نقد فیلم Ant-Man and the Wasp – انتمن و وسپ
شخصیتِ انتمن و تمام عناصرِ دنیای او شاید یتیمترین و بیسرپرستترین عضو و مجموعهی دنیای سینمایی مارولباشند. هروقت او را میبینیم به حالش غصه میخورم. بیتوجهی و ظلمی را که به او میشود نمیتوانم تاب بردارم. اگر «مرد آهنی» جان فاوورو و شین بلک را داشت، اگر «بلک پنتر» رایان کوگلر و «ثور: رگناروک» تایکا وایتیتی را داشت، پیتون رید هم به «انتمن» رسیده است که خب، راستش کارش در سرپرستی به اندازهی دیگر پدرانِ مارول خوب نیست. مسئله این نیست که انتمن، کاراکترِ پتانسیلداری نیست و در سطح پایینتری نسبت به کاپیتان آمریکا و ثور و دار و دستهی نگهبانان کهکشان قرار میگیرد و مارول هم در حد و اندازهی خودش با او رفتار میکند و مسئله این نیست که دیزنی و مارول، کمپانیهای فقیری هستند که باید پولشان را برای سرمایهگذاری روی مجموعههای مهمترشان نگه دارند و حتی مسئله این هم نیست که دیزنی پول دارد، اما از ترس اینکه انتمن به اندازهی کافی طرفدار نداشته باشد، سعی میکند خرجهای این مجموعه را پایین نگه دارد و نظارتِ چندانی روی کیفیت آن نداشته باشد. مشکلی که انتمن با آن دست و پنجه نرم میکند، مشکلی است که دیگر کاراکترهای مجموعهدارِ دنیای سینمای مارول یا ندارند یا با شدت کمتری دارند. اگر با سری فیلمهایی طرف بودیم که جدی نگرفتن و فهمیدنِ پتانسیلهای کاراکترهایش، یکی از پرتکرارترین نقاط ضعفش بود میتوانستیم بگوییم خب، مشکل از جای دیگری است و این کم و کاستی دربارهی همه صدق میکند. اما مشکل هیچکدام از اینها نیست. مجموعهی «انتمن» به وضوح دارد نادیده گرفته میشود. او همچون کوچکترین عضوِ خانوادهای پرُجمعیتی است که لای دست و پا گم میشود. او اگرچه هوش بالا و استعدادهای فراوانی دارد، ولی هیچوقت فرصتی برای نشان دادن آنها به او داده نمیشود. متاسفانه اینجا با یک سناریوی خیالی در مایههای «تنها در خانه» هم طرف نیستیم که انتمن بتواند فرصتی برای اثباتِ تواناییها و ارزشهایش به اعضای خانوادهاش داشته باشد. او تنها افتاده است و اگرچه همیشه تماشای بچهی تنهایی که سعی میکند قابلیتهایش را نشان بدهد و در این کار موفق میشود هیجانانگیز است، ولی داستانِ بچهی تنهایی که بیوقفه سرکوب میشود و کارش به زانوی غم بغل گرفتن در پشتِ در اتاقش خلاصه شده است هیجانانگیز نیست. چرا او نباید مثل برادر و خواهرانش تحویل گرفته شود.
انتمن در حالی به کسالتبارترینِ کاراکترِ دنیای سینمایی مارول تبدیل شده است که سابقهی آنها در پرورشِ ابرقهرمانانشان حرف ندارد. بالاخره داریم دربارهی مجموعهای حرف میزنیم که در حالی به پرطرفدارترین و موفقترین دنیای سینمایی هالیوود تبدیل شده است که کارش را با برخی از ناشناختهترین کاراکترهای مارول در فضای جریان اصلی شروع و آنها را از صفر به برخی از پرطرفدارترینهایش تبدیل کرد. همین که مارول برای محکمکاری تونی استارک را به «مرد عنکبوتی: بازگشت به خانه» اضافه میکند تا مرد عنکبوتی با تمام هیبت و عظمتش، شانسِ بیشتری برای مورد توجه قرار گرفتن و بهتر فروختن داشته باشد نشان میدهد که آنها چقدر در پرداختِ کاراکترهایشان موفق بودهاند. یا حداقل اگر قصد فهرست کردن مشکلاتِ دنیای سینمایی مارول را داشته باشم، مشکلاتِ مربوط به شخصیتپردازی در آخر قرار میگیرند. دنیای سینمایی مارول شاید تا دلتان بخواهد در زمینهی داستانگویی، پرداختِ آنتاگونیست، عواقب بلندمدتِ اتفاقات فیلمها و فرمولزدگی عیب و ایراد داشته باشد، ولی وقتی نوبت به معرفی یک سری کاراکترهای دوستداشتنی که در ویترین قرار گرفته و رهگذران را برای ورود به مغازه وسوسه میکنند میرسد در کارش حرف ندارد. چه کسی فکرش را میکرد که کاپیتان آمریکا، آن وطنپرستِ بلوندِ خشک و خالی به یکی از درگیرکنندهترین کاراکترهای مارول تبدیل شود. چه کسی فکرش را میکرد تا «بلک پنتر» میزبانِ بهترین آنتاگونیستِ مارول و مطرحکنندهترین برخی از مهمترین بحثهای سیاسی و اجتماعی روز باشد. چه کسی فکرش را میکرد که هالک با آن جثهی بزرگش، در حد یک کاراکتر فرعی کوچک شود. چه کسی فکرش را میکرد که مرد آهنی آنقدر با استقبال روبهرو شود که حتی کامیکهای مارول با توجه به شخصیتِ منحصربهفردی که رابرت داونی جونیور به این کاراکتر آورده بود تغییر کنند. چه کسی فکرش را میکرد که عموم مردم اعضای نگهبانان کهکشان را بشناسند و کامیون کامیون، عروسکهای بچه گروت را بخرند. دنیای سینمایی مارول پُر از چنین «چه کسی فکرش را میکرد»ها است. مارول بارها ثابت کرده است که با کاراکترهای ناشناختهاش میتواند رکوردهای باکس آفیس را جابهجا کند. فقط کافی است نگاهی به کارهایی که دنیای سینمایی دیسی تاکنون با کاراکترهای کلهگندهای مثل سوپرمن و بتمن و آکوآمن و فلش و جوکر انجام نداده است بیاندازید تا متوجه شوید کاری که مارول انجام داده است در فضای هالیوودی که شخصیتپردازی از کمترینِ اهمیت برخوردار است واقعا قابلتحسین است و دلیلِ موفقیتِ دنیای سینماییشان علیه شکست بقیه را توضیح میدهد.
