نقد و بررسی فصل دوم سریال Stranger Things
عصر طلایی بازیهای آرکید، موسیقیهای خاطرهانگیز دهه ۸۰ میلادی، لباس شخصیتهای فیلم شکارچیان ارواح، اسباببازیهای قدیمی، فانتزیهای کودکانه و بسیاری از اشارات ریز و درشت دیگر، همگی یادآور خاطرات قدیمی و لذتبخشی هستند که شما را به دههی ۸۰ میلادی میبرند و عنصری به نام نوستالژی را برایتان تداعی میکنند. نوستالژی در این سریال یکی از همان ابزارهایی است که سبب میشود «چیزهای عجیب» آنچنان هم ناآشنا و غریب نباشد.
وقتی یک اثر جدید ساخته و پرداخته میشود، مخاطب بدون پیش زمینهی خاصی میخواهد آن را تجربه یا مشاهده کند و اغلب انتظاری از آن اثر ندارد. طبیعی است که فصل اول «چیزهای عجیب» هم با چنین سرنوشت مشابهای مواجه بود و البته توانست تحسین بسیاری را برانگیزد. همین موضوع، باعث شد تا کار برای ادامه سریال سختتر باشد؛ زیرا پس از فصل نخست، انتظارات طرفداران و بینندگان مجموعه به صورت مشخص تعریف شد. بدون شک این مسئله آزمون سختی برای برادران دافر به حساب میآمد، اما آنها با خلاقیت خودشان در پیریزی یک داستان هیجانی و جذاب توانستند سربلند از این چالش دشوار بیرون آیند. با فصل دوم سریال Stranger Things «چیزهای عجیب»، برادران دافر نشان دادند که موفقیتشان در فصل اول هرگز اتفاقی نبوده و کاملاً شایستهی تحسینهای گوناگون هستند. واضح است که آنها با دیدی کاملاً مناسب به موضوع و ساختار پروژه نگریستهاند و به آن چیرگی خاصی پیدا کردهاند. فصل دوم سریال «چیزهای عجیب» علیرغم حفظ ساختار و روند فصل اول، در تمامی بخشهای خود با پیشرفت و ترقی قابلتوجهای همراه بوده است. درواقع، سریال تمامی ویژگیهای اصلی و دوستداشتنی خود را حفظ کرده است و دوباره همان روند سابق خود را دنبال میکند؛ این یعنی بار دیگر در دام اتفاقات هیجانی و دلهرهآور سریال گرفتار خواهید شد و از نوستالژیها و اتفاقات آشنای سبکهای علمی تخیلی و ترسناک لذت خواهید برد. فصل نخست سریال، سعی بر این داشت تا بیننده با جنس و ساختار داستان سریال آشنا شود و البته این کار را نیز بهخوبی جامهی عمل پوشاند؛ اما این فصل، از همان ابتدا به پرداختن بیشتر و بهتر به عناصر معروف خود تأکید داشته و تمرکز خود را بر روی چگونگی نشان دادن این ویژگیها گذاشته است که البته در انجام این امر کاملاً موفق ظاهر شده. همین امر نشان میدهد که این دو نویسنده و کارگردان جوان کاملاً به کار خود واقف هستند و لازمهی موفقیت در این مدیوم را بهخوبی میشناسند. خوشبختانه، در این فصل روند پیشروی داستان بسیار بهتر دنبال میشود و هرگز داستان به مدت طولانی از رمق نمیافتد؛ بلکه اغلب مخاطب را در دنیای پر رمز و راز مخصوص خود و هیجان همیشگیاش غرق میکند.
هشدار: ادامهی متن ممکن است داستان این فصل را برای شما اسپویل کند.
ماجرای فصل دوم تقریباً یک سال پس از حوادث عجیبوغریب فصل اول رخ میدهد؛ حوادثی که تأثیرات فراوانی بر زندگی شخصیتهای اصلی داستان گذاشت تا دیگر افرادی معمولی در شهر آرام و بیخطر هاوکینز نباشند. بهنوعی که آنها پس از یک سال از گذشت آن وقایع، همچنان خاطرات مربوط به آن اتفاقات را در مقابل خودشان میبینند. معمولاً انسانها پس از تجربهی وقایع دلخراش و عجیب در برههای درگیر خاطرات خود از آن وقایع میشوند تا جایی که شاید برای مدتی زندگیشان دچار اختلال شود. این مسئله در دیدگاه روانشناسی امروزی عجیب نیست و میتوان آن را طبیعی قلمداد کرد. بااینحال، در «چیزهای عجیب ۲» مسئله برای شخصیتهای داستان تفاوتهای زیادی دارد. فقط خاطرات ناشی از آن اتفاقات نیست که دوباره ذهن شخصیتها (بهویژه ویل بایرز) را درگیر خود کرده، بلکه بهراستی دنیای وارونه (Upside Down) و آن دموگورگنهای رعبآورش دوباره بازگشتهاند و این بار با یک ارتش بزرگتر و زیر لوای یک اهریمن مخوفتر به نام مایند فلیر یا همان هیولای سایه دنیای انسانها را مورد تهدید خود قرار میدهند. سریال بهسرعت و در همان ابتدا مخاطب را در بطن ماجرای خود قرار میدهد و مخاطب را وادار میکند تا به ابهامات بیندیشد. آنهم در زمانی که از سرنوشت یکی از اصلیترین شخصیتهای سری یعنی الون خبر نداریم. بازگشت و دیدار دوباره با الون در قسمت اول بسیار دلنشین از آب در آمده و مهمتر از آن رابطهی جدید تشکیلشده میان هاپر و الون است؛ رابطهای که در کامل کردن هر دو شخصیت تأثیر فراوانی داشته است. پس از اطمینان خاطر از زندهبودن و مشخص شدن وضعیت الون در آن سکانس حسابشده، سریال کمکم بیننده را درگیر اتفاقات اصلی فصل میکند. شخصیتهای اصلی سریال دوباره دور هم جمع شده و در انتظار رویارویی با دنیای وارونه و هیولای جدیدش هستند.
مایک، داستین، لوکاس و ویل همچنان در مجموعه نقش بسیار عمدهای دارند. البته تفاوتهایی نیز نسبت به فصل گذشته در جایگاه شخصیتها ایجاد شده است. برخلاف فصل اول که عمدهی تمرکز بر روی مایک قرار داشت، اکنون این تمرکز بین هر چهار شخصیت پراکنده شده است. همین نکته باعث شده تا دیگر افراد دوستداشتنی گروه نیز نقش بزرگتری را بر عهده بگیرند و مجالی برای خودنمایی بیشتر داشته باشند. بهخصوص داستین (با بازی درخشان گاتن ماتارازو) که از این فرصت بیشترین نفع را برده است و عملاً یکی از شخصیتهای مهم این فصل بوده که علاوه بر تأثیرگذاری زیاد بر داستان فصل (با پیدا کردن و بزرگ کردن دارت)، بخش عمدهای از سکانسهای طنز فصل دوم نیز بر عهدهی او گذاشته شده است که بهخوبی از پس این نقش نیز برآمده است. لوکاس (با بازی کیلب مک لافلین) هم در رابطهی جدید خود با مکس، یک تعامل بسیار خوب را نشان داده و نقش هر دو شخصیت مکس و لوکاس را پررنگ کرده است. از آنسو، ویل (با بازی نوآ اشنپ) این بار در دام مایندفلیر افتاده است. نوع نقشآفرینی ویل (بهواسطه تحت کنترل بودن توسط مایندفلیر) کار سختی را میطلبد که البته او با هنرنمایی خود از این آزمون موفق بیرون آمده است. سکانسهایی که ویل در تسخیر مایندفلیر قرار دارد، برای علاقهمندان فیلمهای ترسناک یادآور یکی از قدیمیترین و بهترین فیلمهای این ژانر یعنی جنگیر «The Exorcist» است.
فین ولفهارد (Finn Wolfhard) در فصل نخست توانایی خود را در قالب نقش مایک نشان داد. هرچند در این فصل اندکی نقش او کمتر شده، اما همچنان تأثیر بسیار زیادی بر داستان سریال دارد و همچنان در نقش خود میدرخشد و به گروه نظم میدهد. بهخصوص حس اندوه ناشی از دوری از الون، در بازی او مشهود است. البته، او در غیاب الون هم با نقش جدید خود بهخوبی ارتباط برقرار کرده است و سعی کرده تا این دوری در بازی او تأثیر منفی نگذارد.
از همان فصل اول، یکی از موردتوجهترین نکات سریال، نقشآفرینی باورنکردنی نوجوانان سریال بود؛ بازیگرانی که با توجه به سن کمشان، فراتر از انتظارات ظاهر شدند. هرچند، بخشی از این مسئله به نحوهی بازی گرفتن کارگردان از بازیگرانش برمیگردد اما بخش عمدهی دیگر نشاندهنده توانایی و استعداد بازیگران است. در فصل نخست، قطعاً گل سرسبد این نقش آفرینیها، میلی بابی براون (Millie Bobby Brown) بود. شخصیت الون بهواسطهی قدرتهای ویژهای که دارد و نقش خاصش در داستان، بهخودیخود بسیاری را جذب میکند. بااینحال، بازی استثنایی میلی بابی براون در این نقش تأثیر بسزایی در تبدیل الون به یک شخصیت بهیادماندنی و محبوب در سریالهای تلویزیونی داشته است. شخصیت الون (جین) در سریال دیالوگهای کمی دارد (بهخصوص در فصل اول) و این مسئله کار بازیگر را بسیار سختتر میکند. بااینحال، براون بهخوبی از ویژگی بصری سینما یعنی بهرهوری از تصویر استفاده کرده است. لزومی ندارد برای انتقال ترس، خشم، خوشحالی، عشق و… حتماً از دیالوگ استفاده کرد؛ بلکه در سینما، این تصویر است که حرف اول را میزند. چیزی که به طرز عجیبی در بازی براون دیده میشود. او با چهرهی خود سعی میکند تمام حس شخصیتش را در آن لحظه خاص به مخاطب منتقل کند. این مسئله، این نوید را میدهد که او میتواند آیندهی خوبی در سینما و تلویزیون داشته باشد. خط داستانی الون در این فصل کمی دچار تغییر شده است که او را از بخشهایی از داستان و ماجرای اصلی سریال دور میکند. برای مثال، قسمت هفتم این فصل علیرغم اینکه بهصورت مستقل از کیفیت خوبی برخوردار است و ماجرای نسبتاً جالبی هم دارد، اما بهجز سکانسهای اندکی مثل سکانس کشیدن قطار توسط الون (که باعث شد او بفهمد خشم میتواند قدرتش را افزایش دهد و همین نکته در قسمت آخر به یاری او شتافت) و لحظهای که در مورد مرگ دکتر برنر (پاپا) ابهام بزرگی به وجود میآید، دیگر اتفاقات بهصورت مستقیم سنخیتی با حوادث اصلی فصل ندارند و در راستای داستان آن نیستند. حتی ممکن است هیجان بیننده را پس از یک قسمت بسیار حرفهای و هیجانانگیز (قسمت ششم)، کمی فروکش کند. بااینحال، نمیتوان بهصورت مستقل کیفیت این قسمت را انکار کرد و قطعاً زمانی میتوان ارزش آن را بهتر درک کرد که ارتباط آن با سریال در فصلهای آینده مشخص شود و چیزهای بیشتری نیز از شخصیت کالی (خواهر جین) ببینیم. خوشبختانه، این فقط بخش کوتاهی از داستان الون در فصل دوم است، بخش عمدهی حضور او در این فصل، در کنار رئیس پلیس جیم هاپر است و بخش تأثیرگذار دیگر هم مربوط به فلشبکهایش میشود. در فصل قبل، بار سکانسهای احساسی که شادی عمیق و سرشار از معصومیت کودکانه را نشان میداد، بر دوش مایک و اِل بود. اکنون این رابطه توسط دو شخصیت هاپر و الون (بهخصوص در فلشبکهایی که از آنها میبینیم) نشان داده میشود. اگر اندوه ناشی از دوری از دوستان را برای الون نادیده بگیریم، رابطهی این دو شخصیت برای هر دو آنها منفعتهای قابلتوجهی داشته و به شخصیتپردازی آنها عمق بیشتری نیز داده است. الون در کنار هاپر بیشتر یاد گرفته، کمی مطیعتر شده و امنیتش نیز تضمین شده است. هاپر نیز چیزی که مدتها دلتنگ آن بود را به دست آورده است؛ حس پدر بودن. مشاهده هاپر از این منظر، به شخصیتش تنوع بسیار بیشتری داده است و به او این امکان را داده که در نقش خود آزادتر باشد و بتواند با این تنوع حتی محکمتر و تأثیرگذارتر از گذشته ظاهر شود. بازی دیوید هاربر (David Harbour) در فصل اول هم بسیار دیدنی بود، اما همین نکته (دیدن جلوههای دیگر از شخصیت او) باعث شده تا نقشآفرینی او از گذشته نیز پررنگتر شود. اتفاقی که متأسفانه برای وینونا رایدر (Winona Ryder) رخ نداد.
وینونا رایدر همچنان مانند فصل اول یکی از بهترین عملکردهای سریال را از خود نشان میدهد و اضطراب، ترس و نگرانی یک مادر (جویس) برای فرزندش را بهخوبی به تصویر میکشد؛ بااینحال، مسئله این است که این کار دقیقاً همان چیزی بود که در فصل اول نیز انجام میداد. درواقع میتوان گفت نقش او در این فصل دچار تکرار شده است. دیدن ابعاد دیگری از شخصیت جویس، با حضور شخصیتی همچون باب نیوبی در شرف انجام بود و میتوانستیم شاهد آن باشیم اما متأسفانه چیزی عایدمان نشد. اکنون که نام باب نیوبی آورده شد، بد نیست اشارهای نیز به او داشته باشیم. باب یکی از بهترین شخصیتهای جدید این فصل بود که توانست لحظات خاص و ویژهی فراوانی را در سریال رقم زند. علاوه بر اینکه در بسیاری از سکانسها بهواسطهی او خندهای بر لبان شخصیتهای داستان و همینطور مخاطبان سریال مینشیند، باب درعینحال یکی از تلخترین و غمانگیزترین سکانسهای کل سریال را رقم میزند. علاوه بر شخصیتپردازی خوبی که نویسندگان برای او در نظر گرفتهاند، بازی خوب شان آستین (Sean Astin) بسیار در پردازش این شخصیت تأثیرگذار بوده و بهراستی او را در سریال به باب قهرمان تبدیل کرده است.
مثلث عشقی نانسی، جاناتان و استیو همچنان در این فصل پابرجاست، با این تفاوت که تقریباً استیو از این رابطه خارج شده است. بهجز جدی شدن رابطهی نانسی (با بازی ناتالیا دایر) و جاناتان (با بازی چارلی هیتون)، آن دو در این فصل چیز متفاوت دیگری را تجربه نمیکنند. از آنسو، استیو هرینگتون (با بازی بسیارخوب جو کری) که در اولین نگاه در فصل گذشته بیشتر شبیه یک شخصیت کلیشهای که قرار است از او بدمان بیاید، خودنمایی میکرد، در فصل دوم جهش فوقالعادهای داشته است. جهشی که از قسمت آخر فصل قبل کلید خورد و در این فصل به اوج خود رسید. در سریال، استیو بهمرور خود واقعیاش را درک کرده و به این وسیله از کلیشههای شخصیت خود دوری جسته است. سکانسهای او و داستین در کنار یکدیگر بسیار هوشمندانه بوده است و ترکیبی بسیار جالب و خندهدار را پدید آورده است.
در کنار شخصیتهای قدیمی فصل نخست، افراد جدیدی نیز به جمع شخصیتهای سریال اضافهشدهاند. در خصوص باب (با بازی شان آستین) توضیحات کافی داده شد اما قطعاً یکی از دیگر شخصیتهای مهم و تأثیرگذار این فصل، مکس (ملقب به مکس دیوانه!) با بازی سدی سینک است. شخصیتی که در ابتدا بهخوبی به بیننده معرفی شد و سپس پیوند و تعامل دلنشینی با شخصیتهای اصلی داستان برقرار کرد. بااینحال، وضع تمامی شخصیتهای جدید مانند این دو شخصیت نبوده است. بیلی (برادر مکس) نه چیزی به سریال اضافه و نه کم کرده است؛ بلکه کاملاً شبیه یک پتانسیل ازدسترفته و یک شخصیت کاملاً کلیشهای و بیهوده میماند که برای مخاطب نیز هرگز اهمیت پیدا نمیکند. اگر قرار باشد چنین چیزی در فصلهای آینده ادامه یابد، قطعاً میتواند به روایت داستان لطمه وارد کند. حتی میتوان گفت شخصیت ماری باومن (با بازی برت گلمن) هم در مجموعه پتانسیل بسیار بیشتری داشت. البته برت گلمن در قالب نقشش بازی خوبی نشان میدهد ولی شخصیتش برخلاف ورودش به داستان که بسیار امیدوارکننده بود، در ادامه نمیتواند به اندازهی قبل خودنمایی کند. درمجموع، برای شخصیتهای جدید داستان میتوان گفت که شاهد تقابلی از شخصیتهای مهم و تأثیرگذار در کنار شخصیتهای خنثی که فقط وقت سریال را پر میکنند، هستیم.
