نقد فیلم Wonder Wheel – چرخ و فلک
دروغ نیست اگر بگویم هر بار که پای یکی از فیلمهای وودی آلن مینشینم، امیدوارم داستانی در عظمت و شوکآوری Match Point یا بازسازی تمام عیار و بینقصی از دوران طلایی ادبیات و هنر مثل Midnight in Paris (نیمهشب در پاریس) در انتظارم باشد. گرچه این اتفاق با دیدن هیچکدام از فیلمهای اخیر آلن حاصل نشده، اما در پایان غالباً راضی و با لبخندی بر لب از جا بلند شدهام (به جز Magic in the Moonlight که همچنان به نظرم یکی از ضعیفترین کارهای آلن است و به دل نمینشیند). حقیقت امر این است که وودی آلن قصهگوی خوبی است و داستانهایش گزینه خوبی برای فرار از فیلمهای سنگین، تلخ، جدی و اتمسفرهای خفهکننده است. غالب قصههای آلن شوخ، رومانتیک و پر از زندگی هستند و بین تلخی باب شده این روزهای هالیوود تنفس خوبی محسوب میشوند.
Wonder Wheel «چرخ و فلک» هم از این دسته مستثنی نیست. مانند باقی کارهای آلن از تنوع بازیگر بالایی برخوردار است. برعکس بسیاری از کارگردانهای هالیوود که گروه مختص خود را دارند یا از مهرهشان چند بار استفاده میکنند، آلن لیست بلندی از همکاری با ستارگان هالیوود را در کارنامهاش دارد و هر بار باید منتظر بود و دید قرعه نقشهای فیلم جدیدش به اسم کدام نامدار هالیوودی میافتد. این بار کیت وینسلت در نقش زنی در آستانه ۴۰ سالگی به نام جنی پا به قصه آلن میگذارد. زنی در هم شکسته که در گذشته خود سیر میکند و امیدوار است روزی به دوران هنری خود بازگردد (جنی در جوانی بازیگر تئاتر بوده است). زندگی فقیرانه و کار در رستوران صدف فروشی در جزیره کُنی معروف را به جان میخرد، با همسر دومش هامپتی (جیم بلوشی) که اعتیاد به الکل را کنار گذاشته روزگار میگذراند و آتشهایی را که پسرش میسوزاند (پسرش به معنی کلمه، آتشافروزی میکند) جمع و جور میکند. تا روزی که کارولینا (جونو تمپل)، دختر هامپتی از ازدواج اولش، پا به خانه جنی میگذارد و اوضاع زندگی را دچار حوادثی میکند. داستان آلن یک راوی معتمد دارد: میکی (جاستین تیمبرلیک) که در آرزوی نویسندگی بزرگترین درام جهان است و در دانشگاه معتبری در نیویورک درس میخواند. میکی تابستانها در جزیره کُنی به عنوان نجاتغریق مشغول به کار است و تصادفاً با جنی آشنا و به او علاقهمند میشود.
بله، همینقدر کلاسیک. اگر شما هم مثل من حین تماشای فیلم فکر میکنید میکی از شغل و سفرهایش لاف میزند یا کارولینا به این معصومیتی که مینماید نیست، باید بگویم که ذهن شما هم مانند من به نوعی از مسمومیت داستانی دچار شده است. آنقدر که به هیچ شخصیتی حتی اگر راوی داستان باشد اعتماد نداریم و انتظار داریم همه در حق هم، بهخصوص ستاره داستان یعنی جنی خیانتی مرتکب شوند. داستان «چرخ و فلک» پیچیدگی خاصی ندارد. پر از پرتوقعی آدمهای معمولی، مسئولیت ناپذیری بزرگترها و ماجراجویی و رومانتیسم جوانترها است. شخصیت بد مطلق و ویلن در داستان ظاهر نمیشود. فقط نامی از یک تبهکار گنگستر میآید که از راه دور شخصیتها را تهدید میکند، کاملاً باستانی، یادآور جادوگر بدجنس غرب. فیلم شباهت بسیاری به Blue Jasmine (جاسمین غمگین) دارد و همانند آن شخصیتهای داستان جدید آلن، پر از نقاط مثبت و منفی هستند. قهرمانی وجود ندارد و همه مهرههای فیلم دوستداشتنی و آشنا و پر از دغدغههای عادی و دمدستی و آرزوهای دور و دراز هستند. چه در دهه ۶۰ چه در قرن ۲۱ میلادی، همه چیز آشنا به نظر میرسد.
