نگاهی به فیلم Edward Scissorhands
جایگاه سینمای فانتزی در عرصه هنر هفتم همواره جایگاهی رفیع بوده و همواره این سبک از فیلمها علاقهمندان بسیاری در سرتاسر جهان داشته اند. فیلمهایی قصه گو که عمدتا قصههایی بر مبنای کلیشههای مشخص فیلمنامه نویسی دارند و یا اقتباسی از کتابها و رمانهای فانتزی هستند. این سبک از سینما همیشه مشخصهها و ویژگیهایی در خود دارد که آن را از نمونههای رئال سینما جدا ساخته و در این شاخه قرار میدهد. نکاتی مثل فضاسازی پریانی و یا گوتیک، استفاده زیاد از جلوههای ویژه و نوع فیلمبرداری همه و همه عواملی مهم در ساخت یک اثر فانتزی هستند. یکی از انتقادات مهم نسبت به این آثار کم توجهی کارگردانان به محتوای فیلم و در نتیجه تبدیل شدن فیلم به اثری پر زرق و برق ولی بی محتوا است. انتقادی که البته درست است و با نگاهی کلی به آثار این ژانر میتوان این موضوع را به طور قطعی مشاهده کرد. اما از آنجایی که سینما علم صفر و یک نیست و هنر است، باز هم کارگردانانی پیدا میشوند که با تغییر این رویه فیلمهایی ماندگار و زیبا در ژانر فانتزی میسازند که اکثر مخاطبان سینما را به سمت اثر خود جذب میکنند. امروز به سراغ یکی از همین کارگردانان میرویم و نگاهی خواهیم داشت به یکی از زیباترین آثار او.
تیم برتون در سال ۱۹۵۸ در کالیفرنیا چشم به جهان گشود. از کودکی علاقه زیادی به سینما و خصوصا فیلمهای علمی و تخیلی داشت. پس از پایان دوره دبیرستان به موسسه هنرهای کالیفرنیا رفت و مشغول یادگیری انیمشین شد. پس از آن به استودیوی والت دیزنی پیوست و کار خود را به عنوان طراح و انیمیشن ساز در این استودیو آغاز کرد و در چندین پروژه همکاری داشت. پس از ساخت چندین فیلم کوتاه در سال ۱۹۸۵ فیلم ماجراجویی بزرگ پی وی را جلوی دوربین برد که باعث معروفیتش شد. پس از ساخت یکی دو فیلم دیگر، پروژه “بتمن”به او پیشنهاد شد و برتون هم تصمیم گرفت این بار فیلمی با اقتباس از کتابهای کمیک بتمن، شخصیت محبوب شنل پوش دنیای کمیک را جلوی دوربین ببرد. بتمن با وجود مشکلات فراوان در ساخت به اثری سود آور تبدیل شد به طوری که جایگاه برتون به عنوان شخصی که فیلمهایش از لحاظ تجاری در گیشهها توفیق کسب خواهند کرد محکم شد. بعد از ساخت این فیلم بود که برتون به سراغ ساخت یکی از بهترین و متفاوتترین آثار کارنامه کاری خود رفت، یعنی فیلم ادوارد دست قیچی. فیلم با معرفی شخصیت پگی به مخاطب آغاز میشود. او فروشنده و به نوعی بازاریاب شرکت فروش لوازم آرایشی و بهداشتی است و سعی میکند تا محصولات شرکت را به ساکنین شهرک محل زندگیاش بفروشد. در یکی از روزها و پس از اینکه از سعی و تلاش بیهوده کلافه میشود توجهش به سمت قصری در گوشه شهر جلب میشود و پس از ورود به آن با موجودی عجیب که به جای دستانش قیچی دارد ملاقات میکند. پگی متوجه میشود این موجود ادوارد نام دارد و توسط مخترعی آفریده شده ولی قبل از اتمام دستهایش مخترع میمیرد. پگی ادوارد را به خانه میآورد و همین موضوع زمینه ساز اتفاقات بعدی فیلم است.
فیلم با سکانسی آغاز میشود که در آن مادربزرگی برای نوهاش قصهای میگوید تا او به خواب برود. پس از شروع فیلم تیم برتون با اقدامی زیرکانه در طی چند دقیقه ما را به طور کامل با جغرافیای شهر و انسانهای ساکن آن آشنا میکند. در طی این چند دقیقه ما با پگی همراه میشویم و او به خانه همسایهها سر میزند تا لوازم آرایشی و بهداشتی خود را به آنها بفروشد. همین موضوع بهانهای میشود که با خصوصیات مهم و بارز اخلاقی هر کدام از همسایهها آشنا شویم. مثلا میفهمیم جویسی زنی هوسباز است که وقتی چشمش به مردها میافتد کنترل خود را از دست میدهد. پس از آشنایی کلی با محیط و شخصیتها حال نوبت به معرفی پروتاگونیست فیلم میرسد. قبل از دیدن خود این شخصیت با دیدن محل زندگی او که قصری با معماری گوتیک وار است بیننده انتظار دیدن شخصی با هیبت جادوگرها را دارد که البته انتظار بی راهی هم نیست. پگی وارد قصر میشود و ادوارد را میبیند. ادوارد شخصی شبیه به انسان است که صورتی سفید و رنگ پریده دارد. لباسهایش سیاه و از جنس چرم هستند و موهایش به شکلی عجیب آرایش شدهاند. مهمتر از همه او به جای دستانش و انگشتانش تعداد زیادی قیچی دارد (کمی شبیه به ولوورین است!). مشخص است که مدتها زندگی تنها در قصر و دور بودن از مردم او را به نوعی ترسو کرده و بر خلاف ظاهر هراسناکش از مردم میترسد. پگی بر اثر دلسوزی او را به خانه میآورد با این امید که بتواند شانسی برای زندگی عادی به ادوارد بدهد. و اینجاست که تیم برتون خلاف جهت آب بقیه فیلمهای این سبک شنا میکند. او کاری میکند که مخاطب مشخصا در پایان فیلم به این نتیجه برسد که ادوارد با وجود صافی قلبش اما مثل بقیه نیست و محکوم به زندگی در تنهایی و دور از همه است. برتون در ادوارد دست قیچی به موضوعات زیادی میپردازد ولی از این شاخه به آن شاخه نمیپرد و همه مفاهیم را به موازات هم جلو میبرد. درون مایه فیلم مفاهیمی چون عشق، مظلومیت، بیگناهی و از همه مهمتر عواطف انسانی است. ادوارد با اینکه بین مردم نبوده و اساسا انسان نیست (مخلوقی است به دست شخصی به نام مخترع یا پدر که ناخودآگاه بیننده را به یاد پدر ژپتو خالق پینوکیو میاندازد) اما به خوبی عواطف انسانی را درک میکند. در بدو ورود به خانه پگی او به دختر خانواده یعنی کیم دل میبندد و عاشق او میشود. از طرفی دوست پسر کیم نقش کلیشهای شخصیت شرور و بازدارنده را بر عهده دارد. تمام این “کلیشهها” به شکلی صحیح کنار هم قرار گرفته شدهاند و با پرداختی درست و استادانه باعث دوری “کلیت” اثر از “کلیشهای” شدن میشوند. در ادامه کلیشهها میتوانیم به سیر زمین خوردن ادوارد اشاره کنیم. شخصیتی که پایین قرار دارد، سپس به محبوبیت و مقبولیت دست پیدا میکند و دوباره در اثر سوتفاهمهایی که پیش میآید به زمین میخورد. چاد پرکینز مدرس فیلمنامه نویسی اعتقاد دارد همه ایدهها نباید نو باشد. میتوان با کنار هم گذاشتن کلیشهها و سوار کردن درست آنها بر هم نیز فیلمنامهای تولید کرد که شاهکار باشد. شاهکاری که البته قصه گو است و این موضوع در سینمای تجربی جایی ندارد. در ادوارد دست قیچی هم اوضاع از همین قرار است. به طوری که اگر قیچی بودن دستهای ادوارد از فیلم حذف شود با سیر اتفاقاتی رو به ور هستیم که هزاران بار در آثار دیگر تکرار شدهاند ولی با این وجود باز هم در نظر مخاطب تازه و جدید است دلیل آن هم پرداخت درست و استادانه تیم برتون است.
یکی از نقاط قوت همیشگی تیم برتون در آثارش توانایی او در ایجاد همذات پنداری بیننده با شخصیتهای اصلی فیلمهایش است. به عنوان مثال در فیلم اد وود، مطمئنا هر بینندهای با دیدن اد وود که چگونه با عشق و علاقه دیالوگهای فیلمش را تکرار میکند، با وجود فاجعه بودن آنها، با تمام وجود با اد وود همذات پنداری میکند و او را دوست دارد. در اینجا هم اوضاع به همین منوال است (بازی بی نظیر جانی دپ در هر دو فیلم نیز نقشی تاثیرگذار در این امر ایفا میکند). مخاطب با گذشت هر دقیقه فیلم آرام آرام بیشتر دل به ادوارد میبندد و به سمت او میآید. مظلومیت و مصونیت او از گناه باعث میشود بیننده عاشق ادوارد شود و دعا کند که فیلم پایان خوشی داشته باشد. اما باز هم تیم برتون استادانه ضربه آخر را میزند و پایان فیلم را با یک شبه تراژدی میبندد. شخصیت ادوارد بسیار خوب پرداخته میشود و مخاطب انواع گوناگونی از واکنشهای او را در طول فیلم شاهد است. ادوارد مجموعهای از خوبیها و مهربانیهاست که البته در برخی صحنهها حماقت میکند. او شخصی است که به خاطر عشقش فداکاری میکند و بر خلاف میل باطنیاش دست به کاری میزند که میداند خطاست. حتی پس از لو رفتن ماجرا باز هم همه چیز را گردن میگیرد و همین موضوع باعث علاقه متقابل کیم به او میشود. در ادوارد دست قیچی تیم برتون ادوارد را شخصیتی ناقص از لحاظ فیزیکی نشان میدهد. ادوارد از نعمت داشتن دست محروم است در نتیجه از بسیاری از فعالیتها محروم است. یکی از نکاتی که برتون به آن میپردازد این است که ادوارد به خاطر این نقص از نعمت “محبت کردن”محروم است. او نمیتواند عشق خود را در آغوش بگیرد و ناخودآگاه به او آسیب میزند و حتی زمانی که نیت خیر دارد نیز باعث آسیب زدن به اطرافیانش میشود. درست مثل یک خارپشت. با وجود اینکه قلبی پاک دارد و از صمیم قلب دوست دارد به دیگران کمک کند اما به آنها آسیب میزند. همچنان که به خودش آسیب میزند و صورتش پر از زخمهایی است که با قیچیهایش به خودش وارد کرده است. در مقابل این دستهای قیچی وار به او اجازه انجام کارهای خلاقانه میدهد. اما تیم برتون با نگاهی سیاه حتی این نکته مثبت را نیز برای خود ادوارد منفی نشان میدهد. به این شکل که ادوارد میتواند با توانایی خاص خود هر چیزی را اعم از گل و گیاه، موی سر و حتی موی حیوانات را آرایش کند. در نتیجه همسایهها از این توانایی او سو استفاده میکنند و پس از این که کارشان تمام شد با اولین خطای ناخواسته او، مقابلش میایستند و او را از خود طرد میکنند. این سواستفاده از نقص شخصیت اصلی، بعدها در اثری جدیتری مانند ممنتو اثر نولان به شکلی دیگر به تصویر کشیده شد که اینبار نقص شخصیت، حافظه او بود و اطرافیانش از این موضوع به نفع خود سو استفاده میکردند. بارزترین این رفتارها در ادوارد دست قیچی شخصیت جویسی است که ادعا میکند ادوارد قصد داشته به او تجاوز کند در صورتی که مخاطب میداند قضیه دقیقا عکس این بوده است. پایان بندی فیلم برای یک اثر فانتزی پایان بندی غمانگیزی است. هر چند میتوانست تراژیک تر باشد اما برتون پایانی میانه را انتخاب میکند که نه خوش باشد و نه اشک مخاطبش را در بیاورد. به طور کلی تیم برتون در نوشتن فیلمنامه کمی “تارانتیونی” و “پالپ فیکشنی” عمل میکند. به این شکل که اجازه میدهد مخاطب حدس بزند چه اتفاقی میافتد و سپس آن را تغییر میدهد. مثلا مخاطبی که به کلیشههای رایج فیلمها آشنا است حدس میزند در انتها شخصیت مادربزرگ که متوجه میشویم همان کیم است پس از سالها بخاطر بازگو کردن قصه متحول شده و به ملاقات ادوارد برود اما تیم برتون آگاهانه قلم بر روی این پایان بندی میکشد تا همچنان خاص بودن فیلمش و تلاش برای خوش نشدن پایان اثرش به شکل کلیشه وار، حفظ شود.
همانطور که در ابتدای مقاله خدمتتان عرض شد از نکات مهم در ساخت یک اثر فانتزی فضاسازی آن است. از این نظر تیم برتون کاملا حرفهای عمل میکند و موفق میشود فضای فیلم را دقیقا به شکلی که باید باشد در بیاورد. میزانسن فیلم بسیار مناسب است. از معماری قصر گوتیک وار ادوارد گرفته تا خود شهر و داخل خانهها همه دقیقا نمادی از درون شخصیتهای داستان هستند و با دقت زیادی شکل گرفتهاند. بهترین سکانس برای نشان دادن فضاسازی عالی فیلم سکانسی است که در آن برای اولین بار ادوارد با قیچیهای خود مشغول تراشیدن مجسمهای یخی است و در اثر آن یخهای جدا شده در هوا پخش میشوند و مانند برف پایین میآیند. کیم که این صحنه را میبیند از خود بیخود میشود و مشغول رقصیدن زیر گلولههای یخ مانند میشود. مشاهده این سکانس و توجه به موسیقی، فیلمبرداری و بازی بازیگران در اینجا ما را به این نتیجه میرساند که برتون در ساخت اینگونه سکانسهای با شکوه تبحر خاصی دارد. از سوی دیگر بازی بی نظیر جانی دپ با گریم وحشتناک سنگینش (که البته به آن عادت دارد!) از نقاط قوت اصلی فیلم حساب میشود. دپ توانسته به شکلی بسیار هنرمندانه کارکتر ادوارد را در بیاورد و پرترهای کامل از فردی با قلب مهربان که حماقت و سادگی قاطی شخصیتش دارد را به نمایش بگذارد. این فیلم اولین همکاری تیم برتون و جانی دپ بود که بعدها بارها و بارها در فیلمهای بسیاری تکرار شد. وینونا رایدر نیز در نقش مقابل او اجرایی قابل قبول دارد که بعضا در صحنههای احساسی بسیار خوب عمل میکند.
ادوارد دست قیچی نه فیلمی برای کودکان است و نه یک فیلم فانتزی صرفا سرگرم کننده. حرف دارد محتوا دارد جهان بینی دارد و سعی میکند با یک پوشش پر زرق و برق مخاطبانی از طیفهای گوناگون را برای خود دست و پا کند. همان کاری که تیم برتون خوب بلد است.