طرح داستانی جذاب و شخصیتهای دوستداشتنی با شخصیتپردازی فوقالعادهشان بارزترین ویژگیها برای محبوبیت سریال لقب میگیرند، اما اینها قطعاً تنها ویژگیهای برجسته سریال نیستند. طراحی محیط خاطرهانگیز و موسیقی سریال که رنگ و بوی دههی ۸۰ میلادی را درون خود دارند، بیننده را در قلب داستان علمی تخیلی جذابی قرار میدهند. موسیقی به صورت آشکارا در هر لحظهی این اثر نقش مهمی ایفا میکند؛ گاهی ترس را القا میکند، گاهی مرموز بودن مجموعه یا عشق درون آن را نشان میدهد و گاهی هم صرفاً قصد خاطرهبازی با بیننده را دارد. قطعاً انتظار نداریم که کیفیت فنی سریال با آثار برجسته این ژانر در سینما برابری کند، بااینحال، در اغلب سکانسهای مهم میزانسن و دکوپاژ مناسب توسط کارگردان، کمک وافری به درک و لذت بردن هر چه بیشتر از آن لحظه توسط مخاطب داشته است. با توجه به افزایش بودجهی سریال برای فصل دوم، جلوههای ویژه هم تقویت شده و زیبایی بصری آن را دوچندان کرده است که تأثیر مثبت آن در سکانسهای پرزرقوبرق بهراحتی نمایان است.
سریال ۲ Stranger Things «چیزهای عجیب ۲» یک پیشرفت درخور برای این مجموعهی خوشساخت و دوستداشتنی به حساب میآید. وامگیری از آثار مشهور علمی تخیلی یا ترسناک نظیر E.T «ای.تی» و سری «بیگانگان» یا حتی فیلمهای اسپیلبرگ ( که اشارات مربوط به آنها در سریال بهوفور یافت میشود) و استفادهی قابلتوجه از عنصر نوستالژی نقش بسزایی در خلق لحظات استثنایی این سریال داشته است؛ اما برادران دافر باید مراقب باشند که نقطهی قوت اثر، در ادامه به ضعف آن بدل نشود و طرح اورجینال داستان که از کیفیت خوبی نیز برخوردار است، در سریال کمرنگ نشود و در ادامه مجموعه بیشتر خودنمایی کند. پتانسیل سری برای ادامه دادن همچنان بالا است و میتواند حتی در فصلهای آینده به جایگاه رفیعتری برسد؛ به شرطی که در چرخهی تکرار نیفتد. برای مثال، دوباره شاهد گرفتاری ویل در دنیای وارونه یا تسخیر او توسط هیولای سایه (مایند فلیر) نباشیم و در عوض از تهدیدهای این هیولا که پتانسیل بالایی برای خودنمایی در فصل یا فصلهای بعد دارد، استفادهی جدیدی شود.
۲ Stranger Things «چیزهای عجیب ۲» همچون فصل اول و حتی بهتر از آن میتواند شما را در یک ماجرای هیجانانگیز علمی تخیلی غرق کند و لحظات دلنشینی را با شخصیتهای داستان و فانتزیهای نابشان رقم بزند. اگر از علاقهمندان فصل اول این سریال هستید یا به داستانهای جذاب علمی تخیلی علاقه دارید، در مشاهدهی «چیزهای عجیب ۲» درنگ نکنید؛ زیرا انتخابی است که نمیتوانید آن را بهراحتی نادیده بگیرید. «چیزهای عجیب ۲» اثر بینقصی نیست؛ اما در ژانر خود بسیار شکوهمند و خیرهکننده است و همواره سعی دارد تا حدی به بینقصشدن نزدیک شود.