اگر یک ماشین زمان داشتم، سعی نمی‌کردم تا به گذشته بروم و از زنی ناشناش در برابر ربات مرگباری که برای کشتنش فرستاده شده است محافظت کنم. در عوض به آینده می‌رفتم تا جوابی برای سوالاتی که دارم پیدا کنم. ببینم دنیا در آینده چقدر درب‌و‌داغان‌تر و کثیف‌تر از امروز می‌شود. چون بیایید خودمان را گول نزنیم. در اینکه دنیا قرار است به جای بدتری تبدیل شود شکی نیست. سوال این است که چقدر بد؟! بالاخره سیستم انسان‌ها طوری طراحی شده است که خراب کردن محیط زندگی‌شان یکی از خصوصیات معرف‌مان است. اینکه در آینده چه چیزی انتظارمان را می‌کشد، یکی از ترسناک‌ترین و در عین حال کنجکاو برانگیزترین معماهایی هست که هر روز به طور خودآگاه و ناخودآگاه با آن دست و پنجه نرم می‌کنیم‌‌ و اگرچه فعلا ماشین زمانی برای پیدا کردن جواب سوالات‌مان نداریم، اما هم‌زمان بدون ماشین زمان نیستیم: پس، ژانر علمی-تخیلی به چه دردی می‌خورد؟

داستان‌های علمی‌-تخیلی اگر به درستی و با خلاقیت روایت شوند، می‌توانند به عنوان ماشین زمانی عمل کنند که بازتاب‌دهنده‌ی «آینده» هستند. بازتاب‌دهنده‌ی عواقب رفتارمان در زمان حال. بازتاب‌دهنده‌ی افکار و بحث‌هایی که زمانی خیلی مهم و حیاتی می‌شوند. بازتاب‌دهنده‌ی قدرت علم و پیامدهای شگفت‌انگیز و بعضی‌اوقات وحشتناکش. بازتاب‌دهنده‌ی تاثیرگذاری بلندمدت و دگرگون‌کننده‌ی تصمیماتِ انسان‌ها. سال ۲۰۱۶، سال بدی برای ژانر علمی‌-تخیلی نبود. از «خرچنگ» (The Lobster) که ما را به درون دستوپیایی تیره و تاریک پرت کرد گرفته تا تریلر نفسگیر «شماره‌ی ۱۰ جاده‌ی کلاورفیلد» (Ten Cloverfield Lane) و البته گل سرسبد همه‌ی آنها، «رسیدن» (Arrival). تقویم سال ۲۰۱۷ نیز از لحاظ فیلم‌های علمی‌-تخیلی امیدوارکننده و هیجان‌انگیز به نظر می‌رسد؛ از تلاش سایبورگی برای کشف هویتش گرفته تا برخورد فضانوردان با شیطان در بهشت دست‌نخورده‌ای در عمق کهکشان. فیلم‌هایی که اگر به درستی ساخته شوند فرصت این را دارند تا به آثار غافلگیرکننده و حتی کلاسیکی تبدیل شوند. فعلا اما برای اینکه ببینم ارمغان این فیلم‌ها از آینده چه چیزی است باید صبر کنیم. (توجه کنید در این فهرست فقط علمی‌-تخیلی‌هایی که چیز جالبی برای گفتن دارند را در نظر گرفتیم و بلاک‌باسترهای صرفی مثل اپیزود هشتم «جنگ ستارگان» و فیلم‌های ابرقهرمانی را از رقابت حذف کردیم).

 

۱۰- Ghost in the Shell

شبح درون پوسته

روباتی در ظاهر گیشاهای ژاپنی که در راهرویی باریک به آرامی به جلو قدم‌های ریز برمی‌دارد. سایبورگی که در اتاقی خالی بیدار می‌شود و در حالی که آسمان‌خراش‌های خاکستری شهر از پنجره‌ی کنار دستش مشخص است، پشت گردنش را لمس می‌کند. زنی از دیگری مهم‌ترین سوال فلسفی تاریخ را می‌پرسد: «تو چه هستی؟». ناگهان مردی ژاپنی که یاکوزا به نظر می‌رسد با چشمان بی‌احساسش بالای سرمان ظاهر می‌شود و پس از شلیک یک گلوله، سیلندر هفت‌تیرش را باز می‌کند و پوکه‌هایش را روی قربانی‌اش خالی می‌کند. حلقه‌ای از راهبانِ بودایی‌ که سیم‌هایی در پشت سرشان وصل شده‌ است دور هم بی‌صدا نشسته‌اند.

اینها اولین سری از کلیپ‌هایی بودند که کمپانی پارامونت برای بازسازی لایو اکشن انیمه افسانه‌ای «شبح درون پوسته» منتشر کرد. اگر با انیمه‌ی اصلی آشنا نباشید، همین کلیپ‌ها کافی بود تا بلافاصله شما را به این دنیا علاقه‌مند کنند و وقتی تریلرها منتشر شدند «شبح درون پوسته» به یکی از موردانتظارترین فیلم‌هایمان تبدیل شد. همه‌چیز خبر از یک فیلم دیوانه‌وار می‌دهد. البته که این بازسازی در حال حاضر به اندازه‌ی طرفدارانش، مخالف هم دارد. نه اینکه بازسازی لایو اکشن انیمه کار اشتباهی است یا مانگاها فقط باید به انیمه تبدیل شوند و نه به خاطر اینکه یک بازیگر غربی به جای شخصیت موتوکوی چشم بادامی انتخاب شده است. بلکه به خاطر اینکه با توجه به تریلرهای منتشر شده، ظاهرا داستان و شخصیت‌پردازی موتوکو با تغییر بزرگی نسبت به انیمه مواجه شده است که اصلا یکی از خصوصیات بزرگ این مجموعه است. از این حرف‌ها که بگذریم شکی در این وجود ندارد که «شبح درون پوسته» هیجان‌انگیز به نظر می‌رسد. فیلم از لحاظ تصویری چشم‌نواز است. ترکیبی از لس‌آنجلس «بلید رانر» با خیابان‌های شلوغ و چند ملیتی هنگ کنگ (لوکیشن اصلی فیلم) چشم برداشتن از خود را سخت می‌کند. فیلم نمایش رنگارنگ و خیره‌کننده‌ای به نظر می‌رسد که طرفداران زیرژانر سایبرپانک را ذوق‌مرگ خواهد کرد. این تصاویر به‌علاوه‌ی موسیقی آینده‌نگرانه‌ی کلینت منسل و دویدن اسکارلت جوهانسون روی دیوارها در حال ترکاندن مغز سایبورگ‌ها و آدم‌‌های شرور و شیرجه زدن او از روی آسمان‌خراش‌ها، دلایل خوبی برای تماشای فیلم هستند. البته تاریخ نشان داده باید از این‌جور بازسازی‌ها انتظار افتضاح هم داشته باشیم. پس در کنار هیجان‌زده بودن، زیاد دلتان را هم صابون نزنید!

 

۹- The Circle

سیرکل

تام هنکس در طول دوران کاری‌اش به عنوان قهرمان ساده و آسیب‌پذیر مردم شناخته شده است. برای نمونه در «کشتی شکسته» (Cast Away) که شاید هنکسی‌ترین فیلمش باشد، در ابتدا با مرد معمولی‌ای آغاز می‌کنیم که در ادامه اتفاق بسیار بسیار بدی برایش می‌افتد و حالا او باید از شجاعت و هوشش برای زنده بیرون آمدن از بحرانی که در آن گرفتار شده استفاده کند. نکته‌ی منحصربه‌فرد هنکس همین است: استفاده از مغزش به جای زور و بازو. به خاطر همین است که مردم در طول فعالیتش این‌قدر عاشق قهرمان‌گری‌های باورپذیر و غیراکشنِ او شده‌اند. اما پرسونای همیشگی او به عنوان مردی مهربان و خوب قرار است با فیلم علمی‌-تخیلی «سیرکل» در هم بشکند. در این فیلم هنکس نشان می‌دهد که آماده است برای مدتی هم که شده از این پرسونای تکراری خارج شده و قدم به درون محدوده‌های تاریک‌تری بگذارد. هنکس در «سیرکل» نقش شخصیت «استیو جابز»واری را بازی می‌کند که صاحب یک شرکت کامپیوتری/اینترنتی بسیار خفن و پیشرفته در حد گوگل به اسم سیرکل است.

در «سیرکل» با یکی از دنیاهایی سروکار داریم که در ابتدا به نظر یک یوتوپیای فوق‌العاده ایده‌آل به نظر می‌رسد، اما حقیقت این است که این‌طور نیست. کسی که کم‌کم متوجه‌ی این حقیقت می‌شود شخصیت اِما واتسون است. دختر جوانی که به‌طرز غافلگیرکننده‌ای در شرکت سیرکل استخدام می‌شود و آرام آرام به این نتیجه می‌رسد که شخصیت هنکس پدر مهربان و دست‌و‌دل‌بازی که وانمود می‌کند نیست. «سیرکل» اقتباسی از روی رمانی نوشته‌ی دیو اگرز است و به خطرات به کنترل گرفتن زندگی‌هایمان توسط کمپانی‌های فناوری می‌پردازد. هنکس در جایی از تریلر فیلم شعار تبلیغاتی فیلم را به زبان می‌آورد: «دونستن خوبه. دونستن همه‌چیز بهترـه». این جمله تمام بحث‌هایی که قرار است «سیرکل» روی آنها مانور بدهد را جمع‌بندی می‌کند. مسئله این است که در دنیای فیلم کسی به صورت مخفیانه اطلاعات مردم را نمی‌دزد، بلکه این خود مردم هستند که به‌طور داوطلبانه اجازه نصب دوربین‌های شرکت سریکل را در خانه‌هایشان داده‌اند و باور دارند که از این طریق زندگی «امن‌تری» خواهند داشت. انتخاب هنکس به عنوان آدم‌بد داستان واقعا هوشمندانه است. چون هنکس همان مرد خون‌گرم و آرامش‌بخشی است که می‌تواند از این طریق به آب‌زیرکاه‌ترین آنتاگونیست یک کمپانی شرور تبدیل شود و به خاطر همین یک نکته هم که شده نباید تماشای این فیلم را از دست بدهیم.

