«تابو» یکی از موردانتظارترین سریال‌های ۲۰۱۷ بود. نه تنها تام هاردی دوباره در نقش طولانی‌تر و محوری‌تری به تلویزیون بازگشته بود، بلکه او با استیون نایتی همراه شده بود که قبلا نشان داده بود نویسنده و کارگردان کاربلد و هیجان‌انگیزی است. این در حالی بود که نقش هاردی به بازی در سریال خلاصه نشده بود و سریال حاصل داستانی از سوی خود او و پدرش ادوارد هاردی بوده است؛ داستانی که تام احساس عشق و علاقه‌ی نزدیکی به آن داشته است. «تابو» همچنین محصول مشترک شبکه‌های درجه‌یکی مثل بی‌بی‌سی وان و اف‌ایکس بود و به مرد انتقام‌جو و خفنی به اسم جیمز دیلینی می‌پرداخت که بعد از اینکه به نظر می‌رسید در آفریقا مرده است به انگلستان برمی‌گردد تا حقش را بگیرد و صاحبان قدرت و عوضی‌هایی که می‌خواهند دارایی‌هایش را بالا بکشند را نفله کند و در افق محو شود. تماشای قدم زدن هاردی زیر آسمانِ سیاه و خسته‌‌ و در کوچه‌پس‌کوچه‌های گل‌آلود لندن با آن کلاه بلند و پالتوی بلندتر که مردم با دیدن او نام «شیطان» را زیر لب زمزمه می‌کنند و از داستان‌هایی که درباره‌ی آدم‌خوارهایش شنیده‌اند تعریف می‌کنند، خبر از سریال دیوانه‌واری می‌داد.

اپیزود اول سریال با چنین امیدی شروع و به پایان رسید. اگر یادتان باشد در نقد اپیزود اول گفتم که چقدر این سریال پتانسیل‌دار به نظر می‌رسد، چقدر از لحاظ بصری جذاب است، با رازهایش چگونه کنجکاومان کرده و چه بازی‌های خوبی دارد، اما در نهایت به این نکته هم اشاره کردم که «تابو» از همان ابتدا سریال برنده و مطمئنی نیست و از لحاظ شخصیت‌پردازی و داستانگویی چیز خاصی ارائه نمی‌کند. خب، برای شروع این مشکل را به پای اپیزود افتتاحیه نوشتم. با خودم گفتم حتما سریال بعد از معرفی اولیه‌ی دنیایش، از اپیزود دوم به عمق ماجرا وارد می‌شود و فاش می‌کند که چرا باید به این کاراکترها و تلاش جیمز دیلینی برای انتقام اهمیت بدهیم و گذشته‌ی تاریک او در آفریقا مربوط به چه چیزی می‌شود. اما اپیزود دوم هم آمد و رفت و خبری نشد. اپیزود سوم و چهارم هم همین‌طور اما هیچی به هیچی. فصل اول سریال تمام شد و «تابو» نه تنها انتظاراتم را به عنوان یکی از موردانتظارترین سریال‌های سال جواب نداد و اپیزود به اپیزود بهتر نشد و کمبودهایش را برطرف نکرد، بلکه خودش را به عنوان یکی از ضعیف‌ترین و آشفته‌ترین سریال‌های این اواخر ثابت کرد.

فکر می‌کنم در اپیزود نهایی فصل است که سِر استوارت استرنج، رییس کمپانی هند شرقی به جورج چیچستر، مسئول بررسی پرونده‌ی کمپانی در خصوص برده‌ها می‌گوید: «فرق من و دیلینی اینه که من همیشه مطمئن می‌شم تا یه برگ برنده‌ی نهایی برای بازی داشته باشم». «تابو» سریالی است که فاقد این «برگ برنده» است. سریال هیچ‌وقت هویت یگانه‌اش را که ازش انتظار می‌رفت فاش نمی‌کند تا نظرمان را در دوران سیل سریال‌های تلویزیونی به خود جلب کند و در جایگاه منحصربه‌فردی قرار بگیرد. تنها ویژگی سریال تام هاردی است و بس. احتمالا اگر فرد ناشناخته‌ای نقش جیمز دیلینی را بازی می‌کرد، سریال این‌قدر در کانون توجه قرار نمی‌گرفت و کارش را با فراموشی شروع می‌کرد و با فراموش‌ شدن تمام می‌کرد. اما  راستش همه‌ی سریال‌ها که نباید خصوصیت یگانه‌ای داشته باشند. همه‌ی سریال‌ها که نباید تماما غافلگیرکننده باشند. بعضی‌ سریال‌ها در حد کارراه‌انداز بودن و فراهم کردنِ یک سرگرمی گذرا نیز قابل‌قبول هستند. به نظر می‌رسید «تابو» نسخه‌‌‌ی دیگری از «خانه‌ی پوشالی» و سریال قبلی استیون نایت، «پیکی بلایندرز» است. سریال‌هایی درباره‌ی شخصیت‌هایی باهوش، دنیادیده و سیاست‌مداری در دنیا‌های کثیفی که دشمنان کله‌گنده و پرنفوذشان را به‌طرز زیرکانه‌ای از سر راه برمی‌دارند. اما متاسفانه «تابو» حتی به یک سریالِ تقلیدی غیراورجینال اما مفرح نیز تبدیل نمی‌شود. در عوض با سریالی طرفیم که اصلا فکرش را نمی‌کردم یک روز مجبور شوم با این صفت توصیفش کنم: ملال‌آور.

با سریالی طرفیم که اصلا فکرش را نمی‌کردم یک روز مجبور شوم با این صفت توصیفش کنم: ملال‌آور

چگونه امکان دارد داستانی درباره‌ی نبردهای سیاسی مردی با چنان خلق و خوی بی‌رحمانه و بدوی و خالکوبی‌های عجیب و غریبی ملال‌آور شود، اما شده است. مهم‌ترین دلیل به شخصیت‌های پرداخت‌نشده و خسته‌کننده‌ی داستان برمی‌گردد. شاید جیمز دیلینی به لطف کاریزمای تام هاردی وضع بهتری داشته باشد، اما بقیه‌ی کاراکترها فقط گنده حرف می‌زنند. در حالی که از درون توخالی هستند. شخصیت زیلفا، خواهر جیمز نمونه‌ی بارز این توخالی‌بودن است. سکانس آخر او در فینال فصل که او را در حال خودکشی در رودخانه‌ی تیمز نشان می‌دهد، صحنه‌ی زیبایی است. در نامه‌ای که برای جیمز نوشته از حفره‌ای که در وجودش پیدا کرده می‌گوید و از  پیدا کردنِ راهی برای فرار کردن از بین میله‌های سلولی که زندانی‌اش کرده است حرف می‌زند. او را در حال قدم زدن در غروب غم‌انگیز لندن می‌بینیم و کمی بعد تنها چیزی که ازش باقی می‌ماند حباب‌های باقی مانده از آخرین نفس‌هایش است که به سمت سطح آب حرکت می‌کنند. مثل بقیه‌‌ی لحظات سریال هرچه فیلمبرداری و اتمسفرسازی عالی است، اتفاقات داستانی به دلیل توخالی‌بودن کاراکترها تاثیرگذار نمی‌شوند. زیلفا در طول هشت قسمت به شخصیت قابل‌توجه‌ای تبدیل نمی‌شود. او فقط یک ابزار داستانی، سدی در مقابل رسیدن جیمز به ارث و میراثش و به خاطر رابطه‌ی غیرمعمولش با جیمز، خطری برای او بود. زیلفا چیزی بود که جیمز می‌خواست و وقتی بالاخره آن را به دست آورد، رهایش کرد. تمام زمانی که سریال در طول فصل اول به او اختصاص می‌دهد هیچ‌وقت به نتیجه‌ی خاصی منجر نمی‌شود.

چنین چیزی درباره‌ی شخصیت وینتر، دختر سیزده ساله‌‌ی پنهانی هلگا، هم صدق می‌کند. وینتر هم همین‌طوری بی‌مقدمه در اپیزود دوم معرفی می‌شود و در اپیزود ششم وقتی جیمز صبح در ساحل رودخانه بیدار می‌شود جنازه‌ی او را پیدا می‌کند. فارغ از اینکه این سکانس به‌طرز شرم‌آوری سعی می‌کند تماشاگران را گول بزند که آره، جیمز از شدت مست‌بودن، دختر را کشته است، نویسندگان از مرگ وینتر برای قرار دادن هلگا علیه جیمز استفاده می‌کنند تا داستانشان را جلو ببرند. سریال بدون شخصیت‌های خوب نیست. مثلا لورنا دیلینی، همسر سابق پدر جیمز در ابتدا به عنوان یک مانع داستانی دیگر معرفی می‌شود، اما تا اپیزود آخر به یکی از جذاب‌ترین شخصیت‌های سریال تبدیل می‌شود که جاسوس‌بازی می‌کند، بعد از مرگ زیلفا به جیمز انگیزه میدهد تا به مبارزه ادامه بدهد و در نهایت قبل از اینکه گلوله بخورد، چندتا کُت قرمز را هم نفله می‌کند. یا شیمیدانِ جیمز مرد بامزه‌‌ای است که مطمئنا در سریال بهتری، به کاراکتر جالب‌تری تبدیل می‌شد. اما تمامش همین است. استوارت استرنج و شاهزاده‌ی ولیعهد کاری به جز تهدید کردن ندارند و هرگز به دشمنان ترسناکی علیه جیمز بدل نمی‌شوند. خلاصه مشکل «تابو» در زمینه‌ی کاراکترهایش این است که علاقه‌ی بیش از اندازه‌ای به شخصیت اصلی‌اش دارد و در نتیجه گرچه از برخی از بهترین استعدادهای بازیگری بریتانیا بهره می‌برد، اما به ندرت از آنها بهره برده است. علاوه‌بر داستان که فقط به دور دیلینی می‌چرخد، شخصیت‌های فرعی هم برده‌های دیلینی هستند. نمی‌توانم شخصیت دیگری را نام ببرم که روی پای خودش می‌ایستاد، دارای انگیزه‌های واقعی خودش بود و خارج از دنیای دیلینی، زندگی منحصربه‌فرد خودش را داشت.

بزرگ‌ترین مشکل سریال اما نه کاراکترهای مقوایی‌اش، بلکه نحوه‌ی داستانگویی گنگش است

بزرگ‌ترین مشکل سریال اما نه کاراکترهای مقوایی‌اش، بلکه نحوه‌ی داستانگویی گنگش است. من عاشق سریال‌های آرام‌سوز و مبهم هستم. اما خط باریکی بین سریالی که به‌طرز جذابی مبهم و کنجکاوی‌برانگیز است و سریالی که به زور می‌خواهد روایت ساده‌اش را گنگ و گیج‌کننده کند وجود دارد. «تابو» قصه‌ی سرراستی دارد: مردی در جستجوی انتقام از مقامات دولتی و سیاسی کشور. اما سریال به‌طرز بی‌دلیلی سعی می‌کند قضیه را پیچیده نشان بدهد و در نتیجه مدام وارد مسیرهای فرعی بی‌خاصیتی می‌شود که راه به جایی نمی‌برند. اپیزود آخر که به پایان می‌رسد تازه متوجه می‌شوید که هیچ راز و معمای بزرگی وجود نداشته است و در واقع در تمام طول این مدت با داستان انتقام‌محور ساده‌ای طرف بودیم که به‌طرز آشفته و شلخته‌ای روایت شده است. دلیل اصلی‌اش به خاطر این است که اگرچه با حدود چهار اپیزود محتوای داستانی سروکار داریم، اما استیون نایت و گروهش آن را به اندازه‌ی هشت اپیزود کش داده‌اند. نتیجه سریالی شده که شباهت بی‌نظیری به حال‌ و روز دو فصل اخیر «مردگان متحرک» دارد. اپیزود نهایی «تابو» اکشن‌های انفجاری و خون‌بار فوق‌العاده‌ای دارد؛ به‌طوری که بالاخره یخ سریال را می‌شکند و روی واقعی‌اش را فاش می‌کند، اما در تمام طول اکشن طولانی فینال به این فکر می‌کردم که این پایان‌بندی خیلی زودتر از اینها می‌توانست اتفاق بیافتد. قبل از اینکه سریال به چنین حال‌ و روز آشفته و درهم‌برهمی بیافتد.

«تابو» ملال‌آور، شلخته و نپخته است و به جز جیمز دیلینی که انرژی اصلی‌اش را از تام هاردی می‌گیرد، نکته‌ی خاص دیگری ندارد. البته تعجبی هم ندارد. خود هاردی اذعان کرده بود که شخصیت دیلینی اولین تکه‌ای بوده که از ایده‌ی این سریال به ذهنش خطور کرده و بعدها به «تابو» تبدیل شده بوده است. بنابراین در حالی که دیلینی سرپا کارش را شروع می‌کند، اما او تنهاست و نیروی کمکی لازم برای سرپا نگه داشتن سریال را ندارد و شاید ستاره‌ای مثل هاردی در قاب تلویزیون برای مدتی بتواند جور کم و کسرهای سریال را بکشد، اما بالاخره زمانی می‌رسد که حضور او هم کافی نیست و با تمام زور و بازویش نمی‌تواند جلوی شکستن کمر سریال را بگیرد. خوشبختانه جیمز در حالی انگلستان را ترک می‌کند که همه‌جا را به هرج‌و‌مرج کشیده و با جنازه‌های اکثر شخصیت‌های فرعی پر کرده است. به نظر می‌رسد خط داستانی کاملا تازه‌ای برای فصل دوم در نظر گرفته شده است. در نتیجه امیدوار هستم که دفعه‌ی بعد سریال به فکر روایت یک داستان منسجم باشد و روی کاراکترهای جدید و باقی‌مانده نیز حساب باز کند. چرا که با یک گل، بهار نمی‌شود.

Zoomg

insta-tanikal
  • نقد سریال Katla

    نقد سریال Katla

    نقد سریال Katla میلان کوندرا در کتاب «سبکی تحمل ناپذیر» می‌گوید: تمامی‌ محکومیت انسان در ا…
  • Lupin

    نقد سریال Lupin

    نقد سریال Lupin کم پیش می‌آید سریالی توانسته باشد در فصل دوم یا بخش دوم خود به اندازه سری‌…
  • Loki

    نقد سریال Loki – قسمت ششم

    نقد سریال Loki – قسمت ششم سریال Loki از همان ابتدا خودش را به‌عنوان یک سریال متفاوت …
  • Sweet Tooth

    نقد سریال Sweet Tooth

    نقد سریال Sweet Tooth در روزهایی که ساخت اقتباس‌های سینمایی و تلویزیونی ابرقهرمانی داغ است…
  • City On Hill

    نقد سریال City On Hill

    نقد سریال City On Hill چند سالی است که سریال‌های پلیسی/جنایی که هدف شان عیان ساختن پشت پرد…
  • The Good Doctor

    نقد سریال The Good Doctor

    نقد سریال The Good Doctor سریال‌های پزشکی همیشه علاقه‌مندان پیگیر خودشان را دارند. ایده‌ی …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *