نقد فیلم American Traitor: The Trial of Axis Sally
اخيرا وقتي فيلمی ميبينم كه ابتدايش نوشته شده برداشتی از واقعيت، میتوانم حدس بزنم تا چه حد میتواند از لحاظ دراماتیک ضعیف باشد، مخصوصا وقتی که چنین اثری متعلق به سینمای جریان اصلی آمریکا باشد. به این فکر میکنم که زمانی فیلمهای جریان اصلی، استانداردهای مشخصی را رعایت میکردند و هیچ چیز هم که نداشتند حداقل سرگرمکننده بودند. با دیدن فیلم خائن آمریکایی مطمئن میشوم که کمبودهای یک اثر ضعیف را یک بازیگر قوی نمیتواند جبران کند و دلم برای آل پاچینو که زمانی شاهد جولانش در سری فیلمهای پدرخوانده و Scent of a Woman «بوی خوش یک زن» بودم، میسوزد.
تلاشهای او در اینجا برای نجات فیلم به در بسته میخورد چرا که فارغ از بیمایه بودن اثر نقش او دارای تضادها و تناقضهایی است که نمیشود از آن دفاع کرد. آل پاچینو در اینجا در نقش یک وکیل ظاهر شده که رخوت، بزرگترین مشخصه اوست. اما به یکباره معلوم نمیشود در دادگاه پایانی چه چیزی را از سر میگذراند که باعث دفاع کوبندهاش میشود. دادگاههایی که یک به یک تشکیل میشوند و بیشتر از اینکه در خدمت پیشبرد داستان باشند، وقتگیرند.
در ادامه جزئیاتی از داستان فیلم خائن آمریکایی فاش میشود
فیلم خائن آمریکایی درامی دادگاه محور به کارگردانی مایکل پولیش با فیلمنامهای از ونس اوون و داریل هیکس است که براساس کتاب محرمانه اکسیس سالی، نوشته ویلیام ای به تصویر درآمده است. البته فیلم مورد بحث هیچ ربطی به فیلمهای خوب درام دادگاهی دیگر مثل To Kill a Mockingbird «کشتن مرغ مقلد» یا Kramer vs Kramer «کرامر علیه کرامر» ندارد و بیشترین آسیب را به خاطر سعی در ارائه یک تصویر صرفا واقعی میبیند. این فیلم براساس زندگی میلدرد گیلارس (که در فیلم با نام اکسیس سالی هم شناخته میشود)، خواننده و بازیگر آمریکایی است که در طول جنگ جهانی دوم برنامهای مختص به تبلیغات نازی را ازطریق یک برنامه رادیویی برای سربازان آمریکایی و خانوادههایشان اجرا میکرد.
خائن آمریکایی قصد دارد تصویرکننده مصائب میلدرد باشد که مجبور است در مسیر محاکمه در جایگاه متهم، دادگاههای متوالی را پشت سر بگذارد. در این مسیر لافین (آل پاچینو) بهعنوان وکیل تسخیری او انتخاب میشود. هر دو از ابتدا میدانند که احتمالا نمیتوانند در دادگاه موفق عمل کنند و رفتار سردشان از همان اولین ملاقات گویای این مسئله است.
در ادامه، داستان آنقدر از اتفاقات خالی است که در مسیر خود بیش از اندازه یکنواخت و کسالتبار میشود. فیلم دائما بین گذشته میلدرد در بین نازیها و دادگاهها در نوسان است و در این بین هیچ اطلاعات جدیدی به داستان تزریق نمیشود. همه چیز در اجراهای میلدرد از روی متنهای نوشته شده خلاصه میشود و وقتی دوربین به دادگاه میرود باز شاهد هستیم که کلیت اثر فاقد یک انسجام روایی است. تکههایی است که مدام تکرار میشوند و انگار فیلمی که حداکثر کشش ۲۰ دقیقه را دارد اما بااینحال تا ۱۰۰ دقیقه کش آمده. درواقع متعهد بودن فیلم به اصل واقعه، آن را از یک پرداخت دراماتیک خوب دور کرده است. مشکلی که نظیرش در همین فیلمهای اخیر بهخصوص فیلم The Courier «قاصد» دیده میشود. البته The Courier اجرای خوبی دارد و انگیزههای کاراکترها تا حد زیادی روشن است.
درکنار میلدرد در طرف دیگر ماجرا لافین را داریم که یک وکیل قدیمی است و بیشتر درصدد کسب شهرت ازطریق میلدرد است. او در یک صحبت خصوصی با کارآموز خود بیلی اون رسما میگوید که نتیجه پرونده میلدرد برایش بیاهمیت است و او تنها بهدنبال توجه رسانهها در خصوص میلدرد است. در اینجا مشکل دیگری که خود را بیشتر نشان میدهد حضور همین کارآموز درکنار لافین است. برای چندمین بار تعهد به اصل ماجرا به فیلم لطمه میزند. بیلی اون اگر در واقعیت شخصیت مفیدی درکنار لافین بوده اما باتوجهبه فیلم حاضر و مسیر داستانی بهراحتی قابل حذف است. او چه کار مفیدی در مسیر پرونده انجام میدهد یا به چه حقیقتی میرسد؟ تا چه اندازه میتواند به لافین در رهایی میلدرد یاری برساند؟ جواب مشخص است؛ واقعا هیچ. حضورش صرفا خلاصه میشود در چند تذکر قانونی به لافین که آن هم با بیتوجهی استادش کارکردی پیدا نمیکند. البته فیلم میتوانست از فرصت کارآموز بودن بیلی استفاده کند و شخصیتپردازی لافین را قوام ببخشد اما از انجام این کار نیز دوری کرده است.
در صحنههایی که بیلی اون به دیدار میلدرد میرود نیز ما شاهد فکت جدیدی که به داستان اضافه شود و طراوت داستان را به همراه داشته باشد نیستیم. صرفا ملاقاتهایی صورت میگیرد و میلدرد هر بار ناراحت از اوضاع، خودش را مشرف بر همه چیز نشان میدهد. با این تفاسیر وقتی با داستانی مواجه هستیم که یک شخصیت محوری دارد، اولین توقعمان از فیلم، شناساندن آن شخصیت به ماست. مسئلهای که پولیش کارگردان اثر به کلی از آن غافل است و در هیچجای اثر تلاشی مبنی بر ارائه یک شخصیت درست و کامل از میلدرد را شاهد نیستیم. اولین مشکل در پرداخت به شخصیت او نداشتن انگیزه است.
در ابتدای امر اصلا متوجه نمیشویم او برای چه و با چه انگیزهای از آمریکا به آلمان میآید تا مجری رادیویی نازیها باشد؟ اگر او انسانی شیفته شهرت یا فردی جاه طلب است پس چرا در هیچ جای اثر نشانهای از این تمایلات نیست؟ وقتی اصل واقعه در دسترس است انتظار میرود پژوهش دقیقتر و موشکافانهتر انجام شده و فیلمنامهای خوب ارائه شود اما در اینجا درست همه چیز برعکس شده است. اتفاقاتی در جریان داستان دیده میشود که علت وجودشان بی معنی است. مثل عشقی که میلدرد به مکس دارد و تازه در پرده سوم فیلم آشکار میشود. عشقی که کارکردی دراماتیک نداشته و انگار حضور دارد تا فقط بخشی از داستان را پر کند.
سؤال مهم دیگر در خصوص فلاش بکهاست. فلاشبکها چه کمکی به داستان میکنند؟ شخصیت سازند یا در وهلههای مهم داستانی معنا پیدا میکنند؟ کارکرد فرمیک آنها در اثر چیست؟ علیالقاعده انتظارمان این است هر بار که به واسطه فلاش بک به گذشته میرویم حقیقت جدیدی را کشف کنیم که به کار زمان حال بیاید یا حداقل شناختمان نسبت به شخصیت افزایش پیدا کند. اما این جا هیچ یک از این اتفاقات شکل نمیگیرد. به گذشته میرویم تا هر بار دوربین اجراهای یکنواخت میلدرد را نشانمان دهد. حتی زمانیکه او بهعنوان مصاحبهکننده صلیب سرخ به کمپ زخمیهای آمریکایی میرود نیز ما با حقیقت جدیدی روبهرو نمیشویم. همه چیز همانی است که اولینبار در اجرای میلدرد شاهدش بودیم.
سوگیری سیاسی پولیش نیز در این فیلم صرفا یک رویکرد ضد نازی را پیش میگیرد و بی آن که عمقی پیدا کند، تنها، هدفش نمایش یک چهره منفور از افسران آلمانی است. البته او در این مسیر تکلیفاش با خودش مشخص نیست و نمیداند چگونه باید یک افسر آلمانی را تصویر کند؛ به خاطر همین در دوراهی نمایش یک افسر جنگ طلب و افسری که قصد کوچک شمردناش را دارد میماند. برای ذکر یک نمونه میتوان به مافوق میلدرد در آلمان یعنی گوبلز اشاره کرد.
در یکی از صحنهها زمانیکه میلدرد متنی را با تفسیر خود میخواند، گوبلز او را بازخواست کرده و چرایی آن را جویا میشود. میلدرد هنگام پاسخ به گوبلز به دانستههای قبلی خود ارجاع میدهد و سعی میکند خود را از اشتباهی که کرده تبرئه کند. این صحنه ظاهرا قصد دارد سختگیری گوبلز را نشان دهد اما دوربین با قرارگرفتن در زاویه های انگل (نمای سرپایین) او را در موضع ضعف نشان میدهد و آن احساس مدنظر فیلمساز که مبتنی بر نوعی زورگویی است القا نمیشود. اشکال اصلی چنین صحنهای را میتوان در نیت کارگردان جست و جو کرد، او آن قدر به تحقیر کردن افسر آلمانی فکر میکند که دیگر فرصت ساخت یک شخصیت متعصب و جنگجو پیش نمیآید. پولیش در جایی از ناخودآگاهش هنوز نسبت به جایگاه گوبلز شک دارد و او را یک افسر منفور آلمانی نمیداند.
فیلم American Traitor را همچنین میتوان نبردی بر سر رسانه دانست. بیشک تاثیر رسانه رادیو آن قدر زیاد بوده که میلدرد را تا مرز اعدام پیش میبرد. رادیو نوعی کارکرد فعال در فیلم پیدا میکند و لافین برای دفاع از میلدرد و اثبات بیگناهیاش باید از انفعال او دربرابر رسانه در دادگاه صحبت به میان آورد و با استدلال کاری کند تا هیئت منصفه میلدرد را گناهکار ندانند. انفعال مدنظر فیلم قابل تعمیم به تمام کسانی است که مجبورند بیپرسش برای سازمان مطبوعشان کار کنند، بی آن که جرئت سؤال کردن یا مخالفت را داشته باشند. گزاره مذکور را شاید بتوان تنها نکته مثبت فیلم دانست و اندک امتیازی برای آخرین ساخته پولیش قائل شد.