نقد و بررسی فیلم The Mummy
بازسازی فیلم مومیایی، یکی از هدررفتهترین فرصتهای چند سال اخیر است. در تمام دقایق این فیلم، سکانسها پشت سر هم مانند موجودی مفلوک که دنبال جلب مهربانی و ترحم است، زنجیروار تکرار میشوند و کاراکترها، دیوانهوار و سرگردان خودشان را به در و دیوار میزنند تا مهم و تأثیرگذار جلوه کنند اما این تلاش به شکل غمانگیزی، بیفایده است و تماشاگر نهتنها توجه اش جلب نمیشود بلکه ساختار متزلزل، محتوای کلیشهای و روایت ناقص فیلم، چنان برجسته و نمایان است که هیچ تکنیک و تاکتیکی نمیتواند این ضعف بنیادین را بپوشاند و درنتیجه، این موضوع سبب میشود که تماشاگر با ناکامی و خشم سینما را ترک کند و برای استودیوهای هالیوودی هیچ کابوسی وحشتناکتر از این نیست که تماشاگر، ناراضی و مغموم از سینما بیرون برود و خبر بد این است که این کابوس هولناک نصیب کمپانی یونیورسال شده است.
قبل از اینکه وارد بحث اصلی و بررسی دقیق مشکلات عدیدهی بازسازی مومیایی شویم، لازم است کمی عقبتر بازگردیم و ببینیم اصلاً چه اتفاقی افتاد که ایدهی بازسازی فیلم خاک خوردهای مانند مومیایی به ذهن سران کمپانی یونیورسال خطور کرد و همزمان این فکر در ذهنشان جرقه زد که با گردهمایی کاراکترها و شخصیتهای مختلف تحت لیسانس این کمپانی نظیر دراکولا، فرانکشتاین، دکتر جکیل و سایر هیولاها، دنیای سینمایی خودشان موسوم به دنیای تاریک را شکل دهند. شما چه فکر میکنید؟ احتمالاً به همان چیزی که من فکر میکنم، فکر میکنید. بیماری واگیرداری به اسم مارولیسم که چند سالی است سینما را شدیداً درگیر خودش کرده است و معلوم نیست که آسیبها و عفونتهای مُسری این ایده تا کی قرار است بدن نحیف سینما را تحت تأثیر خودش قرار دهد و آیا اصلاً اُمیدی به بهبودی این بیمار در حال احتضار است یا خیر؟
اشتباه نکنید. من بههیچوجه مخالف مارول و ایدههای ناب و جذاب این استودیو در دنیا سازیهای شگفتانگیز و پیوسته سازی فیلمها نیستم، اتفاقاً به نظرم سران این استودیو از چنان بینش، منطق و مهمتر از همه صبر و تحملی برخوردار هستند که در دنیای عجول سینما نهتنها کمسابقه بلکه بیسابقه است. فقط به همین موضوع فکر کنید که سران این استودیو برای رسیدن به جایگاه امروزیشان، بیش از ده سال برنامهریزی کرده و صبوری به خرج دادهاند و هیچوقت کیفیت فیلمها را فدای کمیت نکردهاند و تکتک فیلمهایشان را با چنان وسواس ستودنی ساختهاند که در عین مستقل بودن و پرداخت دقیق، پیشزمینهای برای فیلمهای آینده بوده است و مشکل بقیه استودیوها و کمپانیهای هالیوودی دقیقاً همین نکتهی اساسی است. این کمپانیها بهجای فهم و درک صحیح فلسفهی بنیادین اقدام مارول و بهکارگیری قدمبهقدم آن، صرفاً همان بخش گردآوری شخصیتها و مرتبط سازی فیلمهای مستقل به یکدیگر را متوجه شدهاند و قسمت خندهدار و شاید هم گریهآور قضیه این است که همین موضوع بدیهی را هم درست نفهمیدهاند و با فیلمهای ناقص و نچسبشان سر از ناکجاآباد درآوردهاند.