۸- Annihilation

نابودی

«نابودی» اقتباسی از روی اولین رمان یک سه‌گانه است. رمانی که منتقدان آن را وحشت گاتیکِ پرتعلیقی توصیف کرده‌اند که در آینده‌ای نزدیک جریان دارد. فعلا معلوم نیست آیا «نابودی» اولین قسمت یک سه‌گانه‌ی سینمایی خواهد بود یا نه. اما کسانی که رمان را خوانده‌اند باور دارند که اگر کتاب به درستی مورد اقتباس قرار بگیرد می‌تواند به عنوان یک فیلم مستقل هم روی پای خودش بیاستد. پس، با رمانی سروکار داریم که داستانِ رازآلودی با رگه‌هایی از وحشت است که در آینده اتقاق می‌افتد و شامل بحث‌های تامل‌برانگیزی می‌شود و حال‌و‌هوای درگیرکننده‌ای نیز دارد. خب، به نظرتان چه کسی بهتر از نویسنده/کارگردان بااستعداد و کاربلدی مثل الکس گارلند توانایی ساخت چنین فیلمی را دارد! دو سال بعد از «اکس ماکینا» (Ex-Machina)، تریلر علمی‌-تخیلی موفق او که هنوز هیچی نشده به جمع کلاسیک‌های مدرن ژانر وارد شده، گارلند گروه بازیگران درجه‌یکی را به عنوان قهرمانان بخت‌برگشته‌ی فیلمش گرد هم آورده است. از جنیفر جیسون لی خارق‌العاده گرفته تا ناتالی پورتمن و تسا تامپسون. حتی اُسکار آیزاک هم برای همکاری دوباره‌اش با گارلند برای بازی در نقشی مشخص‌نشده بازخواهد گشت. کسانی که رمان را مطالعه کرده‌اند اما می‌‌دانند داستان به‌طرز سنگینی زن‌محور است و اگر فیلم اقتباس کاملا وفاداری باشد، چهار شخصیت اصلی، چهار زن که زیست‌شناس، انسان‌شناس، روان‌شناس و نقشه‌بردار هستند خواهند بود. همچنین شخصیت‌پردازی‌ هیچ‌کدام از آنها از کلیشه‌های معمول فیلم‌های هالیوودی پیروی نمی‌کنند. آنها کاراکترهای واقعی و تعریف‌شده‌ای خواهند بود که از قضا زن هستند.

داستان اما درباره‌ی این چهار زن دانشمند است که برای تحقیقات وارد محلی باستانی و خطرناک به اسم منطقه‌ی ایکس می‌شوند. تحقیقات دانشمندانی که قبل از آنها وارد منطقه‌ی ایکس شده‌اند به هیچ اطلاعات و نتایجِ به درد بخوری منجر نشده است. حقیقت این است که هیچ‌ ذهنی بعد از خارج شدن از منطقه‌ی ایکس مثل روز اولش نیست. بعضی‌‌ها بعد از بازگشت دست به خودکشی زده‌اند و حتی یک نمونه‌ی قتل‌عام دسته‌جمعی هم وجود دارد که در جریان آن دانشمندان بدون توضیح یکدیگر را کشته‌اند. کسانی هم که خودشان را نکشته‌اند، یا عقلشان را از دست داده‌اند یا چیزی به یاد نمی‌آورند یا به خاطر سرطان خیلی زود مرده‌اند. در یک کلام اتفاقات عجیب و غریبی که در منطقه‌ی ایکس می‌افتد، یکی از معماهایی است که علم توانایی پاسخ دادن به آن را ندارد. هرچه هست، به‌شخصه خیلی دوست دارم وارد منطقه‌ی ایکس گارلند شوم و ببینم این کارگردان این‌دفعه چه آشی برایمان پخته است.

 

۷- Mute

لال

دانکن جونز، پسر دیوید بویی فقید، با «ماه» (Moon) یکی از خوش‌ساخت‌ترین علمی‌-تخیلی‌هایی دهه‌ی گذشته را ساخت. این فیلم که با بودجه‌ی نسبتا کمی تهیه شده بود، دنبال‌کننده‌ی فضانوردی تنها به اسم سم بل در آخرین روزهای ماموریتش بر روی کره‌ی ماه بود. تنها هم‌صحبت او ربات خوش‌زبانی به اسم گری است که کمی از درد و فشار تحمل‌ناپذیر تنها بودن روی یک کره‌ی خالی از سکنه می‌کاهد. تمام فکر و ذکر سم اما بازگشت به خانه و به کنار همسرش است. اما بعد از اینکه سروکله‌‌ی فرد دیگری شبیه به خود سم پیدا می‌شود، فضانورد ما به عقلش شک می‌کند. «ماه» نه تنها به خاطر هنرنمایی دوقلوی سم راک‌ول، بلکه به خاطر دقت و صحت مسائل علمی داستان که به ندرت شاهدش هستیم هم مورد ستایش قرار گرفت. در نتیجه بسیاری برای دیدن «سورس کُد» (Source Code)، فیلم بعدی جونز به سینماها هجوم بردند. فیلمی که اگرچه یکی از تریلرهای علمی‌-تخیلی پرهیجان سال‌های اخیر است، اما فاقد خلاقیت و بداعت «ماه» بود. اما بهتر است حرفی از «وارکرفت» (Warcraft) نزنیم که شاید حدود یک درصد از طرفداران بازی از آن راضی بوده باشند، اما فیلم برای بقیه یک شکنجه‌ی تمام‌عیار بود.

