نقد فیلم Downsizing – کوچک سازی
آلکساندر پین را با فیلمهای شاخصی همچون نبراسکا (Nebraska) ، نوادگان (The Descendants) و راههای فرعی (Sideways) میشناسیم. پین غالبا سعی دارد در آثارش تلفیقی از کمدی و درام را به نمایش بگذارد تا به نوعی انتقادهایش را به جامعهی معاصر آمریکا در عین واقع گرا بودن، با چاشنی طنز هم همراه سازد. ناگفته نماند تاثیر پذیری او از چارلی چاپلین هم بنا بر مصاحبههایش، خود دلیلی بر اتمسفر طنز آثار او است. او همچنین شخصیتهایش را غالبا وارد یک سفر میکند و در طول این سفر مخاطب رفته رفته به آنها نزدیک میشود و تحولات درونیشان را شاهد است. در واقع عنصر سفر به گفتهی خود پین، برایش بستری سرشار از تحرک به همراه میآورد که در دل این تحرک، باور پذیری کاراکترها شکل میگیرد. در نبراسکا پیرمرد سالخوردهای را میبینیم که با توهم برنده شدن جایزه یک میلیون دلاری به همراه پسرش عازم سفر میشود و به تدریج وجود زوال یافتهی او ناشی از کهولت سن و آلزایمر را در مسیر رفتن به زادگاهش و ارتباطات او با دیگران درمییابیم. در نوادگان هم در طی یک سفر، تحولات درونی پدری را شاهد هستیم که پس از آنکه همسرش به کما رفته است، باید مسئولیت تربیت دو فرزندش را به عهده بگیرد. کاری که پیشتر با آن بیگانه بوده است. همچنین محوریت داشتن شخصیت مرد از دیگر عناصر مشترک فیلمهای پین است. ما غالبا شاهد کشمکش درونی و گاها فروپاشی یک مرد به عنوان المان اصلی یک خانواده هستیم و در مسیری پر فراز و نشیب با او همراه میشویم. اما به سراغ فیلم Downsizing (کوچک سازی) برویم که به نوعی شالودهی تمام این عناصر مشترک و تجربههای پین در آثار قبلیاش است.
او به همراه همکار همیشگیاش جیم تیلور یک یک ایدهی خلاقانه را به تصویر کشیدهاند. شاید اگر با این پرسش روبرو شوید که چه میشود اگر برای بهبود رشد روز افزون جمعیت و جلوگیری از تولید زباله و آسیب زدن به محیط زیست، انسانها را کوچک کرد، به تماشای این فیلم ترغیب شوید. پین ایدهی این فیلم را چندین سال قبل در سر داشته و منتظر زمانی بوده است که با امکانات کافیِ سینما جهان تازهاش را به تصویر بکشد. فیلم در فصل آغازین سعی دارد ایده را تمام و کمال توضیح دهد تا مخاطب کاملا رگههای جهان تازه را درک کند. تمهید جلو بردن زمان به مدت پنج سال و سپس ده سال خبر از آزمون و خطای این تئوری در طی این سالها میدهد که به دستاوردش رسیده است؛ کاهش میزان زباله تولیدی. اما قصه به همین جا ختم نمیشود. پین سعی دارد ایده کوچک سازی را در دل یک زوج روایت کند. پاول (با بازی مت دیمون) و اودری (با بازی کریستن ویگ) از فشارهای مالی رنج میبرند. دغدغهی حفظ محیط زیست و کرهی زمین خیلی زود جای خود را به دغدغهی رفاه مالی میدهد تا انگیزهی اصلی طرفداران تئوری کوچک سازی روشنتر شود. اگر کوچک شوید و به شهر لیژرلند بروید به رفاه کامل میرسید و ارزش پس اندازتان چند برابر میشود. به نوعی کنایهی پین از فیلم جدیدش همین جا آغاز میشود که هر ایدهای برای حفظ محیط زیست داده شود بدون ورود نظام سرمایهداری و تامین دغدغههای مالی شکست خورده است. انگیزههای اصلی، همواره پشت شعار زدگی پنهان میشوند و شخصیتهایی همچون دکتر ازبیورنسن اگر هم نیتشان حفظ محیط زیست باشد هوادارانشان تنها سه درصد از مردم جهان هستند.
