نقد فصل چهارم سریال Black Mirror؛ قسمت سوم
سه اپیزود از فصل چهارم Black Mirror گذشته و شاهد دومین اپیزود ناامیدکنندهی فصل هستیم. آمار خوبی نیست. اپیزود سوم فصل چهارم «آینهی سیاه» (Black Mirror) که «کروکدیل» نام دارد باعث شد تا دوباره به این سوال که چرا این سریال را دوست داریم فکر کنم. چرا «آینهی سیاه» با وجود اینکه بهطرز آزاردهندهای تیر و تاریک میشود و وحشتهای شخصی و سیاسی و اجتماعیمان را جلوی رویمان علم میکند، اینقدر پرطرفدار است؟ اولین چیزی که به ذهنم میرسد این است که «آینهی سیاه» صرفا جهت ترسیم کاراکترها و دنیایی تهوعآور، سیاه نیست. «آینهی سیاه» در بهترین اپیزودهایش آن انسانیت و آن واقعیتی را که باعث میشود با کاراکترهای مشکلدار و اتفاقات عجیب و غریبش ارتباط برقرار کنیم فراموش نمیکند. معمولا وقتی به پایانبندیهای شوکهکنندهاش میرسیم بیشتر از اینکه بگوییم: «ببین چی شد!»، میگوییم: «باید انتظارشو میداشتم». «آینهی سیاه» وقتی در بهترین حالتش به سر میبرد که با موشکافی رفتار انسان، به نتایج شوکهکننده اما قابلدرکی دست پیدا میکند. وقتی که بهطرز غیرقابلانکاری ثابت میکند که تو هم یکی از این آدمها هستی و در یکی از این دنیاها زندگی میکنی. «آینهی سیاه» وقتی در بهترین حالتش به سر میبرد که تماشاگر را بدون اینکه متوجه شود در زیرزمین همراه با کابوسهایش زندانی میکند، در را پشت سرش میبندد و میگذارد تا فرد با اضطراب و ناآرامی ناشی از تاریکیای که محاصرهاش کرده است گلاویز شود. ترس «آینهی سیاه» نه با فرود آوردن متوالی چکش بر سر، بلکه با رها کردن تماشاگران در هزارتو و منتظر نشستن به تماشای مرگ آنها از شدت جنون سرچشمه میگیرد. «آینهی سیاه» به خاطر بلاهای وحشتناکی که سر کاراکترهایش میآورد شوکهکننده و ترسناک نیست، بلکه به خاطر اینکه بهمان نشان میدهد چه پتانسیل قدرتمند و دستنخوردهای از شرارت در وجودمان خوابیده است. که همهی ما یک هیولای درون داریم که بعضیوقتها کنترلمان را به دست میگیرد و حضور این هیولا آنقدر برایمان عادی شده است که اصلا آن را نمیبینیم و بهش توجهای نمیکنیم و تازه بعد از تماشای چیزی مثل «آینهی سیاه» که بازتابدهندهی هیولاهای درونمان است، از انگلی که بهمان چسبیده و راهی برای خلاص شدن از آن وجود ندارد خشکمان میزند. این هیولا خیلی راحت میتواند خودش را قایم کند و بهترین اپیزودهای «آینهی سیاه» آنهایی هستند که میدانند باید چگونه از لابهلای پیچیدگی سرسامآور انسان، آن را مثل مو از ماست بیرون بکشند. همیشه اما داستان دربارهی هیولا نیست. بعضیوقتها ضعفها و کمبودها و ناآگاهیهای انسانهاست که باعث میشود آنها در قالب هیولا پدیدار شوند.
اساسیترین مشکل «کروکدیل» این است که این اصل مهم «آینهی سیاه» را فراموش میکند و اینگونه به اپیزودی تبدیل میشود که تاریکی مصنوعی و غیرقابللمسی دارد. اپیزودی که شوکهکنندگی سطحی و غیرهوشمندانهای دارد. از آن اپیزودهایی که بیشتر از اینکه بهطرز استادانهای روی احساساتمان دست بگذارد و آنها را جریحهدار کند، در پنجره را باز میکند، سرش را بیرون میکند و فریاد میزند که: «میخوام شوکهکننده باشم». مردم برای یک لحظه سرشان را به سمت دیوانهای که دارد از پنجره به بیرون عربدهکشی میکند برمیگردانند، اما خیلی زود به سر زندگیشان برمیگردند و اتفاق عجیبی را که دیده بودند تا سر خیابان نرسیده فراموش میکنند. اگر بهترین اپیزودهای آزاردهندهی «آینهی سیاه» بهطرز مرموزی به زیرپوست نفوذ میکنند، «کروکدیل» در شوکهکنندگی، بیپروا و بیدر و پیکر و آشفته است. نتیجه اپیزودی است که شاید میتوانست با سناریوی باظرافتتر و دقیقتری به جمع تاریکترین اپیزودهای «آینهی سیاه» بپیوندد، اما در حال حاضر جزو ضعیفترینهای سریال قرار میگیرد. «کروکدیل» از همان مشکلی رنج میبرد که «آرکانجل» به آن دچار شده بود: انگار این اپیزودها توسط کسی که قصد تقلید از روی دست چارلی بروکر را داشته است نوشته شدهاند. اما حقیقت تلخ این است که خودِ بروکر نویسندهی آنهاست. بنابراین برایم تعجب دارد که او چگونه در دو اپیزود متوالی دوتا از مهمترین اصلهای سناریوهایش را نادیده گرفته است. مشکل «آرکانجل» این بود که فقط یک ایدهی بحثبرانگیز را برداشته بود و به قابلپیشبینیترین شکل ممکن به آن پرداخته بود و مشکل «کروکدیل» که به نظرم مشکل ناراحتکنندهتری نسبت به قبلی دارد این است که به نظر میرسد نویسنده یک هدف خیلی خجالتآور برای نگارش آن داشته است: چگونه در شوکهکنندگی روی دست خودم بلند شوم؟ و او برای این کار سادهترین راه ممکن را انتخاب کرده است: پوچگرایی بدون ظرافت و معنی.
روایت داستانهای نهیلیستی و بدبینانه و پر از درد و رنج صرفا بد نیست. به شرط اینکه همهچیز به پایانی بامعنی و مفهوم منجر شود. به شرط اینکه هدف داستان بیشتر از مالیدن صورت تماشاگر در گل و لای، نشان دادن نکتهی نادیده گرفتهشدهای در گل و لای باشد. مثلا «خرس سفید» شاید به سرانجام خوفناکی برای شخصیت اصلیاش منجر میشود، اما همزمان از این ترس برای تکان دادنمان و هشدار دادن بهمان در رابطه با پتانسیلمان در زمینهی تبدیل شدن به شیطانی که در مقابلش مبارزه میکنیم هم استفاده میکند. «کروکدیل» این نکتهی حیاتی را فراموش میکند. چقدر حیف! حیف از این جهت که اپیزود با اتمسفر و خط داستانی نوآر اروپایی آغاز میشود که شیفتهاش هستم و چیزی است که در «آینهی سیاه» سابقه نداشته است. از تپههای یخزده و برفی ایسلند تا دریاچههایی که مثل مواد مذاب سوزاننده هستند. از بادهای زوزهکشی که مثل تیغهای نامرئی در هوا میچرخند و هر جایی از بدن را که لخت باشد پاره میکنند تا ترسیم دنیای بیگانهای که همهچیزش به مرگ منتهی میشود. من شیفتهی داستانهایی که در چنین چارچوبی جریان دارند هستم و جان هیلکات به عنوان کارگردان این اپیزود که فیلم اتمسفریک و خشنی مثل «جاده» (Road) را در کارنامه دارد خیلی زود به فضاسازی تهدیدآمیز و مضطربکنندهای دست پیدا میکند. ماجرا از جایی کلید میخورد که میا و دوستش راب بعد از یک مهمانی و مصرف مواد مخدر، در حال رانندگی در جادهای پرت هستند که بهطور اتفاقی با دوچرخهسواری تصادف میکنند و تصمیم میگیرند تا جنازهی او را که ظاهرا تمام استخوانهایش مثل بیسکویت خُرد شدهاند را در دریاچهی نزدیک محل حادثه سر به نیست کنند. همهچیز برای تماشای یک نوآر درجهیک آماده است. وقوع جرایم نابخشودنی در محیطهای طاقتفرسا توسط آدمهای ظاهرا معمولی که رازهای وحشتناکی را در سینه دارند همان چیزهایی هستند که برای کنجکاو شدن نیاز داریم. فلشفوروارد به چند سال بعد. زمانی که میا راز غیرقابلفراموش گذشتهاش را در انباری ذهنش گذاشته و در را روی آن قفل کرده است. او حالا شغل هیجانانگیزی دارد. آدم مهمی است که بهش احترام میگذارند و برای خودش یک خانوادهی خوب دست و پا کرده است. یک شب سروکلهی راب پیدا میشود که چند ماهی است اعتیاد به الکلش را کنار گذاشته، عذاب وجدان پدرش را در آورده است و حالا قصد دارد تا به جرمی که مرتکب شده اعتراف کند. میا از ترس از دست دادن تمام چیزهایی که دارد با این کار مخالفت میکند، درگیری صورت میگیرد و میا، راب را به قتل میرساند و به این ترتیب خود را در مسیر غیرقابلفراری از کشتار با خونسردی کامل قرار میدهد.
نوآرها به یک کارگاه هم نیاز دارند و اینجاست که سروکلهی زنی به اسم شازیه پیدا میشود. اما این کاراگاه نه با ناپدید شدن دوچرخهسوار از سالهای دور کار دارد و نه جنازهی راب پیدا میشود که او وظیفهی بررسی آن را داشته باشد. چون شازیه دقیقا کاراگاهی با پالتویی بلند و سیگاری بر لب نیست. او بازرس سادهی شرکت بیمه است و در حال بررسی حادثهای است که درست در لحظهی قتل راب توسط میا، جلوی هتل محل اقامتِ او اتفاق افتاده است و میا هم یکی از شاهدانش است. تازه در این نقطه است که تکنولوژی مرکزی این اپیزود معرفی میشود. در دنیای این اپیزود بازرسان بیمه مجهز به دستگاهی هستند که توانایی خواندن خاطرات مردم را دارد. با نسخهی غیرپیشرفتهتری از تکنولوژی ضبط خاطرات از اپیزود «تمام خاطرات تو» طرف هستیم. اگر در آن اپیزود تمام خاطرات کاراکترها با تمام جزییات و با رزولوشن فولاچدی ضبط میشد، اینجا چارلی بروکر کمی واقعگرایانهتر به موضوع خواندن خاطرات نزدیک میشود. انگار «کروکدیل» سالهای زیادی قبل از «تمام خاطرات تو» جریان دارد. دستگاهی که شازیه در اختیار دارد توانایی خواندن تمام و کمال خاطرات مردم را ندارد. بنابراین شازیه نه تنها از آنها میخواهد تا چشمانشان را بسته و برای به یاد آوردن حادثهی مورد نظر، به مغزشان فشار بیاورند، بلکه او با فراهم کردن یک بطری نوشیدنی و پخش موسیقی خاصی که در لحظهی حادثه وجود داشته، با کمک بو و صدا حافظهی شاهدان را به سمت آن لحظه هدایت کند. خلاصه بروکر در این اپیزود نسخهای از تکنولوژی ضبط خاطرات را رو میکند که هنوز راه دور و درازی با تمام دیجیتالی شدن در پیش دارد و کماکان حالتی آنالوگ دارد. در نتیجه با چیزی شبیه به سیستم شناسایی رپلیکنتها در «بلید رانر» (Blade Runner) در مقایسه با «بلید رانر ۲۰۴۹» مواجهایم. اگر در فیلم اصلی رپلیکنتها با دستگاه عجیب و غریبی که واکنشِ حدقهی چشمانشان در برابر سوالات کاراگاه را زیر نظر میگرفت، در «بلید رانر ۲۰۴۹» همهچیز به تاباندن نور خاصی در زیر چشم رپلیکنتها برای دیدن شماره سریالشان خلاصه شده است.
یکی از اولین چیزهایی که از این اپیزود دوست داشتم خود شخصیت شازیه است. کسی که مثل یک کاراگاه واقعی یکجور حضور سینمایی ندارد. شخصیت شازیه در کهنالگوی مارچ گاندرسون از «فارگو»ی برادران کوئن قرار میگیرد. همانطور که در آن فیلم با کلانتری طرف بودیم که کوئنها تمام ویژگیهای کلیشهای کلانترها را به جز جسارت و ارادهشان از او سلب کرده بودند و به یک زن و آدم معمولی که شغلش پلیسی است رسیده بودند، در اینجا هم اگرچه شازیه در جایگاه کاراگاه قرار میگیرد، اما در واقع یک بازرس سادهی بیمه است که هزاران نفر شبیه او در سرتاسر کشور وجود دارد. او بهترین پلیس و بازرس در شغلش نیست و از نگاه اول به عنوان یک کاراگاه حرفهای که در کارش حرف اول را میزند و تاکنون پنجاهتا پروندهی خفن را حل کرده است به نظر نمیرسد. نویسنده جستجو نکرده تا هیجانانگیزترین کاراگاه شهر را انتخاب کند و به داستان او بپردازد، بلکه در عوض به نظر میرسد انگار او چشمانش را بسته است و بهطور تصادفی انگشتش را روی یک نفر گذاشته است. هیچ نکتهی ویژه و عجیب و غریبی در رابطه با شازیه وجود ندارد. حتی به نظر نمیرسد که شازیه کشتهمُردهی شغلش هم باشد. به نظر میرسد او چندان دل خوشی از این کار ندارد، آن را فقط برای حقوقش انجام میدهد و ترجیح میدهد تا هر چه زودتر کلکش را کنده تا وقتش را در خانهی کوچک و معمولیاش با شوهر مهربان و بچهی کوچکش سپری کند. اگرچه او از شم کاراگاهی خوبی برای انجام هرچه بهتر کارش بهره میبرد، اما تفاوتش با کاراگاهان واقعی مثل تفاوت موتورسوارانی که با موتور هزار در خیابان تکچرخ میزنند با خوره لورنزو و والنتینو روسی است. اگرچه در کارش پشتکار و بااراده است، اما کیلومترها با کاراگاه سرسختی که هرروز خدا با قاتلان و جنایتکاران سروکله میزنند فاصله دارد. خب، او نیازی هم به داشتن این خصوصیات نداشته است. البته تاکنون. شازیه مثل همیشه فقط روتینش را دنبال میکند، ولی نمیداند که ایندفعه کار به قتل و خاطرات ترسناکی که صاحبش هرکاری برای فاش نشدن آنها میکند ختم خواهد شد.
به محض اینکه متوجه میشویم شازیه در حال بررسی تصادف جلوی هتل میا است تا مقصر اصلی را شناسایی کند میدانیم که کار او دیر یا زود به میا میخورد و البته در سر میا خاطراتی وجود دارد که او نمیخواهد کسی به جز خودش از آنها آگاه باشد. در این لحظات سریال حال و هوای داستانهای پلیسی که نمونهاش را در «منفور در کشور» نیز دیده بودیم به خود میگیرد. «کروکدیل» داستان زیادی ندارد. همهی اتفاقات مهم در آخر میافتد. اپیزود وقت زیادی را صرف تماشای شازیه در حال کار کردن میکند. این یک نکتهی منفی نیست. تماشای کاراگاه در حال مصاحبه کردن و جمع کردن سرنخها و حرکت به جلو به آرامی اما بااطمینان از جذابیتهای پیشفرض و ذاتی داستانهای پلیسی است. در این میان بینندگان متوجه میشوند که ساز و کار دستگاه خاطرهخوان چگونه است. مصاحبههای شازیه رابطهی چندانی به قصهی اصلی ندارند. تنها کاربرد آنها این است که اهمیت صحبت کردن شازیه با میا را توجیه کنند. به محض اینکه متوجه میشویم این دستگاه چگونه کار میکند و اینکه گول زدن آن غیرممکن است، میتوانیم حدس بزنیم که برخورد شازیه با میا هرچه باشد، سرانجام خوشی نخواهد نداشت. از یک طرف شازیه را به عنوان یک بازرس بیمه داریم که برای اینجور مواقع آموزش ندیده است و از طرف دیگر دیوانهی زنجیربریدهای را در قالب میا داریم که برای حفظ رازش دست به هر کاری میزند. دقیقا مثل این میماند که کبریت با پای خودش به دیدار با فیتیلهی دینامیت میرود.
اتفاقی که نباید بیافتد میافتد. میا برای مخفی نگه داشتن رازش، جمجمهی شازیه را با یک چماغ درب و داغان میکند. سپس متوجه میشود که او قبل از ترک خانه، به شوهرش گفته است که قرار است سراغ چه کسی برود. بنابراین میا راه میافتد تا شوهر شازیه را هم به قتل برساند. نتیجه چکشی خونآلود در کف حمام، مغز متلاشی مردی در وان و صدای شکافته شدن جمجمه و نگاه شوکهی مردی است که ضربهی سنگینی که دریافت میکند حتی فرصت فکر کردن به اینکه چه اتفاقی دارد برایش میافتد هم بهش نمیدهد. میا در حال خارج شدن از خانه است که با بچهی کوچک شازیه روبهرو میشود. او که میترسد استخراج خاطرات بچه، هویتش را لو بدهد، بچه را هم در گهوارهاش میکشد. قضیه وقتی دیوانهوارتر میشود که متوجه میشویم بچه نابینا بوده است و نیازی به قتلش نبوده است و اینکه پلیس با استخراج خاطرات خوکچهی هندی خانواده که میا آن را نادیده گرفته است، قاتل را دستگیر میکند. آره، روی کاغذ اپیزود وحشتناکی به نظر میرسد. از کشته شدن چپ و راست آدمها توسط یک قاتل خونسرد که یکی از آنها بچه است گرفته تا دو غافلگیری پایانی (نابینا بودن بچه و خاطرات خوکچه). «کروکدیل» در نگاه اول تمام مواد لازم برای پشت سر گذاشتن امثال «خرس سفید» و «کریسمس سفید» برای بدل شدن به تاریکترین اپیزود سریال را دارد. اما حقیقت این است که تعداد کشتهشدگان یا مقدار اتفاقات خونبار و مرگبار و آزاردهندهای که در یک داستان به وقوع میپیوندد آن داستان را تیره و تاریک نمیکنند.
من با داستانهای نهیلیستی مشکلی ندارم. اگر مشکل داشتم که تا اینجای «آینهی سیاه» را دوام نمیآوردم. اما تا وقتی که این داستانها نکتهی عمیقتری برای گفتن در این زمینه داشته باشند. تا وقتی از لحاظ احساسی تکاندهنده باشند. و از همه مهمتر تا وقتی که داستان از بار دراماتیک قابللمسی بهره ببرد. «کروکدیل» حکم اپیزود اول فصل هفتم «مردگان متحرک» را دارد. آن اپیزود داستانی برای گفتن نداشت و اگر هم داشت، آن داستان به خاطر تمرکز مطلقش روی خونریزی به گوشه رانده شده بود. آن اپیزود حکم جشن و پایکوبی یک سلاخی عقبافتاده را داشت. همه دور هم جمع شده بودیم تا له شدن جمجمهی چندتا از کاراکترها، گریه و زاریهای چندتا دیگر و نگاههای متعجب و شوکهی عدهای دیگر را تماشا کنیم. یک شکنجهی سادیسیتی بیمعنی و مفهوم و توخالی که ۴۵ دقیقه طول میکشید. مشکل خونریزی و خشونت بیانتهای این اپیزود نیست، مشکل این است که به جز خون و خشونت هیچ چیز به درد بخور دیگری در این اپیزود یافت نمیشود. مشکل این است که این اپیزودها صرفا میخواهند خوی سادیستیشان را بدون هیچگونه ظرافتی به بیرون آزاد کنند و بس. به همین دلیل همانطور که در جریان سلاخیهای نیگان در افتتاحیهی فصل هفتم «مردگان متحرک» به چیزی اهمیت نمیدادم، در جریان قتلهای متوالی میا که به مرور بدتر میشدند هم چیزی احساس نمیکردم. انگار تنها هدف چارلی بروکر با این اپیزود این است که مثل نیگان یکعالمه خون و خونریزی و زجه و زاری راه بیاندازد و همهچیز را به خندهدارترین شکل ممکن به اتمام برساند. میا از قوس شخصیتی خاصی بهره نمیبرد. او هیچوقت برایمان قابللمس نمیشود. چیزی که خیلی خیلی اهمیت دارد. داریم دربارهی کسی حرف میزنیم که کارش به قتل بچه کشیده میشود. بنابراین با کاراکتری طرفیم که در موقعیت حساسی قرار دارد. نویسنده کار چالشبرانگیزی برای قابلدرک کردن شخصیتی به این اندازه سنگدل و دیوانه دارد و به نظرم بروکر از این چالش سربلند بیرون نمیآید. ما هیچوقت متوجه نمیشویم که این کارها چه ضربهی احساسیای بهش وارد میکند. هیچوقت نمیفهمیم او دقیقا چرا اینطوری عنان از کف داده است. آیا میا متوجه است که دارد کل یک خانواده را به قتل میرساند یا او بعد از قتل باب، دچار شکست روانیای شده که کنترل فکرش را از دستش گرفته است؟
میا در طول این اپیزود بیوقفه در حال دست زدن به کارهای شوکهکنندهای است. بنابراین برای همراه کردن مخاطب با او حتما باید دلیل قانعکنندهای رو کنید. مثلا در «خرس سفید» آدمها دور هم جمع شدهاند و پارکی را تاسیس کردهاند که مجرمان را بهطور سازمانیافته شکنجه میدهند. اتفاق شوکهکنندهای است. اما قابلدرک است. چون ما در اوج تنفر از سازندگان و طرفداران این پارک، با آنها همذاتپنداری هم میکنیم. آنها خود ما هستند؛ کسانی که انسانیتشان را در مقابل اعمال شیطانی که تجربه کردهاند از دست دادهاند. بنابراین کار آنها در اوج دیوانگی، قابللمس میشود. خب، «کروکدیل» این عنصر را کم دارد. بالاخره سریالهایی مثل «برکینگ بد» ثابت کردهاند که ما عاشق داستانهایی هستیم که به سقوط آزاد روانی و اخلاقی ضدقهرمانانشان میپردازند. تماشای کاراکترهای معمولی که خود را در گردابی به سوی تباهی و قانونشکنی و جنایت پیدا میکنند هیجانانگیز است. «کروکدیل» هم میتوانست به یکی از این داستانها تبدیل شود. اما نمیشود. چون سر چارلی بروکر بیشتر از اینکه با روایت یک داستان جذاب گرم باشد، مشغولِ پیدا کردن بهانههای جور واجوری برای توجیه کردن قتلهای متوالی میا است. در مقایسه میتوانم به اپیزود چهارم فصل سوم «ریک و مورتی» (Rick and Morty) و فیلم فرانسوی «شهیدان» (Martyrs) به عنوان نمونههای درستی از داستانهای سادیستی و خشونتبار اشاره کنم. در اولی کشت و کشتار ابرقهرمانان دنیا توسط ریک به مورتی میفهماند که دنیا به دو گروه قهرمانان و تبهکاران تقسیم نمیشود و با خراب کردن رویای بچگی او ثابت میکند که دنیا پیچیدهتر از چیزی است که مورتی فکر میکند. در این میان، سیر فروپاشی تراژیک تفکر کودکانهی مورتی از قهرمانان را دنبال میکنیم و همچنین درگیری تنشزای دوم این اپیزود به بررسی واقعیت داشتن عشق ریک به نوهاش مربوط میشود. پس میبینید که کشت و کشتاری که راه میافتد تمام ماجرا نیست، بلکه فقط حکم چارچوبی را دارد که درگیری درونی کاراکترها از طریق آن مورد بررسی قرار میگیرد. یا از طرف دیگر اگرچه «شهیدان» برخی از اکستریمترین و بیرحمترین سکانسهای فیلمهای اسلشر را دارد، اما در پایان منبع همهی خشونتی که روی سرتان خراب کرده را به یک بحران وجودی/فلسفی چسبانده و بهشان عمق میبخشد. جایی که آن یکی-دو جملهی رد و بدل شده در پایان فیلم، ترس بیشتری را نسبت به تمام خونهایی که تاکنون دیدهاید تولید میکند.
«کروکدیل» چیز بیشتری به جز سادیسیم مطلق ارائه نمیدهد. نمیدانم، بروکر میخواهد با این قسمت هشدار بدهد که خاطرات آدمها چیزهای حساسی هستند که افشای آنها به نتایج بدی منجر میشود یا شاید میخواهد بگوید نظارت بیش از اندازه روی افراد و جامعه به همان اندازه که جلوی جرم و جنایت را میگیرد، باعث ایجاد جرم و جنایت هم میشود. هر دو موضوعات جذاب و تاملبرانگیزی هستند که شخصا دوست دارم دوباره داستانی با محوریت آنها تماشا کنم، اما به شرطی که روی کاراکتری تمرکز کنیم که روانشناسیاش بیشتر از اینها قابلدرک باشد. میا خیلی بیش از اندازه شرور است. او برخلاف اکثر ضدقهرمانان «آینهی سیاه» از هیچگونه نکتهی مثبتی برای اینکه کمی با او همدلی کنیم بهره نمیبرد. منظورم این نیست که حتما بینندگان باید با کاراکتری همدلی کنند تا آن کاراکتر خوب از آب دربیاید. منظورم این است که رفتار آن کاراکتر نباید غیرقابلهضم باشد. حتی اگر با او موافق نیستیم و حتی اگر از رفتار او به ستوه آمدهایم و حتی اگر از قیافهاش بیزار هستیم، کماکان نویسنده باید دلیلی به بیننده برای دنبال کردن این کاراکتر بدهد. میا چنین کاراکتری نیست. او به عنوان کسی که از تصادف با یک دوچرخهسوار وحشت کرده و یک دهه بعد چهار نفر که شامل یک بچهی کوچک نیز میشود را به فجیحترین شکل ممکن میکشد مضحک و غیرقابلهضم است. دلیلی که نویسنده برای این کار مطرح میکند (ترس از افشای رازش) به اندازهای قوی نیست که چنین رفتاری را توجیه کند. بماند که داستان تلاشی هم نمیکند تا به درگیری روانی میا در رابطه با مخمصهای که در آن گیر کرده است را هم بپردازد.
داستان به جای اینکه به مطالعهی شخصیتی زن ترسناکی که برای مخفی کردن گذشتهاش، گذشتههای وحشتناک بیشتری برای خود درست میکند تبدیل شود، این ایده را در سطحیترین شکلش بیهدف رها کرده است. در نتیجه بعد از قتل باب و شایزه، تصمیم میا برای کشتن شوهر شایزه به حدی مضحک و خندهدار بود که هر لحظه منتظر بودم تا خود بروکر هم با تغییر لحن داستان از یک نوآور جدی، به یک پارودی به این نکته اشاره کند. رفتارِ میا آنقدر بهطرز بدی اغراقشده و غیرقابلدرک بود که با خودم گفتم به احتمال زیاد داستان با کشته شدن همهی آدمهای دنیا توسط میا یا اتفاق مسخرهای شبیه این به اتمام میرسد. به نظرم فکر میکنم شاید مشکل اصلی «کروکدیل» این است که لحن درستی برای داستانش انتخاب نکرده است. اگر بروکر متوجه میشد داستانی که دارد تعریف میکند چقدر بهطرز خشونتباری احمقانه است، احتمالا تا این حد آن را جدی نمیگرفت. در جریان تماشای «کروکدیل» یاد فیلم آرژانتینی «حکایتهای وحشیانه» (Wild Tales) افتادم. کمدی سیاهی که مثلا یکی از اپیزودهایش دربارهی درگیری مرگبار دو نفر سر سبقت گرفتن در جاده و شاخ و شانهکشیهای ادامهاش است. فیلم میداند که چقدر اغراقشده و دیوانه است، بنابراین با اضافه کردن کمی طنز به داستان، اتفاقاتش را قابلهضم میکند. به نظرم چارلی بروکر برای بهتر کردن «کروکدیل» دو راهحل داشته. یا اینکه میا را در این مدت کوتاه به شخصیت قابلدرکی تبدیل کند یا با تبدیل کردن داستانش از یک نوآر سفت و سخت، به یک کمدی سیاه کلهخراب، کاری کند تا رفتار کاراکترش قابلهضمتر شود.
در مقایسه با خود «آینهی سیاه» باید به اپیزود «خفهشو و برقص» اشاره کنم که حکم دنبالهی معنوی «خرس سفید» را داشت و ظاهرا بروکر قصد داشته تا «کروکدیل» را به نسخهی سوم این مجموعه از داستانهای نهیلیستیاش تبدیل کند. «خفهشو و برقص» هم قصهی تماما تاریکی دارد. همهچیز به بدترین شکل ممکن برای کاراکتر نوجوان داستان به سرانجام میرسد. اما تفاوتش با «کروکدیل» این است که آنجا کارهایی که کاراکتر اصلی برای جلوگیری از پخش شدن فیلمش توسط هکرها انجام میداد دلیل خوبی داشت و وقتی در پایان معلوم میشود که پسرک در هنگام ضبط شدن فیلمش در حال نگاه کردن به چه چیزهایی بوده حتی بیشتر از قبل با سراسیمگی دیوانهوارش برای اجرای دستورات هکرها ارتباط برقرار میکنیم. بماند که توئیست پایانی این اپیزود فقط توئیستی برای ضدحال زدن به تماشاگران نیست. این توئیست کاری میکند تا از زاویهی کاملا متفاوتی به داستان نگاه کنید. حالا که میدانیم گناه واقعی پسرک چیست، آیا بلایی که هکرها سرش میآورند حقش است؟ آیا همچنان میتوانیم برای رهاییاش از این مخمصه نگرانش باشیم؟ بماند که «خفهشو و برقص» قبل از هر چیز دیگری، داستان تعلیقآفرینی است. تماشای پسربچه در حال تلاش برای کنترل روانش و سرقت از بانک و سروکله زدن با قربانی دیگری که با او همراه شده و بعد کتککاری تا سر حد مرگ زیر نگاه آن پهباد به لحظات پرتنشی منجر میشود. «کروکدیل» این خصوصیات را کم دارد و اینها تمام چیزهایی هستند که یک اپیزود خوب را از یک بد جدا میکنند.
همهی اینها در حالی است که غافلگیری نهایی در رابطه با خوکچه هندی هم غیرقابلباور و احمقانه بود. اول اینکه با کمی جستجوی گوگلی متوجه میشوید که خوکچههای هندی قدرت دید قویای ندارند و حافظهی عضلانی دارند. یعنی صاحبشان یا دیگر چیزها را براساس تکرار و تمرین بسیار برای طولانیمدت به خاطر میسپارند. نکتهی بعدی این است که در طول داستان از نحوهی ساز و کار دستگاه خاطرهخوان به این نتیجه میرسیم که در قدم اول فرد باید بداند که دارد به چه چیزی فکر میکند و به ذهنش فشار بیاورد تا واقعهی بهخصوصی را به یاد بیاورد. تازه میبینیم که شایزه از چیزهایی مثل بو و صدا هم برای کمک کردن به روند خاطرهیابی سوژههایش استفاده میکند. در این میان میبینیم که خاطراتِ به یاد آورده شدهای که روی مانیتور دستگاه به نمایش در میآیند واضح نیستند. بنابراین شخصا نمیتوانم باور کنم که پلیس بتواند از روی ذهنِ خوکچه، هویت میا را کشف کند. قدم اول این است که باید به خوکچه بفهمانند که فلان لحظه از روز را به یاد بیاورد که شدنی نیست. فکر کنم پلیس خیلی راحت با چک کردن کامپیوتر شایزه میتوانست بفهمد که آخرین نفری که او به دیدنش رفته چه کسی بوده است و با دنبال کردن همین سرنخ به میا برسد. میا هم از آن قاتلهای بااعتمادبهنفس و آرامی به نظر نمیرسید که بتواند بدون مشکوک کردن پلیس به خودش، آنها را بپیچاند. پس فکر میکنم بروکر به جای اینکه داستان را بهطرز منطقی جلو ببرد، قصد داشته یک غافلگیر نهایی زورکی به ته داستانش اضافه کند و اینگونه است که خوکچه هندی وارد ماجرا میشود. «کروکودیل» روی هم رفته یکی از بدترین اپیزودهای سریال است. داستان اگرچه به عنوان یک نوآر ایسلندی جذاب و کنجکاویبرانگیز آغاز میشود، ولی به پردهی سوم غیرمنطقیای ختم میشود که در آن «آینهی سیاه» در عرض چند دقیقه مهمترین اصلهایی که آن را به چنین سریال موشکافانه و تاملبرانگیزی تبدیل کرده را دور میریزد و صرفا جهت شوکهکننده شدن، ادای شوکهکنندهبودن را در میآورد.