«لال» به عنوان جدیدترین فیلم جونز اما به نظر می‌رسد می‌تواند تبدیل به بازگشت باشکوه این کارگردان به روزهای اوجش شود. مخصوصا با توجه به اینکه جونز «لال» را دنباله‌ی معنوی «ماه» نامیده است و خبر از بازگشت سم راک‌ول در این فیلم در نقش شخصیت اصلی «ماه» داده است و به این نکته اشاره کرده که این فیلم جمع‌بندی داستان سم بل نیز خواهد بود. داستان اصلی «لال» چهل سال آینده در برلین جریان دارد. بعد از تمام این سال‌ها دوباره جبهه‌ی شرقی و غربی وارد درگیری شده‌اند. شخصیت اصلی کافه‌دارِ لالی (با بازی الکساندر اسکارسگارد) است که در آینده‌ی تاریک برلین در جستجوی معشوقه‌اش است که به‌طرز مرموزی ناپدیده شده است. در حال حاضر چیزی بیشتر از این درباره‌ی فیلم نمی‌دانیم و به جز چندتا تصویر از پشت صحنه و کانسپت آرت، هیچ عکس و ویدیویی از فیلم منتشر نشده است. اما این امید و پتانسیل وجود دارد که اگر همه‌چیز طبق برنامه پیش رفت، جونز موفقیت هنری «ماه» را با «لال» تکرار کند و نه تنها یکی از بهترین علمی‌-تخیلی‌های سال، بلکه یکی از بهترین فیلم‌های سال را عرضه کند.

۶- Marjorie Prime

مارجری پرایم

قبل از پیدایش اینترنت، آدم‌های تنهای زیادی در سرتاسر دنیا بودند که هرگز نمی‌توانستند کسی را برای فهمیدنشان پیدا کنند. اینترنت این فرصت را ایجاد کرد تا ناگهان همگی بتوانیم با آدم‌های دوردست‌ترین نقاط دنیا ارتباط برقرار کنیم و براساس علایق و مشکلات و اعتقادات مشابه‌مان گروه تشکیل بدهیم و دیگر احساس تنهایی نکنیم. اینترنت ثابت کرد که حداقل یک نفر در دنیا وجود دارد که نظرات دیوانه‌وار تو را متوجه می‌شود و دل مشغولی‌های تو را می‌فهمد. خلاصه مهم نبود چقدر عجیب و دیوانه به نظر می‌رسیدیم. کافی بود در اینترنت چرخی بزنیم تا متوجه شویم که عجیب و غریب‌ها و دیوانه‌های بسیاری شبیه ما در دنیا وجود دارند. که علاوه‌بر اینکه تنها نیستیم، بلکه دنیا متعلق به دیوانه‌هاست. این ساده‌ترین مثالی است که درباره‌ی نحوه‌ی تحول زندگی‌ و رابطه‌هایمان توسط تکنولوژی داریم، اما هم‌زمان این حرف‌ها به این معنی نیست که اینترنت انسان‌ها را نجات داد و همه‌چیز به خوبی و خوشی تمام شد. همزمان تکنولوژی این توانایی را دارد که ما را بیشتر از گذشته تنها و منزوی کند و بیشتر از همیشه بین انسان‌ها فاصله بیاندازد.

تکنولوژی می‌تواند به اندازه‌ی آسودگی، مختل‌کننده‌ی روند طبیعی زندگی هم باشد. مثلا در «مارجری پرایم» زن مسنی که از زوال عقل و جنون رنج می‌کشد از طریق تکنولوژی‌ جدیدی موفق می‌شود با نسخه‌ی هولوگرافیکی همسر مرده‌اش ارتباط برقرار کند. اما از آنجایی که این نسخه از طریق اطلاعات جسته و گریخته‌ای تهیه شده است، با شوهر اصلی این زن آن‌قدر متفاوت است که کم‌کم خاطرات او از همسرش که سال‌ها قبل مرده است را تغییر می‌دهد. غم و اندوه یکی از چیزهایی است که به نظر می‌رسد تکنولوژی آینده تاثیر قابل‌توجه‌ای روی آن بگذارد. حالا می‌خواهد تاثیر آن سریع‌تر کردن پروسه‌ی فراموشی باشد یا طولانی‌تر کردن زمان اندوه‌مان. این‌ها از جمله خطراتی است که تکنولوژی روند طبیعی زندگی را تهدید می‌کند و می‌تواند برای ذهن‌های آسیب‌پذیرمان قابل‌پردازش نباشد. فقط زمان مشخص خواهد کرد که ما چگونه به چنین تکنولوژی‌هایی واکنش نشان خواهیم داد.

«مارجری پرایم» که ایده‌ی داستانی‌اش خیلی شبیه به یکی از اپیزودهای سریال «آینه‌ی سیاه» می‌ماند، در واقع اقتباسی از روی نمایشنامه‌ای است که اتفاقا برنده‌ی جایزه‌ی پولیتزر هم شده است. داستان به چهار شخصیت انسانی و هولوگرامی می‌پردازد. لوییس اسمیت نقش اصلی را برعهده دارد و سابقه‌ی بازی کردن همین نقش بر روی صحنه تئاتر را نیز دارد. تمرکز داستان روی رابطه‌ی او و دخترش (با بازی گرینا دیویس)، دامادش (با بازی تیم رابینز) و نسخه‌ی جوانِ همسر مرحومش (جان هم) است. «مارجری پرایم» برای اولین‌بار در جشنواره‌ی ساندنس امسال به نمایش درآمد و با واکنش مثبت منتقدان روبه‌رو شد. از آنجایی که فیلم اقتباسی از روی نمایشنامه‌ است، حال‌و‌هوای غیرسینمایی دارد، اما با تمام اینها فکر می‌کنم در دوران تعطیلاتِ «آینه‌ی سیاه»، «مارجری پرایم» می‌تواند جایگزین فوق‌العاده‌ای باشد.