این دقیقا همان چیزی است که ماجرای انتمن را به مورد عجیب و تعجببرانگیزی تبدیل کرده است. چطور امکان دارد مجموعهی «انتمن» متعلق به همان استودیویی باشد که اینقدر در معرفی شخصیتهایش، به دست آوردن اعتماد مخاطبانش و ساختنِ فیلمهایی براساسِ ویژگیها و نقاط قوتِ ابرقهرمانانش خوب است. هر دو فیلمهای «انتمن»، مارول را در بدترینِ حالتش به تصویر میکشند و اگرچه بعد از ناامید شدن با قسمت اول «انتمن» انتظار داشتم که «انتمن ۲»، پتانسیلِ واقعی این خردهمجموعه را فوران کند؛ درست همانطور که «کاپیتان آمریکا: سرباز زمستان» این کار را برای استیو راجرز انجام داد و «ثور: رگناروک» موفق شد به پیشرفت قابلملاحظهای نسبت به افتضاحِ «ثور: دنیای تاریک» تبدیل شود. ولی «انتمن و وسپ» را دیدم و همان آش و همان کاسه. هر دو فیلمهای فراموششدنی و قابلپیشبینی و سرشار از کاراکترهای مقوایی و توخالی و شوخیهای خشک و تکراری و بیجا هستند. تنها فاکتورِ نجاتدهندهی آنها برخی از ستپیسهایشان با محوریتِ قابلیتهای بزرگ و کوچک شدنِ انتمن است که حتی این فاکتور هم با توجه به اینکه اکثرشان در تریلرهای فیلم لو رفته است و از کارگردانی خلاقانهای بهره نمیبرند راه به جایی نمیبرند و به جای نجاتِ این فیلمها، فقط سقوطشان به ته دره را مدتی عقب میاندازند. راستش بزرگترین نکتهی غیرقابلپیشبینی «انتمن ۲» این است که اصلا انتظار نداشتم با فیلمی بدتر از «انتمن» مواجه شوم و این دنباله حتی یک لحظه از درهمشکستنِ خوشبینیام کوتاه نمیآید. البته که فرمولزدگی و محافظهکاری همیشه بزرگترین چیزی بوده که جلوی فیلمهای مارول را از رسیدن به پتانسیلِ واقعیشان گرفته است و چنین چیزی نه تنها در «انتمن ۲»، بلکه در برخی از بهترین فیلمهایشان مثل «بلک پنتر» و «نگهبانان کهکشان ۲» هم یافت میشود. ولی این مشکلاتِ تکراری در «انتمن ۲» به شکل گستردهتر و عمیقتری وجود دارد. اگرچه فرمولِ مارول از سر و روی «بلک پنتر» و «نگهبانان کهکشان ۲» و «ثور: رگناروک» هم میبارد، اما همزمان میتوان رگههایی از خلاقیت و پیشرفت و تمایل به پوست انداختن را هم در آنها دید. اگرچه بعضیوقتها آنها مثل «ثور: رگناروک» بیشتر از اینکه واقعی و اساسی و ساختاری باشند، مصنوعی و ظاهری هستند، ولی حداقل وجود دارند. «انتمن ۲» همچون یک فیلم مارولی است که انگار متعلق به فازِ اول دنیای سینمایی مارول است و برای اکران چند ماه بعد از قسمت اول «ثور» برنامهریزی شده بوده که به دلایلی اکرانش تا حالا عقب افتاده بوده است. «انتمن ۲» آنقدر کهنه و بیحوصله است که انگار متعلقِ به دورانِ به پایان رسیدهای از سینمای کامیکبوکی است. مخصوصا با توجه به اینکه «انتمن ۲» درست بعد از دوتا از درگیرکنندهترین و خوشرنگولعابترین فیلمهای مارول آمده است.