دغدغهی حفظ محیط زیست و کرهی زمین خیلی زود جای خود را به دغدغهی رفاه مالی میدهد تا انگیزهی اصلی طرفداران تئوری کوچک سازی روشنتر شود
به طرزی اغراق گونه که به نظرم میتواند ایراد باشد، پاول هرچه بیشتر به سمت پروژه کوچک سازی سوق پیدا میکند. فیلمساز پروسهی کوچک سازی را مرحله به مرحله نشان میدهد تا هم عظمت این فرایند به چشم آید و هم به چشم مخاطب باور پذیر جلوه کند که گویی ما با این پروسه فاصلهای نداریم. رنگبندیهای سفید تقریبا شاکلهی اصلی این سکانس است تا مرگ و حیات مجدد این آدمها را متبادر سازد. جلوههای ویژه، موضوع مهمی برای به تصویر کشیدن این ایده بود که پین به خوبی برای نمایش تقابل آدمهای کوچک شده در برابر آدمهای معمولی از آن استفاده کرده است. از همان لحظه کوچک شدن پاول و ورودش به جهان تازه، تنشها شروع میشوند و در نخستین اتفاق مطلع میشود که همسرش از این پروسه منصرف شده است. همسری که در فیلمنامه آن طور که باید پرداخت نشده بود و صرفا تیپ یک همسر را داشت. به نوعی پین این پیشایند را به ما میگوید که قرار نیست با کوچک سازی همه مشکلات شخصیت فیلم حل شود.
از زمان ورود همسایهی پاول یعنی دوشان (با بازی کریستوف والتز) و همین طور آشنایی پاول با مهاجر ویتنامی یعنی انگوک لان، فیلم به طور کلی از مسیر اصلیاش منحرف میشود. به شخصه منتظر بودم چالشهای بیشتری را در دنیای کوچک شدهها ببینم و مانند فصل ابتدایی فیلم منتظر ایدههای خلاقانهی بعدی باشم اما فیلم سمت و سویی دیگر میگیرد که میتواند برای مخاطب کسل کننده باشد. ایدهی خلاقانه آفتش این است که انتظار مخاطب را بالا میبرد و منتظر هستیم مدام ایدههای جذابتری ببینیم اما درجا زدن در یک ایده ممکن است مخاطب را به گفتن این جمله وا دارد که: «خب ایدهی جذابی است اما بعدش چی؟». این درست است که پین سعی میکند ابعاد مختلف این ایده را از جمله کنایههایی به فضای تبلیغات و رسانه میزند بررسی کند و همچنین فیلمش رگههایی سیاسی به خود میگیرد اما از جهانی که دنبال میکرد فاصله میگیرد. میتوان گفت اغلب فیلمهای علمی تخیلی رگههایی سیاسی هم به همراه دارند (نمونهی شاخصی همچون آواتار) و در این فیلم هم بحث ورود غیر قانونی مهاجران به وسیلهی پروسهی کوچک سازی در خدمت همین گرایش است. همچنین مصرف گرایی جامعه معاصر و نقش تبلیغات برای سوق دادن مردم به این مقوله از دیگر دغدغههای پین است. دغدغهای که کم و بیش در بحث تبلیغات در زیرلایه فیلم نبراسکا هم شاهدش بودیم.
ایدهی خلاقانه آفتش این است که انتظار مخاطب را بالا میبرد و منتظر هستیم مدام ایدههای جذابتری ببینیم
مشکل اصلی فیلم کوچک سازی آنجا است که به عقیدهی من، پین و تیلور داستان جذابی را برای شخصیت اصلی یعنی پاول انتخاب نکردهاند و فیلم بیشتر سمت و سویی خطابه وار میگیرد. ما شاهد هستیم که پاول وجه دکتر گونهی خود را حفظ کرده است و به انگوگ کمک میکند تا وضعیت پای مصنوعیاش بهبود یابد اما رفته رفته گویی شخصیت انگوگ بر پاول سایه میاندازد و دیگر پاول برای مخاطب مهم نیست. در جهان کوچک شدهها، پاول پس از عبور از یک تونل به ساختمانی پر از مهاجر میرسد که برخلاف باور عموم، کوچک سازی آنها را فقیر نگه داشته است. انگوگی را میبینیم که تمام وقتش را صرف کمک کردن به دیگران کرده و حتی فرصت نداشته به طرفدارانش در نروژ سری بزند. وجه کمک کنندهی شخصیت انگوگ به تدریج موجب تحول پاول میشود. همانطور که در ابتدای متن گفته شد، پین این بار هم با طراحی یک سفر پر فراز و نشیب ما را با درونیات شخصیتش و تحول او همراه میکند. پاول به دنبال کمک کردن است اما نمیداند چه کمکی ایدهال است. طی فصل پایانی و سفری که شخصیتها به نروژ دارند، مجددا دکتر ازبیورنسن را میبینیم که ایدهی کوچک سازی خود را ناموفق میبیند و سعی در تبلیغ یک سردابه در اعماق پوستهی زمین دارد. به همین جهت است که میگویم فیلم از مسیر اصلی خود یعنی کوچک سازی خارج میشود و مدام ایدههایی را ارائه میدهد که واقعا پرداخت هرکدام نیاز به ساخت فیلم دیگری دارد و در محدودهی زمان یک فیلم بلند نمیگنجد. این موضوع موجب میشود که مخاطب مدام با یک سری تئوری روبرو شود و خطابههایی را پیرامون انقراض بشنود بدون اینکه پرداخت جذابی را شاهد باشد. وجود شخصیتهایی همچون دوشان و جوریس (با بازی اودو کایر) هم در فصل پایانی کاملا اضافی است و گویی در آن جزیزه به حال خود رها شدهاند. کشمکش اصلی پاول آنجا روشن میشود که نمیداند رفتن به سردابه برای جلوگیری از انقراض گونهی انسان امری شایسته است یا باید به خواست انگوگ گوش دهد و به آدمهای جهانِ کوچک شدهها کمک کند. بد نیست دیالوگ کلیدی انگوگ را مرور کنیم: «آدمای اینجا نیاز به کمک دارن نه پایین اون سوراخ احمقانه!». در واقع تونلی که افراد را به سردابه هدایت میکند، قرینهی همان تونلی است که پاول پس از آن به ساختمان مهاجرین رسید و این قرینه سازی، دو راهی پیش آمده برای شخصیت را مورد تاکید قرار میدهد.
میتوان گفت بهترین بازیگر فیلم «هانگ چائو» است که به زیبایی با آن زبان آسیب دیدهی انگلیسیاش و حفظ یکدستی لحن بازیاش در تمام سکانسها، یک مهاجر به زور کوچک شده را به زیبایی به تصویر میکشد
پرسش اساسی دیگری که مطرح میشود این است که آیا این بار هم افرادی که میخواهند به سردابه بروند برای منافع شخصی خود میروند یا واقعا دغدغهی کمک به نسل آینده را دارند؟ آیا پاول این بار هم نیتی از جنس پروسه کوچک سازی دارد؟ از طرفی دیگر عشقی که بین پاول و انگوگ ایجاد شده است گویی میخواهد به فیلم خاتمه دهد و پاول را در جهان فعلی نگه دارد. فیلم پایانی ساده و بی سر و صدا دارد که شاید انتظار مخاطبان را پاسخ گو نباشد. به راستی دو راهی پیش روی پاول تا چه اندازه درگیر کننده بود تا مخاطب تصمیم گیری او را باور کند؟ همانطور که گفته شد این فیلم المانهای اصلی فیلمهای پین را از جمله اینکه چالشهای پیش روی یک مرد خانواده را در دل یک سفر پر ماجرا شاهد بودیم داشت و از طرفی این بار پین طبقه متوسط جامعه را هدف گرفته بود تا به نقد شرایط آنها بپردازد اما با مسیری که در پایان فیلم طی شد حس نمیکنم به خوبی به سرانجام روشنی رسیده باشیم. در مورد بازیگران فیلم هم باید گفت بازی درخشانتری از مت دیمون در فیلم (مریخی) دیده بودیم و انتظار بیشتری از نمایش تکاپوی یک مرد برای دست یابی به رضایت درونیاش داشتیم. بازی کریستف والتز هم به نوعی تکرار همان بازیهای قبل او بود و شاید دلیل آن، عدم پرداخت مناسب شخصیت وی در فیلمنامه هم باشد. میتوان گفت بهترین بازیگر فیلم هانگ چائو است که به زیبایی با آن زبان آسیب دیدهی انگلیسیاش و حفظ یکدستی لحن بازیاش در تمام سکانسها، یک مهاجر به زور کوچک شده را به زیبایی به تصویر میکشد. برای ساختن یک دنیای تازه اهمیت طراحی صحنه به اوج خود میرسد و نباید تناقضی به چشم آید. از این بابت کار استفانی سلا در طراحی صحنهی این فیلم ستودنی است. فیلمبرداری این فیلم را فدون پاپا مایکل به عهده داشته که به همراهی پین سعی داشتند برای القای بیشتر فضای کوچک سازی از اندازه نماهای لانگ برای به تصویر کشیدن آدمها استفاده کنند. در فضاهای خانه هم گاهی وجود یک المان مثل گل زرد رنگ در ابعاد بزرگ در القای حس کوچک سازی موثر واقع میشد. اما ناگفته نماند که پین سعی داشت از جایی به بعد مخاطب را کاملا وارد این جهان کوچک شده کند تا به کلی حس کوچک بودن آدمها را نسبت به دنیای واقعی فراموش کند. این موضوع باعث لمس هرچه بیشتر جهان تازهی فیلمش شد.