دلیل این آشنایی و برقراری ارتباط، انتخابهای آلن است. اجازه بدهید برای تفهیم موضوع، اشارهای کنم. من بعد از دیدن فیلمهای آلن به دوران قدیم خودم پرت میشوم. زمانی که در ذهن خام و نوجوانانهام، داستانهای رمانتیک بسیاری شکل میگرفت. دختری که از دست گانگسترها فرار میکند و با پسری با تحصیلات و آدابدان آشنا میشود به امید اینکه تلخی گذشتهاش را جبران کند (Wonder Wheel)، دختری در چارچوب جامعه دوران اوج زندگی خود را سپری میکند اما پس از آشنایی با مردی متفاوت، قواعد دست و پاگیر و سبک زندگی خود را رها میکند (Vicky, Christina, Barcelona)، پسری که دلبسته دختری زیبا است اما دیر با او آشنا شده و دختر را از دست میدهد (Café society) و داستانهای رومانتیک دمدستی دیگر که به ذهن هر علاقمند به قصهای میرسد. آلن با مایههای این چنینی حس آشنایی و کشش را در مخاطب ایجاد میکند اما به همانها بسنده نمیکند. او ایدههای خام و تصویرهای ذهنی زیبا را ضبط میکند و آنها را چند پله ارتقا میدهد. داستانهای موازی ایجاد میکند و در نهایت با پیچی غافلگیرکننده خطهای موازی را میشکند و آنها را به هم وصل میکند.
نقطه قوتی در این فیلم وجود داشت که آن را از انتظارم با توجه به حاشیهها و امتیازاتش بالاتر برد. فیلم کاملاً بر پایه استانداردهای تئاتر شکل گرفته است. بسیاری از سکانسهای فیلم را میتوان به راحتی بر استیج تئاتر تصور کرد. خانه هامپتی و جنی، مطب روانشناس و ساحل کُنی آیلند با حال و هوا و سبک دکورهای دو بعدی استیج تئاتر، ساخته شدهاند و بازیگرها لابهلای ستونها، صندلیها و از این مبل به آن، جا به جا میشوند، دیالوگ میگویند، به صحنه وارد و از آن خارج میشوند. همه اینها با ظرافت کمنظیری اتفاق میافتد و اشارههای مداوم فیلم به تئاتر در لابهلای دیالوگها، نورپردازی و دکور، تلنگری به مخاطب میزند که دارد سینما و تئاتر را یکجا تجربه میکند.
فیلم «چرخ و فلک» پر از زیباییهای سمعی و بصری است. انتخاب کُنی آیلند برای ساخت نوستالژی دهه ۶۰ میلادی کفایت میکند. زمانی که کُنی آیلند هنوز تا حدی رونق داشت و تابستانها پذیرای توریستها و جیبپرکن کارکنانش مثل هامپتی و جنی بود. شلوغی و هرج و مرجی که میتوانست بستر حوادث بسیار باشد و آلن از آن به خوبی استفاده کرده است. طراحی صحنه با توجه به زمان وقوع حوادث بسیار ظریف و با در نظر گرفتن کوچکترین جزئیات انجام شده است. غیر از این هم از آلن انتظار نمیرود؛ مردی که در بازآفرینی حال و هوای دهههای پیش، بینقص عمل و به نوعی در آنها زندگی میکند (نیمهشب در پاریس را به خاطر آورید). در «چرخ و فلک» بر نورپردازی اکستریم هم تأکید بسیار شده است. با تعهد به فضای نمایشگونه، در صحنههای بسیاری با تابانده شدن نور تک رنگ، حس جادو و تمرکز روی کاراکتر بالا میرود و فضای ناب قصهگویی فراهم میشود. به عنوان نمونه، در یکی از سکانسها که جنی داستان زندگیاش را برای میکی تعریف میکند، نوری سرخ گون شروع به تابیدن روی صورت جنی میکند و او مونولوگی طولانی را شروع میکند و با اوج گرفتن داستان، تابش نور هم اوج میگیرد و در انتها، ناگهان نور زمینه جایگزین میشود و مخاطب را از خلسه داستان بیرون میآورد. این صحنهها، بکگراندهای کارتپستالی، نورافشانیها و ترکیب موسیقی جَز دهه ۶۰، چشم و گوش بیننده را نوازش و برخی صحنههای فیلم را در ذهن ماندگار میکند.