این دقیقا اتفاقی است که اخیرا برای «سولو: داستانی از جنگ ستارگان» (Solo: A Star Wars Story) افتاد. دیزنی بلافاصله بعد از «جنگ ستارگان: آخرین جدای» (Star Wars: The Last Jedi) که حکم یک اپیزودِ انقلابی چه از لحاظ داستانگویی و چه از لحاظ کارگردانی برای این مجموعه را داشت، «سولو» را روی پرده بُرد که نه تنها به کاراکتری میپرداخت که بزرگترین ویژگیاش را که هریسون فورد است از او گرفته بودند، بلکه تغییرِ کارگردانان خوشذوق و غیرمنتظرهای مثل کریس میلر و فیل لُرد با گزینهی محافظهکارانهای مثل ران هاوارد کافی بود تا اندک اهمیتی که طرفداران به این فیلم به خاطر سابقهی کارگردانانش میدادند از بین برود. و محصول نهایی تمام شک و تردیدهای طرفداران را تایید کرد. میدانم که هدفِ مارول با «انتمن ۲»، ارائهی یک فیلم جمعوجورتر در مقایسه با کراساور حماسی و پرهرج و مرج و انقلابی «اونجرز: جنگ اینفینیتی» (Avengers: Infinity War) بوده است. اما «جمع و جور»بودن یک چیز است و «ضعیف»بودن چیزی دیگر. ساختنِ فیلمی در ابعادی کوچکتر از «جنگ اینفینیتی» یک چیز است و سرسری گرفتنِ یک فیلم تا حدی که به چشم نمیآید چیزی دیگر. مسئله این است که «جمع و جور»بودن یک فیلم لزوما به معنای بیاهمیتبودن آن و ضعیفش در روایت یک داستان خوب و خلق اکشنهای جذاب نیست. اگر اینطور بود که تمام فیلمهایی با بودجهی زیر ۱۰۰ میلیون دلار باید بهطور اتوماتیک جزو بدترین فیلمهای سال قرار میگرفتند. مشکلِ «انتمن ۲» این نیست که داستانش از لحاظ تاثیری که روی دنیای مارول میگذارد به امثال «بلک پنتر» و «جنگ اینفینیتی» نمیرسد، ولی فیلم آنقدر از لحاظ داستانی و شخصیت توخالی است که متراژ کوتاهش را با عمق جبران نکرده است. بعضی فیلمها شاید در یک فضای محدود جریان داشته باشند و دربارهی کاراکترهایی باشند که قصد نجات دنیا را ندارند، اما ابعاد کوچکشان را با تبدیل شدن به پورتالی به درونِ کیهانِ احساساتِ انسانی جبران میکنند. برای نمونه «هشت نفرتانگیز» کوئنتین تارانتینو که فضای یک کلبهی دورافتاده را به میدان جنگی پُر از توطئه و شاخ و شانهکشی و غافلگیری و خونریزی و پارانویا تبدیل میکند. یا بعضی فیلمها داستانِ تکخطی تلاشِ آدمکشی بازنشسته برای انتقام گرفتن از قاتلانِ سگش را با اکشنهای تمیز و نوآورانه به نتیجهای دلانگیز میرسانند. «انتمن ۲» نه ابعاد کوچکش را با داستانگویی هیجانانگیزی به نقطهی قوتش تبدیل میکند و نه تاثیرگذاری اندکش روی دنیای مارول را با اکشنهای جذاب به فرصت تبدیل میکند.
جمع و جوری «انتمن ۲» روی کاغذ بزرگترین نقطهی قوتش است. این یعنی بعد از «ثور: رگناروک» که به غولی آتشفشانی و آخرالزمانِ آزگارد منجر شد، بعد از «بلک پنتر» که حول و حوشِ خطرِ تحت کنترل در آمدن زرادخانهی پیشرفتهترین کشور دنیا به دست کسی که دل خوشی از دنیا ندارد میچرخید و بعد از «جنگ اینفینیتی» که شامل سکانسی مثل اکشنِ روی سیارهی محل تولد تانوس میشد، خب، طبیعتا دریافتِ فیلم کوچکتری با تمرکز روی اکشنهای اولد-اسکولتر با محوریتِ تمام دیوانهبازیهای بامزه و جذابی که با ویژگیهای دنیای انتمن میتوان انجام داد پسندیده است. ولی «انتمن ۲» بهترین اتفاقی که از ساخت یک فیلم متمرکزتر و متفاوتتر بعد از رویدادهای سینمایی اخیر مارول میتوانست بیافتد نیست، بلکه بدترین اتفاق است. «انتمن ۲» یک محصول کارخانهای تجاری تمامعیار است که هیچگونه اشتیاق و ظرافت و جسارتی در آن به کار نرفته است و از آنجایی که درست بعد از امثال «بلک پنتر» و «جنگ اینفینیتی» هم عرضه شده است، کمبودهایش با شدت بیشتری احساس میشوند. اگر انتظار داشتید که «انتمن ۲» حکم لیونل مسی در آغازِ دوران بازیاش را داشته باشد که به