 

۵- God Particle

ذره‌ی خدا

در حالی که تک‌تک استودیوهای هالیوودی در تلاش برای پیدا کردن مجموعه‌هایی با عمر طولانی‌مدت و دنباله‌های فراوان هستند، پارامونت با کمک جی‌.جی. آبراهامز یکی از کوچک‌ترین اما قوی‌ترین‌هایشان را در اختیار دارد: «کلاورفیلد». مجموعه‌ی «کلاورفیلد» در سال ۲۰۰۸ با فیلم هیولایی کم‌خرجی به همین نام آغاز شد. فیلم که با بودجه‌ی ۲۵ میلیون دلار ساخته شده بود، بیش از ۱۷۰ میلیون دلار در دنیا فروخت. موفقیت «کلاورفیلد» از آن موفقیت‌هایی محسوب می‌شود که رویای هر استودیویی است. بنابراین آبراهامز و دار و دسته‌اش در سال ۲۰۱۶ «شماره‌ی ۱۰ جاده‌ی کلاورفیلد» (Ten Cloverfield Lane) را اکران کردند که اگرچه از لحاظ تجاری موفقیت فضایی قسمت اول را تکرار نکرد، اما آن‌قدر فروخت و به حدی مورد تعریف و تمجید قرار گرفت که ساخت قسمت سوم دور از انتظار نبود.

حالا مدتی پیش خبر رسید که آبراهامز می‌خواهد با «ذره‌ی خدا» دنیای «کلاورفیلد» را به یک سه‌گانه تبدیل کرده و بیشتر از اینها گسترش بدهد. متاسفانه فیلم که در ابتدا برای عرضه در فوریه ۲۰۱۷ برنامه‌ریزی شده بود با تاخیر مواجه شد. حالا خبر رسیده که فیلم برای اکران در بیست و دوم اکتبر ۲۰۱۷ آماده می‌شود. از آنجایی که «کلاورفیلد»‌ به خاطر کمپین‌های تبلیغاتی‌ خلاقانه و مؤثرش معروف است، ممکن است این تاخیر فرصت بیشتری به استودیو برای کنجکاو کردنِ هرچه بیشتر طرفداران درباره‌ی راز مرکزی «ذره‌ی خدا» بدهد.

«ذره‌ی خدا» کماکان فیلم کم‌خرجی خواهد بود و درست مثل «جاده‌ی کلاورفیلد» دنباله‌ی مستقیم قسمت قبلی نیست و با کاراکترها، لوکیشن و فضای جدیدی مواجه خواهیم شد. از آنجایی که با یک فیلم کلاورفیلدی سروکار داریم، همه‌چیز درباره‌ی ماهیت فیلم در ابهام است. تنها چیزی که می‌دانیم این است که داستان در فضا و در آینده‌ای نزدیک جریان دارد و به گروهی فضانورد می‌پردازد که بعد از یک کشف وحشتناک، دانسته‌هایشان درباره‌ی واقعیت به چالش کشیده می‌شود و باید برای بقایشان تلاش کنند. اگرچه انتظار می‌رود «ذره‌ی خدا» به جز تم‌های داستانی و ژانر شباهت زیادی به قسمت‌های قبلی نداشته باشد، اما طرفداران فکر می‌کنند آبراهامز به آرامی و باحوصله دارد دنیای عجیب و غریبش را شکل می‌دهد و هرکدام از این فیلم‌ها تکه پازل‌هایی هستند که تصویر کلی راز مرکزی این دنیا را فاش خواهند کرد. پس باید صبر کرد و دید آیا کشف فضانوردان این فیلم ربطی به موجودات غیرزمینی‌ای که در قسمت‌های قبلی بر روی سیاره زمین پدیدار شده بودند دارد یا نه.

 

۴- Alien: Covenant

بیگانه: کاوننت

اگر در جریان گشت‌و‌گذارهایتان در عمق کهکشان به بهشتی دست‌نخورده برخورد کنید، از کجا متوجه می‌شوید که به این بهشت دعوت شده‌اید؟ شاید اصلا این بهشت برای شما نباشد و در واقع برای شکارچی مرگباری باشد که بر این سرزمین حکمرانی می‌کند؟ بهشتی که هر چیزی که به آن وارد می‌شود چیزی بیشتر از غذایی برای او نیست. بنابراین چهره‌تان در لحظه‌ای که متوجه می‌شوید در محاسبات‌تان اشتباه کرده‌اید و آن بهشت در واقع جهنمی‌ترین نقطه‌ای است که بشر به روی آن قدم گذاشته دیدن دارد! این سناریوی سومین فیلم ریدلی اسکات در دنیای «بیگانه» است. از همان لحظه‌ای که بچه زنومورفی از درون سینه‌ی جان هرتِ فقید به بیرون جهید و خون و دل‌ و‌ روده‌ی او را به در و دیوار و صورت تماشاگران وحشت‌زده‌اش پاشید، «بیگانه» میخش را کوبید. این هیولا تاکنون در شش فیلم حضور جدی داشته، در «پرومتئوس» به‌صورت افتخاری ظاهر شده و در کامیک‌بوک‌های بی‌شماری حاضر بوده است. اما بسیاری از طرفداران احتمالا قبول دارند که خیلی از این فیلم‌ها در رابطه با این هیولا حق را به حق‌دار نرساندند و شکوه منجمدکننده‌ی این هیولای چندش‌آور را به درستی منتقل نکردند.

اما اکنون ریدلی اسکات می‌تواند مجموعه «بیگانه» را رستگار کند و به روزهای اوجش برگرداند. اگرچه «پرومتئوس» فیلم بی‌عیب و نقصی نبود، اما آغازکننده‌ی قوی و تاثیرگذاری برای مجموعه جدید «بیگانه» بود. «پرومتئوس» علاوه‌بر بازگرداندن اتمسفر خارق‌العاده‌ی دنیای «بیگانه» و چندتا صحنه‌ی نفسگیر، از تم‌های داستانی تامل‌برانگیز و جالبی مثل تئوری جدیدی درباره‌ی ریشه‌ی انسان‌ها و ملاقات خشونت‌‌بار آنها با خالقشان بهره می‌برد. بزرگ‌ترین مشکل فیلم در بخش شخصیت‌پردازی بود که امیدواریم ریدلی اسکات با برطرف کردن آن در «کاوننت»، یک «بیگانه»‌ی بی‌نقص و تمام‌عیار تحویل طرفداران بدهد. برخی از بازیگران «پرومتئوس» برای تکرار نقش‌هایش در «کاوننت» حضور خواهند داشت. گای پیرس قرار است نقش کوتاهی در قالب نسخه‌ی جوان‌تر شخصیت پیتر ویلند داشته باشد، نومی راپیس به عنوان آخرین بازمانده‌ی انسانی پرومتئوس بازخواهد گشت (هرچند سرنوشتش چندان معلوم و مثبت نیست) و مایکل فاسبندر نیز علاو‌ه‌بر اینکه در نقش دیوید بازمی‌گردد، بلکه نقش نسخه‌ی پیشرفته‌‌تری از اندروید دیوید به نام والتر را هم بازی می‌کند. حضور فاسبندر در دو نقش اصلا چیز بدی به نظر نمی‌رسد. مخصوصا با توجه به اینکه او یکی از بهترین نقاط قوت «پرومتئوس» بود. هم‌بازی‌های فاسبندر، کاترین واترستون، بیلی کروداپ، دنی مک‌براید، دمیان بیچیر و حتی جیمز فرانکو هستند. اگر عنوان فیلم کافی نیست، با توجه به تریلرهای فیلم می‌توان با قدرت حدس زد که «کاوننت» بیشتر از دنباله‌ی «پرومتئوس»، یک «بیگانه»‌ی تمام‌عیار است. فیلم که ۱۰ سال بعد از تحقیقات فضاپیمای «پرومتئوس» جریان دارد، درباره‌ی گروه فضاپیمای جدیدی به اسم کاوننت است که پس از فرود آمدن روی سیاره‌ای با شرایط آب و هوایی زمین، با آقای بیگانه و رفقایش روبه‌رو می‌شوند. با توجه به تریلرها، علاوه‌بر زنومورف‌ها، نسخه‌‌ی تکامل‌یافته‌‌تری از آنها به اسم نئومورف‌ها هم سرنشینان بخت‌برگشته‌ی کاوننت را قتل‌عام می‌کنند و راستش را بخواهید برای دیدن ضیافت این موجودات زشت سر از پا نمی‌شناسم!

 

۳- War for the Planet of the Apes

جنگ برای سیاره‌ی میمون‌ها

در سال ۲۰۱۱ اتفاق غافلگیرکننده‌ای افتاد: استودیوی فاکس دست به ریبوت مجموعه‌ی سابقه‌دارِ «سیاره‌ی میمون‌ها» زد. همه‌چیز از شکست این ریبوت جدید خبر می‌داد. مخصوصا بعد از اینکه آخرین فیلم مجموعه به کارگردانی تیم برتون نیز آن‌قدر موفق نبود که فاکس را برای ساخت دنباله‌های بیشتر ترقیب کند. اما «ظهور سیاره‌ی میمون‌ها» نه تنها فیلم بدی از آب در نیامد، بلکه به یکی از شگفت‌انگیزترین بلاک‌باسترهای سال هم تبدیل شد. قسمت دوم به کارگردانی مت ریوز (که به تازگی هدایت فیلم مستقل «بتمن» را برعهده گرفته) حتی از فیلم اول هم بهتر بود. به‌طوری که منتقدان آن را یکی از بزرگ‌ترین بلاک‌باسترهای قرن بیست و یکم توصیف کردند. حالا مت ریوز دوباره با «جنگ برای سیاره‌ی میمون‌ها» بازگشته است و با توجه به تریلری که از فیلم منتشر شده، به نظر می‌رسد این‌بار با بزرگ‌ترین و مرگبارترین جنگی که این مجموعه به خودش دیده به رهبری سزار (اندی سرکیس) طرف هستیم. سزار از این می‌گوید که او این جنگ را آغاز نکرده است. او انسان‌ها را دعوت به صلح کرده. او به آنها رحم کرده. اما ظاهرا انسان‌ها باز دوباره برای ریشه‌کنی میمون‌ها از سیاره‌‌شان دست به کار می‌شوند و برای سزار چاره‌ای جز جنگ باقی نمی‌گذارند. جنگی که نتیجه‌اش یا نابودی میمون‌ها برای همیشه است یا رسیدن سیاره‌ی زمین به میمون‌ها به عنوان ساکنان جدیدش است. ریوز به این نکته اشاره کرده که او نقشی موسی‌وار به سزار داده است. او بعد از تبدیل شدن به رهبری توانا و جسور در برهه‌ای دشوار از تاریخ کوتاه میمون‌ها، حالا در این قسمت قرار است تبدیل به فردی افسانه‌ای و تاریخ‌ساز شود که نامش در فرهنگ میمون‌ها به عنوان یک انقلابگر بزرگ هیچ‌وقت فراموش نخواهد شد.

یکی از چیزهایی که در تریلر «جنگ برای سیاره‌ی میمون‌ها» مشخص است، خستگی، درماندگی و خشم کاراکترهای میمون و انسان و تاریکی تحمل‌ناپذیر دنیای پسا-آخرالزمانی فیلم است که افتضاح‌تر از «طلوع سیاره‌ی میمون‌ها» به نظر می‌رسد. این اتمسفر متحول‌شده نسبت به گذشته یکی از چیزهایی است که سازندگان در طول ساخت مجموعه به آن توجه کرده‌اند. خود اندی سرکیس این مجموعه را با «پسرانگی» (Boyhood) مقایسه کرده است. درست مثل ساخته‌ی ریچارد لینک‌لیتر یا مثلا مجموعه‌ی «هری پاتر» (Harry Potter) که کاراکترهای اصلی، فیلم به فیلم رشد می‌کردند و دنیای فیلم‌ها هم به مرور پیچیده‌تر و استرس‌زاتر از گذشته می‌شد. «جنگ برای سیاره‌ی میمون‌ها» هم مرحله‌ی تازه‌ای در این مجموعه محسوب می‌شود و می‌توان تغییرات کاراکترها و دنیا در گذشت زمان را احساس کرد. با تمام این تفاسیر اگر همه‌چیز طبق برنامه پیش برود که با توجه به سابقه‌ی این مجموعه خیلی امیدوار هستیم، «جنگ برای سیاره‌ی میمون‌ها» شاید پرفروش‌ترین بلاک‌باستر سال نشود، اما حتما تامل‌برانگیزترین و خوش‌ساخت‌ترین‌شان خواهد بود.

۲- The Discovery

کشف

«مردم همین‌طوری می‌خوان به خودکشی ادامه بدن». این را شخصیت پریشان‌حالِ جیسون سیگال در پایان تریلر فیلم «کشف» می‌گوید. تریلر آزاردهنده‌ای است. یکی یک گلوله در مغز خودش خالی می‌کند، دیگری به درون دریا قدم می‌گذارد، تصاویر سیاه‌ و سفیدی چهره‌ی نامشخصی را در حال خیره شدن به دوربین نشان می‌دهد و تمام بازیگران فیلم نیز در طول تریلر ناراحت و پریشان و غم‌زده به نظر می‌رسند. تریلر به جز جمله‌‌ی پایانی جیسون سیگال اطلاعات دیگری درباره‌ی اتفاقی که دارد می‌افتد نمی‌دهد. بنابراین سوالی که پیش می‌آید این است که آدم‌ها چرا این‌قدر وحشت‌زده به نظر می‌رسند و اصلا ماجرای این «کشف» چیست؟

خب، قضیه از این قرار است که وجود دنیای پس از زندگی از نظر علمی ثابت شده است. این یعنی آدم‌ها بعد از مرگ به مکانی غیرقابل‌توصیف یا ناشناخته‌ای نمی‌روند. آدم‌ها بعد از مرگ نمی‌میرند، بلکه به جای دیگری منتقل می‌شوند. بنابراین آمار خودکشی شدیدا بالا می‌رود. همه می‌خواهند با خودکشی، به دنیای جدید نقل مکان کنند. همه می‌خواهند زندگی جدیدی را در جای دیگری آغاز کنند. از یک طرف این کشف علمی می‌تواند معنای تازه‌ای به زندگی آدم‌ها تزریق کند. کسانی که از نامعلوم بودن سرنوشتشان بعد از مرگ می‌ترسند، خوشحال می‌شوند. اما درست مثل هر چیز دیگری، این موضوع بدون عوارض جانبی منفی هم نیست. می‌تواند به پیدایش نوع تازه‌ای از افسردگی منجر شود. افسردگی و پوچ‌گرایی ناشی از عدم ترسیدن. شاید در ظاهر این کشف به معنای جواب گرفتن بزرگ‌ترین سوال بشریت باشد و این به معنای آسودگی خاطر است، اما همزمان به معنی ثابت شدن بی‌معنی و بی‌هدف‌بودن زندگی‌مان نیز است. که زندگی‌مان ایستگاه پایانی ندارد و همه‌چیز به تکرار دوباره و دوباره‌ی زندگی‌‌ خلاصه شده است. می‌تواند به این معنی باشد که بهشت و جهنمی که ادیان مختلف به آن ایمان دارند وجود ندارد و هزاران سوال اعصاب‌خردکن و بحران‌های وجودی دیگر. داستان «کشف» اما به گروه فرقه‌مانندی به رهبری کاراکتری با بازی رابرت ردفورد می‌پردازد که بعد از این کشف علمی شکل گرفته است و تلاش‌های این مرد را برای دست انداختن به خاطراتش و ادامه دادن به زندگی‌ در زمانی که خودکشی وسوسه‌برانگیزترین کار دنیا به نظر می‌رسد دنبال می‌کند. اگر فیلم بتواند واقعا به درون بحث‌های فلسفی مرکزی‌اش عمیق شود و با توجه به ظاهر تریلرش این‌گونه به نظر می‌رسد، پس شاید بتواند به یکی از شگفت‌انگیزترین و تفکربرانگیزترین آثار سینمایی امسال تبدیل شود.

 

۱- Blade Runner 2049

بلید رانر ۲۰۴۹

در نگاه اول ساخت دنباله‌ای برای شاهکار بی‌بدیلی مثل «بلید رانر»، آن هم ۳۰ سال بعد از اکران قسمت اول، هیچ شک و شبه‌ای درباره‌ی هدفش باقی نمی‌گذارد: ابزاری برای پول درآوردن از یک محصول پرطرفدار و مشهور. تقصیر ما هم نیست. بالاخره کافی است نیم‌نگاهی به فیلم‌های استودیویی سال‌های اخیر که سرشار از بازسازی‌ها و ریبوت‌ها و دنباله‌های مجموعه‌های محبوب هستند بیاندازید تا نتوانید به هالیوود اعتماد کنید. مخصوصا با توجه به اینکه بیش از ۹۰ درصد این فیلم‌ها فاجعه‌های ناامیدکننده و خجالت‌آوری از آب می‌آیند. اما چه شده است که ما این‌قدر برای «بلید رانر ۲۰۴۹» هیجان‌زده هستیم و چرا کم‌‌و‌بیش مطمئنیم که این فیلم در تضاد مطلق با آن فاجعه‌های ناامیدکننده قرار می‌گیرد؟ فقط به خاطر یک چیز: دنیس ویلنوو.

چهار فیلم انگلیسی‌زبان اخیرِ این کارگردان کانادایی برخی از بهترین فیلم‌های هزاره‌ی سوم هستند و پتانسیل این را دارند تا در میان کلاسیک‌های ژانرشان قرار بگیرند. اما حتی قبل از اینکه ویلنوو به‌طور گسترده مورد استقبال و تحسین قرار بگیرد، او با اولین فیلمش«پولی‌تکنیک» (Polytechnique) و مخصوصا «ویران‌شده» (Incendies) نشان داده بود که فیلمساز معرکه و منحصربه‌فردی است. دلیل بعدی که دیگر درباره‌ی موفقیت دنباله‌ی «بلید رانر» شکی باقی نگذاشت، «رسیدن» است. ساخته‌ی علمی‌-تخیلی ویلنوو که نامزد بهترین فیلم اسکار ۲۰۱۷ شد، نشان داد که او به‌طرز دیوانه‌واری کارش را در هزارتوی این ژانر بلد است. اگر «بلید رانر ۲۰۴۹» هوش و خلاقیت و عمق و احساس «رسیدن» (Arrival) را به ارث ببرد، پس در اینکه می‌تواند به یکی از بهترین فیلم‌های سال تبدیل شود تردیدی باقی نمی‌ماند. ریدلی اسکات به عنوان تهیه‌کننده‌ی اجرایی، حضور نزدیکی در مراحل ساخت فیلم دارد، اما کارگردانی‌اش را برای کار روی «بیگانه: کاوننت» به دست نگرفت. حالا فیلم به دست کسی مثل ویلنوو سپرده شده است که هنوز فیلم ناامیدکننده‌ای در کارنامه‌اش ندارد.

خود ویلنوو اعتراف کرده که از عاشقان قسمت اول است و به فشار بسیار بسیار زیادی که برای اطمینان از کیفیت فیلم تحمل می‌کند هم اشاره کرده است: «می‌دونم که تموم طرفداران برای دیدن فیلم با چوب بیسبال وارد سالن سینما می‌شن. این فیلم بزرگ‌ترین ریسک زندگیمه اما هیچ مشکلی باهاش ندارم. برای من خیلی هیجان‌انگیزه. از اونجایی که بلید رانر رو خیلی دوست دارم، با خودم گفتم فیلمو می‌سازم و تمام تلاشم رو به کار می‌بندم تا عالی بشه». تمام اینها در حالی است که بلید رانر موردعلاقه‌مان نیز در این فیلم بازخواهد گشت. تیزر کوتاهی که از فیلم منتشر شد نشان می‌دهد ریک دکارد به دلایل نامعلومی در خفا به سر می‌برد. اگرچه حضور دکاردِ پیر در تیزر دنباله باعث شد که طرفداران به این نتیجه برسند که احتمال رپلیکنت بودن او کمرنگ می‌شود، اما ویلنوو به طرفداران حساس فیلم که دوست دارند راز انسان یا رپلیکنت بودن دکارد مخفی بماند، قوت قلب داده است که به خوبی از این راز مراقبت خواهد کرد. شخصیت اصلی و بلید رانر جدیدمان رایان گاسلینگ در نقش افسر کِی است. فعلا چیز زیادی درباره‌ی داستان نمی‌دانیم. فقط می‌دانیم کی به دلایلی در جستجوی دکارد است و البته فیلم به لطف راجر دیکنزِ فیلمبردار به‌طرز فک‌اندازی زیبا است.

Zoomg

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *