بهترین اپیزودهای سریال Black Mirror
تماشای سیر تحول «آینهی سیاه» (Black Mirror) از یکی از سریالهای ناشناختهی بریتانیایی، به یکی از مهمترین سریالهای حال حاضر دنیا یکی از شگفتانگیزترین اتفاقاتی بوده که طرفداران تلویزیون در سالهای اخیر شاهدش بودند. «آینهی سیاه» اولینبار با سه اپیزود، در پاییز سال ۲۰۱۱ روی آنتن شبکهی «کانال ۴» بریتانیا رفت. سریال با وجود داشتن کسی مثل چارلی بروکر به عنوان خالقش که قبلا هم سابقهی ساخت سریالهای عجیب و غریب و هجوآمیز هم داشت، گروه بازیگرانی هیجانانگیز و کیفیت بالای داستانگوییاش چندان مورد استقبال قرار نگرفت. شاید به خاطر اینکه ایدهی ساخت سریالی آنتالوژی در سبک و سیاقِ «منطقهی گرگ و میش» (Twilight Zone) در دوران تلویزیون مدرن خریدار نداشت. از آنجایی که ساختار داستانگویی تلویزیون در چند سال گذشته بهطرز گستردهای به سمت داستانهای دنبالهدار و همراه شدن با یک سری کاراکترهای یکسان در طول چند سال متوالی رفته است، ممکن است عموم مردم به «آینهی سیاه» به عنوان سریالی کهنه نگاه میکردند. سریالی متعلق به گذشته. با این حال فصل اول سریال نقدهای فوقالعادهای دریافت کرد و آمار تماشاگران قابلقبولی را از خود بر جای گذاشت تا فصل دومی نیز به همراه یک اپیزود ویژهی کریسمس در سال ۲۰۱۴ عرضه شود. در این دوران «آینهی سیاه» از یک سریال ناشناخته، بلافاصله به سریال کالتی که با طرفداران اندک اما بسیار مشتاق و شیفتهاش شناخته میشد تغییر شکل داده بود.
اما به محض اینکه نتفلیکس هفت اپیزود ابتدایی سریال را در آمریکا منتشر کرد، دست تماشاگران جریان اصلی هم به این سریال رسید و پایشان به دنیای مریض و درگیرکنندهاش باز شد. حالا با سریالی مواجه بودیم که به بحث داغِ منتقدان و دنبالکنندگان تلویزیون تبدیل شده بود. به محض اینکه «کانال ۴» در چراغ سبز دادن به ساخت اپیزودهای جدید تعلل کرد، نتفلیکس پا پیش گذاشت، حق و حقوق آن را خرید و بدون معطلی دستور ساخت ۱۲ اپیزود را در دو فصل جداگانهی ۶ اپیزودی داد؛ اپیزودهایی که ۶تایشان پارسال منتشر شد و ۶تای دیگر تا چند روز دیگر روی این شبکه منتشر خواهد شد. در این نقطه «آینهی سیاه» به یکی از پرطرفدارترین سریالهای تلویزیون تبدیل شده است. «آینهی سیاه» شاید بعضیوقتها (یا بهتر است بگویم تقریبا همیشه) بهطرز منزجرکنندهای به کاراکترهای زجرکشیده و دربوداغان و مسائل و مفاهیم وحشتناک و تاریکی میپردازد، اما چارلی بروکر موفق شده به یکجور صداقت و صمیمیت و واقعگرایی در ترسیم دنیاهای ترسناکش دست پیدا کند. بنابراین با اینکه اکثر اپیزودهای سریال با فرود آمدن چکشِ احساسی قابلانتظاری روی فرق سرمان به پایان میرسد. اما نمیتوانیم از پلی کردن اپیزود بعدی و قرار دادن دوبارهی سرِ خونین و مالین و ورکردهمان زیر چکش بعدی دست بکشیم. شاید به خاطر اینکه چارلی بروکر فقط واقعیت جامعهی تکنولوژیزده و مدرن امروز و ساکنانش را نشانمان نمیدهد، بلکه همزمان حکم یک راهنما و هشدار و زنگ خطر را هم بازی میکند که سعی میکند شاخکهایمان را دربارهی وضع خودمان و دنیای اطرافمان تکان دهد.
حتی اگر حوصلهی این حرفهای جدی را هم نداشته باشید، «آینهی سیاه» کماکان به عنوان یک سری داستانهای کوتاه سرگرمکننده، بینظیر است و وقتی میگویم «بینظیر» واقعا منظورم این است که «آینهی سیاه» در حال حاضر منحصربهفرد است. شاید فرمت آنتالوژی سریال در ابتدا مردم را از آن فراری داد، اما در دنیای امروز که دلمان برای سریالهایی که در هر اپیزود سراغ کاراکترها و دنیاها و داستانهای گوناگونی بروند و فرصتهای جدیدی را کشف و بررسی کنند تنگ شده است، «آینهی سیاه» تقرییا یکی از تنها سریالهایی است که میتواند ما را از شر این همه داستانهای دنبالهدار خلاص کند و کمی تنوع به ساختار تلویزیون این روزها تزریق کند و کاری کند تا دوباره هیجان آغاز یک اپیزود را بدون اینکه بدانیم چه چیزی انتظارمان را میکشد حس کنیم. و اتفاقا ساختار آنتالوژی سریال است که آن را برای بحث و گفتگو سر اینکه کدام بهتر از دیگری است در موقعیت جذابی قرار میدهد. برخلاف اکثر سریالهای دیگر که فقط چندتا از اپیزودهای طوفانی و خلاقانهشان در دید قرار میگیرند و بقیه بهطور پیشفرض فراموش میشوند، «آینهی سیاه» از آن سریالهایی است که تکتک اپیزودهایش در اینجور بررسیها به یاد سپرده میشوند. با اینکه در نگاه اول همهی اپیزودهای سریال از تم یکسانِ «دهان همهمان در جامعهی تکنولوژیزدهمان آسفالت است» پیروی میکنند، اما نکته این است که بروکر در هر اپیزود سراغ جنبهی متفاوتی از این تم میرود. بنابراین مرور اپیزودها و صحبت دربارهی اینکه هرکدام از چه زاویهای به این موضوع یکسان نزدیک میشوند و چقدر در اجرای آن موفق هستند بهترین کاری است که میتوانیم قبل از پخش فصل چهارم انجام دهیم. شاید این بهانهای شود تا بعضی از بهترینهای سریال را هم بازبینی کنیم:
۱۳- نوبت والدو
The Waldo Moment
آیا می دانستید: در جریان اولین مصاحبهی آقای مونرو، والدو از او میپرسد که آیا از بتمن خوشش میآید یا نه. مدتی بعد سروکلهی کاراکتری به اسم جک نیپیر به عنوان صاحب حقوق والدو پیدا میشود که پیشنهاد رقابت انتخاباتی والدو با سیاستمداران را میدهد. جک نیپیر اسم واقعی جوکر در فیلم «بتمن» تیم برتون است.
وقتی صحبت دربارهی بدترین اپیزودهای «آینهی سیاه» میشود اولین چیزی که به ذهنم میرسد اپیزود سوم فصل دوم سریال است. اپیزودهای «آینهی سیاه» وقتی در بهترین حالت قرار دارند که هم از مضمون بکری بهره میبرند و هم روایت و اجرای قدرتمندی دارند. امکان دارد که یک مضمون تکراری با استفاده از یک روایت باظرافت و تازهنفس بدل به داستان غافلگیرکنندهای شود (مثل اپیزود «مردان علیه آتش»)، اما خدا نکند به روزی که مضمون خوبی داشته باشیم، اما سریال در انتقال هرچه بهتر آن نقص داشته باشد. «نوبتِ والدو» دچار این مشکل شده است. داستان به کمدینِ افسرده و ناموفقی میپردازد که وظیفهی صداپیشگی و پرفورمنس کپچرِ خرس کارتونی بددهن و مضحکی به اسم «والدو» را برای یک برنامهی تلویزیونی برعهده دارد. والدو به عنوان یک شخصیتِ خشن و روانی و بیحد و مرز جلوی دوربین قرار میگیرد و سر تا پای سیاستمداران را به سخره میگیرد. انتقاد نه، مسخره کردن. یک رودهی راست در شکم والدو پیدا نمیشود. هیچگونه جدیتی در شخصیتپردازی این خرس وجود ندارد. هیچ انتقاد سازنده و مثبتی از سوی او صورت نمیگیرد. والدو فقط از طریق مسخره کردن، تماشاگران زیادی به دست آورده است. ماجرا از جایی جالب میشود که تهیهکنندهی برنامهی جیمی برای افزایش بینندگان، پیشنهاد میکند تا والدو در انتخابات ریاستجمهوری آینده نامزد شده و به رقیب اصلی لیام مونرو، پرطرفدارترین کاندیدای این انتخابات تبدیل میشود.
خلاصه کار به جایی کشیده میشود که یک عروسک کارتونی پتهی همهی نامزدها را روی میز میریزد و داستان با صحنهای به پایان میرسد که نشان میدهد انگار والدو در آیندهای سیاه و ترسناک به رهبر مردم تبدیل شده است. «نوبت والدو» در زمان انتشار، نقدهای بسیار ضعیفی دریافت کرد. چون نه تنها ایدهی عروسکی کارتونی که نامزد ریاستجمهوری شده و با جوکها و توهینهایش مردم را به جان یکدیگر میاندازد و به راس قدرت میرسد برای همه قابللمس نبود، بلکه خود این اپیزود در روایت این داستان و قابللمس جلوه دادن این ایده موفق نبود. اما از آن موقع تاکنون وضعیتِ دنیا کمی تغییر کرده است. اگرچه کماکان «نوبت والدو» در زمینهی داستانگویی شلخته و غیرمتمرکز و شخصیتپردازی شل و ولِ و عدم بسط دادن ایدهاش مشکل دارد، اما پیدا شدن سروکلهی فردی مثل دونالد ترامپ بعد از پخش این سریال، «نوبت والدو» را به اپیزود جالبتری نسبت به چیزی که در ابتدا برداشت کردیم تبدیل کرده است. حالا ایدهی والدو بعد از روبهرو شدن با دلقکی که هیچ تجربهای در سیاست نداشت و فقط از طریق توهین به دیگران و پرت کردن حواس مردم با زبانبازی به جایگاه قدرت میرسد چندان دور از ذهن به نظر نمیرسید و فقط کافی بود این فرمول را با آدمهای قدرتمند مختلف مقایسه میکردیم تا متوجه میشدیم والدوهای زیادی دور و اطرافمان را محاصره کرده است. خود بروکر در مصاحبهای اذعان کرده است که «نوبت والدو» یکی از اپیزودهایی است که عالی در نیامده و نتوانسته تا خطراتی که این اپیزود قصد هشدار دادن آنها را دارد خوب در بیاورد، اما همزمان به دوران ترامپ نگاه میکنیم و میبینیم این اپیزود آنطور که در ابتدا فکر میکردیم هم شکستخورده و بیخاصیت نیست. این اپیزود نشان میدهد «آینهی سیاه» حتی در بدترین حالتش هم وضع حال را به خوبی منتقل میکند، آینده را دقیق پیشبینی میکند و هرچه نباشد میتواند موضوع داغی برای گفتگو دست تماشاگران بدهد.
۱۲- منفور در کشور
Hated in the Nation
آیا میدانستید: خط داستانی این اپیزود تاحدودی براساس تجربههای شخصی خود چارلی بروکر است. بروکر در سال ۲۰۰۴ مقالهای هجوآمیز دربارهی جرج دابلیو. بوش به نگارش در آورد که با واکنش تند عموم مواجه شد.
فینال فصل سوم سریال تلاش چارلی بروکر برای ترکیب فضای هولآور و علمی-تخیلی «آینهی سیاه» با فرم روایی سریالهای پلیسی/کاراگاهی شبکههای دولتی آمریکا مثل «نظم و قانون» را به نمایش میگذارد. مخلوطی که اگرچه به اپیزود جذابی منجر شده، اما جزو یکی از غافلگیرکنندهترینهای «آینهی سیاه» قرار نمیگیرد. ماجرا از جایی آغاز میشود که کسانی که توسط کاربران شبکههای اجتماعی مورد تنفر قرار میگیرند بهطرز مرموز و ترسناکی میمیرند و البته در همین حین ما متوجه میشویم که زنبورهای الکترونیکی تمام بریتانیا را پر کردهاند. چون که ظاهرا نسل زنبورهای واقعی منقرض شده است و دانشمندان به فکر وسیلهی جایگزینی برای از سرگیری وظایف مهم این حشرات افتادهاند. در آغاز میتوان همهی سرنخها را به راحتی کنار هم گذاشت و به تصویر روشنی از اتفاقاتی که در حال وقوع است رسید. نکتهی اول این است که همهی قربانیان، خصوصیات مشترکی دارند. همهی آنها به روشی جامعه را عصبانی کردهاند: مثلا نویسندهای به اسم جو پاورز که در مقالهای زن معلولی را که خودکشی کرده بوده مورد انتقاد قرار داده است. یا رپری به اسم تاسک که در یک برنامهی تلویزیونی زنده توی ذوق پسربچهای که علاقهی زیادی به خوانندگی دارد میزند و قربانی سوم هم به خاطر منتشر کردن عکس ناجوری در کنار یک یادبود جنگ مورد غضب مردم قرار میگیرد. این اتفاقات کاری میکنند تا آنها در تویتر با خشم همگانی مردم مواجه شوند. کسانی که با این آدمها مخالف هستند، هرچه از دهانشان درمیآید نثار آنها میکنند و حتی آنها را به مرگ تهدید میکنند. همین اتفاق هم میافتد. آنها میمیرند و اگرچه زنبورهای الکترونیکی در ابتدا ربطی به ماجرای اصلی ندارند، اما حضورشان آنقدر آشکار است که از همان ابتدا میتوان حدس زد که آنها همان سلاح مرموزی هستند که به مرگ قربانیان منجر شدهاند.
«منفور در کشور» بدون استثنا تکتک عناصر استاندارد سریالهای پلیسی را در خود دارد. هرکدام از قربانیها چند دقیقه قبل از اینکه بهطرز وحشتناکی کشته شوند، معرفی میشوند. کارین پارک (کلی مکدونالد) و همکارش بلو کولسون (الیزابت برینگتون) به عنوان زوج کاراگاهمان، مضنونان را بازجویی میکنند و سرنخها را کنار هم میگذارند و بعد دربارهی هویت قاتل نظریهپردازی میکنند. حتی این اپیزود شامل صحنهای است که به نظر میرسد همهچیز به خوبی و خوشی به سرانجام خواهد رسید، تا اینکه همهچیز به بدترین شکل ممکن قمر در عقربتر میشود. شاید «منفور در کشور» اپیزود استانداردی باشد و از ریتم آشنایی پیروی کند، اما شاید بزرگترین ویژگی غافلگیرکنندهی «منفور در کشور» همین سادگی و تلاشش برای فاصله گرفتن از عناصر «آینهی سیاه» باشد. انگار بروکر از روی قصد میخواسته یکی از داستانهای آیندهنگرانهاش را در قالب کهنهای روایت کند. این آشنابودن هم نقطهی قوت این اپیزود است و هم نقطهی ضعف آن. نقطهی قوت است چون این نوع روایت در مقابل گذر زمان مقاوم بوده است و حتما دلیلی دارد که هنوز که هنوزه فیلمها و سریالهای پلیسی زیادی براساس این فرمول آشنا ساخته میشوند. همیشه آرام آرام حرکت دادن بیننده از یک صحنهی جرم به صحنهی بعدی همراه با دو کاراگاه دوستداشتنی که لزوما با هم موافق نیستند، اعتیادآور بوده است. «منفور در کشور» موفق به شگفتزده کردن مخاطب نمیشود، اما همزمان داستان آنقدر جذاب هم است و آنقدر خوب روایت میشود که تماشاگر را گوش به زنگ نگه میدارد. نقطهی ضعف هم این است که حتما دلیلی دارد که سریالهای پلیسی مرسوم با وجود جذابیتشان، معمولا به آثار بهیادماندنی و بزرگی تبدیل نمیشوند. روی هم رفته موفق بودن یا نبودن چندان اهمیت ندارد. یکی از جذابیتهای فرمت آنتالوژی این است که سازندگان در هر اپیزود میتوانند به ایدههای مختلفی بپردازند و تلاش برای تنوع بخشیدن و «هر از گاهی» کاملا موفق نشدن خیلی بهتر از محافظهکاری و تکراری شدن «برای همیشه» است. البته بماند که این اپیزود یک کلی مکدونالد با لهجهی شیرین اسکاتلندی دارد که خودش به تنهایی ارزش این اپیزود را افزایش میدهد!
۱۱- مردان علیه آتش
Men Against Fire
آیا میدانستید: واژهی «سوسک» که در این اپیزود استفاده میشود اشارهای به نسلکشی رواندا در سال ۱۹۹۴ است. ایستگاههای خبر متعلق به هوتوها هر از گاهی برای توصیف توتسیها که قربانی نسلکشی بودند از واژهی «سوسک» استفاده میکردند. در سال ۱۹۹۲ لیون ماگِسرا، مسئول ارشد حزب هوتو به جمعی از طرفدارانش میگوید که اقلیت توتسیها «سوسک»هایی هستند که باید به محل تولد خودشان اتیوپی برگردند. دو سال بعد ۸۰۰ هزار رواندایی در طول ۱۰۰ روز به قتل رسیدند.
اپیزود پنجم فصل سوم اگرچه در زمینهی مضمون کلی (شستشوی مغزی سربازان و مردم توسط دولتها در جنگ) تکراری به نظر میرسد و با اینکه از همان ابتدا میتوان غافلگیری اپیزود را حدس زد (سربازان توسط فرماندههایشان برای آدمکشی گول خوردهاند)، اما چارلی بروکر موفق شده با تزریق کمی دیوانگی تکنولوژیک خاص خودش به آن و افزودن یک غافلگیری زیرمتنی دیگر به این داستان، آن را به اپیزود تاثیرگذاری تبدیل کند. همانطور که در نقد این اپیزود هم نوشتم، اولین چیزی که دربارهی «مردان علیه آتش» دوست دارم نه بحثهای زیرمتنی، بلکه اتمسفرش است. بعد از چندین اپیزود فصل سوم که در آیندهی نزدیک، زمان حال یا مثل «سن جونیپرو» در مکان خوشگلی جریان داشتند، «مردان علیه آتش» با کله به درون یک دنیای پسا-آخرالزمانی دستوپیایی که شامل المانهای قوی علمی-تخیلی، سیاستبازیهای شرورانه و اکشن میشد، وارد میشود. این دنیای خاکستری که انگار خورشید از آن روی برگردانده است و بهار و تابستان در آن وجود خارجی ندارد، چارچوب فوقالعادهای برای داستانی است که میخواهد روایت کند. ماجرا دربارهی سربازی به اسم استرایپ است که همراه با جوخهاش برای شکار موجوداتی که آنها را «سوسک» صدا میکنند به کلبهای در حومهی شهری ظاهرا اروپایی منتقل میشوند. برای اولینبار که واژهی سوسک از دهان این سربازان بیرون آمد، انتظار داشتم با موجودات فضایی حشرهمانندی در مایههای فیلم «لبهی فردا» (Edge of Tomorrow) روبهرو شوم، اما خیلی زود معلوم میشود سوسکها، اسمی است که دیگران روی انسانهای جهشیافته گذاشتهاند. انسانهایی که روانی و خشن هستند و همچون زامبیهایی با کمی هوشیاری در مخروبههای حومهی شهرها زندگی میکنند و هر از گاهی برای دزدیدن غذا و آذوقه به روستاها حمله میکنند و ارتش هم آنها را به خاطر خون آلودهشان شکار میکند. چون میخواهند جلوی گسترش نسل کثیف آنها را بگیرند. جوخهی استرایپ به محل اختفای سوسکها میرسد و با لانهی آنها در آنجا روبهرو میشود. در جریان هیاهوی درگیری با این هیولاها که صداهای گوشخراشی درمیآورند و دندانهای تیزشان را به رخ میکشند، استرایپ یکی از آنها را به ضرب گلوله میکشد و دیگری را با چاقو سوراخ سوراخ میکند. در پایان عملیات، او با دستگاه الکترونیکی دستسازی روی زمین برخورد میکند. استرایپ دستگاه را برمیدارد و به محض نگاه کردن به آن، نور سبزرنگی چشمش را میزند و کاری میکند تا گوشهایش زنگ بزنند.
در دنیای این قسمت، سربازان از لنزهایی درون چشمهایشان بهره میبرند که واقعیت مجازی و واقعیت افزوده را به بخشی از زندگی روزمرهی آنها تبدیل کرده است. به محض اینکه لنزهای استرایپ شروع به پرپر زدن میکنند، خیلی راحت میتوان حدس زد که این لنزها فقط جهت آسانتر کردن برنامهریزی حمله و نشانهگیری سربازان طراحی نشده و خیلی زود میتوان فهمید که سوسکها آن چیزی که به نظر میرسند نیستند. حقیقت این است که این لنزها کاری میکنند تا سربازان آدمهای بیگناه عادی را به عنوان موجودات جهشیافتهی ترسناک ببینند. هدف این است که سربازان بدون درنگ تنفگشان را به سمت آنها نشانه بگیرند و ماشه را بچکانند. چیزی که «مردان علیه آتش» را به اپیزود ترسناکتری تبدیل میکند ماهیت مشابه آنها در دنیای خودمان و وسعت استفاده از آنها در اینجاست. تکنولوژی واقعیت افزوده به نتیجهای منجر شده است که فقط به تفریح و سرگرمی و بازیهای ویدیویی خلاصه نمیشود. همچنین برخلاف اپیزودهایی مثل «پلیتست» و «تمام خاطرات تو» که واقعیت افزوده را در وسعت کوچکتری دیده بودیم، حالا شاهد استفاده از آنها در جنگ هستیم. حالا شاهد استفاده از آن برای در کنترل گرفتن ذهن یک ارتش و هدایت یکدست آنها برای انجام هرکاری که بالادستیها دلشان میخواهد هستیم. اینطوری این تکنولوژی به جایگزین پروپاگانداهای جنگی و سیاسی در دنیای خودمان تبدیل میشود که هدفشان فاصله انداختن به انسانها و تقسیم دنیا به گروه «ما و آنها» است. این در حالی است که «مردان علیه آتش» در قالب استرایپ یکی از تراژیکترین شخصیتهایش را معرفی میکند. یکی دیگر از دلایلی که این اپیزود را در عین قابلپیشبینی بودن، تاثیرگذار میکند این است که داستان جزیی از تکنولوژی نیست، بلکه تکنولوژی بخشی از داستان استرایپ است و همین آن را به اپیزودی تبدیل کرده که شخصیتها و بحرانهایشان در اولویت جلوتری نسبت به تکنولوژی مرکزی قصه قرار دارد.
۱۰- پلیتست
Playtest
آیا میدانستید: در پایان این اپیزود معلوم میشود نام خانوادگی کوپر، ردفیلد است. اشارهای به کریس و کلر ردفیلد، دوتا از مهمترین شخصیتهای سری بازیهای Resident Evil که مثل کوپر باید در یک عمارت مرموز و ترسناک به جستجو بپردازند.
اپیزود دوم فصل سوم «آینهی سیاه» یکی از بهترینهای این سریال نیست و جزو نپختهترین اپیزودهای سریال قرار میگیرد. «پلیتست» هنوز از امثال «نوبت والدو» اپیزود منسجمتر و خوشساختتری است و همهی این حرفها به معنی بد بودن آن نیست، اما خب، یکی-دوتا اشتباه جلوی این اپیزود را از رسیدن به پتانسیل واقعیاش و بیرون ریختن وحشت حقیقتیاش میگیرند. بله، اگرچه «آینهی سیاه» به راحتی قابل دستهبندی در ژانر وحشت است، اما «پلیتست» اولین و آخرین اپیزود سریال است که همهی کلیشههای این ژانر را میتوان در آن پیدا کرد. دقیقا به خاطر همین است که کارگردانی این اپیزود به دن تراختنبرگ، کارگردان «شمارهی ۱۰ جادهی کلاورفیلد» (Ten Cloverfield Lane)، یکی از بهترین فیلمهای ترسناک ۲۰۱۶ سپرده شده است. «آینهی سیاه» با اپیزودهایی مثل «خرس سفید» (اپیزود دوم فصل دوم) نشان داده وقتی فیتیلهی وحشت را بالا میکشد، همهچیز منجر به چه کابوس آزاردهندهای که نمیشود و اگرچه «پلیتست» هم این پتانسیل را دارد تا به قبلی بپیوندد، اما متاسفانه در حد استانداردهای بالای «آینهی سیاه» ظاهر نمیشود. با اپیزودی طرفیم که اگرچه در لحظهی تماشا هولناک است، اما همچون «خرس سفید» موفق نمیشود تا تاثیر هولناکش را همچون میخ در مغز تماشاگر بکوبد و درد و رنج و ترسش را به جزیی همیشگی از روانِ تماشاگرش تبدیل کند. همچنین «پلیتست» اولین اپیزود سریال است که بهطور اختصاصی روی فرهنگ و صنعت و فضای بازیهای ویدیویی تمرکز میکند و با اینکه چارلی بروکر زمانی ژورنالیست حوزهی بازی بوده است، تعجببرانگیز است که او چرا زودتر سراغ بررسی این مدیوم نرفته بوده است. داستان حول و حوشِ مرد جوانی به اسم کوپر میچرخد. یک توریست آمریکایی جسور که در آخرین مقصد مسافرتش به لندن میرسد. او آنجا با دختر ژورنالیستی آشنا میشود که به او پیشنهاد میکند برای امتحان بازی واقعیت مجازی جدید بازیساز ژاپنی مشهورِ «هیدئو کوجیما»گونهای داوطلب شود.
همهچیز طبق معمول خیلی بیخطر شروع میشود و قضیه به محض انتقال کوپر به عمارت مرموزی که محلِ امتحان بازی است به جاهای باریکی کشیده میشود. ماجرا از این قرار است که این بازی واقعیت مجازی، بدترین ترسهای گیمر را جلوی چشمش به نمایش میگذارد. خب، نتیجه یکی از همان داستانهای ترسناکی است که شخصیت اصلی باید یک شب را به تنهایی در یک خانهی جنزدهی بزرگ سپری کند، اما ایندفعه به جای جن و هیولا و قاتل و زامبی، شخصیت اصلی در نبرد برای کنترلِ ترسهایی است که منبعشان به ذهن خودش برمیگردد و در نتیجه دست تراخنتربرگ باز است تا ترسهای دیوانهواری را روی سر شخصیت اصلی بختبرگشتهاش خالی کند. از سوی دیگر چارلی بروکر با این اپیزود حداقل دوتا از کلیشههایش را میکشد؛ اولی هویت شخصیت اصلی است. برخلاف اکثر اپیزودهای سریال که از همان ابتدا با شخصیتهای غمگین و دربوداغانی مواجه میشویم، کوپر اما خوشحال و سرحال و بذلهگو است و این بلایی که در ادامه قرار است سر او بیاید را دردناکتر و دلیل آن را ترسناکتر و غافلگیرکنندهتر میکند. دومی این است که چیزی که به سرنوشت مرگبار کوپر منجر میشود از یک توطئه یا تکنولوژی خطرناک سرچشمه نمیگیرد. در این اپیزود خیلی راحت میتوان هیولاها را به عنوان عنصر وحشتناک داستان دید، اما حقیقت ترسناک اصلی چیز دیگری است. به عبارت دیگر اگرچه دیدن یک عنکبوت با صورت انسان نهایتِ تهوعآوری است. اگرچه هر لحظه احتمال دارد قهرمانِ داستان دستگاه کاشته شده در پشتِ گردنش را از جا در بیاورد و خون همهجا را فرا بگیرد و اگرچه به جایی میرسیم که سکتهی قلبی قهرمان داستان حتمی احساس میشود، اما ترس اصلی چیز دیگری است که به راحتی به چشم نمیآید. تکنولوژی جدید این کمپانی بازیسازی، لزوما مرگبار نبوده است و در حقیقت این خود کوپر است که مسئول مرگ خودش است. اگر او از قوانین پیروی میکرد و در جریان تست بازی موبایلش را خاموش نگه میداشت، همهچیز به خوبی صورت میگرفت و او الان زنده بود. یکی از برداشتهای غلطی که از «آینهی سیاه» میشود این است که همیشه به تکنولوژی بدبین است، اما واقعیت این است که «آینهی سیاه» به کاربرانی که از آنها استفاده میکنند بدبین است. انگار چارلی بروکر این اپیزود را دقیقا براساس این برداشت غلط برخی بینندگان طراحی کرده است. بزرگترین تهدیدی که تو را تهدید میکند، تکیهی بیش از اندازهات به موبایلت یا غریبههایی که با آنها ارتباط برقرار میکنی نیست، بلکه عدم صداقت خودت است.
۹- خفهشو و برقص
Shut Up and Dance
آیا میدانستید: روی لپتاپ کنی استیکری از والدو دیده میشود. آیا این یعنی در دنیایی هستیم که والدو تازه در حال قدرت گرفتن است؟
«خفهشو و برقص» حکم دنبالهی معنوی «خرس سفید» را دارد. اپیزود سوم فصل سوم سریال شاید یکی از سرراستترین اپیزودهای «آینهی سیاه» باشد، اما اگر قرار باشد فهرستی براساس سیاهترین اپیزودهای سریال تهیه کنیم، احتمالا «خفهشو و برقص» جایی در بالای این فهرست جای میگیرد. «خفهشو و برقص» یکی از شگفتانگیزترین داستانهای این سریال از لحاظ آیندهای که معرفی میکند یا اختراعات و تکنولوژیهای عجیب و غریبش نیست. اتفاقا با یکی از واقعگرایانهترین اپیزودهای این سریال طرف هستیم و همهچیز به یک موبایل معمولی و چندتا هکر ماهر و یک عدد پهباد خلاصه شده است، اما این نه تنها چیزی از ضربهی سرد و تراژیک این اپیزود کم نمیکند، بلکه به آن هم میافزاید. چارلی بروکر با این اپیزود سعی کرده تا با فاصله گرفتن از دنیاهای علمی-تخیلی همیشگیاش، یکراست سراغ روایت یک تریلر نفسگیر برود. پس شاید یکی از ویژگیهای همیشگی سریال را از دست داده باشیم، اما در عوض چیز دیگری را دریافت کردهایم. او با این اپیزود یکجورهایی قصد داشته تا بعد از مدتها، حال و هوای «سرود ملی»، اپیزود آغازین سریال و «خرس سفید»، یکی از نهیلیستیترین اپیزودهای سریال را زنده کند. اپیزودهای «آینهی سیاه» معمولا ما را به آرامی وارد دنیایی عجیب میکنند و به مرور به سوی فینالی ترسناک حرکت میکنند. اما تفاوت «سرود ملی» و «خفهشو و برقص» این است که با دنیای آیندهنگرانهای با سیستم و قوانین متفاوتی که نیاز به معرفی کردن و شناساندن چم و خمش به بیننده باشد طرف نیستیم. پس نویسنده آزاد است تا از همان دقایق اول بیننده را در ماجرایش رها کرده، پایش را روی گاز فشار بدهد و متوقف نشود. «خفهشو و برقص» چنین اپیزودی است. «آینهی سیاه» در این اپیزود روح و روان کاراکترهایش را مورد شکنجه ممتد و بیانتها قرار میدهد. کاراکترها به مرور به جهنم وارد نمیشوند، بلکه یکدفعه به خودشان میآیند و میبینند زیر پایشان خالی شده و در حال سقوط آزادی هستند که به متلاشی شدن در مواد مذاب زیر پایشان منجر میشود. «خفهشو و برقص» در حالی به پایان میرسد که صدای خوانندهی گروه رادیوهد در گوشمان زنگ میزند: «وسایلت رو جمع کن… و لباس بپوش. قبل از اینکه پدر صدامونو بشنوه. قبل از اینکه جهنم آزاد بشه». چارلی بروکر و ویلیام بریجز واقعا درهای جهنم را به روی کاراکترها و تماشاگرانشان باز میکنند. خواننده میخواند: «نفس بکش. به نفس کشیدن ادامه بده. کنترل خودتو از دست نده»، اما مگر میشود!
به جای اینکه به واقعیت جایگزین یا دنیای دستوپیایی دیگری سفر کنیم، جایی در همین دور و اطراف با پسر ۱۹ سالهای به اسم کنی (الکس لاتر) آشنا میشویم که صحنهی ناجوری توسط وبکم لپتابش ضبط میشود. هکرهایی که از این ویدیو به عنوان اهرم فشار استفاده میکنند، از او میخواهند تا کارهایی را که میگویند انجام دهد، وگرنه ویدیو را برای تمام کسانی که در لیست مخاطبانش هستند ارسال میکنند. کنی در جریان تلاش دیوانهوارش برای انجام این کارهای خطرناک، با قربانیان دیگری برخورد میکند که توسط همین آنتاگونیستهای مرموز کنترل میشوند؛ قربانیانی که به خاطر چیزهایی که نمیخواهند توسط این هکرهای ناشناس منتشر شوند، با وجود وحشتی که تمام وجودشان را در برگرفته است، مجبورند به بازیچهی دست آنها تبدیل شوند. در ابتدا قلبمان برای کنی میتپد و برای زنده بیرون آمدن او از این وضعیت نگران هستیم، اما طبق معمول «آینهی سیاه» یکی از آن «دابل توئیست»هایش را توی دامنمان میگذارد. نه تنها هکرها فیلمِ کنی را منتشر میکنند، بلکه معلوم میشود فیلم کنی در حال نگاه کردن به عکس بچهها ضبط شده است. بروکر از این طریق یکی از پوچگرایانهترین پایانبندیهایش را روی ما اجرا میکند. ما میمانیم و این سوال که آیا در تمام این مدت نگران یک قهرمان اشتباهی بودیم؟ یا آیا این چیزی را دربارهی اشتباه بودن بلایی که هکرها سر او میآورند تغییر نمیدهد؟ هرچه هست، بدونشک بعد از تماشای این اپیزود اعتمادتان به وبکمهایتان را برای همیشه از دست خواهید داد!
۸- تمام خاطرات تو
The Entire History of You
آیا میدانستید: مدتی قبل خبر رسید که رابرت داونی جونیور قصد تهیهکنندگی فیلمی با اقتباس از این اپیزود را دارد. دیمین اوبر، نویسندهی تازهکاری که یک فیلمنامهی علمی-تخیلی ساخته نشده در کارنامه دارد برای نگارش سناریو انتخاب شده است. گفته میشود فیلمنامهی اوبر فقط از ایدهی این اپیزود استفاده میکند و به ماجرای کاملا متفاوتی میپردازد.
«تمام خاطرات تو» به عنوان سومین قسمتِ فصل اول، یک اپیزود کلاسیک است. چون این اولین اپیزودی بود که سریال سراغ بررسی تاثیر مستقیم تکنولوژی روی روابط انسانها با یکدیگر میرود. بعد از «سرود ملی» که روی جامعه تمرکز کرده بود و بعد از «۱۵ میلیون متر» که در آیندهی دوری جریان داشت و بیشتر حول و حوشِ تلاش برای شورش علیه سیستم میچرخید، «تمام خاطرات تو» اولینباری بود که نشان داد این سریال به همان اندازه که دربارهی دنیاهای دستوپیایی و جامعههای فاسد است، دربارهی زندگی مخفی آدمها در چارچوب خانههایشان هم است. چیزی که سریال در ادامه سراغ بررسی زاویههای مختلفی از آن میرود. داستان در دنیایی جریان دارد که تقریبا همهی ساکنانش مجهز به چیپستی به اسم «گِرین» در سرشان و لنزهایی در چشمانشان هستند که توانایی ضبط و پخش تمام خاطراتشان را به آنها میدهد. توبی کبل و جودی ویتاکر نقش زن و شوهر خوشحالی به اسم لیام و فیون را بازی میکنند. اما همهچیز از یک مهمانی شام دستهجمعی خراب میشود. لیام نگران رابطهی گذشتهی همسرش با جوناس، میزبان مهمانی میشود. وسواس و نگرانی لیام از رابطهی مخفیانهی احتمالی همسرش با جوناس به جایی کشیده میشود که او همچون نظریهپردازهای یوتیوبی به جان خاطرات ضبطشدهاش میافتد و با عقب و جلو کردن آنها و توقف کردن روی نماهای مهم و زوم کردنها و لبخوانیها میخواهد ثابت کند که یک چیزی بین جوناس و همسرش جریان دارد. نتیجه رابطهی خوشحالی است که به مرور به سمت فروپاشی و آشفتگی کشیده میشود. هدف از معرفی چنین تکنولوژیای ساده اما عمیق و چندکاربردی است؛ چه میشد اگر خاطرات فراموششده و مبهمتان به ویدیوهای فولاچدی که میتوانستید روی تلویزیون تماشا کنید تغییر میکرد؟ آیا این باعث میشد تا بتوانید برخی از زیباترین خاطراتتان را به واضحترین و دقیقترین شکل ممکن به یاد بیاورد؟ یا آیا این باعث میشد تا همزمان چیزهایی را که میبایست به فراموشی میسپردید هم به یاد بیاورید؟ آیا این باعث میشد تا توانایی فراموش نکردن گذشته را نداشته باشید؟ یا آیا این باعث میشد تا برای همیشه در گذشته گرفتار شوید و هیچ تلاشی برای ساختن خاطرات جدید انجام ندهید؟ آیا امکان دارد در دنیایی که گذشته با یک کلیک با تمام جزییاتش در اختیارمان است، در «حال» زندگی کنیم؟ آیا با این تکنولوژی یکی از خصوصیات حیاتی زندگی بشر که «فراموشی» است از بین نمیرود؟ آیا این تکنولوژی به خصوصیات بدتر انسانی فرصتی برای جولانِ آزادانهتر نمیدهد؟
یکی از نکتههایی که «آینهی سیاه» همیشه رعایت کرده و دربارهی این اپیزود هم صدق میکند این است که نویسنده مشکل را گردنِ تکنولوژی نمیاندازد. مشکل اصلی حسودی و بدبینی بیش از اندازهی لیام است و این تکنولوژی این امکان را به لیام میدهد تا به این احساساتش میدان بدهد. اگرچه قبلا فراموشی و عدم داشتن مدرک به خفه شدن سروصداهای منفی درون مغز لیام منجر میشد، ولی حالا که با کمک این تکنولوژی فراموشی و عدم وجود مدرک از معادله حذف شدهاند، حسودی و بدبینی این فرصت را دارند تا بدون هیچگونه سد دفاعی و بدون هیچگونه مبارزهای به ذهنِ لیام حملهور شوند، همهجا را غارت کنند و خرابهای برای حکمرانی عذاب وجدان و پشیمانی از خود بر جای بگذارند. تکنولوژیای که البته چندان غیرواقعی هم نیست. هماکنون در دنیایی زندگی میکنیم که تمام فعالیتهای اینترنتیمان ردی از خودشان برجای میگذارند و زوجهای زیادی هستند که به خاطر عدم اطمینان به یکدیگر، آمار تماسهای موبایل یکدیگر را چک میکنند. همه در تلاش دیوانهواری برای اثبات بیاعتمادیشان هستند. اگر در حال تماشای اپیزودی از «کلید اسرار» بودیم احتمالا ماجرا با اثبات بیگناهی زن و ضدحال خوردن مرد از بدگمانی بیدلیلش به پایان میرسید، اما این «آینهی سیاه» است. لیام، فیون را مجبور به پخش آخرین خاطرهاش با جوناس میکند و بله، معلوم میشود شک و تردید لیام حقیقت داشته است. ولی در این نقطه به جای اینکه رابطهی آنها به روز اول برگردد، بهطرز غیرقابلترمیمی خراب میشود. قبل از این فرصت فراموش کردن و برگشتن به زندگی عادی همیشگی وجود داشت. ولی حالا کار این رابطه رسما تمام شده است. لیام در جستجوی به واقعیت تبدیل کردن کابوسی که از آن وحشت داشت موفق میشود. اما هیچگونه خوشحالی و لذتی در صورتش دیده نمیشود. او تصمیم گرفت تا به جای ریپلی کردن خاطرات زیبای همسرش، یکی از بدترینهایش را برای این کار انتخاب کند. هروقت یکی از کاراکترها از لنزهای داخل چشمشان استفاده میکنند، چشمانشان از پلک زدن باز میایستند و رنگشان را از دست میدهند. چیزی که منجر به دادن حالتی شیطانی به آنها میشود. مطمئنم که سازندگان از روی قصد چنین تصمیمی گرفتهاند.
۷- سقوط آزاد
Nosedive
آیا میدانستید: وقتی ماشین اجارهای لیسی (برایس دالاس هاوارد) خراب میشود، او به اجبار سوار اتوبوس میشود. نتیجه، سوار شدن در اتوبوسِ طرفداران دوآتیشهی سریالی به اسم «دریای آرامش» (Sea of Tranquility) است. اسم این سریال برای اولینبار در اپیزود اول «آینهی سیاه» برده میشود. جایی که طراح جلوههای ویژهی این سریال قصد پیدا کردن راهحلی برای مشکلِ نخستوزیر را دارد.
با اینکه اکثر اپیزودهای «آینهی سیاه» ما را به آینده میبرند، اما تقریبا همیشه تکنولوژیهای آینده نمونهی پیشرفته و تکاملیافتهتری از تکنولوژیهای فعلی هستند. پس روابط کاراکترها با یکدیگر براساس این تکنولوژیها فرق چندانی با روابط اینترنتی فعلی ما ندارند. برای نمونه باید به اپیزود «همین الان برمیگردم» اشاره کنم که به تمایل ما به قضاوت کردن و شناختن آدمها براساس پروفایلهای اینترنتیشان میپردازد؛ چیزی که فرسنگها با شخصیت واقعی آنها فرق میکند. ایدهای که از طریق روبات یک فرد مُرده مورد بررسی قرار میگیرد (و پایینتر بهش میرسیم). «سقوط آزاد» هم در این دسته اپیزودها قرار میگیرد. با این تفاوت که میتوانم لقب نزدیکترین اپیزود علمی-تخیلی سریال به زندگی فعلیمان را به آن بدهم. در «سقوط آزاد» قضیه دربارهی اینکه سفری که هماکنون شروع کردهایم، در آینده به کجا ختم میشود نیست، بلکه دربارهی بازتاب وضعیت فعلیمان است. داستانی علمی-تخیلی که فقط در اسم علمی-تخیلی است و در واقعیت با فضای فعلی دنیای خودمان مو نمیزند. «سقوط آزاد» ما را به دنیایی میبرد که لایکها، کامنتها و ستاره دادنها حکمفرمایی میکنند. گرفتار شدن در چرخهای از لایکها، ردهبندیهای ستارهای و لبخندهای مصنوعی فیسبوکی از آن ایدههایی است که مربوط به آینده نمیشود، بلکه همین الان ما شاهد آدمهایی هستیم که هر کاری برای لایک گرفتن در فیسبوک و اینستاگرام میکنند. شما را نمیدانم، اما این از نگاه من نهایت یک زندگی کابوسوار است. داستان در دنیایی جریان دارد که تعاملات بین آدمها بهطرز «اسنپ»واری روی محور ستاره و امتیاز دادن به یکدیگر حرکت میکند. هرچه امتیاز بالاتری داشته باشید بیشتر مورد تحویل قرار میگیرد و امکان دسترسی به امکانات بیشتری را دارید و هرچه امتیازتان پایینتر باشد، مردم چپچپ نگاهتان میکنند. داستان به زن جوانی به اسم لیسی میپردازد که میخواهد برای خرید آپارتمان موردعلاقهاش، امتیاز مورد نیازش را به دست بیاورد و با ارائهی یک سخنرانی خوب در عروسی دوستش میتواند فرصت فوقالعادهای برای گرفتن یکعالمه امتیاز داشته باشد. سفر به سوی محل برگزاری عروسی همانا و اتفاقات ناگواری که روی سر لیسی خراب میشوند نیز همانا.
سفر لیسی پاوند (که باید به تیم انتخاب بازیگران به خاطر انتخاب برایس دالاس هاوارد آفرین گفت) از کسی که تمام مشغلهی ذهنیاش به بازی با موبایل و تبدیل شدن به یکی دیگر از چرخدهندههای سیستم خلاصه شده، به زنِ کثیف و آشفته و آزادی که در پایان سفرش تمام دنیا را به فحش میکشد، یکی از بهترین تحولهای شخصیتیای است که این سریال تاکنون ارائه کرده است. «سقوط آزاد» یکجورهایی اولین تلاشِ «آینهی سیاه» برای بررسی یک یوتوپیا به جای دستوپیا است. حالا قدم به جامعهای میگذاریم که زیبایی و «پرفکت»بودن از سر و روی خیابانها و آدمهایش میریزد. جامعهای که براساس خوشاخلاقبودن آدمها با یکدیگر بنا شده است. بنابراین همه بیوقفه باادب و خوشمشرب هستند. اما خیلی زود کابوسی که زیر این رویای زیبا جولان میدهد فاش میشود. آدمها فقط به خاطر اینکه مجبورند، با یکدیگر خوشرفتار هستند. فقط به خاطر امتیاز گرفتن لبخند میزنند و سال تا سال سرشان را از روی موبایلشان برنمیدارند. با یک دنیای خوشحال مصنوعی طرفیم. انگار که دور یک لیوانِ حاوی فاضلاب، کاغذ کادو کشیده باشیم. شاید زشتی را مخفی کرده باشیم، اما بوی گند آن مخفیکردنی نیست. ظرافت کاغذ کادو که به راحتی قابلپاره شدن است مخفیکردنی نیست. حقیقت این است که حتی زیباترین خصوصیات انسانی نیز میتوانند در صورت افراط و تفریط به نتیجهی ناگواری منجر شوند. اگرچه همیشه خندان بودن در تئوری خیلی خوب است و باعث میشود انسانها مجبور به کنترل رفتارشان شوند، اما همانطور که پیکسار با انیمیشن «پشتورو» (Inside Out) نشان داد که چقدر غم به اندازهی لذت اهمیت دارد، «آینهی سیاه» در این اپیزود هم نشان میدهد که عصبانیت و خشم و همهی احساسات مثبت و منفی انسان چقدر اهمیت دارند. انسانها اجازه دادهاند که این سیستم ارزشگذاری آنها را از خودِ واقعیشان دور کند. عنصر «صداقت» بهطور کلی از چنین دنیایی حذف شده است. انسانها به یک سری روباتِ خندان تبدیل شدهاند که چپ و راست یکدیگر را تایید میکنند و قبل از بیرون آمدن از خانه لبخندشان را تمرین میکنند و جواب یکدیگر را با هیجانی توخالی میدهند. «سقوط آزاد» دربارهی اهمیت تعادل است. نه دنیاهای تماما سیاه اپیزودهای همیشگی سریال خوب هستند و نه دنیای تماما زیبا و بینقص این اپیزود. همیشه افراط در هرکدام از اینها به نتیجهای ضدانسانی منتهی میشود.
۶- همین الان برمیگردم
Be Right Back
آیا میدانستید: از سال ۲۰۱۳ تاکنون سرویسی اینترنتی به اسم «این میتونه توییت بعدی من باشه!» وجود دارد که با آنالیز توتیتهای قبلی کاربر، سعی میکند تویتی بنویسند که انگار توسط خود کاربر نوشته شده است. آیا این یکی از اولین قدمهایمان به سوی رسیدن به آیندهی ترسناک «همین الان برمیگردم» است؟
اپیزود اول فصل دوم سریال یکجورهایی حکم دنبالهی معنوی «تمام خاطرات تو» و پیشدرآمد «سن جونیپرو» را برعهده دارد. درست مثل «تمام خاطرات تو» با رابطهی احساسی زوجی گرهخورده با تکنولوژیهای عجیب و غریب سروکار داریم که به جای اینکه بهشان کمک کند، وضعشان را خراب میکند. درست مثل «تمام خاطرات تو» مضمون اصلی اپیزود حول و حوشِ فراموشی، یکی از خصوصیات سخت اما حیاتی بقای انسان میچرخد که نادیده گرفتن آن و جایگزین کردنش با تکنولوژی، فعالیت طبیعی آدمها را با مشکل روبهرو میکند. این در حالی است که درست برخلاف «سن جونیپرو»، با اپیزودی مواجهایم که تلاش انسان برای مقابله با غم و اندوه از دست دادن عزیزان منجر به ایجاد غم و اندوههای بیشتر و سختتر میشود. انگار «همین الان برمیگردم» چندین سال قبل از وقایع «سن جونیپرو» جریان دارد. در دنیایی که تازه دارد اولین قدمهایش را برای اختراع راهی برای جاودانگی انسانها پس از مرگ فیزیکی پیدا میکند. راهی که اگرچه در «سن چونیپرو» با اختراع سروری برای آپلود کردن ذهن انسانها پس از مرگ بهطرز ایدهآلی نتیجه داده، اما در «همین الان برمیگردم» با اختراع روباتهایی شبیه به عزیزان از دست رفته بازماندگان، منجر به دنیایی تاریک و ترسناکی شده است. «همین الان برمیگردم» شاید بهترین اپیزود سریال که به روابط عاشقانه/انسانی میپردازد نباشد، اما بدونشک متمرکزترین و غمانگیزترینشان است. هایلی اتول نقش زن جوانی به اسم مارتا را بازی میکند که همراه با همسرش اَش (دامنال گلیسون) به خانهی دورافتادهشان در کنار دریا سفر میکنند. اَش در تصادف اتوموبیل کشته میشود. مارتا که از این اتفاق کاملا به هم ریخته است به پیشنهاد دوستش تصمیم میگیرد تا در سیستمی ثبتنام کند که با جمعآوری تمام ویدیوها و اطلاعات آنلاین مُرده، او را با صدای خودش در قالب یک هوش مصنوعی زنده میکند. از اینجا به بعد شاهد نسخهی دیگری از فیلم «او» (Her) هستیم. مارتا از طریق موبایلش با همسرش حرف میزند. ولی از جایی به بعد معلوم میشود او حتی میتواند بدن مصنوعی اَش را هم سفارش بدهد. خیلی زود جای خالی فیزیکی اَش در خانه پر میشود.
این روبات نقش چسب زخمی را دارد که مارتا از طریق آن میخواهد جلوی خونریزی شدید غم و اندوهش را بگیرد. ولی به مرور معلوم میشود جراحت قلبِ مارتا به حدی وخیم است که با چسب زخم درمانشدنی نیست. او باید خود سوزن و نخ به دست گرفته و آن را در عین درد کشیدن، بخیه بزند. روبات اَش شاید جای فیزیکی او را پر کرده باشد، اما او از لحاظ اخلاق و رفتار به هیچوجه شبیه اَش نیست. یا بهتر است بگویم بههیچوجه شبیه یک آدم عادی نیست. او بیشتر شبیه روبات بردهی حرفشنویی است که دستورات مارتا را بدون اعتراض اجرا میکند. اگر مارتا او را از اتاق بیرون کند، روبات بلافاصله قبول میکند. در حالی که اَش واقعی اعتراض میکرد و دلیلش را از مارتا میپرسید. روبات اَش برخلاف چیزی که از قبل میترسیدیم بهطرز «اکس ماکینا»واری قاطی نمیکند و سعی نمیکند به مارتا آسیب بزند. در عوض چیزی ترسناکتر اتفاق میافتد؛ روبات اَش دقیقا همان کاری را میکند که باید بکند. یک تکه قطعهی کامپیوتری بیخاصیت. او آنقدر شبیه به اَش است که مارتا جرات خلاص شدن از دست آن را ندارد و همزمان آنقدر شبیه به اَش نیست که مارتا نمیتواند با او احساس راحتی و نزدیکی کند. و این از قاتل درآمدن روبات ترسناکتر است. مارتا خودش را در یک برزخ تمامنشدنی پیدا میکند. «آینهی سیاه» از طریق این اپیزودی روی دو نکتهی اساسی تمرکز میکند. اول اینکه چقدر پروفایلهای ما در رسانههای اجتماعی و فعالیتهای آنلاینمان با کسی که در واقعیت هستیم فرق میکند. شاید در نگاه اول به نظر میرسد که مارتا با استفاده از فعالیتهای آنلاین همسرش، نسخهی جایگزین او را به دست آورده، اما تنها بخش این روبات که به اَش شبیه است، ظاهرش است و بس. اما درست مثل بهترین اپیزودهای سریال، چیزی که باعث تاثیرگذاری عمیق این اپیزود میشود این است که علاوهبر موشکافی تکنولوژی، آدمها را هم زیر تیغ میبرد. از حس نابودکنندهی اندوه از دست دادن عزیزان تا سختی تنها بودن در پروسهی به دنیا آوردن و بزرگ کردن بچه. نتیجه پایانی بیرون آمده از دل فیلمهای ترسناک است. تصور اینکه روبات اَش برای همیشه در اتاق زیرشیروانی خانه، ساکت و بیحرکت یکجا ایستاده و هر از گاهی مارتا و دخترش به او سر میزنند از آن صحنههایی است که فکر را تسخیر میکند.
۵- ۱۵ میلیون متر
Fifteen Million Merits
آیا میدانستید: حضور دو بازیگر در دو اپیزود جدا از «آینهی سیاه» خیلی نادر است. نقشآفرینی دوست لندنی کوپر در اپیزود «پلیتست» برعهدهی هانا جان-کامن است. او همان بازیگری است که نقش سلما تلسی، اولین برندهی مسابقهی «هاتشات» در اپیزود «۱۵ میلیون متر» را بازی میکند. آیا این به این معنی است که در «پلیتست» در حال تماشای گذشتهی این فرد هستیم؟
اپیزودهای «آینهی سیاه» از نظر دنیاسازی به چند دسته تقسیم میشوند. آنهایی که در همین دنیای خودمان جریان دارند (“سرود ملی”). آنهایی که در آیندهی نزدیکی از دنیای خودمان جریان دارند (“سقوط آزاد”) و آنهایی که به معرفی یک تکنولوژی علمی-تخیلی یا تغییر ظاهر خانهها و ماشینها بسنده نمیکنند، بلکه یک دنیای جدید را از صفر میسازند. دنیایی مرموز و متفاوت که از دقیقهی اول که معرفی میشود دوست دارید اطلاعات جدیدی دربارهاش به دست بیاورید. از چم و خمش اطلاع پیدا کنید. «۱۵ میلیون متر» بزرگترین دستاورد «آینهی سیاه» در زمینهی دنیاسازی است. این یعنی این اپیزود همزمان استعارهایترین اپیزودِ سریال هم است. چارلی بروکر و همسرش به عنوان نویسندگان این اپیزود سراغ بررسی ماهیت برنامههای «امریکن آیدل»گونه در دنیای دستوپیایی «هانگر گیمز»واری میروند و تلاش انسانها برای خلاص شدن از زنجیرهای سیستم را زیر ذرهبین میبرند. «۱۵ میلیون متر» در آیندهای جریان دارد که به دلایل نامعلومی جمعیت زیادی در برج بزرگ و بلند و سربستهای در وسط «معلوم نیست کجا» زندگی میکنند. البته زندگی که چه عرض کنم. ما با مردی به اسم بینگ همراه میشویم که در یک اتاق چوب کبریتی میخوابد که تمام دیوارهایش، نمایشگر هستند و همهچیز از طریق خرج کردنِ امتیازهایشان قابلخریداری است. از خمیر دندان گرفته تا قابلیت رد کردن پیامهای تبلیغاتی آزاردهندهای که روی دیوار ظاهر میشوند. بینگ و دیگران از طریق پدال زدن روی یک دوچرخهی ثابت در طول روز امتیاز کسب میکنند. در نتیجه به دنیایی وارد میشویم که کل فعالیت ساکنانش به معنای واقعی کلمه به درجا زدن خلاصه شده است تا شاید بتوانند نان بخور و نمیری برای دوام آوردن به دست بیاورند.
این درجا زدنها اگرچه باعث حرکت چرخدهندهها و ادامهی فعالیت سیستم میشوند، اما چیزی برای خود رکابزنان ندارند. با اینکه چیزی بهطور واضح دربارهی شرایط زمین در آنسوی دیوارهای این ساختمان فاش نمیشود، اما میتوان حدس زد که زمین دچار بحران سوخت یا چیزی در این مایهها شده است. تنها چیزی که برای تولید برق باقی مانده است خود مردم هستند. در این میان افراد نوک هرم که هیچوقت آنها را ملاقات نمیکنیم، کار فوقالعادهای در زمینهی پرت کردن حواس مردم از روتین حوصلهسربرشان انجام دادهاند. دنیای «۱۵ میلیون متر» حکم «ماتریکس» خودمان را دارد. با این تفاوت که در اینجا از وسعت داستان، اکشنها و طراحیهای حماسی سایبرپانکیاش کاسته شده و به جای اینکه انسانها به باتری روباتها تبدیل شده باشند، به شارژر باتریهای رهبران ناشناس یک سازمان تبدیل شدهاند. سگدو زدنهای مردم روی دوچرخههایشان به استعارهای از سگدو زدنهای ۹۹ درصد جامعه برای رسیدن به هیچ مقصدی در دنیای واقعی تبدیل میشود. این وسط یک برنامهی استعدادیابی هم وجود دارد که با هدف القای رویای پیشرفت و رهایی از سیستم در دوچرخهسواران طراحی شده است تا آنها باور کنند که همیشه راهی برای خلاص شدن از دست این زندگی نکبتبار وجود دارد. تنها لازمهاش این است که استعداد یا امتیاز مورد نیازش را داشته باشند. بینگ تصمیم میگیرد تا با دادن همهی امتیازهایش به دختری که استعداد خوانندگی دارد، به او برای رهایی از سیستم کمک کند. ولی دخترک نه تنها از سیستم آزاد نمیشود، بلکه فقط از دهان یکی از سرهای سیستم بیرون میآید و توسط سر دیگری بلعیده میشود. همین بلا سر تلاش بینگ برای سفر انتقامجویانهاش هم میآید. سیستم آنقدر قوی و غیرقابلنفوذ است که سخنرانی انتقامجویانهی بینگ را برمیدارد و آن را به یک برنامهی تلویزیونی سرگرمکننده تبدیل میکند. نتیجه پایانی است که اگرچه تا دلتان بخواهد تاریک است، اما به همان اندازه هم واقعی است. اگر غیر از آن اتفاق میافتاد باید تعجب میکردیم.
۴- سرود ملی
The National Anthem
آیا میدانستید: کار مایکل کالو، شخصیت اصلی این اپیزود بعد از اتمام آن با این سریال تمام نمیشود. در اپیزود «سقوط آزاد» در حالی که لیسی (برایس دالاس هاوارد) در حال چک کردن پروفایلش است، در گوشهی سمت راست پایین مانیتورش میتوان پیامی از مایکل کالو را دید که نوشته: «دوباره از باغ وحش بیرونم کردن!»
«سرود ملی» نقش اپیزودی را داشت که مغز خیلیها را آبپز کرد. اپیزودی که به عنوان اولین اپیزود سریال هیچ رحم و مروتی نشان نمیدهد. چارلی بروکر سعی نمیکند تا برای جذب بینندگان از دوز تاریکی اپیزود اول سریالش بکاهد. او از همان اپیزود اول توی مخ همهی تماشاگرانش فرو میکند که «آینهی سیاه» چه جور سریالی است. «سرود ملی» حکم امتحان ورود به دانشگاه را دارد. انگار بروکر میخواهد بگوید فقط در صورتی اجازهی تماشای دیگر اپیزودها را دارید که این اپیزود را به سلامت به پایان برسانید. بروکر حتی از قصد تصمیم گرفته تا اپیزود اول به یک دنیای علمی-تخیلی اختصاص نداشته باشد. تا تماشاگران نتوانند به بهانهی اینکه با یک دنیای علمی-تخیلی سروکار دارند به خودشان قوت قلب بدهند چیزی که دارند میبینند متعلق به یک دنیای دیگر است و از این طریق کمی از آزاردهندگی سریال بکاهند. «سرود ملی» تمام ویژگیهای «آینهی سیاه» را کنار هم دارد. از کاراکتری که باید دست به کار عجیب و غریبی بزند گرفته تا مردمی که میتوانند با خاموش کردن تلویزیونهایشان جلوی این اتفاق وحشتناک را بگیرند اما این کار را نمیکنند. از تلاش برای دستگیری گروگانگیر و پیدا کردن راهی برای جایگزین کردنِ نخستوزیر با فرد دیگری که در نهایت نتیجه نمیدهد تا رسانههایی که برای جذب بیننده، اخلاق ژورنالیستی را زیر پا میگذارند تا تلاش برای عقب انداختن درخواست گروگانگیر از نخستوزیر در حالی که فکر میکنیم هیچ سریالی اینقدر دیوانه نیست که دست به چنین کاری بزند اما میزند. از مبهم ماندن انگیزه و دلیل گروگانگیر از انجام چنین کاری گرفته تا پایانبندی واقعی اپیزود که قبل از بالا رفتن تیتراژ، ضربهی کاری نهایی را بهمان وارد میکند (لبخند نخستوزیر و همسرش جلوی دوربینها و افشای رابطهی نابودشدهی آنها بعد از ورود به خانه). «سرود ملی» یک کمدی سیاه خندهدار است که شباهتش به مناسبات دنیای واقعی خودمان، خنده را در لبهایمان خشک میکند و وحشت را جایگزینش میکند. آغاز به کار کارخانهی جوکسازی مردم به محض اعلام خبر کاری که نخستوزیر باید برای نجات پرنسس انجام دهد و ابراز انزجار آنها از تماشای آن صحنه از تلویزیون از یک طرف و زل زدن به قاب تلویزیونهایشان از طرف دیگر، خود ما هستیم. «سرود ملی» طوری این داستان پرتنش و تمهای زیرمتنیاش را به اجرا در میآورد که از همان ابتدا میتوانستیم حدس بزنیم که کار این سریال تازه شروع شده است.
۳- کریسمس سفید
White Christmas
آیا میدانستید: جو پاتر (ریف اسپال) در اولین تلاش برای حدس زدن شغل متیو مت (جان هم) میگوید قیافهی او به آدمی فعال در حوزهی بازاریابی و تبلیغات میخورد. این اشارهای به شغل کاراکتر جام هم در سریال «مدمن» (Mad Men) است که در یک آژانس تبلیغاتی کار میکند. آیا «آینهی سیاه» و «مدمن» در یک دنیا جریان دارند؟!
اپیزود ویژه کریسمس «آینهی سیاه» مخصوص آنهایی است که میخواهند عیدشان را زهرمار خودشان کنند. «کریسمس سفید» اولین اپیزود ویژهی ۹۰ دقیقهای سریال است و تمام تلاشش را به کار میبندد تا در این ۹۰ دقیقه، بیشتر از حد معمول، ما را از زندگی سیر کند. بنابراین به جای اینکه مثل همیشه یک خط داستانی را دنبال کنیم، سه خردهپیرنگ را دنبال میکنیم که همه جویبارهایی هستند که در نهایت به یکدیگر متصل شده و به سرانجامی خوفناک منجر میشوند. داستان حول و حوش کاراکترهای متیو مت (جان هم) و جو پاتر (ریف اسپال) میچرخد. اپیزود در کلبهی تنگ و کوچکی در برف و بوران آغاز میشود. آنها شروع به تعریف داستان زندگیشان برای یکدیگر میکنند. در داستان اول متیو تعریف میکند که شغل او یک چیزی شبیه به «مشاور روابط» است. یعنی او از راه دور و از طریق بیسیم به آدمهای خجالتیای که استخدامش میکنند کمک میکند تا در مهمانیها کنترل خودشان را حفظ کنند و چگونه با موفقیت با زنان ارتباط برقرار کنند. در داستان دوم، متیو نقش مامور یک شرکت تولید هوش مصنوعی برای خانههای هوشمند را دارد. فقط مسئله این است که این هوشهای مصنوعی خودآگاه هستند و به هیچوجه راضی به بردگی نمیشوند. وظیفهی متیو این است که با زور و شکنجه کردنشان بهشان بفهماند که راه فراری ندارند و باید شغلشان به عنوان بردهای زندانی در یک اتاق کنترل سفید را قبول کنند. در نهایت جو تعریف میکند که او چگونه در دنیای واقعی توسط همسر سابقش «بلاک» شده است. خب، قضیه از این قرار است در این دنیا، اپلیکیشن/تکنولوژیای شبیه به گوگل گلس وجود دارد که به آدمها اجازه میدهد تا دیگران را از زندگیشان «بلاک» کنند. درست همان بلاکی که در شبکههای اجتماعی داریم. با این تفاوت که حالا فرد بلاکشده نمیتواند کسی را که او را بلاک کرده است ببنید و صدایش را بشنود. تنها چیزی که از او میبیند، یک تصویر برفکی است. در نهایت متوجه میشویم کلبهای که متیو و جو در آن حضور دارند چیزی که در ابتدا به نظر میرسد نیست. تمام اینها به یکی از کابوسوارترین نتیجهگیریهایی که سریال تاکنون انجام داده است برمیگردد.
در اپیزودهای معمول سریال حداکثر با دو-سهتا توئیست ناراحتکننده روبهرو میشویم. اما زمان طولانیتر «کریسمس سفید» و تعداد بیشتر خطهای داستانی، این فرصت را به چارلی بروکر داده تا مسلسل به دست گرفته و تماشاگرانش را با توئیستهایی که یکی پس از دیگری بدتر میشوند به رگبار ببندد. «آینهی سیاه» با این اپیزود ثابت میکند که برای طراحی یک کابوس تمامعیار نیازی به هیولاهای بینبُعدی یا قاتلهای سریالی نیست. چه چیزی ترسناکتر از زندگی کردن در تنهایی مطلق در دنیایی متصل؟ چه میشد اگر نمیتوانستید قیافه و صدای هیچکسی روی کرهی زمین را ببینید و بشنوید؟ صحنهای که متیو هوش مصنوعی زندانی را به یک دهه حبس انفرادی محکوم میکند (۱۰سالی که برای او دو ثانیه طول میکشد) و یک جرعه ار قهوهاش مزه میکند، میتواند در بین شیطانیترین حرکاتی که در تاریخ تلویزیون ثبت شده قرار بگیرد. تصور حبس شدن در یک زندان دیجیتالی تا ابد و زندگی در انزوای مطلق در دنیایی که روز به روز متصلتر میشود، از آن ایدههایی است که «کریسمس سفید» را به یکی از اعصابخردکنترین چیزهایی که تاکنون دیدهاید تبدیل میکند. همچنین «کریسمس سفید» یکی از بهترین اپیزودهای سریال برای دور هم جمع شدن و بحث و گفتگو دربارهی فلسفهی اخلاقی و ویژگیهای خوب و بد تکنولوژیها و اعمال سوالبرانگیز کاراکترهایش است.
۲- سن جونیپرو
San Junipero
آیا میدانستید: اوایل این اپیزود مکنزی دیویس (بازیگر نقش یورکی) را در حال بازی کردن بازیهای سکهای پای دستگاه آرکید در یک دنیای دههی هشتادی میبینیم. این همان کاری است که در آغاز سریال «هالت اند کچ فایر» (Halt and Catch Fire) کاراکتر این بازیگر در حال انجام آن است. «هالت» به انقلاب حوزهی کامپیوتر در دههی هشتاد میپردازد.
«آینهی سیاه» ثابت کرده اعتماد کردن به آن چیزی جز سرشکستگی نیست. از همان اپیزود اول شیرفهممان میکند که مهم نیست کاراکترها چقدر برای فرار از سرنوشت ناگوارشان دست و پا میزنند، حقیقت این است که همه در گردابی گرفتار شدهاند که دیر یا زود در آن غرق میشوند. بنابراین هر اپیزود را با یک قانون نانوشتهی ثابت شروع میکنیم: «ایندفعه قرار است قدم به چه دنیای آشغالی بگذاریم؟» و «ایندفعه قرار است چه بلایی سر کاراکترها بیاید؟». پس میبینید که چارلی بروکر در تبدیل کردن کردن ما به یک سری پوچگرای بدبین موفق بوده است. بالاخره حتی اپیزودی مثل «سقوط آزاد» هم ثابت میکند که به یوتوپیاها هم نمیتوان اعتماد کرد. پس به خیلی از عادتهای «آینهی سیاه» عادت کردهایم. عادت کردهایم تا ما را بترساند، تا ما را مجبور به یکی از آن خندههای ناشی از استرس کند، تا کمی حالمان را خراب کند، تا نگذارد از شدت شوکهشدگی گریه کنیم. در حال تماشای «آینهی سیاه» عادت نداریم لبخند بزنیم یا اشک بریزیم. «سن جونیپرو» این رسم را به بهترین شکل ممکن میشکند. در ابتدا به نظر میرسد این اولین اپیزود سریال است که در گذشته جریان دارد. در دههی هشتاد. داستان به دختر کمرویی به اسم یورکی میپردازد که برای یک مهمانی ساحلی به کالیفرنیا آمده است. آنجا او با کلی آشنا میشود و جرقهی رابطهی صمیمانهای بین این دو میخورد. خیلی زود معلوم میشود نه در گذشته، بلکه ما در یک دنیای آنلاین هستیم. یورکی و کلی هم آواتارهای دو پیرزن مریض و دم مرگ هستند که در این دنیای مجازی فرصت پیدا میکنند تا تبدیل به همان چیزی شوند که محدودیتهای پیری جلوی آن را میگرفت.
سن جونیپرو یک دنیای واقعیت مجازی است که به کاربرانش اجازه میدهد تا هر وقت که دوست داشتند از امکانات و مناظر یک شهر ساحلی نهایت لذت را ببرند. هیچکس نقشهی بدی نکشیده است. هیچ توطئهای در کار نیست. هیچ افشای وحشتناکی انتظارمان را نمیکشد. آمار افسردگی سقوط کرده است. فقط برای یک بار هم که شده چارلی بروکر ما را به دنیایی میبرد که تکنولوژی در آن به کمک انسانها آمده است و زندگی و مرگ را برای آنها به اتفاقی فوقالعاده لذتبخش و باورنکردنی تبدیل کرده است. برای یک بار هم که شده همهچیز به خوبی و خوشی تمام میشود. برای یک بار هم که شده ما از خوشحالی اشک میریزیم، نه از غم و اندوه. بله، بهشخصه واقعا از شدت خوشحالی و امیدی که در این اپیزود موج میزد چشمانم را خیس پیدا کردم. چون همانطور که عدم برخورد با دستفروشان در متروی تهران غیرممکن است (!)، روبهرو شدن با یک داستان زیبا در «آینهی سیاه» هم تا قبل از این اپیزود غیرقابلتصور به نظر میرسید. اگر قبل از این ما رسما با نسخهی تکنولوژیک جهنم روی زمین آشنا شده بودیم، اینجا دقیقا با نسخهی بهشت روی زمین روبهرو میشویم. نکتهی منحصربهفرد «سن جونپیرو» این است که از ابتدا تا پایان یک داستان عاشقانهی آرامبخش است. چارلی بروکر سعی نمیکند پیام خاصی بدهد و انگار تنها هدفش روایت یک داستان علمی-تخیلی/عاشقانه بوده است. «سن جونیپرو» دربارهی زیبایی به حقیقت پیوستن فانتزی است. دربارهی ارزش نوستالژی. دربارهی بیرون آمدن دو نفر از تنهایی در دنیای دیگر است. یکی از بهترین نکاتِ این اپیزود این است که قبل از این «آینهی سیاه» دنیاهایی را به تصویر میکشید که در گذشته بهتر بودهاند و ورود تکنولوژی آنها را به جهنم تبدیل کرده است، اما اینبار دنیای واقعی جهنم است و انسانها باید برای رسیدن به آرامش و قدم گذاشتن در بهشتی روی زمین، تکنولوژی را در آغوش بکشند. یورکی و کلی در سن جونیپرو میمانند و در تصاویر پایانی این اپیزود با سرورهایی پر از چراغهای چشمکزن روبهرو میشویم که هرکدام نمایندهی یک روح هستند. روحهایی که دارند در قلب یک کامپیوتر زندگی فوقالعادهای را تجربه میکنند.
۱- خرس سفید
White Bear
آیا میدانستید: چارلی بروکر قبلا گفته بود که ایدهی ساخت دنبالهای برای این اپیزود را در سر داشته. جایی که تکنولوژی پاک کردن حافظه با مشکل دچار میشود و ویکتوریا هر روز برای خودش سرنخهایی بر جای میگذارد تا فرار کند. متاسفانه از آنجایی که لوکیشن فیلمبرداری این اپیزود دیگر وجود ندارد، احتمالا ساخت این دنباله هیچوقت صورت نخواهد گرفت.
برای انتخاب بهترین اپیزود «آینهی سیاه» باید از چه متر و معیاری استفاده کنیم. ساختارشکنی؟ طراحی یک دنیای دستوپیایی تهوعآور؟ پیامهای اجتماعی و سیاسی قابللمس؟ روایت یک داستان مبهم و سراسر استرسزا؟ تغییر نبوغآمیزی در زاویهی دید؟ غافلگیریای که معنای چیزی را که تا آن لحظه دیده بودید تغییر میدهد؟ پایانبندیای که باعث میشود تمام وحشتی که تجربه کرده بودید ضرب در ۱۰۰ شود؟ ارائهی سناریویی که عمیقا از لحاظ اخلاقی بحثبرانگیز است؟ «خرس سفید» همهی اینها را یکجا با هم دارد. خوبش را هم دارد. احتمالا داریم دربارهی تاریکترین اپیزود خیلی از طرفداران سریال صحبت میکنیم. اپیزودی که کسانی که تا اینجا سریال را تحمل کرده بودند، بعد از آن در تصمیمشان برای تماشای این سریال تجدید نظر کردهاند. «خرس سفید» خلاقیت کوچکی در فرمول داستانهای زامبیمحورِ آخرالزمانی ایجاد میکند. حالا به جای زامبیها، شاهد حملهی یک سری قاتل در لباس مبدل به دنبال زن تنها و فراموشکاری به اسم ویکتوریا هستیم. اما نکتهی ترسناکتر ماجرا نه قاتلها، بلکه مردمی هستند که به فریادهای این زن برای کمک واکنش نشان نمیدهند و فقط به فیلمبرداری با موبایلشان از او مشغول هستند. در این لحظات به نظر میرسد چارلی بروکر با این اپیزود تصمیم گرفته تا داستانی سورئالگونهای روایت کند که راستش در عین سورئال بودن، خیلی هم واقعی است. ویکتوریا در ادامهی سرگردانیاش با بازماندگانی برخورد میکند که بهش خبر میدهند آدمهای دنیا توسط سیگنال عجیبی، انسانیتشان را از دست دادهاند و آنها در تلاش برای از کار انداختن این سیگنال هستند.
بروکر گفته است که نسخهی اول داستان همینجا به پایان میرسید. اگر این نسخه از فیلمنامه ساخته میشد، احتمالا کماکان با اپیزود قوی اما نه چندان بهیادماندنیای روبهرو میشدیم. ولی خوشبختانه بروکر در لحظهی آخر این فرصت را پیدا میکند تا فیلمنامه را بازنویسی کرده و لایهی دیگری از کابوس را به قبلی اضافه کند: معلوم میشود ماجرای سیگنال چاخان بوده است. معلوم میشود ویکتوریا محکوم به همکاری با نامزدش در گروگانگیری و قتل یک بچه شده است و این مجازاتش است. هر روز حافظهاش پاک میشود، او مورد وحشت قرار میگیرد و توسط بازدیدکنندگان تماشا میشود. این روند هر روز تکرار میشود. معلوم میشود در دنیای این اپیزود، اشد مجازات به حبس ابد و صندلی الکتریکی یا حلقآویز شدن نیست، بلکه پارکهایی ساختهاند که محکومان را هرروز به این شکل آزار روانی میدهند. چارلی بروکر با «خرس سفید» دنیایی را ترسیم میکند که شیطان در آن بر تخت پادشاهی نشسته است. جایی که شیطان در شکستن ذهن آدمها برای توجیه آزار دادن دیگران پیروز شده است. جنایتهای وحشتناکی که جنایتکاران مرتکب شدهاند باعث شده تا بقیه هم در جواب دست به جنایت بزنند. گردانندگان پارک و بازدیدکنندگان فکر میکنند با آزار دادن این زن دارند او را به سزای اعمالش میرسانند، اما آنها هم در مقابل تبدیل به انسانهای بیاحساسی شدهاند که دارند آزار دادن یک انسان را به خاطر گناهش توجیه میکنند. چارلی بروکر این سوال را پیش میکشد که آیا قصاص جنایتکار درست است؟ در این صورت آیا خود ما هم جنایتکار نمیشویم؟ هدف پارک نه کمک به گناهکار برای جبران کردن اشتباهاتش و بازگشت به زندگی، بلکه مجازات او تا ابد است. آن هم مجازات برای گناهی که او چیزی دربارهاش نمیداند. آیا عدم اطلاع فرد از گناهی که مرتکب شده به معنی مجازات یک بیگناه نیست؟ نتیجه چیزی است که بیشتر از اینکه شبیه عدالت باشد، یکجور انتقام سازمانیافته و قانونی و دستهجمعی است.
این در حالی است که اگرچه در پایان اعصابمان از فهمیدن حقیقت این ماجرا خراب میشود، اما بروکر ما را به عنوان بینندگان تلویزیونی در موقعیتی قرار میدهد که خودمان هم قابلسرزنش هستیم. ما هم به عنوان تماشاگران ویکتوریا، هیچ فرقی با تماشاگران سادیستِ ویکتوریا در پارک نداریم. ما هم مثل آنها داریم شکنجهی یک نفر دیگر را به عنوان سرگرمی تماشا میکنیم. نبوغ غافلگیری نهایی این اپیزود بیشتر از اینکه دربارهی ماهیت واقعی پارک باشد، به تغییر ویکتوریا از کاراکتر یک داستان، به یک انسان واقعی است. تا وقتی که با کاراکتر یک داستان سروکار داریم از شکنجه شدن او لذت میبریم و تخمه میشکنیم و خوش میگذرانیم (مثل حاضران موبایل به دست)، اما به محض اینکه متوجه میشویم او یک انسان واقعی است نه کاراکتر یک داستان ترسناک، نظرمان دربارهاش تغییر میکند. بروکر از این طریق سعی میکند تا ما را جای زاویهی دید گردانندگان و بازدیدکنندگان پارک بگذارد و نشان دهد همانطور که آنها انسانیت ویکتوریا را حذف کردهاند، ما هم این پتانسیل را داریم که دست به چنین کاری بزنیم. وقتی توئیست رو میشود باید به این نتیجه برسیم که آخرالزمانی وجود نداشته و آدمها به خاطر یک سیگنال عجیب، دیوانه نشدهاند، اما درست برعکس. اتفاقا پایانبندی با قدرت ثابت میکند که نه تنها در حال زندگی در یک دنیای پسا-آخرالزمانی هستیم، بلکه زامبیها و قاتلان، همین آدمهایی هستند که آزادی کامل برای بیرون ریختن تمایلات سادیسمیشان را دارند. آدمها فقط از ویکتوریا به عنوان بهانهای برای خالی کردن تمایلات وحشیانهشان استفاده میکنند. ویکتوریا از این طریق به سزای اعمالش نمیرسد، بلکه او تبدیل به وسیلهای برای ظلم و ستم جامعه از طریق قانونی شده است. فقط سوال این است که جامعه چه چیزی را قابلقبول (شکنجه کردن یک زن جوان) و چه چیزی را غیرقابلقبول (قتل بچه) معرفی میکند؟