مورد دیگری که به خوبی در داستان «چرخ و فلک» نمود پیدا میکند، تفاوت کاراکترها در قالب دیالوگ است. در «چرخ و فلک» خبری از صحنههای پرشده با سکوت و برداشتهای شخصی از حرکات کاراکترها نیست. سکانسها همه با دیالوگ پرشدهاند و هیچ فضایی خالی و ساکن وجود ندارد. شخصیت مخفیکار و ناراضی جنی به خوبی در صحنهای که لاینهایش را برای قرار ملاقات با میکی آماده میکند، به مخاطب نشان داده میشود. جنی سعی میکند که حتی حین راستگویی، اغواکننده به نظر برسد اما شخصیت واقعی و عصبیاش حین دعوا با همسرش بروز میکند. شخصیت شرمگین و عبرت گرفته کارولینا هم در عذرخواهیهای مداوم و سعی او برای به دست آوردن دل نامادریاش شکل میگیرد. و شاید از همه متفاوتتر، شخصیت میکی با بار ادبی است که به خوبی در جملات استعاری و پرطمطراقش، نگاه و بینش رومانتیکش به اطراف و دراماتیزه کردن همه چیز، حتی روایت واقعی هم به تصویر کشیده میشود.
این پاراگراف بخشهایی از انتهای داستان را لو میدهد.
شخصیتپردازیها در فیلم «چرخ و فلک» با وجود واقعی و قابللمس بودن آن، از نوعی تضاد برخوردار است. برعکس باور عموم از شور جوانی و تعادل در میانسالی، شخصیتهای «چرخ و فلک» روندی متفاوت با تصور معمول را طی میکنند. جنی و هامپتی در میانسالی خود، عصبی، پر سر و صدا و عجول هستند. با کوچکترین اتفاقی از کوره در میروند و خانه را به میدانی از بمباران دیالوگ تبدیل میکنند. برعکس کارولینا و میکی در جوانی خود، منطقی و آرام به نظر میرسند. دلیل آن خواستهها و تمایلات پنهان و آشکار اشخاص به نظر میرسد. کارولینا خانواده را رها کرده و با عشق خود همراه شده است. میکی نهایت خواستهاش نمایشنامهنویسی است و در همان مسیر گام برمیدارد. به عبارتی هر آنچه دل خواسته، انجامداده اند. اما جنی حرفه رؤیایی خود را از دست داده و حالا در دوران میانسالی از فکر آن رهایی ندارد. این علاقه که به تدریج به عقده تبدیلشده دلیل بسیاری از عصبیتها و حتی علاقه نامتعارف جنی به میکی جوان است. همانطور که میکی جایی میگوید: جنی به من احتیاجی ندارد، کسی را میخواهد که از این وضع نجاتش دهد. هامپتی هم چنین است و سعی در حفاظت از خانوادهای دارد که سالها پیش با خودخواهی از هم پاشانده و چهارچشمی دخترش کارولینا را میپاید. داستان به خط صافی شبیه است که در زمان جلو میرود اما با گم شدن کارولینا و قطع رابطه میکی با جنی، نگرانیهای زوج میانسال به حالت اولیه بازمیگردد. هامپتی از برنامه ماهیگیریاش میگوید و جنی نگران پیشبند نشسته و شام پسرش است. اینجا است که «چرخ و فلک» پدیدار میشود. تمام داستانی که گمان میبردیم جلو میرود در حقیقت شبیه سواری «چرخ و فلک» بود که اوج میگیرد و هیجان و سر و صدا ایجاد میکند، اما در نهایت به نقطه ابتدایی خود باز میگردد. همانند جنی و هامپتی که باز به سراغ زندگی معمول و بی هیجان روزانه خود میروند.
از نظر برخی منتقدین، داستانهای آلن و پرکاریاش باعث افت کیفیت کارهای اخیرش شدهاند. این مطلب تا حدی درست و قابل استناد است اما آلن برعکس باقی، کیفیت را فدای کمیت کرده تا بتواند همه داستانهایش را بازگو کند. نمیتوان به این اعتقاد او خرده گرفت اما میتوان آثارش را نقد کرد. قصهها هرچه باشند، برای گفته شدن خلق میشوند. در کنار ضعفهای بارز فیلم مثل داستانی که انتهای آن شاید از نیمه برای مخاطب قابل پیشبینی باشد و رفتارهای اغراقشده شخصیتها گاهی توی ذوق زننده از آب در بیاید (که البته با تعهد به تم تئاتری فیلم تا حدی قابل توجیه است)، «چرخ و فلک» هم چنان فیلم مقبولی برای تماشا است. به خصوص برای علاقهمندان به زیباییهای نوستالژیک و صد البته طرفداران وودی آلن. قابل انکار نیست که آلن مرد عمل است. جایی در بین حرفهایش گفته که میخواهد تا پایان عمر داستانهایی با صحنههای نورانی و بازیگران زیبارو خلق کند که تا به حال هم به آنها پایبند مانده است و از این بابت لایق ستایش و احترام است.