اپیزود این هفتهی سریال Better Call Saul، از آن اپیزودهایی است که شاید بعد از اتمام این سریال به یاد آورده نشود (چون معمولا این اپیزودهای طوفانی و فینالگونهی سریالها هستند که به ۱۰ برترها راه پیدا میکنند)، اما این یکی از همان اپیزودهایی است که شخصا شیفتهشان هستم. از آنهایی که عیار واقعی یک سریال را رو میکنند. از آنهایی که فرق یک سریال بزرگ و معمولی را مشخص میکنند. از آن اپیزودهایی که با لحظاتِ ساکت و آرامشان، روی نکات کلیدی و مهمی دست میگذارند که در ادامه رشد خواهند کرد و به نتایج فراموشنشدنیای منجر خواهند شد. دومین چیزی که در طول این اپیزود مدام به یاد میآوردم، قسمت اول «برکینگ بد» بود. این اپیزود دارای همان حال و هوای سرد و بدبختانهی قسمت اول سریال اصلی است. جایی که ما یک به یک تمام مشکلات سرسامآور و آزاردهندهای که والتر وایت را مجبور به سر در آوردن از حیاط خانهی جسی پینکمن و پیشنهاد ساخت مواد میکند دنبال میکنیم. اگر در پایان اپیزود قبل جیمی بهطرز ناخودآگاهی هویت جایگزین ساول گودمن را به عنوان شغل جدیدی برای پول درآوردن از راه درست انتخاب کرد، در این اپیزود میبینیم که حتی ساول گودمن هم به دردش نمیخورد و او باید فکر دیگری کند.
چرا که نبرد دادگاهی جیمی و چاک از آن نبردهایی بود که به این زودیها فراموش نخواهد شد. همانطور که برخورد دو هواپیما در آسمانِ منزلِ وایت چیزی بیشتر از یک لحظهی خفن بود و هیچوقت تا پایان سریال به عنوان یکی از حیاتیترین لحظاتِ داستان در دگردیسی والت فراموش نشد، چنین چیزی دربارهی نبرد جیمی و برادرش هم صدق میکند. جذابیت اکشنهای بزرگ، نه فقط لحظهشماری رسیدن به آنها و نه فقط لحظهی وقوعشان، بلکه تاثیراتی که بر روی بازماندگان و روانشناسی و دنیایشان میگذارد هم است. این سومی اگرچه به اندازهی دو مرحلهی اول در طراحی اوجهای دراماتیک اهمیت دارد، اما خیلی کمتر به اندازهی دوتای اول جدی گرفته میشود. اما «ساول» نمیخواهد آن را دستکم بگیرد. جیمی شاید برادرش را شکست داده باشد، اما این یک پیروزی عادی و سرراست نبود. بلکه این پیروزی حاصلِ نبردِ کثیف و پیچیده و دردناکی بود که هر دو طرفِ مبارزه را فارق از پیروزی با باختشان تحت تاثیر قرار داد. هرچند در نگاه اول وضعیت جیمی بهتر بود (تعلیق یک سالهی پروانهی وکالتش)، اما همانطور هم که قبلا گفتم، یک سال زمان زیادی برای دور بودن از شغلی است که جیمی آن را به زور و زحمت به دست آورده بود و تنها منبع خوشحالی و درآمدش بود. این در حالی است که در دنیای آلبکرکی وینس گیلیگان، جادوی سیاهی وجود دارد که آدمهای شکسته را انتخاب میکند و شرایطشان را بدتر از چیزی که هست میکند. و این جادو در این اپیزود دست روی جیمی میگذارد.
جیمی مکگیل در طول دو فصل و نیمی که از عمر این سریال میگذرد، هویتهای مختلفی داشته و در موقعیتهای گوناگونی قرار گرفته است. از چارلی گرفته تا وکیل خردهپایی که آه ندارد با ناله سودا کند و البته جین، مدیر کافهای در آیندهی «برکینگ بد». جدیدترین هویتِ او که در این اپیزود با او روبهرو میشویم، بدترینشان بوده است. مرد بدبختی که فقط و فقط به خاطر حسودی و طرز فکر بیمارگونهی برادرش، دوباره به نقطهی صفر سقوط کرده است. البته کاش نقطهی صفر بود. نقطهی صفر وقتی بود که جیمی میتوانست به عنوان وکیل تسخیری، پول بخور و نمیری دربیاورد. اکنون او در وضعیت زیر صفر به سر میبرد. این موضوع بهتر از هرجای دیگری در اولین فریمهای سکانس افتتاحیهی این اپیزود مشخص است. جایی که او گوشهی تصویر به دیوار آجری بزرگ پشت سرش تکیه داده است. او به معنای واقعی شکستخورده است. از میدان به در شده است. دیگر مرد منحصربهفرد و شناختهشدهای که بود نیست. بلکه با بقیهی کارگران حاضر در صحنه در یک رده و جایگاه قرار دارد. او از اینکه مجبور به پوشیدن کاور نارنجی و آشغالجمعکنی در کنار بزرگراه شده ناراحت نیست. از این ناراحت است که او یکبار این مسیر را پشت سر گذاشته بود. او هم زمانی در وضعیت بدی به سر میبرد، اما با تلاش و کوششهای خودش که ترکیبی از هوشمندی و دغلبازیهایش بودند توانست راه پر سنگ و کلوخش را باز کند و به جایگاه ثابتی دست پیدا کند. او از این ناراحت و کفری است که به خاطر کارهای برادرش، دوباره به گذشته سقوط کرده است. اینکه آدم به خاطر اشتباهات خودش سقوط کند یا در نبرد با رقیبش شکست بخورد و سقوط کند یک چیز، اما اینکه همخون آدم به او خیانت کند چیزی کاملا دیگر! این یکی بدجوری سوزش دارد.
جیمی سالها برای وکیل شدن تقلا کرد. تلاش کرد تا به آدم متفاوتی تبدیل شود و باعث افتخارِ برادرش شود، اما یک روز به خودش آمد و متوجه شد برادرش هیچکدام از این جان کندنها را ندیده است و تصور خاص خودش را از جیمی دارد. حالا جیمی مجبور به کارگری در کنار آدمهایی شده که هیچ اهمیتی به او نمیدهند. جیمی در کنار آنها، مرد بااحترام و خوشزبان و کاریزماتیکی که میشناسیم نیست. او حتی وقت خواندن سندهایی که باید امضا کند را ندارد، دستمزد چهار ساعت کار به خاطر صحبت کردن با تلفن به نیمساعت کاهش مییابد و وقتی هم که میخواهد اعتراض کند و حس شورش بقیه را هم زنده کند، آنها ازش میخواهند تا هرچه زودتر سوار ماشین شود. حتی با وجود اینکه کیسههای زبالهی بیشتری نسبت به بقیه پر کرده است. باز دوباره جیمی در موقعیتی قرار میگیرد که دیگران ظاهر او را میبینند و به اصل کار بیاعتنایی میکنند. حالا جیمی به همان کسی تبدیل شده که چاک همیشه برادرش را به آن شکل میدید: یک هیچکس که لیاقت پیشرفت ندارد.
وقتی میگویم این اپیزود خیلی شبیه به قسمت اول «برکینگ بد» است دقیقا به خاطر همین است. درست مثل والتر وایت که یک روز بدبختیها روی سرش خراب میشوند و او را به سوی گرفتن تصمیمی انقلابی سوق میدهند، جیمی هم تازه در این اپیزود متوجه نتیجهی واقعی دادگاه و شرایط افتضاح جدیدش میشود. او در قسمت قبل هنوز داغ بود. هنوز امیدوار بود. هنوز مزهی واقعی بیکار بودن تا یک سال آینده را نچشیده بود. اما در گذشت زمان حقیقت دارد در ذهنش جا باز میکند. در طول این اپیزود همینطوری که پولهای جیمی ته میکشند و همینطوری که او برای مشتری پیدا کردن برای پیام بازرگانیهایش به التماس کردن میافتد و به در بسته میخورد، موفقیتِ جیمی علیه برادرش حالت پیروزمندانهاش را به تدریج از دست میدهد. و این یکی از همان نکاتی است که این اپیزود را به اپیزود فوقالعادهای تبدیل میکند. ماجرای دادگاه با نگاه وحشتزدهی پایانی چاک به تابلوی خروج با قطعیت سقوط چاک را تایید کرد، اما غافلگیری واقعی در این اپیزود رخ میدهد. آن تابلوی خروج فقط به چاک اشاره نمیکرده، بلکه زمینهچینِ سقوط جیمی هم بوده است. و برخلاف ماجرای دادگاه که سقوط چاک در قالب یک مونولوگ ناگهانی اتفاق افتاد، در اینجا ما عصبانیت و دست و پا زدنِ جیمی در باتلاقی را که در آن گرفتار شده است، در طول یک اپیزود میبینیم. همچون گوسفندی که نه یک دفعه، بلکه با چاقویی که به آرامی روی گلویش میلغزد کشته میشود. و این تماشای آن را سختتر هم میکند. اگر در عرض یک هفته، جیمی کارش به التماس کردن و غصه خوردن در کنار خیابان کشیده، پس خدا میداند یک سال با او چه کار خواهد کرد. در صحنهای که جیمی با کیم به کافی شاپ میروند، چشمش به مردی میافتد که با پیشخدمتها بدرفتاری میکند و جیمی نقشهی ترسناک و سیاهی برای سرکیسه کردن او میکشد و آن را بلند بلند برای کیم تعریف میکند. کیم که وحشت کرده میگوید که آنها واقعا که نمیخواهند این کار را بکنند. البته که جیمی به خودش میآید و جواب میدهد که آره، اما میدانیم که او تمام این حرفها را از ته دلش میزد. چرا که مرد داخل کافی شاپ، او را به یاد همان آدم از خود راضی و تنفربرانگیزی میاندازد که او را به این وضع کشانده: برادرش.
جیمی میداند پیروزیاش در دادگاه دروغی بیش نبوده است، پس دست به کار میشود تا چاک را هم به اندازهی خودش بدبخت کند. یکی از غیرمنتظرهترین ویژگیهای «ساول» که قبل از شروع سریال فکرش را هم نمیکردیم، دوستداشتنیبودنِ جیمی بود. ناگهان دیدیم کسی که در «برکینگ بد» چنین حیلهگرِ بیرحمی است، قبلا چه آدمِ سختکوش و خوبی بوده است. البته که ساول گودمن هم با وجود رذل و پست بودنش، دوستداشتنی بود. اما کماکان این چیزی از رذل و پست بودنش کم نمیکرد. چیزی که هنوز جیمی به آن صورت به آن تبدیل نشده است و چیزی که در این اپیزود تغییر میکند. جیمی اگرچه آدم کاملا پاکی نیست، اما معمولا همیشه تمام دوز و کلکهایی که سوار کرده، توجیه داشته. یا حداقل برای بقا و مبارزهی متقابل مجبور به انجام آنها شده. مثلا وقتی چاک به ناحق پروندهی میسا ورده را از دست کیم میقاپد، نقشهای برای گرفتنِ حال برادرش میکشد و پرونده را به کیم برمیگرداند. یا با وجود اطلاع پیدا کردن از خیانتِ چاک به او در اچ.اج.ام، جیمی کماکان به مراقبت از او ادامه میدهد و عمیقا از صحبت کردن و کمک کردن به مشتریهای مسنش لذت میبرد و وقت و انرژی زیادی را برای انجام دقیق کارهایش اختصاص میدهد. او آدم خوبی است که در حال دست و پنجه نرم کردن با کشمکش درونی سنگینی است که میخواهند مقاومتش را بشکنند و او را به «دارک ساید» وارد کنند. نبردی که میدانیم در پایان در آن شکست خواهد خورد. جیمی قرار نیست حبس بکشد، اما مجبور است در کارهای خدمات شهری شرکت کند. اگرچه برای یک سال اجازهی وکالت ندارد، اما قوانین شرکت بیمه اجازهی بازگرداندنِ حق بیمهی گرانقیمتش را نمیدهند. شغل جدیدش به عنوان تهیهکنندهی پیامهای بازرگانی اگرچه در ابتدا معقول و قابلانجام به نظر میرسید، اما از آنجایی که او با یک سری مغازهدارانِ محلی و تجارتهای کوچک سروکار دارد، آنها قادر به پرداخت پول زیادی برای تبلیغات تلویزیونی نیستند. پس، جیمی مجبور میشود تا از پول خودش، دستمزدِ گروه فیلمبرداریاش را بدهد.
تمام اینها جیمی را طوری تحت فشار قرار میدهد که او در پایان این اپیزود تصمیم بزرگی میگیرد. حرکتی که با تمام دغلبازیهای جیمی که تاکنون دیده بودیم فرق میکند. او تصمیم میگیرد حالا که چاک نانش را آجر کرده، او هم کلکی برای خرابتر کردن وضعیت چاک سوار کند: جیمی بیماری روانی چاک و خرابکاریهای او در پروندههای مشتریانش را برای مامور سازمان بیمه فاش میکند و تا آنجا که میتواند پیاز داغش را هم زیاد میکند. شخصا فکر میکنم جیمی از همان ابتدا که وارد اتاق کارمند بیمه شد، میدانست که نمیتواند حق بیمهاش را پس بگیرد. در نتیجه از همان ابتدا بهطرز زیرکانهای فیلم بازی کرد تا به هدفش برسد. اول خودش را بدون اسم کوچک معرفی کرد تا کارمند بیمه با وارد کردن اسم او در ابتدا با اسمِ چارلز مکگیل روبهرو شود تا از این طریق بتواند خودش را بهطرز نامحوسوسی به عنوان برادر او معرفی کند. در ادامه بقیهی ماجرا را به کارمند بیمه سپرد تا با یک دو دوتا چهارتای ساده، کار را تمام کند. حالا چاک از سوی بیمه به عنوان کسی شناخته میشود که برای وکالت مناسب نیست. در نتیجه برای سازمان بیمه یک ریسک محسوب میشود. پس یا او بیمهاش را از دست میدهد یا نرخ حق بیمهاش افزایش پیدا میکند یا مورد تحقیق سازمان بیمه قرار میگیرد. از آنجایی که چاک رسما یکی از کارمندانِ اچ.اچ.ام محسوب میشود، این شرکت زیر سوال میرود و احتمالا هاوارد که تاکنون خیلی هوای چاک را داشته، مجبور میشود تا همکاریشان با چاک را پایان بدهد تا به سازمان بیمه ثابت کند که آنها برایشان مشکلساز نخواهد بود. به این ترتیب جیمی اولینِ نقشهی ساول گودمنیاش را اجرا میکند. برخلاف نیرنگبازیهای قبلی جیمی، او اینبار یک سناریوی پیچیده و حرفهای طراحی میکند تا از چاک انتقام بگیرد. درست شبیه همان حرکتی که چاک در پایان فصل دوم برای اعتراف کشیدن از جیمی انجام داد. جیمی در مبارزه با هیولا دارد به خود هیولا تبدیل میشود.
جیمی و مایک این اپیزود را در وضعیت یکسانی آغاز میکنند. هر دو از کار اصلیشان فاصله گرفتهاند. با این تفاوت که به نظر میرسد مایک مشکلی با این موضوع ندارد. او با پول خودش مصالح میخرد و به نظر میرسد از کاری که دارد میکند راضی است و اگرچه در ابتدا با قاطی شدن با بقیه طفره میرود، اما بالاخره برای مدتی از انزوا درمیآید. اما همهچیز با یک داستان ناراحتکننده از سوی یکی از زنانِ کلیسا تغییر میکند؛ زن به مایک میگوید که یک روز شوهرش در جنگل گم میشود و هیچوقت او را پیدا نمیکنند. این باعث میشود تا مایک یاد زمانی بیافتد که در فصل قبل دست و پای رانندهی یکی از ماشینهای سالامانکاها را کنار جاده میبندد. رهگذری میایستد و دست و پای راننده را باز میکند. راننده با هکتور تماس میگیرد. آنها از راه میرسند و رهگذر را میکشند. مایک سر این موضوع عذاب وجدان دارد و میداند که سالامانکاها هم چقدر خطرناک هستند، پس تصمیم میگیرد برخلاف میلش به ناچو کمک کند تا به سرنوشتِ آن رهگذر دچار نشوند. بالاخره در این سریال حرفهایتر از مایک، خود مایک است. اگر بقیه مو میبینند، مایک پیچش مو میبیند! اصلا در همین اولین دیدارشان با ناچو به او یادآور میشود که برای محکمکاری قرصهای هکتور را دوبار عوض کند تا اگر قرصها را بعد از بد شدن حال هکتور چک کردند، متوجه چیزی نشوند.
با اینکه وظیفهی اپیزود هفتم فصل سوم «بهتره با ساول تماس بگیری» مقدمهچینی اتفاقات آینده است، اما طبق معمول همیشه این چیزی از هیجان سریال کم نمیکند. جیمی با سناریوی نیرنگبازانهای که برای بدتر کردن وضعیتِ چاک میکشد، اولین قدم جدیاش را برای تبدیل شدن به ساول گودمن برمیدارد. اما فعلا معلوم نیست این موضوع چگونه قرار است جیبهای خالیاش را پر کند. او بعد از این انتقامجویی باید دوباره به فکر راهی برای کسب درآمد باشد. این در حالی است که هرچه جیمی کماکان از چاک متنفر است، در این اپیزود میبینیم که کیم چنین حسی ندارد و از خراب کردن یک مرد بیمار عذاب وجدان دارد و همزمان آنقدر درگیر پروندهی میسا ورده است که در ماشین چرتهای پنج دقیقهای میزند. و تدوین این صحنه چقدر خوب لحظهی پریدنِ کیم از چرتِ کوتاهش را نشان داد و البته باب اُدنکرک چه غوغایی در سکانس اشک ریختن برای مامور بیمه به راه انداخت. صحنهای که تا نیمههایش من هم مثل قربانیِ جیمی گولش را خورده بودم تا اینکه ناگهان به خودم آمدم و متوجه قلابی بودن این اشکها شدم. صحنهای که نه تنها باری دیگر بازی معرکهی اُدنکرک را به نمایش میگذارد، بلکه نشان میدهد وقتی پاش بیافتد، جیمی استاد کار است.