نقد فیلم The Rhythm Section
رید مورانو کارگردان و فیلمبردار آمریکایی است. او بیشتر از کارگردانی در زمینه فیلمبرداری سابقه دارد. از جمله کارهای او در این زمینه میتوان به فیلمبرداری فیلم «Little Birds» اشاره کرد. او همچنین یکی از تهیهکنندگان اجرایی سریال «Handmaid’s Tale» بوده و در سال ۲۰۱۷ سه قسمت از این سریال را کارگردانی کرده است که بهخاطر آن جایزه امی را هم بهدست آورده است. او تا بهحال سه فیلم سینمایی را کارگردانی کرده است. اولین فیلمی که او در مقام کارگردان پشت دوربینش قرار گرفت فیلم «Meadoland» بود. این فیلم در سال ۲۰۱۵ میلادی ساخته شد و از سایت imdb نمره متوسط ۵.۸ را گرفت. دومین فیلم او «ّ I Think We Are Alone Now» بود که در سال ۲۰۱۸ ساخته شد و باز هم از سایت imdb نمره متوسط ۵.۷ را گرفت. فیلم «The Rhythm Section» که تازهترین ساخته او محسوب میشود هم نمره متوسطی از سایت imdb گرفته است. با دیدن فیلم اخیر او میتوان فهمید که شاید مهمترین مشکل فیلمهای او فیلمنامه آنها باشد. در ادامه به بررسی مشکلات فیلمنامه این فیلم خواهیم پرداخت. داستان فیلم، در مورد زنی به نام استفانی پاتریک است که خانواده خود را در انفجار هواپیما از دست داده است. او میخواهد عاملین انفجار را پیدا کند و از آنها انتقام بگیرد.
در ادامه به بررسی فیلم میپردازیم و ممکن است داستان فیلم لو برود.
اولین مشکل فیلم شروع آن است. حادثهای که در آینده اتفاق میافتد را به مخاطب نشان میدهد. بدون آنکه دلیلی برای اینکار داشته باشد. و تنها با اینکار داستان را لو میدهد. درضمن در این فیلم تنها صحنه ابتدایی بهصورت غیرخطی است و سایر فیلم بهصورت خطی به تصویر کشیده میشود. پس دلیلی ندارد که بیجهت صحنهای را به فیلم اضافه کرد که به فیلم نمیخورد. تنها کارکرد این صحنه در آغاز، ایجاد هیجان در فیلم است. اما غافل از آنکه همین شروع، در طول داستان باعث کم شدن هیجان میشود. این آغاز به دو دلیل ممکن است بهوجود آماده باشد. اول اینکه ممکن است در فیلمنامه ذکر شده باشد که این صحنه در آغاز فیلم قرار گیرد که اگر اینگونه باشد ضعف فیلمنامهنویس را میرساند. دوم اینکه ممکن است کارگردان به همراه تدوینگر تصمیم گرفته باشند این صحنه را در ابتدای فیلم قرار دهند. اگر اینگونه باشد ضعف از آنها بوده است. شاید بهترین فیلمی که چنین مدلی از آغاز را داشته و بسیار هم موفق بوده فیلم «۲۱ گرم» از ایناریتو باشد. در آن فیلم در صحنه ابتدایی فیلم مخاطب با صحنهای از اواسط فیلم مواجه میشود. چند دلیل وجود دارد که شروع «۲۱ گرم» را خوب میکند اما شروع این فیلم را بد. اول اینکه فیلم ایناریتو کلا بهصورت غیرخطی روایت میشود و چنین شروعی کاملا به فیلم میآید. دوم اینکه در فیلم «۲۱ گرم» شروع فیلم نهتنها داستان را لو نمیدهد بلکه مخاطب را به قضاوت زودهنگام وا میدارد و همین موضوع باعث میشود وقتی مخاطب حقیقت ماجرا را فهمید بیشتر تحت تاثیر قرار گیرد.
