«بازی تاج و تخت» هیچ‌وقت سریال بی‌عیب و نقصی نبوده است. چه در پرداخت خط داستانی دورن که فکر کنم همگی از مشکلاتش خبر داریم. چه آن خرده‌پیرنگ نجات تیان گریجوری از دست رمزی توسط یارا در فصل چهارم که بعد از زمینه‌چینی خوبش به نتیجه‌گیری شتاب‌زده‌ای منجر شد. چه خرده‌پیرنگ انتقام‌گیری جان اسنو از نگهبانان شب شورشی در قلعه‌ی کرستر که یک فیلر تمام‌عیار بود. چه نحوه‌ی چاقو خوردن وحشیانه‌ی آریا توسط ویف در فصل ششم و جان سالم به در بردنش از مرگ حتمی و یک سری مشکلات ریز و درشت دیگر که هر از گاهی آزارمان می‌دادند. اما این موضوع درباره‌ی فصل هفتم تغییر کرد. دیگر با یک سری مشکلات جسته و گریخته طرف نبودیم که بتوانیم چششمان را روی آنها ببندیم و بتوانیم به خاطر عشق‌مان به این کاراکترها و دنیا، بعد از کمی غر زدن، آنها را ببخشیم و از کنارشان عبور کنیم. حالا با مشکلات گسترده‌ای طرفیم بودیم که مثل انگل به تمام بخش‌های سریال نفوذ کرده‌ بودند. حالا نمی‌شد این مشکلات را به پای جایز الخطا بودنِ سازندگان سریال نوشت، بلکه این‌بار ایرادات سریال داشتند واقعا تمامیت چیزی که «بازی تاج و تخت» را به چیزی که امروز می‌شناسیم تبدیل کرد تهدید می‌کردند. نه فقط تهدید، بلکه کار به جایی کشید که در پایان فصل خودمان را در مقابل سریالی پیدا کردیم که انگار هویتش تغییر کرده بود و با یک عمل جراحی پلاستیکِ ناموفق به شخص دیگری تبدیل شده بود. البته که سریال هنوز لحظات به‌یادماندنی متعددی داشت. از قتل‌عام فری‌ها در آغاز فصل و سکانس شاخ به شاخ شدن ارتش لنیسترها با اژدهای دنی و دوتراکی‌ها گرفته تا صحنه‌ی مرگِ بانو اولنا تا حمله‌ی شاه شب به دیوار و نفس آتشین «گودزیلا»وارِ ویسریون.

اما خب، از این حقیقت نمی‌توان گذشت که نه تنها این صحنه‌های به‌یادماندنی توانایی ایستادگی در مقابل ایرادات پرتعداد سریال را نداشتند، بلکه تقریبا همه‌ی آنها قدرت واقعی‌شان را به خاطر صحنه‌های ضعیف قبل و بعدشان از دست دادند. از عدم پرداخت به عواقب قتل‌عام فری‌ها گرفته تا نحوه‌ی تقدیم کردن یک اژدها به شاه شب که باعث شد فرو ریختن دیوار توسط آن به اندازه‌ای که باید باشد، هیجان‌انگیز نشود. خب، در بررسی اپیزود به اپیزودِ فصل هفتم با جزییات درباره‌ی ایرادات (و نقاط قوت) جداگانه‌ی هر اپیزود صحبت کردیم. اما تصمیم گرفتم تا در یک یادداشت جداگانه نگاهی کلی به فصل هفتم بیاندازم و ببینم ناامید شدن بسیاری از ما از این فصل از کجا سرچشمه می‌گیرد؟ چرا «بازی تاج و تخت» برای خیلی از ما حس و حال جادویی و منحصربه‌فرد گذشته‌اش را از دست داده است؟ اشکال کار دقیقا چه چیزی است؟ برای این کار بگذارید به فصل‌های ابتدایی سریال بازگردیم و قبل از جواب دادن به این سوالات، این سوال را از خودمان بپرسیم که «بازی تاج و تخت» چگونه ما را به خودش جذب کرد و به یکی از بمب‌های فرهنگ‌عامه در تلویزیون تبدیل شد؟ جواب با چهار کلمه شروع می‌شود: زیر پا گذاشتن قوانین.

«بازی تاج و تخت» از همان اپیزود اول که با سقوط یک پسربچه از بالای برج توسط یک شوالیه که رابطه‌ی عاشقانه‌ی مخفیانه‌ی او و خواهرش ملکه را دیده بود به اتمام می‌رسد و این‌طوری اولین سرنخ جدی درباره‌ی متفاوت‌بودنش را بهمان داد. «بازی تاج و تخت» به مرور با مرگ کاراکترهایی مثل ویسریس، کال دروگو و ند استارک و تمرکز روی سیاست و چم و خم‌های اداره‌ی سرزمین و درگیری‌های داخلی دربار نشان داد که نه تنها قرار نیست کلیشه‌های ژانر فانتزی را دنبال کند، بلکه در تضاد با روند عادی نویسندگی تلویزیون قرار می‌گیرد. اما بعد از فصل اول تازه موتور سریال روشن شده بود. نتیجه به سریالی منجر شد که با پیچ و تاب‌های غافلگیرکننده‌اش زمین بازی را مدام متحول می‌کرد و سرِ کاراکترهایی مثل راب استارک و تایوین لنیستر را که فکر می‌کردیم برای اتفاقات پایانی داستان زنده خواهند بود، زیر تیغ گیوتین می‌گذاشت. «بازی تاج و تخت» به خاطر نشان دادن چهره‌ی تاریک و کثیف و پستِ لردها و بانوها و چهره‌ی ترسناک یک جامعه‌ی قرون وسطایی که خوب بودن و زنده ماندن در آن خیلی سخت یا حتی غیرممکن است به دل‌مشغولی همه‌ی ما تبدیل شد. اما در طول فصل هفتم خبری از این عناصر نبود. «بازی تاج و تخت» از فانتزی‌ واقع‌گرایانه‌ای با حس و حال تاریخی به فانتزی‌ای اسطوره‌ای در حال و هوای «ارباب حلقه‌ها» تبدیل شده بود.

game of thrones

دلیلش به خاطر این است که «بازی تاج و تخت» در طول شش فصل گذشته زمان بسیاری را به زمینه‌چینی قوانین دنیایش اختصاص داده بود و بهمان نشان داده بود که باید انتظار چه چیزهایی را از این دنیا داشته و نداشته باشیم. اما حالا که به فصل هفتم رسیده‌ایم با سریالی روبه‌رو شده‌ایم که حس و حال متفاوتی دارد. حالا که وقت نتیجه‌گیری زمینه‌چینی‌های پرده‌‌های اول و دوم رسیده است، انتظارتمان پاسخ داده نشده است. اما قبل از اینکه به دلیل مشکلات فصل هفتم برسیم، باید بحث‌مان را با صحبت درباره‌ی «ساختار داستانگویی» شروع کنیم؛ مخصوصا ساختار داستانگویی سه‌پرده‌ای. شاید قبلا چنین اصطلاحی به گوش‌تان نخورده باشد، اما حتما به دفعات بی‌شماری بدون اینکه متوجه شوید با آن برخورد داشته‌اید. چرا که تقریبا همه‌ی داستان‌ها از ساختار داستانگویی سه‌پرده‌ای پیروی می‌کنند. بدون اینکه زیاد وارد جزییات شویم، ساختار سه‌پرد‌ه‌ای را می‌توان این‌طوری توضیح داد: در پرده‌ی اول بازیگران و درگیری‌های اصلی معرفی می‌شوند. در پرده‌ی دوم درگیری‌ها به بحران‌ها و گره‌های پیچیده‌تری تبدیل می‌شوند و در پرده‌ی سوم گره‌گشایی صورت می‌گیرد و درگیری‌ها به نتیجه می‌رسند. خب، بیاید این ساختار پایه‌ای را برداریم و به «بازی تاج و تخت» نسبت دهیم.

دو فصل اول سریال حکم پرده‌ی اول را دارند. در این پرده ما با بازیگران اصلی داستان آشنا می‌شویم. از استارک‌ها و لنیسترها گرفته تا دنریس تارگرین‌ و تخم‌های اژدهایش و بقیه‌ی دوستان. در این پرده متوجه می‌شویم که تخت آهنین چقدر مهم است و چگونه همه در فکر تصاحب و حفظ آن هستند. از اینکه دیوار برای چه ساخته شده است و چگونه کار می‌کند. حتی در این بخش از داستان اطلاعات اندکی از وایت‌واکرها هم به دست می‌آوریم. پرده‌ی اول در حالی به پایان می‌رسد که کاراکترها جبهه‌های خودشان را انتخاب می‌کنند و برای حمله آماده می‌شوند. پرده‌ی دوم جایی است که خود جنگ اتفاق می‌افتد. در این بخش از داستان همه‌چیز حسابی قاطی‌پاتی و پیچیده می‌شود. از مرگ راب و کتلین استارک در عروسی خونین و کشته شدن اوبرین مارتل به دست کوه و قاراشمیش شدن وضعیت تیریون گرفته تا مرگ تایوین لنیستر، سوختنِ شیرین به دست استنیس، خفه شدن جافری در عروسی بنفش، اولین حمله‌ی همه‌جانبه‌ی وایت‌واکرها به هاردهوم، خیانت نگهبانان شب به فرمانده‌شان جان اسنو و نشستن سرسی لنیستر دیوانه روی تخت آهنین.

game of thrones

با آغاز فصل هفتم ما وارد پرده‌ی سوم شدیم. جایی که جان اسنو و دنی در حال سروکله زدن با ارتش مردگان هستند و سرسی دست به هر کار دیوانه‌واری برای حفظ قدرتش می‌زند. سریال در زمینه‌ی پرده‌ی اول و دوم تقریبا سنگ‌تمام گذاشت. سریال در سه فصل اول فقط در حال اوج گرفتن بود و با اینکه در فصل‌های چهارم و پنجم و ششم کمی افت کیفیت نویسندگی سریال مشخص بود، اما هنوز «بازی تاج و تخت» هویت خودش را حفظ می‌کرد. سریال در پرده‌ی اول و دوم نه تنها کاراکترها و بحران‌ها را به خوبی معرفی کرد، بلکه آن را به روش خلاقانه و غیرمنتظره‌ای انجام داد که انتظارات ما را چپ و راست در هم می‌شکست. بالاخره چه کسی فکر می‌کرد که بعد از فصل اول، جیمی لنیستر لعنتی به یکی از کاراکترهای موردعلاقه‌مان تبدیل شود؟ پس مهم‌ترین برداشت‌مان از پرده‌ی اول و دوم، یک سریال غیرقابل‌پیش‌بینی و ضدکلیشه‌ای بود. خصوصیاتی که انتظار داشتیم درباره‌ی پرده‌ی آخر هم صدق کند. اما فصل هفتم هر چیزی بود، غیرقابل‌پیش‌بینی و ضدکلیشه نبود.

