نقد فیلم A Beautiful Day in the Neighborhood
کاراکترهای مثبت، با کمترین فراز و نشیب در مسیرشان، همواره بیم آن را دارند که مخاطب را خسته کنند. کاراکتری که از ابتدا خوب است و تا انتها هم خوب میماند. یا حتی اگر در ابتدا کاراکتر مثبتی از او معرفی میشود، قرار است در طول مسیر، مثبتتر هم جلوه کند. خبری از کشمکش بیرونی نیست. درگیریهای درونیاش هم آنچنان برای مخاطب عمیق نمیشوند. خب تمام این دلایل ممکن است مخاطب را به این واکنش برساند که: تکلیف ما با کاراکتری که اینقدر خوب است، روشن است! این آدم خوب است و قرار نیست تغییر چندانی هم بکند. چگونه او را در طول ۲ ساعت همراهی کنیم؟
از آن سو کاراکتر دیگری هم داریم که یک کمشکش ویژه با فرد دیگری دارد. این انتظار برایمان ایجاد میشود که در طول یک روند، تغییری در نحوه ارتباط آن دو مشاهده کنیم. این تغییر باید آنقدر تدریجی و با جزییات باشد که به هیچ عنوان توی ذوق نزند و باورش کنیم. واقعا بپذیریم که اتفاقات زیادی بین این دو نفر افتاده است و باید آن دو تغییر کنند. حال این تغییر میتواند شامل بهبود رابطه یا از بین رفتن کلی آن باشد (که هر دو مورد، تغییری شدیدتر از موقعیت ابتدایی آنهاست). اما هرچه که هست نباید ناگهانی جلوه کند.
این دو مسئله را بهعنوان بزرگترین چالشهای فیلم A Beautiful Day in the Neighborhood «یک روز زیبا در محله» در نظر داشته باشید تا در ادامه بیشتر به آن بپردازیم و به ارزش بازی تام هنکس برای کم رنگ کردن شدت این ایرادات هم اشاره کنیم.
بازی تام هنکس به کمک شخصیت پردازی آمده است. از همان ابتدا تُن صدایش، ریتم صحبت کردنش، آرامشش، لبخند کنترل شدهاش، آراستگی ظاهریاش و… ما را درگیر خود میکند
فیلم درباره یک نویسنده مجله است که باید با یک مجری معروف به نام آقای راجرز مصاحبه کند. کاراکتر آقای راجرز، برگرفته از یک مجری معروف برنامه کودک یعنی فرد راجرز است. فردی که با برنامههای Mister Rogers’Neighborhood به شهرت فراوانی رسید. او کسی است که سهم زیادی در تربیت کودکان ازطریق رسانه، در فرهنگ آمریکاییان داشته است. یقینا برای مخاطبان آمریکایی بار نوستالژیک فراوانی هم به همراه دارد.
اما یک فیلم زندگینامهای موفق، باید بنایش را بر این بگذارد که روی شناخت قبلی مخاطب و بار نوستالژیک کاراکتر (اگر وجود داشته باشد)، حسابی باز نکند و این کاراکتر مشهور را از صفر تا صد در فیلم پرداخت کند و بشناساند. برای اینکه مخاطبی هم که هیچ شناختی پیش از آن با او نداشته است، در طول مسیر فیلم همراهیاش کند و حتی بعدتر ترغیب شود که درباره او بیشتر تحقیق کند. کارگردانی که فیلم قبلیاش، فیلم خوب Can You Ever Forgive Me? است، قطعا ما را ترغیب میکند که ببینیم اثر جدید بیوگرافی محور او، آیا باز هم ظرافتهای نمونه قبلی را دارد یا نه؟
در ادامه جزییات داستان فیلم فاش میشود
اینکه فیلم با نسبت تصویر چهار به سه آغاز میشود تمهید خوبیست. ما را از همان ابتدا با حال و هوای برنامه راجرز و رسالت کار او آشنا میکند. اینکه گویی او هر کدام از آدمهایی که تصویرشان در قاب دارد را در زندگی واقعی رصد کرده و به نقطه خوبی رسانده است. حال قصه آنها را در دل برنامه تلویزیونی خود آن هم برای کودکان شرح میدهد. از همان ابتدا اقدام این کاراکتر بسیار انسانی و دلنشین در ذهن مخاطب ثبت میشود. اما خب آیا این موضوع تا انتها برای ما کفایت میکند؟ طبیعتا خیر. با تغییر نسبت تصویر و رفتن به خارج از فضای برنامه، این ذهنیت ایجاد میشود که حال قرار است با ابعاد بیشتری از زندگی پشت صحنه او آشنا شویم و تضاد احتمالی آنجا شکل میگیرد.