مشکل دیگر این است که نقطه اوج پایانی فیلم اتفاقی شکل می گیرد و همین موضوع کل ماجرا را زیر سؤال میبرد که اگر استفانی شانس نمیآورد چطور؟ در اواخر فیلم، استفانی بمبگذار را پیدا میکند که در حال محیا شدن برای عملیات دیگری است. اما بمبگذار فرار میکند و استفانی نمیداند او کدام طرف رفته است. ولی بهطور اتفاقی سوار همان اتوبوسی میشود که بمبگذار سوار آن شده است و باز هم بهطور اتفاقی بمبگذار از جلوی او رد میشود و همین اتفاقها باعث میشود تا استفانی در کارش موفق شود. یعنی استفانی بهواسطه شانس میتواند موفق شود. این موضوع باعث میشود تمام تلاشهای او که در طول فیلم انجام داده است تا برای این کار آماده شود زیر سؤال رود. این خوششانسی او در پایان فیلم را البته میتوان بهنوعی توجیه کرد. زیرا در طول فیلم میفهمیم که او آدم خوششانسی است.
دلیلش هم این است که بهطور اتفاقی در هواپیمایی که منفجر شده و قرار بوده در آن باشد نبوده. اما در کل موفقیت شانسی زیاد دلچسب نیست و همین موضوع باعث میشود موفقیت او در انتهای فیلم زیاد دلچسب نباشد. این نکته باز هم به فیلمنامه باز میگردد و میشد با تدابیری هوشمندانه این موفقیت شانسی را به موفقیتی غرورآمیز تبدیل کرد. در همین صحنه زد و خوردی بین استفانی و بمبگذار که فردی حرفهای است رخ میدهد و استفانی مانند کسی که سالها است ورزش رزمی انجام میدهد او را شکست میدهد. این بزرگنمایی در نشان دادن مهارت استفانی نهتنها به فیلم کمک نمیکند بلکه آن را غیرقابل باور هم میکند. در قسمت دیگری از فیلم استفانی به سراغ یکی از آدم بدها به نام لیمنز میرود. لیمنز بیمار است، روی صندلی چرخدار است و با دستگاه نفس میکشد اما همین فرد به ناگاه قوی میشود و با استفانی میجنگد. یکی از بیمعنیترین صحنههای فیلم همین جنگیدن لیمنز مریض با استفانی است که هیچ منطقی ندارد. لیمنز چند دقیقه قوی میشود و میجنگد اما ناگهان دوباره ضعیف میشود و شکست میخورد.
مشکل دیگر فیلم شکلگیری داستان فیلم است که اصلا منطقی پشت آن نیست. چرا باید یک خبرنگار که در مورد موضوع مهمی تحقیق میکند برای کمک گرفتن به سراغ یکی از بازماندگان حادثه برود که میداند وضع خوبی ندارد؟ هم تنفروشی میکند و هم معتاد است. آیا بازماندگان دیگری از این حادثه وجود ندارند که بهتر بتوانند کمک حال این خبرنگار باشند؟ چرا این خبرنگار حماقت میکند و وقتی وضع آشفته استفانی را از نزدیک میبیند باز هم کارت خود را به او میدهد تا با او تماس بگیرد؟ با خود فکر نمیکند که این زن بهجای کمک کردن به احتمالد زیاد سربارش میشود؟ در ادامه داستان هم میبینیم استفانی بعد از مدتی تمرین از یک فرد معتاد و ضعیف به یک فرد قوی و حرفهای تبدیل میشود. این بخش کلیشهایترین قسمتی است که در یک فیلم اکشن میتوان گنجاند. حتی او در تمرینات خود، زمانیکه کتک میخورد زیاد آسیب نمیبیند و این هم یک مورد غیر منطقی دیگر است. در کل باید گفت داستان فیلم با شتابزدگی زیادی نوشته شده است و میشد با صرف کردن وقت بیشتری این ضعفهای اساسی را برطرف کرد.
بدون شک نقطه قوت فیلم بازی پرقدرت بلیک لایولی است که یک تنه فیلم را مهیج میکند. او مخاطب را با شخصیتی ویران مواجه میکند که رفتهرفته خود را بازمییابد و انتقام میگیرد. ای کاش ضعفهای زیاد فیلمنامه نبود تا بازی او بیش از اینها دیده میشد. یکی از جاذبههای فیلم استفاده از لوکیشنهای متنوع است که خیلی از آنها زیبا هم هستند و این موضوع خودش زیبایی بصری فیلم را افزایش میدهد. در کل باید گفت: فیلم «The Rhythm Section» در میان فیلمهای اکشن، جنایی رتبه قابل قبولی را کسب نمیکند و دلیل اصلی آن هم ضعفهای بسیار زیاد فیلمنامه است که در متن به آنها پرداخته شد.