند یا مورد جراحی قرار میگیرد است. جوردن پیل بدنِ سیاهپوستان را به این شی تشبیه میکند. گرچه در ابتدا میتوان گفت کریس فقط نسبت به دنیای اطرافش بدگمان است و توهم زده، اما کافی است در تمام تعاملاتِ او با سفیدپوستان دقیق شویم تا متوجه شویم این بدگمانی بیدلیل هم نیست. کریس در برخورد با اعضای خانوادهی رُز و دیگر نزدیکان و آشنایان آنها هیچوقت مورد نژادپرستی سنتی قرار نمیگیرد. اتفاقا همه سعی میکنند تا عدم نژادپرستی و علاقهشان به سیاهپوستان را نشان بدهند.
گرچه آنها با این کارشان به خیال خودشان دارند سعی میکنند تا از معذب بودنِ کریس در جمعشان بکاهند و او را یکی از خودشان معرفی کنند، اما در واقع در حال نژادپرستی هستند. مسئله این است که اشاره به رنگ پوست کریس حتی با نیت خوب به این معنا نیست که نژادپرست نیستند، بلکه همین اشاره کردن خود یک نوع نژادپرستی محسوب میشود. با همین اشاره کردن داریم به او یادآور میشویم که او شبیه ما نیست. از اشارهی برادر رُز به اینکه ژنهای سیاهپوستان قویتر هستند گرفته تا اشارهی یکی از مهمانان به اینکه رنگ پوست سیاه مُد روز است و همچنین فضولی خجالتآور یکی دیگر به حریم خصوصی کریس و رُز. در جایی دیگر وقتی پلیس بعد از تماس کریس و رُز به خاطر تصادف با گوزن در صحنه حاضر میشود، کارت شناسایی کریس را طلب میکند و رُز که پشت فرمان بوده، شاکی میشود و به مامور پلیس دهان به دهان میشود. رُز به خیال خودش دارد جلوی نژادپرستی پلیس ایستادگی میکند (البته اگر بتوانیم نیت پلیس را ثابت کنیم) و از نامزدش حمایت میکند، اما با داد و فریادی که راه میاندازد، بدتر تفاوت نژادی کریس را فاش میکند و بدتر موجب خجالتِ او میشود. گرچه چنین اشارههایی که به تفاوت نژادی کریس ممکن است از نگاه دیگران بیاهمیت به نظر برسند و ممکن است خوب برداشت شوند، اما از زاویهی دید کریس عصبیکننده هستند. البته که کریس به این حرفها عادت کرده است و همهی آنها را با لبخند جواب میدهد. اما از جایی به بعد آنقدر اشارهها به رنگ پوست بدنش افزایش پیدا میکنند که کریس دیگر نمیتواند با خنده از کنارشان عبور کند.
دنیل کالویا که قبلا حضور پرقدرتش را در اپیزود «پانزده میلیون متر» سریال «آینهی سیاه» دیده بودیم، در اینجا هم نقش مشابهای را دارد. نقش آدم معمولی و دوستداشتنیای که یک روز خودش را در یک باتلاق گود پیدا میکند و تماشای وحشتی که صورتش را تسخیر میکند، مبارزهاش با وضعیت عصبیکنندهای که در آن گرفتار شده و دست و پا زدن ناامیدانهاش برای نجات، تماشاگر را یکراست جای شخصیتش میگذارد. و خوشبختانه سناریوی جوردن پیل حتی در سکانسهای اکشن هم طوری نوشته شده است که قدم به وادی فانتزی نمیگذارد و با نبردِ کاراکترش به عنوان یک نبرد واقعگرایانه اما پرتنش و مرگبار رفتار میکند. الیسون ویلیامز هم گرچه در ابتدا بیشتر از یک شخصیت کامل، نقش کاتالیزور قصه را برعهده دارد، اما نه تنها او و کالویا شیمی دوستداشتنی و راحتی با همدیگر دارند، بلکه به تدریج لایههای مختلفی از شخصیت رُز فاش میشود و این فرصت را به ویلیامز میدهد تا رُز را به شخصیت بهیادماندنیتر و کوبندهتری تبدیل کند. بردلی وایتفورد و کاترین کینر هم در نقش والدینِ رز با اینکه از لحاظ شخصیتی چیز خاصی ندارند، اما این کمبود در چنین فیلمی چندان توی ذوق نمیزند. تنها وظیفهی این دو این است که بهطرز نامحسوسی شکبرانگیز و اضطرابآور باشند و به لطف کارگردانی پیل، آنها از این وظیفه سربلند بیرون میآیند. آنها حضور خنثی و بیخاصیتی ندارند و همیشه با بازی دقیقشان جور سناریو را میکشند. بهترین نمونهاش سکانس هپتونیزم کریس در آغاز فیلم توسط مادر رز است که به خاطر بازی شرورانهی کاترین کینر و کارگردانی پیل بهطرز نفسگیری خفقانآور میشود.
اما میدانید ستارهی اصلی فیلم چه کسی است؟ لیل رِل هاوری در نقش راد ویلیامز، دوست کریس. راد بمب خندهی فیلم است. انگار پیل او را از دنیای اسکچکمدیهای «کی و پیل» به اینجا آورده است. هاوری در هر صحنهای که حاضر است، آن را برای خود میکند و به دیگران اجازهی نفس کشیدن هم نمیدهد. خیلی عجیب است که بهترین و جالبترین نکتهی یک فیلم ترسناک، کاراکتر کمدیاش است. نه به خاطر اینکه بقیهی بخشهای فیلم مشکل دارند. همانطور که گفتم «برو بیرون» یکی از ترسناکترین فیلمهای چند سال اخیر است. عجیب است به خاطر اینکه انتظار داریم کمدی به اتمسفر هولناک داستان ضربه بزند و به لحن نامیزان فیلم منجر شود، اما پیل جلوی چنین اتفاقی را گرفته است. غیر از این هم انتظار نمیرفت. اگر جوردن پیل نتواند جدیت را با کمدی ترکیب کند، چه کس دیگری میتواند! کافی است سری به اسکچکمدیهای او و مایکل کی بزنید تا ببینید آنها با چه جدیتی به مضحکترین و عجیبترین ایدههایشان میپردازند و در کنار خنده گرفتن از تماشاگران، ایدههایشان را تا حد ممکن قابلباور پردازش میکنند. خب، پیل خوب میدانسته که «برو بیرون» حکم نسخهی سینمایی یکی از اپیزودهای سریالشان را دارد و خوب میدانسته که ایدهی داستانی ابسورد فیلمش پتانسیل بالایی برای شوخی کردن دارد. پس، بدون اینکه فیلم از کشمکش اصلیاش فاصله بگیرد و صحنههای راد زورکی یا ناکوک احساس شوند، از این فرصت برای رودهبُر کردن تماشاگران در کنار ترسناندنشان استفاده کرده است!
حال و هوای «برو بیرون» مثل این میماند که ایدههای ترسناک و مورمورکنندهی سریال «آینهی سیاه» را با کمدی، نکتهبینی و هجو فوقالعادهی اسکچهای «کی و پیل» ترکیب کنید. نتیجهی نهایی فیلمی است که در عین بهرهگیری از عناصر آشنای آثار کلاسیک ژانر وحشت، از فرم فیلمسازی خاص جوردن پیل بهره میبرد و سینمای منحصربهفردی را ارائه میکند. توانایی تحسینبرانگیز او در روایت داستانهای محکم و منسجم که وقت تلف نمیکنند و یکراست سر اصل مطلب میروند مشخص است. قابلیتهایش در ترکیب جدیت و شوخی و وحشت و خنده در تکتک لحظات فیلم نمایان است و مهارتش در ارائهی سرگرمی مطلق، در عین کالبدشکافی نژادپرستی در عصر مدرن و افشای شرارت پنهانِ انسانها بینظیر است. «برو بیرون» شاید یادآور فیلمهایی از تیر و طایفهی «بچهی رزمری» باشد، اما فقط به عنوان تکرارکنندهی عالی کلیشهها قابلتحسین نیست، بلکه در استفاده از این کلیشهها برای رودست زدن به تماشاگران و غافلگیر کردنمان هم توی خال میزند. کل پایانبندی فیلم از ابتدا تا انتها برخلاف چیزی است که از پایانبندی یک فیلم ترسناک مرسوم انتظار داریم. از افتتاحیهی فیلم که کلیشهی ترس سفیدپوستان از ورود به محلهی سیاهپوستان را برعکس میکند گرفته تا صحنهای که برادر رُز به آن اتاق محرمانه سر میزند و پیل با هوشمندی تمام، با استفاده از کریس به عنوان جامپ اسکر، تعریف این تکنیک را عوض میکند و بعد صحنهی استفاده از شاخهای گوزنِ روی دیوار را داریم که دوباره عکس چیزی است که از چنین صحنهای انتظارش میرود. تمام اینها به پایانبندیای با حضور یک ماشین پلیس ختم میشود؛ جایی که از شدت تنش به مرحلهی سکته رسیده بودم. پیچ نهایی فیلم در عین اینکه بهطرز خوبی غیرمنتظره است، به شکافی اشاره میکند که برای همیشه بین سفیدپوستان و رنگینپوستان فاصله خواهد انداخت.