«بازی تاج و تخت» در طول شش فصل گذشته زمان بسیاری را به زمینه‌چینی قوانین دنیایش اختصاص داده بود و بهمان نشان داده بود که باید انتظار چه چیزهایی را از این دنیا داشته و نداشته باشیم

«بازی تاج و تخت» از همان ابتدا دو قانون خیلی مهم را توی ذهن‌مان حک کرد. اولی تمرکز سریال روی در هم شکستنِ جنبه‌ی جذاب و زیبای یک دنیای فانتزی بود. ناگهان با دنیایی فانتزی طرف شدیم که وسیله‌ای برای سرگرمی نبود، بلکه دست کمی از یک فیلم ترسناک ناجوانمردانه نداشت. این‌بار با دنیای فانتزی‌ای سروکار داشتیم که به لباس‌های زیبای بانوهای اشرافی و مبارزات شجاعانه‌ی شوالیه‌های خوش‌تیپ خلاصه نشده بود. در عوض سریال تاریکی و کثافت ریشه دوانده در وستروس را بارها و بارها و بارها توی صورت‌مان کوبید. شوالیه‌ها مظهر عدالت و انسانیت نیستند، بلکه مثل کوه قاتل‌های متجاوز و ترسناکی هستند که به بی‌عدالتی دنیا می‌افزایند. شاهزاده‌ی موطلایی زیبای قصه (جافری)، مهربان نیست، بلکه یک هیولای لوس است. شرافت و صداقت به آدم برای موفقیت کمک نمی‌کند، بلکه به زندانی شدن و از دست دادن سرش منجر می‌شود. جادو چیز دوستانه‌ای نیست، بلکه همان‌طور که از سوی میری ماز دور و ملیساندرا دیدیم، ناشناخته و هولناک است و شامل قربانی‌های خون و هیولاهای سایه‌وار می‌شد. کسانی که برای عدالت مبارزه می‌کنند (جوئر مورمونت، جان اسنو و بریین از تارث) معمولا برنده نمی‌شوند‌، بلکه یا کشته می‌شوند یا مورد تمسخر دیگران قرار می‌گیرند. «بازی تاج و تخت» همان سریالی بود که در حرکتی ضدکلیشه‌ای، به راب استارک هم رحم نکرد. کاراکتری که بدون شک در هر داستان فانتزی دیگری، قهرمان اصلی داستان می‌بود. حتی سازندگان با کشتن همسرش در سریال نشان دادند که قصه‌ی «عشق بر همه‌ی سختی‌ها فائق می‌آید» هم مزخرفی بیش نیست. این صحنه‌ها و خیلی‌های دیگر فقط نشانه‌‌هایی از یک سریال عالی نبودند. بلکه به چیزی فراتر از آن اشاره می‌کردند. اینکه «بازی تاج و تخت» با کسی شوخ ندارد و یک انقلاب جدید است.

دومی چیزی که سریال در دو پرده‌ی اول بهمان قول داد این بود که هر تصمیمی، عواقب سختِ خاص خودش را دارد. این موضوع آن‌قدر در پایه‌ریزی دنیای این سریال مهم است که سریال با نمونه‌ای از آن آغاز می‌شود. یکی از نگهبانان شب بعد از روبه‌رو شدن با وایت‌واکرها وحشت می‌کند و خدمتش را ترک می‌کند. او با اینکه یک‌عالمه زجه و زاری می‌کند و از حمله‌ی وایت‌واکرها به ند استارک خبر می‌دهد و با اینکه می‌دانیم او دروغ نمی‌گوید، اما با این حال سرباز بیچاره سرش را از دست می‌دهد. دنیای این سریال چنین جایی است؛ هیچ چیزی بدون قیمت نیست. حتی مهم‌ترین پیروزی‌ها هم بدون تاثیرات جانبی و عواقب خودشان نیستند. یک نمونه‌ی عالی‌اش جایی است که تیریون قدمگاه پادشاه را از افتادن به دست نیروهای استنیس نجات می‌دهد، اما در نهایت کارش به جایی کشیده می‌شود که خودش به آدم‌بد ماجرا تبدیل می‌شود و آرزو می‌کرد کاش هیچ‌وقت این کار را نمی‌کرد. این نوع داستانگویی ارزش خاصی دارد که در کمتر جایی می‌توان نمونه‌اش را پیدا کرد. به خاطر همین است که «بازی تاج و تخت»، تئوری‌پسند‌ترین سریال تلویزیون است. چون همه‌چیز در این سریال اهمیت دارد و همه‌چیز مثل جویبارهای آب کوچکی هستند که بعد از پیوستن به یکدیگر رودخانه‌ی بزرگ و خروشانی را تشکیل می‌دهند. برای چند فصل، عواقب تصمیمات کاراکترها قانون اصلی سریال بودند و بی‌برو برگرد اجرا می‌شدند.

game of thrones

خب، سریال در فصل هفتم مهم‌ترین قانونش را که ستون فقرات محبوبیت و تفاوتش نسبت به بقیه‌ی داستان‌ها بود نادیده گرفت. مثلا فصل ششم با انفجار سپت جامع بیلور به دست سرسی و نابودی نمایندگان دین و مارجری تایرل به پایان رسید. بنابراین سوال این است که چرا هیچکس از دست سرسی عصبانی نیست و چرا سر این موضوع هیچ شورشی در قدمگاه پادشاه اتفاق نیفتاده است؟ نه تنها مارجری تایرل بین رعیت شخص محبوبی بود، بلکه آنها مردم معتقدی هستند که طبیعتا باید به خاطر قتل رهبر دینی‌شان خشمگین شوند. این در حالی است که ما در اپیزود اولِ فصل هفتم از زبان سربازان لنیستری که آریا با آنها برخورد کرده می‌شنویم که وضعیت اقتصادی قدمگاه پادشاه قمر در عقرب است و مردم از گرسنگی به جان هم افتاده‌اند. نتیجه این می‌شود که نه تنها عواقب چنین اتفاق تروریستی بزرگی نادیده گرفته می‌شود، بلکه بدتر در سکانس ورود یورون به قدمگاه پادشاه همراه با زندانیانش یارا گریجوی و الاریا سند می‌بینیم که مردم در حال تشویق و خوشحالی هستند و انگار نه انگار در شرایط زندگی بدی به سر می‌برند. چنین چیزی درباره‌ی نحوه‌ی به دست گرفتن سفر کاراکترها هم صدق می‌کند که شاید هیچ‌وقت در سریال به اندازه‌ی کتاب‌ها جدی گرفته نمی‌شده، اما فصل هفتم در نادیده گرفتن این عنصر به درجه‌ای از انکار رسیده که باورپذیری سریال را زیر سوال برده و ضربه‌های منفی جبران‌ناپذیری به داستان وارد کرده است. اوج این اتفاق در اپیزود ششم بود که گندری همچون قهرمان دوی صد متر المپیک ساعت‌ها در فضای منجمدکننده‌ی آنسوی دیوار می‌دود تا برای دنریس زاغ نامه‌بر بفرستد. بعد آن زاغ فلک‌زده، طول وستروس را که بیش از طول نیویورک تا لس‌آنجلس است طی می‌کند و بعد دنریس همین مسیر را با اژدهایانش به سمت دیوار پرواز می‌کند و قبل از اینکه قهرمانان‌مان یخ بزنند، سر بزنگاه به دادشان می‌رسد.

من کامنت‌های عده‌ای را دیدم که این نقد را اشتباه متوجه شده بودند و دلیل می‌آوردند که رسیدن سریع گندری، زاغ و دنریس را به تماشای سفر حوصله‌سربر آنها ترجیح می‌دهند. اما مسئله این است که مشکل من از این ایراد، عدم نشان دادن سفر دنی سوار بر اژدهایش نیست. نشان دادن یا ندادن سفر گندری و دنی هیچ فرقی در نتیجه ایجاد نمی‌کند. مسئله این است که تله‌پورت کردن کاراکترها در طول و عرض نقشه، از قدرت دراماتیک داستان می‌کاهد. وقتی سفر اهمیتش را از دست بدهد، خطرات سفر کردن هم اهمیتشان را از دست می‌دهند. یکی از چیزهایی که «بازی تاج و تخت» در فصل‌های ابتدایی در مورد سفر بهمان می‌گوید این است که همیشه اتفاقات بسیاری ممکن است در مسیرِ سفر اتفاق بیافتد. مثلا وقتی کال دروگو می‌میرد، دنی همراه با عده‌‌ی انگشت‌شماری از همراهانش در وسط کویری خشک و بی‌آب و علف باقی می‌مانند. اگر به جای فصل دوم در فصل هفتم بودیم احتمالا نویسندگان او را یکراست به شهر کارث تله‌پورت می‌کردند، اما در عوض ما تشنگی و گرسنگی و سردرگمی و احتمال مرگ همراهانش را به چشم می‌بینیم. یا در فصل اول وقتی کتلین، تیریون را دستگیر می‌کند و در حال انتقالش به سمت ایری است، دار و دسته‌ی آنها توسط راهزنان مورد حمله قرار می‌گیرند. در فصل پنجم تیریون و جورا در مسیر حرکت از وسط والریا مورد حمله‌ی زامبی‌های سنگی قرار می‌گیرند. اگر قرار بود آنها تله‌پورت شوند، هیچ‌وقت جورا به گری‌اسکیل مبتلا نمی‌شود. در ادامه‌ی همین خط داستانی این دو توسط برده‌داران دستگیر می‌شوند و مجبورند به هر ترتیبی که شده خودشان را از این مخمصه خلاص کنند. یا اصلا تیریون وقتی توسط جورا ربوده می‌شود که او و وریس در یک کافه‌ی بین‌راهی صبر می‌کنند. وقتی نگهبانان شب در مشت نخستین انسان‌ها با ارتش مردگان روبه‌رو می‌شوند و گروهشان از هم می‌پاشد، مجبورند مسیر بسیار سخت و مشقت‌باری را در برف و بوران راه بروند تا به دیوار برگردند و در همین مسیر است که سم از نفس می‌افتد و بارها برای خوابیدن و یخ زدن وسوسه می‌شود.