نمونهی بارزی از اینچنین کمپانیهای عجول و فرصتطلب، برادران وارنر است. بدون اغراق جذابترین و محبوبترین کاراکترهای کمیک متعلق به این کمپانی است. بتمن و سوپرمن شناختهشدهترین کاراکترهای دنیای کمیک هستند که باسابقهای بیش از هفتادسال، چندین فیلم و سریال از آنها ساختهشده است و همهی آنها بدون استثنا جز بهترینها و پرفروشترینها بودهاند ولی عدم برنامهریزی صحیح، فقدان بینش آیندهنگرانه و مهمتر از همه عنصر پولپرستی باعث شد که پس از ساخت سوپرمن محصول ۲۰۱۳، سران برادران وارنر تصمیم بگیرند که صرفاً برای عقب نماندن از قافلهی دنیای سینماتیک مارول به شکل ناگهانی ساخت بتمن علیه سوپرمن را کلید بزنند و بدون شخصیتپردازی کافی سایر کاراکترها مانند زن شگفتانگیز و بتمن و حتی یک مقدمهچینی مختصر، فیلمی را روی پرده سینما ببرند که نتیجهی آن، فیلم شلخته و بیمنطقی باشد که جز ارائهی جلوههای ویژهی شاهکار و موسیقی زیبا، عنصر قابلستایش دیگری نداشته باشد و تازه یک سال بعد از اکران این فیلم، سران برادران وارنر یادشان آمد که کاراکترهای دنیای سینماییشان نیاز به شخصیتپردازی دارد و بنابراین فیلم زن شگفتانگیز را باهدف شخصیتپردازی این کاراکتر روی پردهی سینما بردند. بخش غمانگیز ماجرا اینجا است که کمپانی برادران وارنر از شکست بتمن علیه سوپرمن درس عبرتی نگرفتند و باز بدون مقدمهچینی کافی و شخصیتپردازی کاراکترهایی نظیر آکوامن، فلش و سایبورگ و حتی بتمن، سراغ لیگ عدالت رفتند و شکست بهمراتب سختتری متحمل شدند و به نظر میآید که این قصهی غمانگیز سردراز داشته باشد.
هدف از این مقدمهی طولانی این بود که بگویم دنیای تاریک یونیورسال تابع همان فرمول شکستخوردهی کمپانی برادران وارنر است. بیبرنامگی، تقلید سطحی، شتابزدگی در تولید، بیتوجهی به روایت صحیح داستانی، استفاده از نیروهای تازهکار و بیتجربه بهعنوان عوامل سازنده و پولپرستی مزمن و همه و همه نشاندهندهی مسیر اشتباهی است که این کمپانی انتخاب است و فیلم مومیایی بهعنوان آغازگر دنیای تاریک یونیورسال، همانند اسمش بسیار کمفروغ و تیرهوتار ظاهر شد و شکستی بهمراتب سنگینتر از آثار کمپانی برادران وارنر متحمل گشت و حال به بررسی و واکاوی دقیق عناصر این فیلم شکستخورده میپردازیم تا متوجه شویم که چرا یکی از مورد انتظارترین فیلمهای سال ۲۰۱۷ میلادی، اینچنین سرنوشت غمانگیزی پیدا کرد.
در بخش آغازین فیلم مومیایی، لوگوی Dark Universe یا همان دنیای تاریک همچون سیلی بهصورت تماشاگر بیچاره نواخته میشود تا همان اول فیلم متوجه شود که این قصه سردراز دارد و نباید توقع داشته باشد که فیلم در همین یک ساعت و پنجاه دقیقه به پایان برسد و این شیوهی شروع، از آن دست شیرینکاریهایی است که فقط از دست یونیورسال برمیآید و این آغاز تراژدیک، خبر از فیلمی میدهد که قرار است تا سالیان سال بهعنوان الگویی در محافل نقد فیلم تدریس شود که واقعاً ویژگیهای یک فیلم فاجعهبار چست؟
یکی از اساسیترین مشکلات بازسازی مومیایی، فاصله گرفتن آن از دورهی تاریخی منحصربهفرد خودش است. ماهیت و ذات فیلم مومیایی، همیشه ایجاب کرده است که در دنیایی معاصر – در اوایل و اواسط قرن بیستم – و در بیابانهای شنی سوزان و مقبرههای باستانی روایت شود و یکی از دلایل اصلی جذابیت نسخههای قدیمی مومیایی، همین فضاسازی معاصر و ماهیت ترسناک- ماجراجویی آن بوده است. روایت در دنیای معاصر، همیشه با نوعی حس کنجکاوی، اکتشاف و ترس زیرپوستی همراه بوده و فقدان ابزارهای ارتباطی و اکتشافی پیشرفته، بر این حس رازآلودی و ترس دامن میزده است و همهی اینها عناصری است که در نسخههای قدیمی مومیایی، مخصوصاً مومیایی (۱۹۹۹) و بازگشت مومیایی (۲۰۰۱) بهوفور یافت میشود. به زبان سادهتر، مومیاییها و خیزش هولناکشان از قبرها و تابوتها، هنگامی برای تماشاگر باورپذیرتر و جذابتر است که در فضایی قدیمی و معاصر رخ دهد نه در دنیایی مُدرن و سرشار از تکنولوژی و خارج شدن بازسازی فیلم از این دوره، یک نقص اساسی و غیرقابلقبول است که آسیب فراوانی به جنبهی باورپذیری و روایت داستان زده است.
بازسازی مومیایی، حس نوستالژیک مربوط به مومیاییها و مصر باستان را در تماشاگر زنده نمیکند زیرا اصلاً فیلم در مصر روایت نمیشود. نود درصد فیلم در لندن امروزی و فقط ده درصد ابتدایی آن، در عراق میگذرد و حس لذتبخش گشتوگذار در مناطق بیابانی، کاوش و جستجو در مقبرههای مخوف باستانی، مجسمههای خدایان مصر و اصلاً خود مومیاییهای پوسیده و ترسناک هیچگاه در این بازسازی بهطور ملموس تجربه نمیشوند. شاید مسخره به نظر برسد اما باید بگویم این فیلم اسم مومیایی را به یدک میکشد اما دریغ از لشکری از سربازان مومیایی، از گور برخاستن این جنازههای پوسیده و درگیریهای هیجانانگیز کاراکترها با این مُردههای بدشانس! در عوض تا دلتان بخواهد با انواع زامبی کجوکوله روبهرو هستیم که مدلهای جذابتری از آنها را قبلاً در سریال مردگان متحرک دیدهایم. درواقع یونیورسال به اسم مومیایی، فیلمی در مورد زامبیها به تماشاگران بختبرگشته غالب کرده است که این خیانت و فریبی بزرگ و غیرقابلبخشش است.
اولین و آخرین مومیایی که در این فیلم میبینیم، همان آنتاگونیست اصلی فیلم – احمنت – است که متأسفانه به همهچیز شباهت دارد بهجز یک مومیایی مصری و حداقل تا یک ساعت اول فیلم، لال و بیزبان اینطرف و آنطرف میرود و با میمیک صورت و صحبت درون ذهنی سعی دارد که حس ترس را در تماشاگر القا کند و حال این آنتاگونیست بیخاصیت را با آنتاگونیست نسخهی قدیمی، ایمهوتپ، مقایسه کنید که نعرهها و خشم اش چگونه لرزه بر اندام تماشاگر میانداخت. قسمت دردناکتر قضیه این است که من هنوز فلسفهی مؤنث شدن آنتاگونیست فیلم را نفهمیدهام. هالیوود چند سالی است که به اسم رفع تبعیض جنسیتی و نژادی و مبارزه با کلیشهها، در حال به نابودی کشاندن و تباهی فلسفهی وجودی کاراکترها است و این تغییرات کمکی به حل معضل زنستیزی و یا نژادپرستی نمیکند. در سال ۲۰۱۲ میلادی، سم ریمی در بازسازی فیلم جادوگر شهر اُز، جنسیت شخصیت اصلی فیلم را از زن به مرد تغییر داد که این موضوع انتقادات فراوانی در پی داشت و هماکنون نیز در محافل سینمایی بحث بر سر تغییر رنگ پوست کاراکتر جیمز باند در فیلمهای آینده مطرح است. هالیوود باید بفهمد همانطور که فلسفهی وجودی جادوگر شهر اُز، زن بودن کاراکتر اصلی آن است، فلسفهی وجودی کاراکتر مومیایی نیز، مرد بودن آن است و حتی فلسفهی وجودی جیمز باند، سفیدپوست بودن آن است. تغییر دادن جنسیت و رنگ پوست، تغییری در طرز تفکر افراد نژادپرست ایجاد نمیکند و فقط منجر به لوث شدن قضیه و سادهانگاری احمقانه قضایای اجتماعی میشود.
در روانشناسی، پدیدهای به نام Déjà Vu یا آشنا پنداری وجود دارد. منظور از آشنا پنداری، نوعی اختلال حافظه است که در آن محیط و موقعیتی تازه، اشتباهاً تکرار محیط و موقعیتی قبلاً مشاهدهشده تصور میشود. این مفهوم را به این دلیل مطرح کردم که در سراسر فیلم مومیایی، حس آشنا پنداری تماشاگر، مکرراً و دیوانهوار فراخوانده میشود و او مات و مبهوت با خود فکر میکند که من این صحنهها را قبلاً کجا دیده بودم؟ دلیل این اتفاق، این است که بیشتر سکانسهای این فیلم، بهنوعی تقلید و کپیبرداری محض از سکانسهای فیلم مومیایی و بازگشت مومیایی است و این موضوع خبر از یک فاجعه تمامعیار میدهد یعنی گروه سازنده چنان از فقدان خلاقیت و نوآوری در رنج و عذاب بودند که مجبور به وام گرفتن عناصر و اکشنها از نسخههای قدیمی شدهاند. آغاز فیلم و نحوه روایت ماجرای احمنت، آمدن به زمان حال و تیرباران شدن مجسمههای تاریخی، بخشی از اکشنهای آغازین فیلم و درگیری نیک و ویل با شورشیها، نبرد نیک با زامبیها در کلیسا و درگیری با زامبیها در آمبولانس، فقط بخش کوچکی از این شباهتهای غیرقابلانکار فیلم با نسخههای قدیمی خود است.
جلوههای ویژه این بازسازی، بسیار ضعیف و غیرقابلقبول کارشده است و نسخههای قدیمی فیلم، باآنکه بیش از پانزده سال از تاریخ تولید آنها میگذرد، کیفیت بهمراتب بالاتر و جذابتری به نمایش میگذارند. کیفیت CGI احمنت قبل از تبدیلشدن به انسان، بسیار ناشیانه و مصنوعی از آب درآمده است و درونمایهی بصری تاریک و تم سیاه فیلم، مخصوصاً در لحظات خورده شدن انسانها توسط احمنت، بسیار آزاردهنده و اعصابخُردکن است. لحظات خورده شدن انسانها، برخلاف نسخههای قدیمی که بسیار هولناک، خلاقانه و باکیفیت به تصویر کشیده شده بودند، در این فیلم بسیار سطحی، تکراری و ضعیف کارشدهاند و سازندگان آنقدر به خودشان زحمت ندادهاند که حداقل از صحنهها و مدلهای بیشتری استفاده کنند. این فیلم و نسخههای قدیمی آن، هر دو از ردهبندی PG-13 برخوردار هستند، یعنی فیلم برای کودکان زیر ۱۳ سال مناسب نیست و والدین باید در این مورد با دقت بیشتری عمل کنند و بحث مهم و اساسی این است که چرا برخلاف نسخههای قدیمی که از نهایت توان و جسارت خود در آفرینش صحنههای خشن و ترسناک استفاده کردهاند که گاهی اوقات صحنههای آن، به فیلمهای دارای درجهبندی بزرگسال نیز طعنه میزند؛ چرا این بازسازی در مورد صحنههای خشن و ترسناک، اینقدر منفعل، بیخاصیت و دستوپابسته عمل کرده است. آیا معیارهای هالیوود در این چند سال دگرگونشده است؟ جواب مطمئناً خیر است. دلیل اصلی بیتجربگی و فقدان جسارت کارگردان و سایر عوامل تولید است و این واقعیتی تلخ است که آلکس کرتزمن بهعنوان کارگردان این فیلم، اولین حضورش بهعنوان کارگردان یک فیلم بلاک باستر را تجربه میکند و تنها سابقهاش به نویسندگی و تهیهکنندگی در چند عنوان ضعیف برمیگردد و همین موضوع میتواند مُهر تأییدی برآشفتگی و فضاحت فیلم مومیایی باشد.
مشکل بزرگ دیگر این فیلم، جملات بهاصطلاح تکاندهنده و قُلمبهسُلمبهای است که کاراکترها به زبان میآورند. تمام کاراکترها بدون اغراق وقتی شروع به صحبت میکنند به شکلی هشداردهنده، جملات اندیشمندانهای میزنند که درونمایهی همهی آنها نیز خبر از آیندهای تیرهوتار است! و هر چه فیلم جلوتر میرود، این موضوع بیشتر خودش را نشان میدهد بهگونهای که پانزده دقیقهی پایانی فیلم، رسماً دیالوگها و مونولوگهای فیلم بیشتر به متنهای ادبی شکسپیر شباهت دارد تا یک متن سادهی سینمایی و نماد این سخنپراکنیها، کاراکتری به اسم دکتر هنری جکیل است. بدون اغراق باید گفت که یکی از نچسبترین و بیمنطقترین کاراکترهای تاریخ سینما، همین دکتر جکیل است. حضور دکتر جکیل بهمثابهی قطعهی پازلی است که هرچقدر در قالب پازل جستجو میکنیم، جایگاه اش را پیدا نمیکنیم چون اصلاً این قطعه مربوط به این قالب نیست اما دستگاه تبلیغاتی یونیورسال حتی به قیمت تباهی روایت منسجم فیلم، با زور و ضرب این کاراکتر را به بطن فیلم چسبانیده است تا صرفاً برنامهی راهی برای فیلمهای آیندهی دنیای تاریک یونیورسال باشد و با جملات قصارش به ما یادآوری کند که این پایان راه نیست و حالا حالا قرار است با هیولاها و شیاطین سروکله بزنیم!
تام کروز بهعنوان شخصیت اصلی این بازسازی، یکی از ضعیفترین هنرنماییهایش را ارائه داده است و البته صادقانه باید اعتراف کرد که او تقصیری هم ندارد. فیلمنامهی فاجعهبار و کارگردانی بیمنطق و شلختهی آلکس کرتزمن چنان ارکان و ساختار این بازسازی را روبهزوال و تباهی کشانده که بعید است حتی بهترین کارگردانها هم بتوانند آن را از این مُرداب گندیده بیرون بیاورند. کروز در مقام شخصیت اصلی، در سراسر فیلم در وضعیت بلاتکلیفی و انفعال به سر میبرد و پریشانحال و سرگردان فقط منتظر است که نفرین از او برداشته شود. حال این نقش را با نقش اول نسخهی قدیمی، یعنی اوکانل مقایسه کنید که نهتنها اُبهت و محبوبیت بسیاری داشت بلکه بسیار فعال و چارهاندیش بود و هیچگاه منتظر فرصت یا شانس نمیماند بلکه فرصت را خلق میکرد و درگیریها و نبردهای تنبهتن اش با مومیاییها هنوز هم که هنوز است در اذهان طرفداران این سری مانده است و بهراستی اوکانل کجا و نیک مورتن کجا؟
اگر فکر میکنید که فاجعهبار بودن کاراکترها صرفاً به احمنت، جکیل و نیک مورتن ختم میشود، باید بگویم سخت در اشتباه هستید. کاراکتر ویل با بازی جیک جانسون، همانند آچارفرانسهای مشکلگشا، هر وقت پیچ و مُهرههای فیلم در روایت داستان با گرهای کور مواجه میشود، از غیب پدیدار شده و آمادهی گرهگشایی میشود. درواقع سازندگان بهزور این کاراکتر را وارد داستان کردهاند تا به کمک آن حفرههای داستانی را پُر کنند و با راهنماییهای درون داستانی این کاراکتر، مسیر منطقی روایت داستان را دنبال کنند. این کاراکتر که رسماً همان نیم ساعت آغازین به یک زامبی سخنگو تبدیل میشود، در اقدامی غیرمعمول نزدیک به ۴۵ دقیقه از جریان فیلم محو و ناپدیدشده و هنگام طوفان شن، دوباره پدیدار میشود تا به نیک یادآوری کند که باید در آن اوضاع قمر در عقرب به کدام سمت برود! بماند که سازندگان هنگام خلق این کاراکتر، نیمنگاهی هم به شخصیت جاناتان در نسخهی قدیمی این فیلم داشتهاند. صحبت از طوفان شن شد. واقعاً کارکرد و نقش آن طوفان کذایی که احمنت به پیروی از ایمهوتپ – آنتاگونیست نسخهی قدیمی – راه انداخت، چه بود؟ من به شما میگویم. هدف از آن طوفان شن، زنده کردن ناشیانه و احمقانهی یک نوستالژی به باد رفته بود. من علاقهای به کوبیدن فیلمها در نقدها ندارم چون اعتقاد دارم پشت هر فیلمی صدها ساعت تلاش و زحمت خوابیده است اما بعضی فیلمها، نظیر همین فیلم، به شکل دراماتیکی تماشاگر را فاقد قوهی شعور و منطق فرض کردهاند و این موضوعی بسیار رنجآور و غمانگیز است.
درنهایت اینکه بازسازی مومیایی یک بدعت خطرناک و هشدارآمیز در تاریخ سینما است و شاید نقطهی بُرشی باشد که سینما را به دو بُرههی زمانی قبل و بعد خودش تقسیم کند. اینکه یک فیلم مستقل بهجای پرداختن به روایت خود و تمرکز بر پردازش شخصیتها، تبدیل به یک تیزر تبلیغاتی طولانی برای معرفی دنیای جدیدی از مجموع فیلمهای بههمپیوسته شود و کاراکترهای فیلم در تکتک لحظات آن، بهجای تعریف داستان و به نمایش گذاشتن بازی واقعی خود، با جملاتی قصار از آیندهای ترسناک و تیرهوتار خبر بدهند، از آن دست بدعتها است که بههیچوجه بخشودنی نیست زیرا این قبیل فیلمها، با تیشهای زهرآگین، ریشههای بنیادین سینما را که همان روایت، قصهپردازی و سرگرمی است، هدف گرفتهاند و موفقیت این فیلمها، بهمثابهی زنگ خطری است که آغاز شمارش معکوس برای نابودی سینمای مستقل و تجاری شدن محض سینما را نوید میدهند.