عنوان یک بازیکنِ ریزهمیزهی دستکمگرفتهشده وارد میدان میشد و بزرگان را با جسارت دریبل میزد و با کمترین حاشیه و سروصدا و غرور کارش را تکرار میکرد اشتباه میکنید. «انتمن ۲» در عوض «پراید»ترین محصولِ مارول از آب در آمده است و پراید بیرون دادن بعد از «بلک پنتر» و «جنگ اینفینیتی» چیزی جز ناامیدی مطلق نیست. کلماتِ کلیدی «اشتیاق» و «ظرافت» و «خلاقیت» و «جسارت» هستند. «انتمن» مجموعهای است که شاید بیشتر از هرکدام از مجموعههای مارول به این سه-چهار خصوصیت نیاز دارد. شاید فقط مجموعهی «دکتر استرنج» در این زمینه در کنارش قرار بگیرد. هر دو مجموعه از جمله کامیکهایی هستند که با هدف گسترشِ مرزهای کامیکهای مارول خلق شده بودند. انتمن به عنوان کاراکتری که در یک حرکت قابلیت میلیمتری و غولپیکر شدن دارد و با حشرات ارتباط برقرار میکند، کاراکتری است که یکی از نمایندگانِ خلاقیت و افسارگسیختگی و شور و شوق یافت شده در لابهلای صفحاتِ کامیکهاست. حتی خودِ مارول از این موضوع آگاه بود که برای کارگردانی «انتمن» ادگار رایت را در نظر گرفته بود. ولی چه میشود که یکی از خلاقانهترین کامیکهای مارول به کسالتبارترین و سطحیترین مجموعهشان تبدیل میشود؟ تصمیم مارول برای قطع همکاری با ادگار رایت برای شروع چطور است؟
«انتمن ۲» بعد از اتفاقات «کاپیتان آمریکا: جنگ داخلی» و قبل از «جنگ اینفینیتی» آغاز میشود. اسکات لنگ (پاول راد) به جرم همکاری با کاپیتان آمریکا در حبس خانگی به سر میبرد. در همین حین هوپ (اونجلین لیلی) و پدرش هنک پیم (مایکل داگلاس) سعی میکنند تا راهی برای سفر به منطقهی کوآنتومی و پیدا کردن مادر/همسرش جنت (میشل فایفر) پیدا کنند. از سوی دیگر، همکار سابقِ پیم (لارنس فیشبرن) میخواهد به دخترخواندهاش گوست (هانا جان-کامن) کمک کند که از یکجور بههمریختگی کوآنتومی سلولهای بدنش رنج میکشد که به همان اندازه که او را قادر میسازد تا از در و دیوار عبور کند، به همان اندازه هم در طولانیمدت به معنی فروپاشی ساختار بدنش و مرگش است. در این میان والتون گاگینز هم نقش یک دلالِ شرور به اسم سانی برچ را بازی میکند که به دنبالِ تصاحب تکنولوژی هنک پیم است. «انتمن ۲» روایتِ الکی شلوغ و شلختهای دارد. یکی دیگر از فیلمهای مارول که زیادهروی در داستانپردازی در آن بیداد میکند. انگار یک سری مواد اولیهی بیربط درون قابلمه بریزیم، درش را بگذاریم، دو دستی آن را بگیریم و محکم تکان بدهیم و امیدوار باشیم که آنها خیلی شانسی با هم جور در بیایند. «انتمن ۲» در ادامهی «ددپول ۲»ها و «حاشیهی اقیانوس آرام: طغیان»ها، یکی دیگر از بلاکباسترهای هالیوود است که مطلقا نه داستان دارد و نه شخصیت. فقط یک سری حوادثِ جسته و گریخته بهطرز ناشیانهای به یکدیگر دوخته شدهاند تا این دو ساعت را هرطوری شده بگذرانند. یکی از چیزهایی که دربارهی «اونجرز» و «اونجرز: جنگ اینفینیتی» در مقایسه با اکثرِ فیلمهای مارول مخصوصا «دوران اولتران» دوست دارم این است که از خط داستانی متمرکز و سرراست و از ساختارِ حادثهمحوری بهره میبرند. این بهترین ساختار برای فیلمهایی است که از جدیت هراس دارند؛ مخصوصا سری «انتمن». بنابراین بهترین گزینه داستانی با محوریت درگیریهای بیرونی کاراکترها به جای پرورشِ داستانِ الکی پیچیدهی دراماتیکی است که در نهایت به خاطر کمدیهای بیجا و مقدار حوصلهی پایینِ مارول، به نتیجه نمیرسد. به خاطر همین است که اکثرِ کمدیها و شوخیهای تکجملهای «جنگ اینفینیتی» برخلاف اکثر فیلمهای مارول توی ذوق نمیزنند. چون در «جنگ اینفینیتی»، حادثه و مبارزه اولویت دارد و فیلم با صحنههای اکشن به هم متصل شده است، بنابراین کمدیها با روحیهی سریع و بزنبزن این فیلم همخوانی دارند.
فیلمهای مارول با یک تناقضِ غولآسا دست و پنجه نرم میکنند. هروقت از شدت این تناقض کاسته میشود با فیلمهای بهتری طرفیم و هر وقت افسارِ این تناقض مثل اتفاقی که در «انتمن ۲» افتاده است رها میشود با لحنِ فاجعهباری طرف میشویم. و این تناقض چیزی نیست جز تمایلِ مارول به روایت داستانهای دراماتیکِ شخصیتمحور و ترس و هراسش از اینکه نکند با دو دقیقه دندان روی جگر گذاشتن و روایت یک داستان بدون تکهتکه کردن آن با جوکها و پیچاندنِ دیالوگها برای خندهدار کردنشان، بینندگانش را از دست بدهد. «انتمن ۲» میخواهد به فیلم دراماتیکی تبدیل شود و احساساتِ کاراکترهایش را شخم بزند. اسکات لنگ مدام دربارهی این حرف میزند که او همیشه با کارهایش عزیزانش را اذیت میکند و این موضوع چقدر ناراحتش میکند، ولی او در طول فیلم آنقدر وقتش را در حال ادا و اطوار در آوردن و خوشمزهبازی و مزه پراندن میگذراند که نمیتوان ناراحتیاش را باور کرد. او در دوران حبس خانگیاش آنقدر خوب خودش را سرگرم میکند و خوش میگذراند که انگیزهی او برای دوباره پوشیدنِ لباس انتمن احساس نمیشود. حداقل لنگ در فیلم اول از قوس شخصیتی نصفه و نیمهای بهره میبرد. اما کاراکتر او در فیلم جدید کاملا پوچ است. او نه تنها هیچ تحولی را پشت سر نمیگذارد، بلکه از شخصیت هم تهی است. به حدی که اسکات لنگ بیشتر از اینکه اسکات لنگ باشد، پاول راد است. وضعیتِ کاراکتر لنگ وقتی بدتر میشود که نویسندگانِ «انتمن ۲» بدترینِ روش ممکن را برای معرفی وسپ به عنوان ابرقهرمانی حرفهای انتخاب کردهاند. و آن روش بد چیزی نیست جز سرکوب کردن و احمق کردن شخصیت اصلی مرد با هدف هرچه شیکتر و قویتر به تصویر کشیدنِ شخصیت اصلی زن است. هر دوی آنها به یک اندازه میتوانند به یک اندازه در کارشان خوب باشند، ولی وقتی وظیفهی نوشتنِ کاراکترهای زن قوی به مردان واگذار میشود آنها تنها راهی که برای ترسیم زنانِ پیچیده پیدا میکنند، له کردن پروتاگونیستِ مرد است. اسکات لنگ در قسمت اول خودش را به عنوان یک ابرقهرمانِ کاربلد ثابت کرده بود، ولی او در این فیلم بیشتر از اینکه نقشِ پروتاگونیست را داشته باشد، کارش به مسخرهبازی خلاصه شده است و از آنجایی که کاراکترِ مایکل پینا بهطور رسمی نقشِ «کمیک ریلیف» این فیلمها را برعهده دارد، اسکات در موقعیت بلاتکلیفی قرار میگیرد. به عنوان نمونهی عالی شکستنِ انتظارات در زمینهی کلیشههای قهرمانانِ بزنبهادرِ مرد و زن به «مد مکس: جادهی خشم» نگاه کنید که چگونه بدون کوچک کردنِ شخصیتِ تام هاردی، فیوریوسا را به جاذبهی اصلی داستانش تبدیل میکند.
درگیری بعدی نجاتِ کاراکترِ میشل فایفر از منطقهی کوآنتومی است و از این خط داستانی هم به دو دلیل به بارِ دراماتیکِ لازم نمیرسد: اول اینکه «میشل فایفر دیگه کیه؟». ما تقریبا هیچچیز دربارهی مادر هوپ نمیدانیم و تا قبل از عملیات نجات هم فیلم هیچ قدمی برای اینکه کاری کند تا اهمیتی به سوژهی این عملیات بدهیم برنمیدارد. عیبی ندارد. اما آیا خودِ عملیاتِ جذاب است؟ نه خیر. نه تنها پردهی دوم پُر از دیالوگهای توضیحی مایکل داگلاس دربارهی خزعبلاتِ کوآنتومی است، بلکه خود سفر به منطقهی کوآنتومی هم شتابزده و غیرچالشبرانگیز سرهمبندی میشود. برای لحظاتی به نظر میرسد که پیتون رید میخواهد گیر افتادنِ هنک و همسرش در منطقهی کوآنتومی که درونِ آزمایشگاه کوچکشدهای که در درگیریهای بیرون دست به دست هم میشود، با اجرای حرکتی «اینسپشن»وار، فینالِ لایهلایهی فیلم کریس نولان را بازسازی کند، ولی از این خبرها نیست. درگیری بعدی که فیلم میخواهد بهطرز ناموفقی از آن درام استخراج کند مربوط به داستان شخصی گوست میشود. در مجموعهای که یکی از بزرگترین نقاط ضعفش آنتاگونیستهایش است، گوست بدترینشان است. حتی بد هم حق مطلب را دربارهی شخصیت او ادا نمیکند. آنتاگونیست قسمت اول «انتمن» بد بود. آنتاگونیست «رگناروک» بد بود. گوست افتضاح است. و این در حالی است گوست اصلا نباید به چنین سرنوشتی دچار میشد. در طول فیلم میتوان حس کرد که گوست پتانسیل این را داشته تا در بهترین حالت به تکرار کیلمانگر تبدیل شود و در بدترین حالت به یک دشمنِ جذاب. ولی نحوهی شخصیتپردازی و قابللمس کردن بحرانِ درونیاش به حدی اشتباه است که پتانسیلش را هدر میدهد. مشکل اول این است که انگیزهی گوست به جای به تصویر کشیده شدن، در قالب یک مونولوگِ توضیحی طولانی بد گفته میشود. حالا این را مقایسه کنید با سکانسِ آغازینِ «بلک پنتر». رایان کوگلر در دو حرکت هر چیزی که دربارهی درد درونی کیلمانگر باید بدانیم را بهمان «نشان» میدهد: کیلمانگر در حال بسکتبال بازی کردن در محلهی فقیرنشینشان است که سرش را بالا میگیرد و چشمش به فضاپیمایی که از پشتبامِ آپارتمانشان برمیخیزد و لابهلای ابرهای تاریکِ شب ناپدید میشود میخورد. از پلهها بالا میرود و با جنازهی پدرش روبهرو میشود. همین صحنه بدون کلام کافی است تا خشم و تنفرِ او در بزرگسالیاش را برایمان قابللمس کند. اینجا اما اگرچه گوست گذشتهی تراژیک مشابهای دارد، ولی پیتون رید در کمال بیسلیقگی و آماتوری تصمیم میگیرد تا به جای منتقل کردن درد و رنجی که کاراکترش احساس میکند از طریق طراحی سکانسی که با تصویر سخن میگوید، مقدار زیادی اطلاعاتِ توضیحی را در دامن بیننده رها کند.
مشکل دوم این است که با اینکه گوست مدام آه و ناله و شکایت میکند که از ازهمگسیختگیِ سلولهایش درد میکشد و در حال مُردن است، ولی باز پیتون رید به جای نشان دادن درد او، آن را به زبان میآورد. دوباره این را مقایسه کنید با صحنهای که کیلمانگر با خوابیدن زیرِ آن شنهای جادویی، به جای سفر کردن به همان صحرای آفریقایی بنفشِ زیبا که تیچالا به آن میرفت، خودش را در همان آپارتمانِ چوبکبریتیشان با تلویزیونی برفکی پیدا میکند. به این میگویند نحوهی قابللمس کردن درد و رنجِ شخصیت. بدتر این است که «انتمن ۲» برای به تصویر کشیدنِ درد کشیدنِ گوست از همان افکتِ تصویریای استفاده میکند که در هنگام استفادهی گوست از قدرتهایش میبینیم. وقتی دو عنصرِ متضاد مثل «قدرت» و «ضعف» با یک نمایندهی تصویری یکسان نشان داده میشوند تفاوت قائل شدن بین آنها سخت میشود. خیلی خوب میشد اگر فیلم راهی برای به تصویر کشیدنِ تاثیری که نزدیک شدن به مرگش روی او میگذارد پیدا میکرد. گوست بارها میگوید که به زودی میمیرد، ولی باز دوباره نشانهای از وحشتِ او از نزدیک شدن به مرگ وجود ندارد. خیلی خوب میشد اگر برای مثال گوست در طول فیلم آرام آرام شروع به ناپدید شدن میکرد. مثلا چه میشد اگر او در اواخر فیلم یکی از دستانش را از دست میداد و مجبور میشد با یک دست برای گرفتن چیزی که میتواند نجاتش بدهد بجنگد. اینطوری نه تنها فیلم ضرورت و وحشتِ گوست از مرگ را بهتر منتقل میکرد و به این شکل همذاتپنداری تماشاگران را همانطور که فیلم به وضوح میخواهد برمیانگیخت، بلکه قهرمانان را هم در جریان مبارزه با او در شرایط سختی قرار میداد.
مسئله این است که «انتمن ۲»، داستان دو گروه است که برای نجات دادن یک نفر از عزیزانشان تلاش میکنند. اسکات و هوپ و هنک میخواهند جنت را نجات دهند و گوست هم به کمکِ همکار قدیمی هنک میخواهد خودش را نجات بدهد و هر دو برای این کار به آزمایشگاه هنک نیاز دارند. حالا تصور کنید قهرمانانمان به مصاف با دشمنی میروند که جلوی روی آنها در حال ناپدید شدن و درد کشیدن و ترسیدن و نزدیک شدن به مرگ است. به این ترتیب سوال جالبی مطرح میشود؛ یکی از همان سوالاتی که شاید اگر فیلم روی آن تمرکز میکرد میتوانست در عین جمع و جور بودن، به فیلم عمیقی تبدیل شود: چه میشد اگر اسکات و هوپ از خودشان میپرسیدند ما در حالی داریم برای نجات دادن جنت تلاش میکنیم که یک نفر جلوی ما در حال مُردن است و ما میتوانیم او را نجات بدهیم؟ انتخاب یک قهرمان واقعی در این لحظه چه چیزی است؟ آیا حاضر میشویم تا به ازای نجات دادن کسی که نمیشناسیم، از کسی که میشناسیم بگذریم؟ بالاخره یادمان نرود که جنت جانِ خودش را برای از کار انداختن بمب اتم و نجات میلیونها آدم فدا کرده بود. آیا نجات دادن جنت به ازای مرگ کسی که میتوانیم جلوی آن را بگیریم، خیانت کردن به خودِ جنت نیست؟ چیزی که فیلمهای ابرقهرمانی بیشتر از هر چیزی به آن نیاز دارند انتخابهای سخت و عواقبی که باید قبولشان کنند است و «انتمن ۲» این فرصت را از دست میدهد. در عوض فیلم تصمیم میگیرد با یکی از آن پایانبندیهای گل و بلبل به اتمام برسد: جایی که علاوهبر جنت، گوست هم نجات پیدا میکند. به این میگویند داستانگویی بد. فیلم به جای اینکه به سرانجامی با عواقب سختی که افکار کاراکترها و در ادامه بینندگانشان را درگیر کند، به سرانجامی میرسد که آب توی دل هیچکس تکان نخورد. اینکه جنت از قدرت جادویی لازم برای نجات دادنِ گوست بهره میبرد یک دئوس اِکس ماکینای تمامعیار برای فراهم کردن شرایط این سرانجامِ بیخطر است. حتی جنت هم بعد از ۳۰ سال سرگردانی در منطقهی کوآنتومی هیچ تغییری نکرده است و انگار همین دیروز با شوهرش خداحافظی کرده بود. در پایان قهرمانان برای به دست آوردن چیزی که میخواهند هیچ چیزی را از دست نمیدهند و این یعنی زیرپا گذاشتن یکی از بزرگترین قوانینِ فیلمنامهنویسی. به همین سادگی فیلمی که میتوانست به یکی از قویترین فیلمهای ابرقهرمانی سالهای اخیر تبدیل شود، یکی از فراموششدنیترینها از آب در میآید.
«انتمن ۲» تعریفِ آنتاگونیستِ قابلهمذاتپنداری را اشتباه فهمیده است. همذاتپنداری با آنتاگونیست نباید به کُند شدن تیزی چاقویش منجر شود. کاراکترهایی مثل کیلمانگر، لی وو-جین از «اولدبوی» (Oldboy)، جان دو از «هفت» (Seven)، دکتر اختاپوس از «مرد عنکبوتی ۲» (Spider-Man 2) و البته جوکر از «شوالیهی تاریکی» (The Dark Knight) همه کسانی هستند که انگیزهشان را درک میکنیم، ولی این چیزی از مقدارِ تهدیدبرانگیزی و وحشتآفرینیشان نمیکاهد. این نکتهی فیلمنامهنویسی در «انتمن ۲» رعایت نشده است. به محض اینکه پسزمینهی شخصیتی گوست فاش میشود، با او نه به عنوان یک تهدید جدی که مثل بولدوزر هر چیزی که برای رسیدن به چیزی که میخواهد را زیر خواهد گرفت، بلکه همچون یک مانعِ ملایم جلوی راه قهرمانان رفتار میشود. چنین شخصیتپردازی سطحی و پرعیب و نقصی، دربارهی استفاده از قابلیتِ گوست در اکشنها هم صدق میکند. گوستِ توانایی رد شدن از اجسام مثل روح را دارد. پتانسیل فراوانی برای طراحی صحنههای اکشنِ خلاقانه با چنین قابلیتی وجود دارد، ولی فیلم به جز یکی-دو صحنه (مثل جایی که گوست، وسپ را از پشت میگیرد و قبل از برخورد به میز، ناپدید میشود تا وسپ روی میز ولو شود یا جایی که گوست از وسط یک ماشین عبور میکند تا موتورسوارِ آنسوی خیابان را چپه کند)، هیچ استفادهی جذابی از این قابلیت نمیکند. در عوض ما مدام گوست را در حال عبور از درها و دیوارها و میزها بهطرز دراماتیکی میبینیم که در یک کلام حوصلهسربر هستند. متاسفانه کاراکترِ سانی برچ با بازی والتر گاگینز به عنوان آنتاگونیستِ جانبی فیلم هم توانایی پُر کردن جای خالی گوست را ندارد. او یکی از غیراورجینالترین کاراکترهایی است که دیدهام. در حالی که مثل تمام دیگرِ اجزای این فیلم میتوانست اینطور نباشد. سانی برچ یا میتوانست به یکی از آن شخصیت منفیهای بامزه و خل و چلی در مایههای لوکی تبدیل شود و میتوانست اگر کمی جدیتر گرفته میشد، بدل به تهدیدِ دردسرسازتری شود. ولی سانی نه اولی است و نه دومی. بلکه در فضای بلاتکلیفی بین این دو قرار دارد. نه آنقدر خل و چل است که از تماشای دیوانهبازیهایش لذت ببریم و نه آنقدر تهدیدآمیز است که برای قهرمانانمان نگران باشیم. به این ترتیب «انتمن ۲» تمام مواد اولیهاش برای تولید درام و تهدید را هدر میدهد. اسکات از گرفتار شدن در خانه کلافه است، اما در عمل اینطور دیده نمیشود. هنک و هوپ میخواهند جنت را نجات بدهند، اما در عمل نه ما به جنت اهمیت میدهیم و نه روندِ عملیات جذاب است. گوست از گذشتهی تراژیکی بهره میبرد، ولی روایت بد آن جلوی همذاتپنداری با او را میگیرد. فیلم با قرار دادنِ قهرمانان در مقابل یک انتخاب سخت میتواند مانع غیرمنتظرهای جلوی آنها بگذارد که در هر صورت به یک پایان تلخ و شیرین منجر میشود، اما قدرت جادویی جنت، گوست را نجات میدهد. سانی برچ میتوانست به موی دماغ قهرمانانمان تبدیل شود، اما او چیزی جز یک مقوای متحرکِ خوابآور نیست. این دوگانگی همچون تهاجمِ لشگری از سوسکهای چندشآور در همهجای این فیلم جولان میدهد.
یکی از بدترین صحنههای فیلم جایی است که اسکات، هوپ و هنک توسط گوست در خانهاش گروگان گرفته میشوند. آنها به محض به هوش آمدن، به مخاطبِ مونولوگ طولانی و مثلا غمانگیزِ گوست دربارهی گذشتهاش را تبدیل میشوند و بعد پدر ناتنیاش به آنها اضافه میشود و توضیح میدهد که بدنِ گوست چگونه به تدریج در حال ناپدید شدن است. منهای عدم رعایت اصلِ فیلمنامهنویسی «نگو، نشان بده» در این سکانس، چیزی که بیشتر اذیتم کرد اتفاقی است که در ادامه میافتد. هدفِ این سکانس روایت یک داستانِ تراژیک و توضیحِ استیصالِ آنتاگونیست و همذاتپنداری با او است، ولی درست در لحظهای که به نقطهی عطف این سکانس رسیدهایم، ناگهان صدای زنگِ مسخرهی موبایل اسکات به گوش میرسد. همکارِ هنک میخواهد به حرف مهمش ادامه بدهد، ولی صدای زنگِ موبایل مدام حرفش را قطع میکند. اسکات تلفن را جواب میدهد و بعد شاهد صحنهای هستیم که دخترِ اسکات از پدرش میپرسد که آیا میداند کفشهای فوتبالش کجا است. استفاده بیجا از کمدی در این سکانس به حدی بد است که هدفِ اصلی این سکانس که جدی گرفتنِ درد و رنج گوست است را با بیرحمی سلاخی میکند. دنیای سینمایی مارول به استفاده بیجا از کمدی بدنام است، ولی «انتمن ۲» در این زمینه غوغایی به پا میکند که از هیچکدام از فیلمهای آنها سراغ ندارم. تقریبا امکان ندارد کاراکترها ۱۵ ثانیه مثل بچهی آدم با هم حرف بزنند. به محض اینکه ۱۵ ثانیه تمام میشود، درست وسط گفتگوشان دیالوگی که باید بگویند را به شوخی تبدیل میکنند. تعداد این کمدیهای بیجا آنقدر زیاد است که تقریبا بهطور تصادفی روی هر نقطه از فیلم کلیک کنید، با یکی از آنها روبهرو میشوید. عجیب است که مارول بعد از اخراج ادگار رایت که فرم فیلمسازیاش جان میدهد برای «انتمن»، سراغ کارگردانی رفته است که در متضادترین نقطهی رایت قرار میگیرد. پیتون رید قاتلِ مجموعهی «انتمن» است. مارول با فیلمهایی مثل «نگهبانان کهکشان ۲» (سکانس آغازینِ رقص بچه گروت را به یاد بیاورید) و «بلک پنتر» (دنیای باطراوت واکاندا را به یاد بیاورید) و «جنگ اینفینیتی» (سکانسِ نبرد انیمهگونهی تونی استارک و دیگران با تانوس را به یاد بیاورید) نشان داده است که با وجود تمام محافظهکاریهایش، دارد روز به روز رنگارنگتر میشود و فیلمها تا حدودی بازتابدهندهی هویتِ فیلمسازی کارگردانانشان هستند.
بنابراین شاید بزرگترین گناه مارول استخدام چنین کارگردان بیهویتی است. تصاویر این فیلم بیطراوت و مُرده هستند. آدم وقتی سکانسهای اکشنِ بیانرژی این فیلم را میبیند و آن را در کنارِ تعقیب و گریزهای «بیبی راننده» میگذارد و تصور میکند که ادگار رایت با «انتمن» چه کارها که نمیتوانست بکند گریهاش میگیرد. مثلا به صحنهای که وسط تعقیب و گریزی سریع، به صحنهی آرامی که هیولاهای میکروسکوپی در حال حمله کردن به فضاپیمای هنک هستند نگاه کنید. این صحنه باید به اندازهی تعقیب و گریز سریع باشد. چرا که هر دو در حال وقوع در یک لحظه هستند و برای انتقالِ شتابِ یک سکانس به سکانس دیگر هر دو باید ریتم یکسانی داشته باشند. ولی او با این حرکت، شتابی را که روی هم جمع شده بود هدر میدهد. حالا این را مقایسه کنید با فینالِ «اینسپشن»؛ در یک لایه تیم از ون در مقابل تیراندازان در آن شهر بارانی حفاظت میکنند. در یک لایه دیکاپریو در حال مبارزه در آن قلعهی برفی است. در یک لایه جوزف گوردن لویت در حال مبارزه در راهروی متحرک است و در یک لایه دیکاپریو در آن آسمانخراشهای پوسیده در حال سروکله زدن با همسرش است. نولان یک زنجیر نامرئی بین تمام این صحنههای جداگانه میکشد و اجازه نمیدهد تا رفت و آمد بین آنها ریتم اکشن را بشکند. «انتمن و وسپ» چیزی بیشتر از یک قسمت فیلر نیست که هیچ دستاوردی برای مارول حساب نمیشود و هیچ تحولی در کاراکترها و دنیایش ایجاد نمیکند و حتی از فراهم کردن اکشنهای درگیرکننده هم باز میماند. «انتمن ۲» با صحنههایی مثل لب زدن کاراکترها با صدای مایکل پینا (که تازه آن هم تکرار ایدهی فیلم اول است) یا صحنهای که جنت وارد جلدِ اسکات میشود، نشان میدهد که پتانسیل این را داشته تا به کمدی هوشمندتری تبدیل شود. اما در عوض جای خودش را به تکرارِ جنس کمدی سخیف «ددپول ۲» داده است. درست همانطور که ذوقزدگیهای آن فیلم به ارجاعات و ایستر اِگهایش خلاصه شده بود، «انتمن ۲» هم به جای یک فیلم منجسم که حرفی برای گفتن داشته باشد، ملغمهای از جوکهای بیمزهی پراکنده است. فیلمنامهی «انتمن ۲» پُر از سرنخهایی از یک فیلمنامهی موفق است. این فیلمنامه با چندتا بازنویسی میتوانست به اثر به مراتب قویتری تبدیل شود. اما خب، بعد مشکلِ پیتون رید را داشتیم. دربارهی این یکی هیچ راهی برای بهبودی وجود ندارد. فرم فیلمسازی بیطراوت و خشکِ پیتون رید به درد این دنیا نمیخورد. امیدوارم اگر قسمت سومی در کار بود، مارول به فکرِ یک کارگردان مناسبتر باشد. دیدهام خیلیها فقط به خاطر اینکه «انتمن ۲»، فیلم سبکتری نسبت به «جنگ اینفینیتی» بوده به آن آسان گرفتهاند و از آن به عنوان یک زنگ تفریح جذاب یاد کردهاند. ولی کیفیت فیلمها با توجه به مقدار سبک و سنگینیشان نسبت به فیلم قبلیشان سنجیده نمیشود. «انتمن و وسپ» با این همه مشکل، بیشتر از زنگ تفریح، شبیه زنگ ورزشی است که برای برگزاری کلاس ریاضی تعطیل میشود.