اما بهجای اینکه در این فیلم بیوگرافی، راجرز کاراکتر اصلی ما باشد، نویسندهای به نام لوید ووگِل مسیر اصلی قصه را پیش میبرد و ما قرار است از دریچه او به زندگی راجرز ورود کنیم. البته این مسئله را به فال نیک میگیریم که فیلمساز سعی داشته فیلمش صرفا به یک نمونه خسته کننده شبیه به بیوگرافیهایی که اغلب در ذهن داریم تبدیل نشود. یک موقعیت مشخص طراحی کرده است که ازطریق آن بتوانیم غیر مستقیم به کاراکتر راجرز نزدیک شویم. آن هم چیزی نیست جز مصاحبه. مأموریت نویسنده این است که برود با راجرز مصاحبه کند. خب طبیعتا این موقعیت در همان ابتدا این نگرانی را دارد که آيا مصاحبه کردن با یک نفر، موقعیتی هست که بتوان از آن یک فیلم بلند داستانی بیرون کشید؟ چرا که هرجا این مصاحبه تمام شود فیلم هم تمام است. سؤال بعدی این است که موقعیت مصاحبه کردن با یک فرد چه کشمکشهایی را ممکن است به وجود بیاورد که ما را مشتاق به ادامه تماشا کند؟
مشکل بزرگتر، برای شخصیت اصلی ما یعنی لوید است. از لوید واقعا چه اطلاعاتی داریم؟ آیا او هم درتقابل با جذابیتی که راجرز دارد، جذاب است؟
چالشی که بسیار پر رنگ میشود این است که برای لوید سخت است به راجرز نزدیک شود و اساسا نمیتواند بهسادگی او را راحت پای سؤالهای خود قرار دهد. راجرز خیلی آرام است، با طمانینه خاصی حتی جلوی دوربین اجرا میکند. پرداخت دیگری هم دارد که چندان در فیلم عمیق نمیشود. آن هم اینکه راجرز آنقدر در این شغل بوده که وجه کودکانه کاراکترش بسیار فعال است. بهگونهای که در میان مصاحبه، همچنان تمایل دارد از دل عروسکهایش حرف بزند.
ای کاش روی چنین صحنههایی بیشتر تمرکز میشد. خب همه اینها یعنی که فیلمساز روی شخصیت پردازی حساب باز کرده است و کشمکشهای موقعیت مصاحبه باید براساس تعارضهایی که در شخصیت آن دو وجود دارد جلوه کند. برای راجرز حداقل بخشی از شخصیت پردازی را شاهد هستیم. هرچقدر هم که کم دارد، بازی تام هنکس به کمک آن آمده است. از همان ابتدا تُن صدایش، ریتم صحبت کردنش، آرامشش، لبخند کنترل شدهاش، آراستگی ظاهریاش و… ما را درگیر خود میکند. کاملا لحن نصیحت کردنش به دل ما مینشیند. از آن بازیهاییست که برای ما تخیل میآورد. ما خودمان شروع میکنیم و گذشته او و کمبودهای شخصیتش را تخیل میکنیم. این تعامل به واسطه بازی او و باور پذیری ما از کاراکترش رخ میدهد.
اما مشکل بزرگتر، برای شخصیت اصلی ما یعنی لوید است. از لوید واقعا چه اطلاعاتی داریم؟ آیا او هم درتقابل با جذابیتی که راجرز دارد، جذاب است؟ بهعنوان نویسنده در فیلم معرفی میشود. آیا در دیالوگهایش، رفتارش، اصلا کارهایی که در خانه انجام میدهد، ردی از نویسنده بودن میبینیم؟ از همه فراتر این است که او بهعنوان نویسنده برتر هم انتخاب شده است. برتر بودن او نسبت به هزاران نویسندهای که در ذهن داریم، از کجا نشات میگیرد؟ فاکتور ویژهای از او دیدهایم؟ یک کشمکش اصلی دارد که آن هم تقابل با پدرش است. اما چه چیزی باید این درگیری پدر و پسر را ویژه کند؟ طبیعتا شخصیت پردازی و گذشته ويژه آنهاست که خبری از هیچ کدام نیست. همانطور که از پسر چیزی نمیدانیم، از کاراکتر پدر هم پرداختی نمیبینیم.
این را با قطعیت زیادی میتوانیم بگوییم که روحِ فِرِد راجرز واقعی، در کاراکتر تام هنکس و فضای حاکم بر فیلم دمیده شده است…
بهطور کلی سه تقابل مهم دارند. تقابل اول در مراسم عروسی خواهر است که خیلی زود به درگیری فیزیکی ختم میشود. درواقع این شکل از درگیری انتظار ما را برای آشتی کردن این دو بالا میبرد. شدت کینه به قدریست که پسر در همان تقابل اول، ابایی ندارد که پدرش را بزند. از آن سو در تقابل دوم هم چیزی عوض نمیشود. تنها گذشته آنها و دلیل خصومت آنها بر ملا میشود که باز هم تغییری در رابطه آنها شکل نمیگیرد. حال چطور انتظار داریم بعد از یک مکالمه در رستوران با راجرز، این شخصیت تغییر کرده و درتقابل نهایی با پدرش صلح کند. بهدلیل اینکه شخصیت پردازی نداریم، طبیعتا تغییر هم ويژه از آب در نمیآید. مهمتر از آن، کاملا هم ناگهانی جلوه میکند. چطور کاراکتری که پدرش را همان ابتدا میزند، در ادامه هم مدام حاضر نیست حرفهایش را بشنود، با چند نصیحت منقلب میشود و آشتی میکند؟ از همه بدتر وقتیست که ردپای فیلمساز را هم در رسیدن به نقطه انتهایی میبینیم. پسر در رویایش با مادر ملاقات میکند و مادر به او میگوید که این مسئله را فراموش کند. تغییر به اجبار فیلمنامه، بدون شخصیت پردازی و طی کردن روندی تدریجی، برای کمتر مخاطبی باور پذیر است.
شاید باز هم باید بگوییم دلیل دلشنین بودن برخی از لحظات فیلم، بازی تام هنکس است. او ما را مجاب میکند که به نصیحتهایش گوش کنیم. وقتی از گذشته خود و فرزندانش حرف میزند که نمیخواستند از پدرشان به دیگران اطلاعاتی بدهند، با او هم همذات پنداری هم میکنیم. ضمن اینکه بازی تام هنکس اجازه ترحم زیاد از حد نیز به مخاطب نمیدهد. فاصلهاش را با مخاطب حفظ میکند.
پلان پایانی فیلم: پیانو نواختنِ راجرز در تاریکی و به سیاهی رفتن کامل تصویر. کسی که تمام عمرش سرود صلح را سر میداده است. این را با قطعیت زیادی میتوانیم بگوییم که روحِ فِرِد راجرز واقعی، در کاراکتر تام هنکس و فضای حاکم بر فیلم دمیده شده است…