یکی از اتفاقاتی که دربارهی بعضی فیلمها سر ذوقام میآورد، وقتی است که فیلمسازِ کاربلد و سینماشناسی میآید و یک فیلم عامهپسندتر در مقایسه با کارهای قبلیاش میسازد. فیلمی که در ژانر و چارچوب شناختهشدهتر و معمولتری قرار میگیرد و به موضوعی میپردازد که بههیچوجه نوآورانه نیست و از همان خلاصهقصهاش هزارجور سوال و معما در ذهنمان ایجاد نمیکند. در عوض کم و بیش میتوانیم حدس بزنیم با چه جور فیلمی سروکار داریم. چون احتمالا قبلا نمونههایی از آن را دیدهایم. اما میدانید چرا ذوق میکنم؟ چون وقتی چنین فیلمسازی سراغ یک موضوع عامهپسندتر میرود، نتیجه این است که معمولا فیلمساز در زمین خودمان، شکستمان میدهد. درست در لحظهای که فکر میکنیم میدانیم در حال تماشای چه جور فیلمی هستیم، غافلگیرمان میکند. بنابراین معمولا از این فیلمها به عنوان مثالی بر این حقیقت استفاده میکنم که وقتی فیلمسازی کار خودش را بلد باشد، چیزی به اسم کلیشههای حوصلهسربر وجود ندارد. آن فیلمساز نه تنها میتواند از آن کلیشهها برای شگفتزده کردن تماشاگر استفاده کند، بلکه میتواند با تزریق نوآوریهای خودش، از دل آنها احساسی تازه بیرون بکشد و اثری کاملا غیرمنتظره خلق کند. بنابراین شاید در نگاه اول به نظر برسد که شبیه این فیلم را قبلا دیدهایم، اما ناگهان به خودمان میآییم و میبینیم در قلمروی جدیدی قرار داریم که قبلا نبودهایم. نتیجه ترکیب غیرقابلوصفی از آشنایی و بیگانگی است. وقتی میبینید ژانر موردعلاقهتان توسط فیلمسازی هنرمند، انرژی و قدرت تازهای به خود گرفته است و این واقعا لذتبخش است. مثل اتفاقی که این اواخر در رابطه با «لوگان» (Logan)، «اگر سنگ از آسمان ببارد» (Hell of High Water) یا «برو بیرون» (Get Out) افتاد.
چنین چیزی دربارهی «خریدار شخصی»، جدیدترین فیلم اولیویه آسایاسِ فرانسوی هم صدق میکند. «خریدار شخصی» برخلاف «ابرهای سلیس ماریا» (Clouds of Silis Maria)، فیلم قبلیاش که نامزد نخل طلایی جشنوارهی کن هم شده بود قرار میگیرد. اگر آن فیلم دربارهی هنر و تغییر آن در گذر زمان بود و از این جهت خیلی گفتگومحور و به اصطلاح «هنری» و «فلسفی» بود، «خریدار شخصی» حال و هوای سادهتری دارد و یک فیلم ترسناک محسوب میشود. یا حداقل روی کاغذ اینطور به نظر میرسد. آسایاس با این فیلم تصمیم گرفته تا یک فیلم هیچکاکی بسازد. فیلمی سرگرمکننده که بعضیوقتها حسابی مورمورکننده و ترسناک میشود، بعضیوقتها نفسگیر میشود، در تمام لحظاتش از اتمسفرِ آزاردهندهای بهره میبرد و البته به همان احساساتی میپردازد که خودِ آسایاس به آنها علاقه دارند: کندو کاو درونِ ذهن کاراکترهایی که خود را در شرایط فلجکننده و اعصابخردکنی که از کنترلشان خارج است پیدا میکنند. شرایطی که باید آنها را به عنوان بخشی از زندگیشان بپذیرند و از تقلا کردن دست بکشند. شخصیت اصلی «ابرهای سلیس ماریا» به عنوان بازیگر میانسالی بیحوصله و خسته باید میپذیرفت که دوران او تمام شده است و کسی برای احساساتش تره هم خرد نمیکند. بنابراین مثلا اگر «ابرهای سلیس ماریا» دربارهی بازیگر میانسالی بود که به خاطر ارتباط نزدیکش به یکی از نقشهایش در جوانی به جنون رسیده بود، «خریدار شخصی» هم دربارهی زنی است که بعد از مرگ برادرش در غم و اندوهش غرق شده است و وحشتِ پوچی و تاریکی بیانتهای دنیای نامعلوم بعد از مرگ باعث میشود تا راه بیافتد و راهی برای اثبات زندگی ارواح بعد از نابودی بدن فیزیکی پیدا کند و فکر میکند از این طریق آشوب درونش را آرام خواهد کرد، اما نکته این است که جواب در پیدا کردن ارواح بیرونی نیست، بلکه در نگاه کردن به درون روح خودش است. به قبول کردن یک حقیقت تلخ.
بنابراین اگرچه بعضی صحنهها در خانههای متروکه و تاریک قدیمی اتفق میافتند که کفهای چوبیشان با هر قدم آه و ناله میکنند و در و پنجرههایش بیدلیل به هم کوبیده میشوند. با اینکه ارواح ظاهر میشوند و چیزهایی را از دهانشان بالا میآورند و یک قتل خونین، ستون فقراتمان را میلرزاند و فیلم شامل یک بازی موش و گربهای با محوریت رد و بدل اساماس است که به لحظات هراسناکی منجر میشود، اما «خریدار شخصی» با وجود تمام این کلیشهها، هرچیزی به جز یک تریلرِ مرسوم است. در عوض آسایاس از تمام کلیشههای نخنماشدهی ژانر وحشت به روش فوقالعادهای برای شکلدهی به درامِ رازآلود واقعگرایانهای استفاده میکند که بکر و نو است. درامی دربارهی سروکله زدن با ماهیت مرگ و تلاش انسانها برای کنار آمدن با غم و اندوهی که ذهنشان را تسخیر میکند. دربارهی اینکه آیا واقعا به پوچی بعد از مرگ اعتقاد داریم یا ته دلمان دوست داریم واقعیبودن ارواح را باور کنیم؟ نتیجه فیلم دلهرهآور و تاملبرانگیزی است که شبیهترین چیزی که میتوانم برای توصیف اتمسفر و مضمونش پیدا کنم ترکیبی از سریال «باقیماندگان» (The Leftovers)، «سرگیجه/Vertigo»ی آلفرد هیچکاک و فیلم سیاه و سفید و فرانسوی «شیاطین» (Les Diaboliques) است.
قصه دربارهی دختری به اسم مورین (کریستین استوارت) است که بعد از مرگ ناگهانی برادر دوقلویش لوییس، در فرانسه میماند تا به قولی که به او داده بود وفا کند. چه قولی؟ خب، مورین و لوییس با یکجور بیماری قلبی مادرزاد به دنیا آمدهاند. بیماریای که به قول دکترِ مورین هر لحظه ممکن است به مرگشان منجر شود، اما همزمان ممکن است هیچ اتفاق بدی هم نیافتد و آنها بتوانند مثل آدمهای عادی زندگی کنند. این یعنی مورین و لوییس از کودکی با ماهیت مرگ بزرگ شدهاند. آنها در تمام لحظات زندگیشان همیشه سنگینی سایهی فرشتهی مرگ را بر خود احساس میکردند. به معنای واقعی کلمه و بدون هیچگونه شعاری باور داشتند که هر لحظه ممکن است لحظهی آخرشان باشد. این موضوع باعث شده بود تا آنها با هم قراری بگذارند. اینکه اگر یکی از آنها مُرد، دیگری برای دریافت نشانهای از روحش از آن دنیا صبر کند. اینطوری فرد مرده میتواند به دیگری اطمینان خاطر بدهد که هنوز روحش وجود دارد و خیال فرد زنده هم میتواند از ابهام مرگ راحت شود و شاید با اطلاع از اینکه زندگی پس از مرگ وجود دارد، با آرامش بیشتری به ادامهی زندگیاش برگردد. البته آنها نمیتوانند از این طریق وجود دنیای بعد از مرگ را برای همه ثابت کنند و یکی از بزرگترین سوالات بشری را جواب بدهند، اما حداقل یک نفر کاملا مطمئن میشود که ارواح وجود دارند و او نیز پس از مرگ کاملا نابود نخواهد شد و سرنوشت نامعلومی انتظارش را نمیکشد. پس مورین در انتظار نشانهای از آن دنیا از برادرش در پاریس میماند. روزها به عنوان خریدار شخصی یک مُدل معروف و ثروتمند، از این مغازه به آن مغازه میرود و جواهرات و لباسهای گرانقیمت او را میگیرد و بهش میرساند و شبها به تنهایی به خانهای که لوییس در آن مرده است سر میزند و آنجا در انتظار نشانهای از روح برادرش، با اتفاقاتی ماوراطبیعه روبهرو میشود.
شاید در نگاه اول باز شدنِ شیر وان حمام یا روبهرو شدن با سروصداهای ناهنجار در این خانه به معنی حضور روح لوییس باشند، اما مورین به آنها بسنده نمیکند و راضی نمیشود. او دنبال نشانهی محکمی است که ردخور نداشته باشد، اما وقتی این نشانهها اتفاق میافتند نمیتواند آنها را به راحتی قبول کند. چون نمیتواند تصمیم بگیرد آیا آنها واقعی هستند یا زایدهی توهمات ذهنی هستند که میخواهد باور کند دنیای بعد از مرگ وجود دارد. بنابراین مورین کمکم خود را در تنگنای ذهنی عجیبی پیدا میکند. از یک طرف حرف نامزدش را تایید میکند که به دنیای پس از مرگ باور ندارد، اما این حرفی است که همهی ما همینطوری میگوییم و وقتی پاش بیافتد و واقعا مجبور به فکر کردن دربارهی آن شویم، خود را در بحران وجودیای پیدا میکنیم که دوست داریم باورمان به حقیقت تبدیل نشود. پس مورین شاید در حرف به زندگی پس از مرگ اعتقاد نداشته باشد، اما عملش به چیز دیگری اشاره میکند. در بخشی از فیلم مورین اساماسهای عجیب فراوانی از شمارهای نامعلوم دریافت میکند که به نظر برادر فوت شدهاش میرسد و گفتگویی را با او آغاز میکند و در بخشهای دیگری اتفاقاتی دور و اطراف مورین میافتد که شاید فقط با حضور موجوداتی نامرئی قابلتوضیح باشند، اما همزمان میتوان با چیزهای دیگری هم آنها را توضیح داد. راستش فیلم حتی در ماوراطبیعهترین لحظاتش هم به یک فیلم ماوراطبیعه تبدیل نمیشود. چون هیچوقت بهطور واضح معلوم نیست آیا میتوان به چیزهایی که مورین میشنود و میبیند اعتماد کرد یا آنها چیزی بیشتر از توهمات یک ذهن درهمشکسته و آشفته نیستند. آیا مورین واقعا در حال اساماسبازی با روح برادرش است یا یک انسان دارد زاغ سیاهش را چوب میزند و اذیتش میکند یا پیامهایی که از طرف این شمارهی ناشناس به او فرستاده میشوند حرفهای ناخودآگاه خودش هستند.
فیلم هیچ علاقهای به جواب دادن به سوالات و کم کردن از بارِ راز و رمزهایش ندارند. اگر میخواهید این فیلم را با هدف یک پایانبندی مشخص ببینید یا دوست دارید ببینید آیا آسایاس به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارد یا ندارد، سراغ این فیلم نروید. «خریدار شخصی» دربارهی جواب دادن به این سوال فلسفی بیجواب نیست، بلکه دربارهی این است که چرا جواب این سوال برای ما خیلی مهم است. چرا حتی آنهایی که به دنیای ارواح اعتقاد ندارند هم نمیتوانند از نظریه دادن دربارهی سرنوشتِ انسان پس از مرگش دست بکشند. و فیلم موفق میشود ما را در وضعیت روانی شخصیت اصلیاش قرار بدهد و ما را مجبور به حس کردنِ انزوای خفهکنندهاش زندگیاش کند. «خریدار شخصی» از این جهت فیلم ترسناکی است. یک فیلم ترسناک بسیار غیرعادی. فیلمی که ما را با زامبی و گرگینه و ارواح خبیث نمیترساند، بلکه نفسمان را با مجبور کردنمان به فکر کردن دربارهی یکی از بزرگترین معماهای بشر در سینه حبس میکند. حتما با این توضیحات با خود میگویید کجای این فیلم تر و تازه است؟ که این هم یکی دیگر از آن فیلمهایی به نظر میرسد که روی محور توهم یا واقعیت حرکت میکند. اما اصلا اینطور نیست. اگر بخواهم بیشتر از این توضیح بدهم وارد محدودهی اسپویل میشوم، اما باید بدانید «خریدار شخصی» در پرداخت به موضوعش خیلی پیچیدهتر و عمیقتر از یک داستان تکراری دیگر دربارهی واقعیبودن یا نبودن دنیای ارواح یا چیزهایی که شخصیت اصلی میبیند است. «خریدار شخصی» یکی از آن فیلمهای چندلایهی کمیابی است که از جزییات و سرنخهای ریزی در تکتک لحظاتش بهره میبرد؛ جزییاتی که هرچه بیشتر به آنها فکر میکنید، بیشتر در هزارتویش گم میشوید و بیشتر متوجه میشوید که با یک فیلم معمولی سروکار ندارید و آسایاس در واقع معمای تودرتویی خلق کرده که اصلا دربارهی واقعیبودن یا نبودن ارواح نیست، بلکه دربارهی ایدههای بکرتر و کنجکاویبرانگیزتری است. همانطور که پیشپاافتادهترین سوالی که میتوان از «تلقین» (Inecption) پرسید این است که آیا فرفرهی کاب در پایان فیلم میایستد یا به چرخیدن ادامه میدهد، پیشپاافتادهترین سوالی که میتوان دربارهی «خریدار شخصی» پرسید هم این است که آیا مورین از درد و رنج از دست دادن برادرش توهم زده است یا واقعا ارواح با او ارتباط برقرار میکنند.
در عوض «خریدار شخصی» دربارهی انزوا و تنهایی خردکنندهی یک زن است. دربارهی زنی که نمیتواند اندوهی را که تجربه کرده پشت سر بگذارد و به زندگی قبلیاش برگردد. به نوعی این روح نامرئی و پرسروصدا و عصبانی، خودِ مورین است که دارد در دنیای موازی خودش پرسه میزند و سرگردان است. اسم فیلم به بهترین شکل ممکن زندگی مورین را توصیف میکند. خریدار شخصی شغلی است که در آن واحد نزدیک و دور است. او به عنوان یک خریدار شخصی در انتخاب لباسهای صاحبکارش نقش دارد و به آپارتمان و کامپیوتر شخصیاش دسترسی دارد، اما همزمان او فقط یک خریدار است و نه تنها رابطهی احساسی خاصی با صاحبکارش ندارد، بلکه اتفاقا آنها چشم دیدن یکدیگر را هم ندارند. پس شغل مورین وسیلهای برای توصیف دورافتادگیاش از زندگی است. مورین برادر دوقلویش را از دست داده، رابطهاش با نامزدش که در آنسوی دنیا کار میکند نصفه و نیمه و سرد است و دختری که قرار بود زن برادرش شود هم رابطهی جدیدی را با مرد دیگری شروع کرده است؛ خانهی خانوادگیشان ظاهرا توسط ارواح خبیث تسخیر شده است و به نظر میرسد یک قاتل روانی هم او را زیر نظر دارد. «خریدار شخصی» اما جدا از این حرفها یک تریلر معمایی تمامعیار است که تماشای چندبارهاش برای کنار هم گذاشتن تکههای پازل هیجانانگیزش را میطلبد. این از آن فیلمهایی است که هیچوقت لحظهی انفجار را بهمان نشان نمیدهد، اما آنقدر سرنخ جلوی رویمان قرار میگذارد که هرکسی میتواند با کنار هم قرار دادن آنها به برداشت منحصربهفرد خودش دربارهی ماهیت و چگونگی وقوع این انفجار برسد.
بیانصافی است اگر بدون اشاره به بازی کریستن استوارت این متن را به پایان برسانم. راستش بیانصافی اصلی این است که متاسفانه هنوز اکثر دنیا کریستن استوارت را به خاطر نقشش در فیلمهای «گرگ و میش» (The Twilight) به یاد میآورند و هنوز باور دارند که او همان بازیگر تینایجر نچسبی است که از آن فیلمها به خاطر دارند. استورات خیلی راحت میتوانست به خاطر موج منفی بازی در آن فیلمها فراموش شود، پیشرفت نکند، هیچوقت واقعا کشف نشود و مثل خیلیهای دیگر گرفتار یک سری نقشهای ضعیف و سطح پایین شود. اما خوشبختانه چنین اتفاقی نیافتاد و استورات به مرور زمان استعدادهای شگفتانگیزش را ثابت کرد و نشان داد که فیلمهای «گرگ و میش» اتفاق بدی بوده که افتاده و قابلجبران کردن است. استوارت نه تنها در کنار کسانی مثل اسکارلت جوهانسون و جسیکا چیستن و اما استون، از چهره و صدا و نگاه منحصربهفردی بهره میبرد که به سختی میتوان شبیهاش را پیدا کرد، بلکه بازیگر شگفتانگیزی هم است. استورات بازیگری نیست که تاکنون سابقهی بازی کردن طیف گستردهای از کاراکترها را داشته باشد (یا حداقل این فرصت تاکنون پیش نیامده که تواناییاش در این زمینه را ثابت کند)، اما او در منتقل کردن یکجور احساس منحصربهفردِ کریستن استوارتی بینظیر و معرکه است. استورات حتی در خوشحالترین لحظات کاراکترش هم یکجور حس پرهرج و مرج و مالیخولیایی از خودش ساتع میکند، چه برسد به وقتی که کاراکترش ناراحت و تنها و افسرده هم باشد. استورات باید تغییر و تحولهای احساسی درونی مورین را به نمایش بگذارد، اما همزمان نباید این تغییرات را جار بزند. نباید بگذارد آنها از دستش فرار کنند و بیرونی شوند. باید افسار آنها را محکم بچسبد و باید با تمام آشوبی که درونش زبانه میکشد، ظاهرش را عادی حفظ کند. فقط کافی است ببینید استورات چگونه با اشاره به دلهرهی مورین، صحنههای ردل و بدل شدن پیامها را به اندازهی یک اکشن خونینِ بزرگ، مضطربکننده میکند یا ببینید چگونه او با نحوی صحبت کردن با ارواح، تعلیقآفرینی میکند. خودِ آسایاس دربارهی کریستن استوارت میگوید: « وقتی من جایزهی بهترین کارگردانی را در کن برنده شدم احساس میکردم او هم باید همراه من آن بالا باشد… او کسی است که دست مرا میگیرد و مرا با خود به جاهایی میبرد که خودم هرگز فکر نمیکردم که امکانپذیر باشد». این جمله به بهترین شکل ممکن «خریدار شخصی» را توصیف میکند. کسی به جز استوارت را نمیتوان در این نقش تصور کرد.
«خریدار شخصی» مدرنترین و بروزترین «گوست استوری» سینماست. «خریدار شخصی» از یک نظر خیلی شبیه به «دیگران» (The Others) است. هر دو گوست استوریهایی بودند که کلیشههای ژانرشان را زیر پا میگذاشتند. اما اگر «دیگران» فقط این کار را دربارهی پایانبندیاش انجام داد، «خریدار شخصی» در تمام لحظاتش در حال بازی کردن با انتظارات تماشاگرانش است. اگر رابطهتان با فیلمهای ترسناک غیرعادی که کلیشههای ژانر را در هم میشکنند و درست در لحظهای که فکر میکنید دستشان را خواندهاید، بهتان رو دست میزنند خوب است و اگر حاضرید توسط فیلمسازی در اوج دوران کاریاش به چالش کشیده شوید و میخواهید بهترین بازی کریستن استورات را ببینید، «خریدار شخصی» را از دست ندهید. «خریدار شخصی» بههیچوجه یک فیلم ترسناک مرسوم که هرروز با نمونههای بیشماری از آنها برخورد میکنیم نیست. دقیقا به خاطر همین است که آسایاس چنین اسمی را برای فیلمش انتخاب کرده است. اگر اسم فیلم یک چیزی در مایههای «احضار برادر» یا «کشتار با ارهبرقی در پاریس» بود مطمئنا مردم به هوای یک فیلم ترسناک عادی به تماشایش میرفتند و ناامید میشدند، اما آسایاس با انتخاب این اسم نه تنها شخصیتپردازی میکند، بلکه بهمان میگوید نباید آن را به عنوان یک فیلم ترسناک معمولی ببینیم و وقتی چیزی را که انتظار داشتیم دریافت نکردیم، از فیلم شکایت کنیم. این فیلم شاید به خاطر داستانگویی مبهم آسایاس با پایانی که تمام جوابها را جلوی رویتان میگذارد تمام نشود، اما «خریدار شخصی» از آن فیلمهای ترسناکی نیست که با چهارتا جامپ اسکر و آنتاگونیستِ کلیشهای قصد ترساندنتان را داشته باشد. این فیلم روی بحران وجودی عمیقتر و واقعیتری دست میگذارد و کاری میکند تا مدتها بعد از اتمامش نتوانید از فکر کردن به آن دست بکشید.