Game of Thrones

از این مثال‌ها که به اهمیت سفر اشاره می‌کنند در فصل‌های ابتدایی سریال به وفور یافت می‌شوند، اما شاید مثال موردعلاقه‌ی من به یکی از مشهورترین صحنه‌های کل سریال مربوط می‌شود: عروسی خونین. توجه به جغرافیای داستان و سفر کاراکترها فقط وسیله‌ای برای باورپذیری دنیای سریال نیست، بلکه وسیله‌ای برای داستانگویی هم است. یادتان می‌آید دلیل وقوع عروسی خونین چه چیزی بود؟ بله، راب استارک مجبور بود برای رساندن ارتشش به جنوب از پُل استراتژیک دوقلوهای فری‌ها استفاده کند. اما راب برای این کار باید با یکی از دختران والدر فری ازدواج می‌کرد. او این شرط را قبول کرد و بعد از اینکه خرش از پل گذشت، زیر قولش زد و نتیجه چه شد: راب، زنش، بچه‌ی داخلش شکمش، مادرش و چند هزار نفر از ارتشش سلاخی شدند. شورش شمالی‌ها در هم شکست و استارک‌ها تنها امیدشان را از دست دادند. تمامش به خاطر اینکه راب برای انتقال ارتشش به جنوب باید از روی پُل فری‌ها عبور می‌کرد. حالا اگر سریال خیلی راحت راب و ارتشش را از شمال به جنوب تله‌پورت می‌کرد هیچکدام از این اتفاقات نمی‌افتاد. پس کسی ایراد بنی‌اسرائیلی نمی‌گیرد و علاقه‌ای به زهر مار کردن لذت سریال موردعلاقه‌اش هم ندارد. مسئله این است که خود سریال از همان ابتدا بهمان نشان داد که سفر کردن در این داستان آن‌قدر فاکتور مهمی است که می‌تواند جرقه‌زننده‌ی بزرگ‌ترین پیچش غافلگیرکننده‌ی سریال باشد. این موضوع اما در فصل هفتم کاملا نادیده گرفته می‌شود. مثلا در پایان اپیزود دوم کرم خاکستری بعد از تصاحب کسترلی‌راک متوجه می‌شود که جیمی به آنها رودست زده است و ارتشش را برای حمله به های‌گاردن به جنوب منتقل کرده است. این غافلگیری فقط در صورتی قابل‌وقوع است که مسئله‌ی زمان و سفر را از معادله حذف کنیم. چگونه ارتشی به آن بزرگی توانسته بدون اینکه کسی متوجه‌ی آن شود به جنوب لشکرکشی کند؟ آیا می‌خواهید باور کنیم هیچکس در این مسیر با این ارتش روبه‌رو نشده و تصمیم نگرفته تا به های‌گاردن خبر بدهد؟ حداقل دو-سه هفته طول می‌کشد که تا ارتش لنیسترها با تمام دم و دستگاه‌هایشان از کسترلی‌راک به های‌گاردن برسند، اما سریال طوری با این حمله رفتار می‌کند که انگار با یک شبیخون شبانه طرف هستیم.

برای چند فصل، عواقب تصمیمات کاراکترها قانون اصلی سریال بودند و بی‌برو برگرد اجرا می‌شدند

در فصل ششم جیمی سعی می‌کند تا بلک‌فیش را راضی کند تا قلعه‌شان را به فری‌ها بازگرداند. بلک‌فیش آن را قبول نمی‌کند و لنیسترها و فری‌ها کاری جز محاصره‌ی قلعه ازشان برنمی‌آید. به عبارت دیگر فری‌ها با وجود بهره بردن از قدرت و ثروتِ لنیسترها هم نمی‌توانستند از پس یک قلعه بر بیایند و باید حداقل یک سال صبر ‌می‌کردند تا مواد غذایی تالی‌ها به پایان برسد. اما لنیسترها به های‌گاردن حمله می‌کنند و فکر می‌کنم کمتر از چند ساعت یا حداکثر چند روز آن را تصاحب می‌کنند. خب، در نظر گرفتن همین پیچیدگی‌های احتمالی نشات گرفته از سفر کاراکترها بود که به ظرافت داستانگویی کم‌نظیری منجر شده بود و باعث شده بود همیشه این احتمال وجود داشته باشد که کاراکترها در مسیرشان با اتفاقات غیرمنتظره‌ای روبه‌رو شوند. آن احساس ترس و لرز از اینکه هر لحظه ممکن هر اتفاقی بیافتد حالا از سریال رخت بسته است. حالا به نقطه‌ای رسیده‌ایم که «بازی تاج و تخت» از یک فانتزی پیشرفته و غیرسنتی، به یک فانتزی آشنا و کلیشه‌محور نزول کرده است. آره، می‌توانید دلیل بیاورید که سریال فقط ۱۳ اپیزود برای جمع‌بندی داستان بزرگش وقت داشته و برای جنگ و نبردهای حماسی پایانی سریال به اندازه‌ی کافی بودجه نداشته است. پس تغییرات سریال در داستانگویی شاید قابل‌درک باشد، اما این چیزی را درباره‌‌ی بد بودن آن تغییر نمی‌دهد. این چیزی را درباره‌ی تغییر طبیعت سریال عوض نمی‌کند.

سریال Game Of Thrones

«بازی تاج و تخت» در پنج-شش فصل اول به این دلیل جالب بود که از دنبال کردنِ کلیشه‌های ژانر فانتزی سر باز می‌زد. اما حالا به نقطه‌ای رسیده‌ایم که تمام عناصرش برایمان آشناست. تمام کلیشه‌های نخ‌نماشده‌ای که «بازی تاج و تخت» تاکنون در هم شکسته بود به سریال بازگشته‌اند. از یک نیروی شرور تمام‌عیار و نامبهم در قالب شاه شب تا قهرمانان نامیرا و از دئوس اکس ماکیناهایی مثل سر رسیدن دنی و نجات جان اسنو و بقیه از آنسوی دیوار و سر رسیدن عمو بنجن و نجات دوباره‌ی جان اسنو. این همان سریالی نیست که در حال حرکت به سمت قلمروی تازه‌ای باشد. این سریالی است که دارد یکی یکی کلیشه‌های پر‌ده‌ی آخر داستان‌های فانتزی را تیک می‌زند. این موضوع لزوما بد نیست. اما در تضاد با طبیعت «بازی تاج و تخت» قرار می‌گیرد. اگر با سریالی غیرانقلابی طرف بودیم، پایان‌بندی غیرانقلابی‌اش هم اذیت‌مان نمی‌کرد. اما چنین پایانی برای «بازی تاج و تخت» حکم پسرفت را دارد. اپیزود فینال فصل هفتم در حالی به پایان رسید که کاراکترهای خوب داستان در یک طرف قرار گرفتند و کاراکترهای بد در طرف دیگر. چیزی که سریال از روز اول از انجام آن دوری می‌کرد و در نتیجه هیچ فضایی برای ابهام و بازی کردن با حس وفاداری تماشاگران نسبت به کاراکترها باقی نمانده است.

اما چرا چنین اتفاقی افتاده است؟ خب، شخصا فکر می‌کنم شاید یکی از دلایلش به حذف بسیاری از خط‌های داستانی و شخصیت‌های کتاب‌ها در مسیر ترجمه‌ی آن به تلویزیون برمی‌گردد. مسئله‌ای که اگرچه تاثیرش در پرده‌های اول و دوم احساس نمی‌شد یا کمتر احساس می‌شد، اما حالا که به پرده‌ی آخر رسیده‌ایم آن را می‌توانیم احساس کنیم. اگرچه کتاب‌ها هنوز به پرده‌ی آخر نرسیده‌اند، اما با توجه به پراکندگی داستان‌ها و تعداد کاراکترها می‌توان تصور کرد که پایان‌بندی داستان در کتاب‌ها به اندازه‌ی پرده‌ی اول و دومش پیچیده خواهد بود و به احتمال زیاد دچار افت کیفیت نویسندگی سریال نخواهد شد. یکی از دلایلش به خاطر این است که جرج آر. آر. مارتین برنامه‌ی ویژه‌ای برای پرهرج و مرج کردن پایان‌بندی داستانش کشیده است. اما در عوض سریال بی‌وقفه از شاخ و برگ داستان کاسته است. مثلا در کتاب‌ها کاراکتری به اسم کوئنتین مارتل وجود دارد که از طرف دوران مارتل، لرد دورن با هدف ازدواج با دنی به میرین فرستاده می‌شود و سرانجام شوکه‌کننده‌ای دارد. اصلا خط داستانی دورن در سریال یکی از مهم‌ترین خط‌های داستانی است که با حضور مرکزی شخصیتی به اسم اریان مارتل، دختر دوران مارتل حاوی توطئه‌ها و درگیری‌های سیاسی جذابی است. از سوی دیگر دار و دسته‌ی اگان تارگرین را داریم. نه، منظورم جان اسنو نیست. در کتاب‌ها معلوم می‌شود که اگان تارگرین، پسر ریگار تارگرین که به نظر می‌رسید مُرده است واقعا زنده تشریف دارد و از کودکی به‌طور مخفیانه برای تبدیل شدن به پادشاهی خوب در حال آموزش بوده است. او همزمان با دنریس قصد دارد به وستروس حمله کرده و تخت آهنین را باز پس بگیرد.

این در حالی است که سریال سعی کرده تا خط داستانی چندین کاراکتر را با هم ترکیب کند. مثلا سریال وظیفه‌ی جنگ برای آزادی وینترفل را به جای استنیس به جان اسنو داده است. یا خط داستانی بانو استون‌هارت را با سانسا و آریا ترکیب کرده است. یا با حذف کردن بعضی شخصیت‌ها مثل اگان تارگرین، باعث شده تا شخصیت‌هایی مثل وریس که حضور پررنگی در پشت صحنه‌ی بازی‌های سیاسی دارند در فصل هفتم سریال به کاراکترهای بی‌خاصیتی تبدیل شوند. یا با کوتاه کردن خط داستانی تیریون و تبدیل کردن او به دست راستِ دنی باعث شده تا یکی از مهم‌ترین شخصیت‌های سریال به یک مشاورِ معمولی نزول پیدا کند. از همه مهم‌تر یورون گریجوی است که اگرچه در کتاب‌ها حکم آنتاگونیست جادویی کله‌خرابی را دارد که از پس‌زمینه‌ی داستانی کنجکاوی‌برانگیزی بهره می‌برد (او مثل برن استارک قبلا می‌خواسته به کلاغ‌ سه‌چشم تبدیل شود) و نقشه‌های شوم و بزرگی در سر دارد (به راه انداختن آخرالزمان از طریق اجرای یک قربانی خونی بزرگ)، اما در سریال به بله قربان‌گوی معمولی سرسی تبدیل شده است. اصلا نمی‌خواهم سریال و کتاب‌ها را با هم مقایسه کنم. مدیوم تلویزیون محدودیت‌های جدی‌ای دارد که اجازه‌ی اقتباس تمام و کمال کتاب‌های قطوری مثل «نغمه‌ی یخ و آتش» را نمی‌دهد. می‌خواهم بگویم مارتین از طریق معرفی تمام این کاراکترهای مختلف و خط‌های داستانی تودرتو قصد داشته تا همه‌ی آنها را در پرده‌ی آخر با هم درگیر کند و پرده‌ی سومی تحویل‌مان بدهد که به اندازه‌ی اولی و دومی غیرقابل‌پیش‌بینی و دیوانه‌وار باشد. اما سریال با کاستن از شاخ و برگ شخصیت‌ها و خط‌های داستانی‌اش حالا در پرده‌ی آخر به مشکل برخورده است.

game of thrones

اما حقیقت این است که مشکل این روزهای سریال غیرقابل‌پیش‌بینی‌بودن یا عدم پیچیدگی خط‌های داستانی‌اش نیست، بلکه عدم توانایی‌اش در روایت یک داستان سرراست و مطابق با منطق این سریال با همان متریالی که در اختیار دارد است. سریال به کاراکترهای جدید و بیشتری برای موفق بودن نیاز نداشته است. دنی، جان اسنو، جیمی، سانسا، آریا، سرسی، تیریون، لیتل‌فینگر، وریس، بریین و غیره همه کاراکترهای پخته و باپتانسیلی هستند که فقط به یک نویسنده‌ی ماهر نیاز دارند تا ازشان به خوبی استفاده کند. اما از آنجایی که تمرکز داستان در فصل هفتم به جای داستانگویی اصولی شخصیت‌محور، پیدا کردن بهانه‌های مختلف برای به رخ کشیدن اکشن‌های سرگرم‌کننده‌ی خوشگلش بوده است، پس نتیجه به چیزی که امروز می‌بینیم تبدیل شده است. جان اسنو تصمیم می‌گیرد تا شش نفر دیگر و مقداری سیاهی‌لشکر برای دزدین یک زامبی به آنسوی دیوار برود. تمامش به خاطر اینکه سازندگان ‌می‌خواهند بعد از یک اکشن طولانی، یک اژدهای مفت و مجانی تقدیم شاه شب کنند. در حالی که همین خط داستانی سفر به آنسوی دیوار می‌توانست به شکل بسیار منطقی‌تری به نگارش درآید تا به چنین سناریوی پرحفره‌ای منجر نمی‌شود. مثلا دنی و جان اسنو با اژدها به شمال دیوار می‌رفتند و آنجا توسط اتفاقات غیرمنتظره زمین‌گیر می‌شدند. یا نحوه‌ی نجات پیدا کردن جان اسنو از افتادن در دریاچه‌ی آب یخ و زنده ماندن و بعد محاصره شدن توسط مردگان و بعد دوباره نجات پیدا کردن توسط عمو بنجن در لحظه‌ی آخر، همه داستانگویی بدی هستند که یک نویسنده‌ی نه چندان ماهر هم می‌داند که اشتباه هستند و با دی‌ان‌ای این سریال جفت و جور نمی‌شوند.

مشکل این روزهای سریال غیرقابل‌پیش‌بینی‌بودن یا عدم پیچیدگی خط‌های داستانی‌اش نیست، بلکه عدم توانایی‌اش در روایت یک داستان سرراست و مطابق با منطق این سریال با همان متریالی که در اختیار دارد است

وقتی به فصل هفتم نگاه می‌کنم کاراکترها با وجود پتانسیل‌های فراوانشان بدون شخصیت‌پردازی رها شدند. صحنه‌های این فصل به سه گروه تقسیم شده بودند؛ صحنه‌هایی که یک سری اطلاعات درباره‌ی اتفاقات آینده بهمان می‌دانند (مثل گفتگوهای تکراری جیمی و سرسی درباره‌ی اینکه نمی‌توانند دنی را شکست بدهند)، صحنه‌هایی که با هدف کش دادن داستان و گول زدن تماشاگران نوشته شده بودند (مثل تمام خط داستانی وینترفل) و صحنه‌های اکشن. و وقتی می‌بینیم که جرج آر. آر. مارتین دیگر روی نویسندگی سریال نظارت ندارد، چنین چیزی چندان تعجب‌برانگیز نمی‌شود. در فصل‌های قبلی وقتی سریال مثلا آریا را در یک بن‌بستِ داستانی قرار می‌داد (وقتی به ساقی تایوین یا خدمتکار خدای چندچهره تبدیل می‌شود)، از آن به عنوان موقعیتی برای تنش‌آفرینی و عمیق دادن به شخصیتش استفاده می‌کرد. اما فصل هفتم از این بن‌بست داستانی برای هیچ چیزی جز درجا زدن استفاده نکرد. مشکل دعوای سانسا و آریا نیست. مشکل عدم به تصویر کشیدن یک دعوای قا‌بل‌درک است. سانسا زنی است که همیشه با تحمل کردن و درونی کردنِ سختی‌هایش زنده مانده است و آریا کسی است که همیشه با ایستادگی و خشونت بر سختی‌هایش فائق آمده است. هر دو نماینده‌ی یک طرز فکر در برخورد با جامعه‌ی ضدزن وستروس هستند؛ فعالیت برای موفقیت در چارچوب ساختار جامعه مثل سانسا یا درهم‌شکستن سیستم مثل آریا.

یکی از دستاوردهای بی‌شمار «بازی تاج و تخت» این بوده که همزمان بتوانیم طرز فکر «بانو»وار سانسا و «جنگجو»وار آریا را درک کنیم. اما فصل هفتم نه تنها هیچ استفاده‌ای از دیدار این دو نفر برای پرداخت به این موضوع حیاتی نکرد، بلکه هر دو شخصیت را به عنوان کاراکترهای احمق و تنفربرانگیزی به تصویر کشید که در تضاد با طبیعت داستانگویی سریال که قابل‌درک‌ کردنِ طرز فکرشان است قرار می‌گیرد. از سوی دیگر ما بیش از پنج فصل را به دنبال کردن سفر برن برای تبدیل شدن به کلاغ سه‌چشم گذراندیم، اما حالا که او به چنین جایگاه پرقدرت اما همزمان ترسناکی رسیده، سریال هیچ استفاده‌ای از آن نمی‌کند. نه برای عمق بخشیدن به شخصیت او و نه برای درام‌پردازی و نه برای استفاده از او در متحول کردن داستان. نتیجه این شد که برن در طول فصل به سوژه‌ی تماشاگران سریال برای مسخره کردن رفتار سردش و عدم استفاده‌ از قدرتش برای حل مشکلات بزرگ داستان تبدیل شده بود. در یک کلام «بازی تاج و تخت» در فصل هفتم بحران‌ها و درگیری‌های درونی کاراکترها را به درگیری‌های بیرونی فروخته بود. نتیجه این شده که هم‌اکنون دلیل اصلی‌مان برای دنبال کردن این کاراکترها نه به خاطر نویسندگی فعلی سریال، بلکه به خاطر شخصیت‌پردازی عالی آنها در فصل‌های ابتدایی است.

سریال Game Of Thrones

مشکل «بازی تاج و تخت» این است که نمی‌تواند اتفاقات قابل‌پیش‌بینی‌اش را هم بدون مشکل روایت کند. مثلا خیلی‌ها از ما از انفجار سپت بیلور خبر داشتیم. اما کارگردانی و موسیقی و تعلیق‌آفرینی این صحنه به حدی درجه‌یک بود که کماکان با وجود اینکه از سرانجامش خبر داشتیم، اما نمی‌توانستیم در هیاهوی آن لحظات غرق نشویم. مثلا ما می‌دانیم که جان اسنو و دنی در این نقطه از داستان ضدگلوله هستند، اما سریال باید طوری رفتار کند که توهم مرگشان بهمان وارد شود. اما مثلا عدم تیراندازی شاه شب به دروگون و سوارانش یا زنده بیرون آمدن جان اسنو از درون آب یخ کاری می‌کند تا ضدگلوله بودن آنها توی ذوق بزند. همیشه می‌دانستیم که دیوار دیر یا زود سقوط می‌کند، اما هنر نحوه‌ی چینش غیرمنتظره‌ی دومینوهایی که به سقوط دیوار منجر می‌شود بود که به خوبی صورت نگرفت، در حالی که می‌توانست به لحظه‌ی تراژیکی تبدیل شود. چرا که سقوط دیوار تمامش تقصیر جان اسنویی است که قصد دفاع از آن را داشت.

یکی از تم‌های داستانی «بازی تاج و تخت» واکنش کاراکترها به پیش‌گویی‌هاست. ریگار تارگرین بعد از خواندن این پیش‌گویی که دنیا توسط قهرمانی از یخ و آتش نجات پیدا می‌کند، تصمیم گرفت با لیانا استارک فرار کرده و از او بچه‌دار شود. ملیساندرا به اشتباه استنیس را آزور آهای نامید و دیدیم که نتیجه‌اش به کجا ختم شد. سرسی لنیستر از ترسِ به وقوع پیوستنِ پیش‌گویی مگی قورباغه خود به وسیله‌ی به حقیقت پیوستن آن تبدیل شد. یکی از پیش‌گویی‌ها هم بازگشت وایت‌واکرها برای دومین‌بار در طول تاریخ است که جان اسنو را به تکاپو برای نابودی آنها می‌اندازد. خب، همین سراسیمگی جان اسنو است که باعث می‌شود او به آنسوی دیوار برود، آنجا گرفتار شود، دنی برای نجاتش بیاید، شاه شب یکی از اژدهایانش را به دست بیاورد و با استفاده از آن راه را برای حمله به وستروس هموار کند. در واقع دلیل حمله‌ی وایت‌واکرها خود همان کسی بود که بیشتر از همه از آنها وحشت داشت و برای مبارزه با آنها دغدغه داشت. خب، این تضاد زیبایی است که می‌توانست کاری کند تا سقوط دیوار در اپیزود آخر وزن و قدرت بیشتری به خود بگیرد و به اتفاقی قابل‌پیش‌بینی، معنای غیرقابل‌پیش‌بینی‌ای بدهد. اما از آنجایی که خط داستانی شمال دیوار و وایت‌واکرها در این فصل پر از حفره‌های داستانی و تضادهای منطقی بود، نویسندگان در رسیدن به تمام پتانسیل احساسی و معنایی آن شکست خوردند. از فصل هشتم انتظار داستانگویی پیچیده و عجیب و غریبی که از فصل‌های ابتدایی به یاد داریم را ندارم. فقط می‌خواهم داستانی روایت کند که انگیزه‌های کاراکترها در آن روشن و مشخص باشد و به قوانین دنیایش احترام بگذارد. در این صورت سریال این فرصت را دارد تا بعد از خرابکاری فصل هفتم، حداقل با خاطره‌‌ای خوش نغمه‌ی خداحافظی‌اش را بخواند.

زومجی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *