در این مقاله پروسهی تغییر و تحول طراحی لباس سانسا استارک در طول سریال «بازی تاج و تخت» (Game of Thrones) را بررسی میکنیم.
«بازی تاج و تخت» همینطوری شانسی به یکی از بهترین سریالهای تاریخ تلویزیون تبدیل نشده، بلکه موفقیت سریال در جذب عموم مردم و روشنفکران به این دلیل است که هیچچیزی در مراحل ساخت سرسری گرفته نمیشود. درست همانگونه که داستانگویی پیچیدهی سریال کاراکترها را به مکانهای دورازانتظاری میبرد، فیلمبرداری ما را مثل نبرد حرامزادهها در عمق خشونت جنگ قرار میدهد و موسیقی با ملودی هولناکی خبر از خیزش شعلههای سبز میدهد، چنین حجمی از وسواس و جزییاتنگری دربارهی طراحی لباس شخصیتهای مختلف سریال هم صدق میکند. در این مطلب میخواهیم به بخش دیگری از «بازی تاج و تخت» بپردازیم: بررسی تحول طراحی لباس براساس فراز و فرودهای داستان. و برای این کار سانسا استارک را انتخاب کردهایم که خب، یکی از جذابترین و دیدنیترین قوسهای شخصیتی سریال را دارد.
از یکی از اولین سکانسهای سریال شروع میکنیم. در این تصویر میبینیم که برخلاف رنگهای خاکستری و سفید معرفِ خاندان استارک، خانوادهی ند استارک معمولا لباسهای تاریک، آبی کمرنگِ مایل به خاکستری و قهوهای به تن میکنند که خیلی به حالوهوا و محیط مناطق زمستانی شمالی نزدیک است. اما چنین چیزی دربارهی سانسا استارک کمتر صدق میکند. در تصویر بالا میبینیم که او در بین اعضای خانوادهاش در روشنترین رنگ به چشم میخورد. چون از همان اولین صحنهای که با سانسا آشنا میشویم، میفهمیم که او به عنوان یک بانو بزرگ شده و تمام ظرافتهای زنانگیاش را حفظ کرده است و برخلاف آریا، به خیاطی و سوزنکاری علاقه دارد. او آنقدر در این کار خوب است که به عنوان خیاط کاربلدی شناخته میشود و خودش تمام چیزهایی را که میپوشد میدوزد. سانسا همچنین خودش را همان پرنسس گرفتار در بلندترین برج بلند قلعه میداند و عاشق داستانهای عاشقانه و ماجراجویی با پرنسهای خوشتیپ، شوالیههای باشرافت و کلیشههای قصههای پریانی است که وستروس با آنها بیگانه است. سانسا باور دارد که دنیای آنسوی دیوارهای وینترفل و آنسوی زمینهای یخزدهی شمال، پر از ماجراهای رویایی و لذتبخش است که باید هرچه زودتر آنها را تجربه کند. از آنجایی که خصوصیات شخصیتی سانسا در تضاد مطلق با دیگر اعضای خانوادهاش قرار دارد، در این تصویر نیز او از لحاظ بصری جدا از بقیه قرار میگیرد. در حالی که والدین، برادران و خواهرش خودشان را در رداها و لباسهای تاریکتر و شمالیتر پوشاندهاند، او تنها کسی است که ردای آبی کمرنگ به تن دارد.
در این تصویر همچنین میتوانیم مدل موی خاص شمالی را هم ببینم که شامل دو دسته موی بافتهشده است که در هم گره خوردهاند.
در یکی دیگر از سکانسهای اپیزود اول سریال میبینم که سرسی در اشاره به لباس سانسا میگوید:«…و لباست، خودت درستش کردی؟ عجب استعدادی. باید یه دونه هم واسه من بدوزی». طراح لباس «بازی تاج و تخت» گفته بود که گرههای دور یقهی لباسهای سانسا و آریا قرار بود نشان دهندهی دوران کودکی و خوشگذرانی باشد و ظاهری بازیگوشانه به آنها بدهد. همچنین زنان استارکی (کتلین، سانسا و آریا) در شرایط ویژه، دستمال گردنهایی گلدوزیشده به گردن میبندند. دیگر زنان شمالی از خاندانهای درجه پایینتر هم چنین دستمال گردنهایی دارند، اما هیچکدام به اندازهی زنان استارکی اینقدر پرجزییات و پیچیده نیست. این در حالی است که لباس سانسا بیشتر از هرکس دیگری شامل گلدوزیهای بسیار زیبایی از برگ و بلوط بر روی شانههایش است که در لباس آریا دیده نمیشود. این علاوهبر اینکه نشان میدهد سانسا واقعا استعداد فوقالعادهای در طراحی و دوخت لباسهایش دارد، بلکه به این معنی هم است که اگر آریا به زور اینجور لباسهای زنانه را تحمل میکند، سانسا واقعا از این کار لذت میبرده است.
اما از اپیزود دوم به بعد است که تغییرات غیرعلنی روانشناسی سانسا در لباسهایش نیز پدیدار میشوند. سانسا همراه با خانوادهی سلطنتی و خانوادهی خودش به ریورلندز میرسند. جدایی او از شمال اگرچه از نگاه سانسا به معنی دوری از دیوارهای تاریک وینترفل و قدم گذاشتن به دنیای رنگارنگ بیرون است، اما در واقع او به آرامی دارد از آن کودک رویاپرداز فاصله میگیرد و با دنیای وحشی بیرون روبهرو میشود. در این اپیزود سانسا به پوشیدن لباس آبیاش با آن گرههای بازیگوشانه و مدل موهای شمالی ادامه میدهد، اما حالا یک گردنبند سنجاقک هم در گردنش دیده میشود. سانسا یکی از کاراکترهایی است که لباسهایش همواره در حال نمایش حیواناتی هستند که استعارهای از دگردیسی و تغییر هستند. لباسهایی که نمایشدهندهی سفر طاقتفرسای او در مسیر دگردیسی هستند. مهمتر اینکه این دگردیسی چندان بدی نیست، بلکه از همان ابتدا به ما خبر میدهد که او در حال تبدیل شدن به زنی بزرگتر از چیزی است که در حال حاضر به نمایش میگذارد.
در اپیزود سوم سانسا در هنگام ورود به پایتخت، شبیه یک بانوی شمالی به نظر میرسد، اما در اپیزود بعد میبینیم که او به آرامی شروع به تقلید از استایل پوشش بانوان دربار کرده است و اولین چیزی که اضافه شده، شالی است که به دور بازوانش انداخته است.
در اپیزود پنجم سریال، در سکانس مسابقهای که برای دست جدید پادشاه برگزار شده، سانسا لباس یاسی رنگی که دور یقهاش با گلدوزیهای رُز تزیین شده به تن دارد که نشاندهندهی طبیعت معصوم و لطیف این دختر است. این در حالی است که میتوان برگهای سبز و شاخههای طلایی بلندی را که از شانههایش شروع میشوند و تا روی دامنش ادامه دارند هم دید که در نهایت به یک گلدوزی دایروولف ختم میشوند. سانسا این لباس را برای رویدادهای مهم بیرون از قلعهی سرخ و ملاقات با ملکه به تن میکند. اگرچه این لباس خیلی با لباس کیمونو شکلِ سرسی تفاوت دارد، اما کاملا مشخص است که این لباس از نگاه سانسا همان چیزی است که زنان جنوبی میپوشند. همچنین مدل موی سانسا هنوز شبیه به مدل موی آریا از اپیزودهای قبلی باقی مانده. که یعنی او هنوز به مدل موی شمالی وفادار است و البته کماکان از گردنبند سنجاقکش استفاده میکند.
در جایی از اپیزود ششم، جافری پس از دیدار با سانسا در اتاق شخصیاش، یکی از رویاهای سانسا را به او میگوید: «تو یه روزی ملکه میشی. برای همین باید شبیه به یه ملکه به نظر برسی». اگرچه در این صحنه سانسا هنوز لباس آبی کمرنگ شمالیاش را به تن دارد، اما اینجا برای اولینبار است که میبینیم مدل موی او به شکل یک بانوی واقعی جنوبی تغییر کرده است. همان مدل مویی که بهطور مدام توسط سرسی استفاده میشود. در این نقطه از داستان، سرسی همان کسی است که سانسا با تمام وجود دوست دارد به کسی مثل او تبدیل شود. در همین صحنه است که گردنبند سنجاقک سانسا با گردنبند شیر لنیسترها تغییر میکند. هدیهای از سوی جافری عزیزتر از جان که درست شبیه همانی است که مادرش به گردن دارد. حتی از نگاه جافری هم سرسی معنای واقعی یک ملکه است. بنابراین، برای شبیه شدن به یک ملکه، باید شبیه به سرسی شد. در همین صحنه، نمادپردازی دگردیسی سانسا با استفاده از انگشتر پروانهی بزرگی که در دست راستش دیده میشود، ادامه پیدا میکند. در نهایت، اپیزود ششم آخرین باری است که سانسا در لباسهای کودکانه دیده میشود. پس از زندانی شدن پدرش، او هم باید خیلی زود بزرگ شود.
صحنهی اعدام ند استارک. سانسا از جافری میخواهد که از جان پدرش بگذرد: «اگه عالیجناب مشکلی نداشته باشن، ازتون خواهش میکنم که پدرم، لرد ادارد استارک که دست پادشاه بود رو ببخشید». بهشخصه این صحنه را به عنوان لحظهی آغاز تبدیل شدن سانسا به یکی از بازیگران بازی تاج و تخت میبینم. چون او را میبینیم که خواسته یا ناخواسته، کاملا شبیه به سرسی لباس پوشیده است. او از این طریق میخواهد خودش را به پادشاه جافری و ملکه وفادار نشان دهد و پدرش را نجات دهد. نکته جالب ماجرا این است که سانسا قبل از این اتفاق، در طول فصل اول با تمام وجود میخواست به ملکه شبیه شود، اما این موضوع در این صحنه فرق میکند. او حالا میخواهد جافری و ملکه را خوشحال کند، نه خودش را.
در اپیزود دهم فصل اول هستیم. مرگ پدرش و فرار آریا، سانسا را به تنها استارک باقی مانده در قدمگاه پادشاه تبدیل کرده است. او تنها است و تیغ مرگ بر گلویش قرار گرفته. او حالا باید با استفاده از هوش و زیرکی خودش زنده بماند. برای اولین قدم سانسا تصمیم میگیرد تا لباس کیمونو شکل صورتی رنگی با کمربند فلزی طلایی رنگی را به تن کند. چیزی که کاملا مشابه استایل پوشش ملکه سرسی است. اکنون تاثیر و حضور پرقدرت لنیسترها، سانسا را به رنگ خودشان درآورده است. او میداند اگر از این طریق به یکی از آنها تبدیل شود، میتواند تا زمانی که برادرش او را پس از جنگ آزاد کند، زنده نگه دارد. این در حالی است که سانسا تصمیم جافری برای گردن زدنِ ند استارک را نهایت خیانت میداند. از همین رو، دیگر گردنبند هدیهاش را به گردن ندارد و آن را با سنجاقک عوض کرده است. مرحلهی بعدی دگردیسی سانسا به عنوان گروگان لنیسترها زمانی است که او رسما به نامزدی پادشاه درمیآید. جافری به او میگوید: «بهت میگم میخوام چی کار کنم. میخوام بهت یه هدیه بدم. بعد از اینکه ارتشم رو راه انداختم و برادر خیانتکارت رو کشتن، سر اون رو هم بهت میدهم». سانسا جواب میدهد: «یا شاید هم اون سر تو رو بهم بده». این نشان میدهد سانسا اگرچه از طریق پوشش قصد قاطیشدن با لنیسترها را دارد، اما نمیتواند خودش را در مقابل توهینهایی که بهش میشود کنترل کند و چنین حرفهایی استتراش را خراب میکند.
در اپیزود اول فصل دوم، سانسا به بازی کردن نقشاش به عنوان ملکهی آینده ادامه میدهد و حالا به جز پوشش، قابلیتهای زبانیاش را هم برای تبدیل شدن به یک بازیگر واقعی نشان میدهد. مثلا در این اپیزود میبینیم که سانسا، نظر جافری را سر کشتن سِر دانتوس از خاندان هالند عوض میکند. سانسا: «تو نمیتونی چنین کاری بکنی!». جافری: «چی گفتی؟». سانسا: «منظورم اینه که شگون نداره کسی رو تو روز نامگذاریات بکشی». جافری: «این دیگه چه جور خرافاتیه!». تازی: «دختره راست میگه. سالی که نکوست از بهارش پیداست». یا مثلا در اپیزود سوم فصل دوم از زبان سانسا میشنویم: «من دارم برای تموم شدن جنگ لحظهشماری میکنم تا هرچه زودتر در محضر خدایان عشقمو به پادشاه تقدیم کنم». این درحالی است که وقتی سانسا در رویدادهای عمومی حضور ندارد، همان لباس آبی کمرنگ شمالیاش را میپوشد.
در اپیزود چهارم فصل دوم، جافری دستور کتک زدن سانسا را میدهد: «به صورتش کاری نداشته باش، میخوام خوشگل بمونه». ماجرا از این قرار است که پیروزی دیگری از سوی راب استارک علیه ارتش لنیسترها باعث میشود تا سانسا برای مجازات به جای جرایم برادرش به تالار تخت آهنین آورده شود. اگر او به اندازهی کافی وقت داشت، لباس صورتی «لنیستر»وارش را میپوشید تا در نگاه پادشاه دوستداشتنیتر به نظر برسد. در این صحنه میبینیم که لباس آبی کمرنگ او دارای یک گلدوزی سنجاقک بر روی شانهی چپ و ران راستش است. نمادپردازی دگردیسی سانسا فقط به جواهراتش خلاصه نمیشود، بلکه حالا در لباسهایی که برای خودش درست میکند هم دیده میشود. اینگونه نماد سنجاقک بیدفاع از یک گردنبند فراتر رفته است و این نشان میدهد که سانسا برخلاف چیزی که نشان میدهد، بیشتر از همیشه احساس ناامنی میکند.
در همین اپیزود تنها کسی که برای نجات سانسا از شکنجههای جافری سر میرسد، تیریون است. میپرسد: «راستشو بگو، میخوای این نامزدی تموم بشه؟». سانسا جواب میدهد: «من به پادشاه جافری، تنها عشق واقعیام وفادار هستم». تیریون: «بانو استارک. شما ممکنه بیشتر از ما زنده بمونین». سانسا به خاطر تهدیدات جافری و حملات میرن ترنت به گریه و لرزیدن افتاده است، اما تیریون که شاید باهوشترین فرد قدمگاه پادشاه باشد، متوجه میشود که این دختر شمالی دارد تمام سعیاش را میکند تا خودش را زنده نگه دارد. اگر جای سانسا و آریا عوض میشد، شاید هیچکدامشان در موقعیت دیگری شانسی برای موفقیت نداشتند. سانسا اگرچه در بازی تاج و تخت هنوز بازیچهی دست مهرههای قویتر است، اما میداند چگونه باید عمل کند، حرف بزند و خودش را آرایش کند که کسی متوجه حضورش نشود. در همین زمینه باید به دیالوگی در فصل ششم اشاره کنم. جایی که بانو مورمونت فسقلی میپرسد: «بانو استارک یه بولتونه. یا یه لنیستر؟ من گزارشهای متناقضی شنیدم». سانسا: «من هرکاری که برای زنده بودن لازم بود رو انجام دادم، بانوی من. اما من یه استارکم و همیشه یه استارک خواهم ماند».
اپیزود ششم فصل دوم شامل صحنهی مهمی در زمینهی همراهی سانسا در بازی بزرگان میشود. از آنجایی که میرسلا راهی دورن میشود، سرسی تنها دخترش را هم از دست میدهد. بنابراین این فرصت خوبی برای سانسا است که با بازی کردن درست نقشش و پوشیدن ملکهوارترین پوشش و جنوبیترین مدل مو و آرایش، خودش را هرچه بیشتر در نگاه سرسی عزیز کند. در این تصویر میبینم که او کاملا در این کار موفق بوده و واقعا در مقام جانشین سرسی عالی به نظر میرسد.
در اپیزود هفتم فصل دوم هستیم. در کتاب «نبرد پادشاهان» دربارهی وضعیتی که سانسا در آن به سر میبرد میخوانیم: «زمانی او پرنس جافری را با تمام وجودش دوست داشت و مادرش، ملکه را تحسین میکرد و به او اعتماد داشت. اما آنها عشق و اعتماد او را با سر پدرش جواب داده بودند. سانسا هرگز دوباره چنین اشتباهی را تکرار نمیکرد». سانسا شاید در گردهماییها در ظاهر جانشین ملکه عالی باشد، اما او هر وقت در راهروهای قلعهی سرخ تنها میشود، به پوشیدن همان لباس شمالی برمیگردد و مدل مویش را به چیزی که در فصل اول دیده بودیم تغییر میدهد. سازندگان از این طریق نشان میدهند که او برخلاف روزهای آغازین حضورش در قدمگاه پادشاه که به دنبال تقلید از نوع پوشش جنوبی بود، دیگر در آنها احساس راحتی نمیکند. انگار پوشیدن لباسهای شمالی، دلتنگیاش را آرام میکند. گردنبند سنجاقک اما در همهحال به گردنش است تا نشان دهد او در همهحال همان حشره کوچولوی ضعیف است.
سانسا در یکی از همان تلاشهایش برای جلب رضایت لنیسترها از سرسی میپرسد: «اما مگه من نباید پادشاه را دوست داشته باشم، علیا حضرت؟». سرسی پسرش را بهتر میشناسد: «میتونی تلاش کنی، کبوتر کوچولو؟». یکی دیگر از لباسهایی که سانسا در فصل دوم میپوشد، لباس بلندی به رنگ آبی کمرنگ با زرکاریهای طلایی در جلوی آن است. تصمیم سانسا برای پوشیدن آبی به طور تصویری یادآوری میکند که او میخواهد به خانه برگردد. در حالی که این رنگ در ابتدا به معنای علاقهاش به ترک کردن خانه بود. به این صورت سازندگان معنای یک نماد را در طول داستان تغییر میدهند. بهطوری که حالا کمرنگ بودن آبی نیز به معنای عدم وجود شمال و باقی ماندن فقط خاطرهی دوردستی از آن است. چون این لباس، رنگهای زمستانیتر و تاریکتری را که معمولا در کنارش میآید کم دارد. نمادپردازی سانسا به عنوان موجودی بالدار در طول قوس شخصیتی او هم حضور پررنگی دارد. ما بارها میبینیم که سرسی و تازی او را «پرنده کوچولو» یا «کبوتر کوچولو» صدا میکنند که هر دو اشارههای زبانی به پرندگانی در قفس هستند که میخواهد آزاد باشند.
در اپیزود نهم فصل دوم هستیم که مصادف با حملهی قریب الوقوع استنیس به قدمگاه پادشاه است. از آنجایی که سانسا حسابی از شکنجههای فیزیکی و روانی جافری عاصی شده، او باور دارد که شاید استنیس در قالب نجاتدهندهی غیرمنتظرهاش جنگ را پیروز شود و کنترل قدمگاه پادشاه را به دست بگیرد. از همین رو، سانسا برای آماده شدن برای رویارویی با استنیس تصمیم میگیرد به شکل متفاوتی نسبت به سرسی لنیستر آرایش کند تا در صورت دیدار با استنیس، هویت و وفاداری واقعیاش قابلتشخیصتر باشد. به همین دلیل او تصمیم میگیرد تا آنجا که میتواند از سبک پوشش سرسی و قدمگاه پادشاه فاصله بگیرد. در نتیجه او لباسی را انتخاب میکند که دارای یقهی هفتشکل بزرگی است. این همان نوع پوششی است که مادرش استفاده میکند. این درحالی است که الگوی پارچه هم با لباس خاکستری/سبز مادرش یکسان است. تنها تفاوت آنها این است که پارچهی لباس سانسا بنفش است. انتخاب درستی از سوی سانسا. چون بنفش جایی بین قرمز (رنگ لنیسترها) و آبی (رنگ استارکها) قرار دارد و این باعث میشود تا کسی چندان به تغییر شدید پوشش او شک نکند. این وسط، قابل ذکر است که سانسا با تقلید از مادرش نشان میدهد که باور دارد بزرگ شده و میتواند بخشی از بازی بزرگ باشد. اما با توجه به ادامهی داستان میدانیم که این فقط یک باور ذهنی است که از طریق لباسش تصویری شده و حالاحالاها وقت میبرد تا این باور به حقیقت تبدیل شود.
اپیزود دهم فصل دوم آخرین باری است که سانسا را در حال تقلید کردن مدل موی سرسی میبینیم. این همچنین آخرین باری است که او کمربند فلزیای شبیه به همانی را که سرسی دارد استفاده میکند. از آنجایی که نامزدی او با جافری به خاطر پیدا شدن سروکلهی مارجری به پایان رسیده، سانسا دیگر نیازی به بازی کردن در نقش ملکهی آینده و همسر مطیع پادشاه را ندارد. دوباره به گردنبند سنجاقک او دقت کنید که نشان دهندهی مرحلهی بعدی دگردیسی سانسا است.
در اپیزود اول فصل سوم، سانسا دوباره با لیتلفینگر دیدار میکند. لیتلفینگر: «مادرت برای من مثل یه خواهر بود. به خاطر اون هم شده بهت کمک میکنم که بری خونه». سانسا: «حالا قدمگاه پادشاه خونهی منه». لیتلفینگر: «به اطرافت نگاه کن. همهی ما دروغگویم و تکتکمون تو دروغگویی از تو بهتریم». در آغاز فصل سوم، یک گردنبند جدید پروانه جای قبلی را میگیرد و اینگونه تم تحول سانسا با همراهی او و لیتلفینگر برای تبدیل شدن به بازیگر زیرک و دروغگوی قابلباوری در بازی تاج و تخت ادامه پیدا میکند.
سانسا بعد از کنار گذاشتن کمربند فلزی سرسی، شروع به استفاده از دو سنجاقِ سنجاقکی بر روی لباسش میکند. از آنجایی که سانسا درحال نزدیک شدن به خاندان تایرل است و با توجه به قول نامزدی او و لوراس، سانسا کمکم دارد خودش را به عنوان یک مهره مهم پیدا میکند. این در حالی است که او به پوشیدن لباسی شبیه به مادرش ادامه میدهد، اما رنگ آن را بنفش نگه میدارد. بنفش رنگ «امنی» است و به معنای عدم همپیمانی با هیچکس و هیچ خاندانی در قدمگاه پادشاه است. مشکل این است که این رنگ باعث میشود دیگران هم او را به عنوان مهرهی آزادی برای رسیدن به مقاصدشان ببینند. این وسط، استفاده از گردنبند پروانه و سنجاقهای سنجاقکی هم میتواند به این معنی باشد که سانسا کمکم دارد مثل بقیه به آدم دورویی تبدیل میشود که در مواقع لزوم بلد است چگونه قیافهاش را تغییر دهد.
در اپیزود پنجم فصل سوم لیتلفینگر به سانسا میگوید: «موهات تغییر کرده. بانو مارجری همینطوری موهاشو درست میکنه». از آنجایی که نامزدی جدید سانسا با لوراس دارد به حقیقت تبدیل میشود و با توجه به علاقهی او به بانو مارجری، سانسا حالا باید نقش بانوی آیندهی هایگاردن را بازی کند. اینجا لازم به ذکر است که مهم نیست تایرلها رفتار بهتری با سانسا دارند، مسئله این است که سانسا مثل توپ فوتبال در حال پاسکاری است و خودش جرات و اجازهای استفاده از هویت استارکی واقعیاش را ندارد. باز دوباره توجه کنید که نمادپردازی سانسا با استفاده از گردنبند پروانه و سنجاقهای سنجاقکیاش به عنوان پرندهای گرفتار در قفس ادامه پیدا میکند.
در اپیزود ششم این فصل، تیریون ناگهان وارد اتاق سانسا میشود و او مجبور میشود سریعا لباسی به تن کند. لباس آستین بلندی که شبیه همانی است که سرسی لنیستر میپوشد. در همین سکانس تیریون برای سانسا فاش میکند که آنها باید به دستور پدرش با هم ازدواج کنند. سانسا باری دیگر مجبور به ازدواج با یک لنیستر شده و اینگونه سازندگان بهطرز هوشمندانهای خط باریکی بین ازدواج اجباری سانسا با یک لنیستر و اجبار سانسا در پوشیدن یک لباس لنیستری ترسیم میکنند.
سانسا میبیند که پیتر بیلیش در حال ترک کردن قدمگاه پادشاه با کشتیای است که او هم میتوانست با آن فرار کند. او باری دیگر به این نتیجه میرسد که قول کمک و رهایی توسط بقیه توهمی بیش نیست. او برای همیشه بازیچهی دست مهرههای قویتر بازی تاج و تخت خواهد بود. مگر اینکه کنترل زندگیاش را به دست بگیرد و از نردبان هرجومرج بالا برود. یا به قول لیتلفینگر: «… و با اینکه به بعضیها شانس بالا رفتن داده میشه، اما اونا رد میکنن. اونا دو دستی به سرزمین یا خدایان یا عشق میچسبن. همهشون توهمی بیش نیستن. فقط نردبون واقعیه. تنها چیزی که وجود داره بالا رفتن از اونه».
اپیزود هشتم فصل سوم مصادف با عروسی تیریون و سانسا است. در کتاب «یورش شمشیرها» دربارهی این لحظه میخوانیم: «”عزیزم همون کاری که ازت میخوان رو انجام بده. چندان هم بد نیست. گرگها باید شجاع باشن مگه نه؟” شجاع. سانسا نفس عمیقی کشید. من یه استارکم، بله، میتونم شجاع باشم». سانسا برای ازدواجش با تیریون یکی از پرجزییاتترین و مجللترین لباسهایی را که تاکنون در «بازی تاج و تخت» دیدهایم پوشیده است. لباس با استفاده از پارچهی بنفش و طلایی درست شده است. طلایی به عنوان نماد قدرت و ثروت خاندان لنیستر. در جلوی لباس دو تکه نوار پارچهای را میبینیم که به صورت ضربدری رو هم قرار گرفتهاند و شامل گلدوزیهای پرزرقوبرقی است که شیرهایی را در حال مبارزه با دایروولفها به تصویر میکشد. ردای ازدواج هم از پارچهی طلایی با گلدوزیهای درهمتابیدهشدهی قرمز درست شده که شامل دو شیر قرمز در دو طرفش میشود.
نکتهی جالب دیگر این لباس تکه فلزهایی است که مثل زره در کنار پهلویهای سانسا قرار گرفتهاند. قبل از اینکه در زیبایی این لباس غرق شویم، این تکههای فلز بهمان یادآوری میکنند که این ازدواجی در جریان جنگ است و با اهداف سیاسی صورت میگیرد. این وسط، دوباره موهای سانسا به شکل لنیسترها درست شده است و او دوباره بعد از مدتها مجبور به استفاده از گردنبند شیری که جافری به او داده بود شده است. چیزی که در این تصویرها مشخص نیست، انگشتر طلای ازدواج جدید سانسا است که شامل چندین یاقوت قرمز هم است. آخرین نکته دایروولفها و ماهیهایی هستند که در پشت لباسش گلدوزی شدهاند و نشاندهندهی رگ و ریشهی او است که به خاندانهای استارک و تالی برمیگردد. یادمان نرود که این لباسی است که خودش ندوخته، بلکه دیگران او را مجبور به پوشیدنش کردهاند.
بعد از مرگ جافری، سانسا همراه با لیتلفینگر به سمت ایری فرار میکنند. در این صحنه میبینیم اگرچه پوشش لنیستریاش تغییر کرده، اما حلقهی طلایی و سرخ ازدواجش هنوز در انگشتش دیده میشود. او به جز این حلقه از هیچ جواهرات دیگری استفاده نمیکند. با اینکه سانسا در ایری احساس امنیت بیشتری میکند و از حضور در میان اعضای خانوادهاش خوشحالتر است، اما آن حلقه بهطرز نامحسوسی به ما یادآوری میکند که هنوز بخش کوچکی از او تحت کنترل دیگران است.
سانسا زیر بارش برف در حیاط ایری چرخ میزند. این لحظه او را به یاد وینترفل میاندازد. بنابراین تصمیم به ساختن یک قلعهی برفی میکند. ردای آبی تاریکی که به تن دارد نشان میدهد که دلتنگیاش برای خانه بیشتر از همیشه شده است. بعد از مدتها این اولینباری است که سانسا تکه لباس تاریکی به تن دارد که قالبا توسط استارکها پوشیده میشود.
در اپیزود هشتم فصل چهارم سانسا حقیقت اتفاقی را که برای خالهاش افتاد برای لردهای ویل تعریف میکند، اما برای اینکه بیگناهی لیتلفینگر را در مرگ لایسا ثابت کند، برخی جزییات را تغییر میدهد. داستان سانسا لردهای ویل را متقاعد میکند و او به لیتلفینگر نگاه پیروزمندانهی نامحسوسی میاندازد. سانسا برای اولینبار بعد از تمام بدبختیهایی که کشیده، موفق میشود اولین گامش را در تبدیل شدن به یک بازیگر واقعی در بازی تاج و تخت بردارد. در نتیجه میبینیم که حلقهی ازدواجش با تیریون و آخرین چیزی را که از شخصیت قبلیاش باقی مانده در میآورد و به این ترتیب، بالاخره نشان میدهد که آماده است تا وارد فاز بعدی پروسهی تحولش شود.
این صحنه در اپیزود هشتم فصل چهارم برای طرفداران سریال یادآور اولین باری است که دیگر خبری از آن پرنده کوچولوی وحشتزده و ضعیف نبود. سانسا با چنان وقار و اعتماد به نفسی قدم به اتاق میگذارد که قدرتش را به رخ میکشد و حاضران را مجبور به ادای احترام میکند. اما لباس جدید او جزییاتی دارد که باید بررسی شوند. اول از همه، طراحی شانههای او ظاهری زرهمانند به لباس داده است. این شاید نشان از این دارد که تازه جنگ واقعی سانسا شروع شده است. موهای سیاهش علاوهبر اینکه به مخفی نگه داشتن هویتش کمک میکنند، اما به بالا رفتن اعتماد به نفسش برای قرار گرفتن در هویت جدیدش نیز به کار میآیند. گردنبندی که به گردن دارد به یک سوزن بزرگ (نیدل) در انتهایش ختم میشود که می توانید آن را با زوم کردن روی تصویر ببینید. همانطور که آریا نیدل خودش را دارد، توانایی سانسا در وقف دادن و تغییر کردن با توجه به شرایط گوناگون برای زنده ماندن نیز نیدل او است. نکته این است که قبل از این سانسا از این توانایی فقط برای زنده ماندن استفاده میکرد، اما حالا دارد یاد میگیرد که میتواند از آن برای به دست گرفتن کنترل زندگی خودش استفاده کند. بافت پارچه در بالا تنهی لباس از پَر است. او کماکان به عنوان یک پرنده نمادپردازی میشود، اما پرندهای که حالا به جای یک کبوتر کوچولو، یادآور یک کلاغ سیاه است.
این لباس با توجه به نور محیط، آبی تاریک یا سیاه به نظر میرسد. باز دوباره سانسا این لباس را با توجه به مدل لباسهای مادرش دوخته است تا از این طریق خودش را بیشتر شبیه عشق پیتر بیلیش کرده و اینگونه او را بیشتر برای کمک به خود وا دارد. منهای رنگ، این لباس خیلی به همان لباس صورتیرنگی که در عروسی بنفش پوشیده بود نزدیک است و باز دوباره میتوان سنجاقهای سنجاقکی را در جلوی آن دید.
در این صحنه سانسا ردایی به تن دارد که خیلی به چیزی که بیلیش همیشه به تن میکند شبیه است. سانسا از این طریق سعی میکند به عنوان دختر لیتلفینگر، همانند او تیپ بزند. این در حالی است که خز، لبههای جلوی لباس و یقه را پوشاندهاند. خزهای این لباس کوتاه و تزیینی است و اصلا شبیه رداهای خزدار بزرگی که پدر و مادرش میپوشیدند نیست. این ردا همچنین دارای آستینهایی به شکل بال است که در راستای نمادپردازی سانسا به عنوان یک پرنده و تلاش سانسا که بهطرز مرغمقلدواری قصد تقلید از رفتار و کردار لیتلفینگر را دارد قرار میگیرد.
در وینترفلی که در دست بولتونها است، سانسا کماکان به پوشیدن لباس مرغمقلدوارش ادامه میدهد. با این تفاوت که او حالا از ردایی استفاده میکند که هیچ خزی به دور یقه یا کلاهش دیده نمیشود. او اگرچه به خانه بازگشته است، اما هنوز به یک استارک وینترفلی تغییر نکرده است. راستی، در این صحنه میتوانید تصویر بهتری از سوزن انتهای گردنبند سانسا را ببینید.
در پنجمین اپیزودِ فصل پنجم سانسا را در لباسی با یقههای گلدوزیشده و پفکردهای میبینیم که در اولین اپیزود فصل اول دیده بودیم. سانسا از این طریق سعی میکند نشان دهد اینجا خانهی او است و او همیشه در وینترفل چنین لباسی میپوشیده. شاید او میخواهد به بولتونها این حس را القا کند که او از بازگشت به خانه خوشحال و راحت است و مشکلی با تصاحب آن توسط بیگانگان ندارد. با این حال، سانسا کماکان از سنجاقهای سنجاقکیاش بر روی این لباس دروغین استفاده میکند. این سنجاقکها نشان میدهند که سانسا باور دارد که پروسهی دگردیسی او به عنوان بانو بولتون، ایستگاه پایانیاش نخواهد بود.
«من سانسا استارک وینترفلی هستم. اینجا خونهی منه و تو نمیتونی منو بترسونی». در وستروس، رنگ سنتی و جهانی لباس عروس سفید نیست. برای مثال به ازدواج دنی با کال دروگو، سانسا و تیریون، مارجری و تامن و روزلین فری و ادمور تالی نگاه کنید که هرکدام لباسی براساس فرهنگ و خاندان و سنت خودشان دارند. بنابراین وقتی ما سانسا را در مراسم ازدواجش با رمزی در لباس سفید میبینیم، یعنی یک جای کار میلنگد. چون از قسمت اول فصل اول میدانیم که سفید نمایندهی خاندان استارک نیست. این رنگ نشان میدهد که اگرچه سانسا بعد از همراهی با لیتلفینگر کمی با اعتمادبهنفس شده بود، اما او دوباره قرار است به عنوان پیروزیهای سیاسی ازدواج کند. به خز روی شانههای سانسا دقت کنید. برخلاف خز نامنظم و بلندی که در رداهای استارکها دیده میشود، این یکی کوتاه، سفید و منظم است. گویی بولتونها گرگ وحشی درون سانسا را در کنترل گرفتهاند.
علاوهبر اینکه رمزی در شب عروسیشان لباس سانسا را از وسط به نیم پاره میکند و از این طریق باری دیگر با جدا کردن بالهای سانسا، عدم آزادی او را به نمایش میگذارد، ما در طول حضور سانسا در وینترفل میبینیم که او با وجود برف شدیدی که میبارد، از رداهای خزدار استفاده نمیکند. ردای خزدار نشاندهندهی قدرت و عظمت است و سانسا همان یک ذره قدرتی را هم که داشته از دست داده است و حالا به معنای واقعی کلمه به همان پرنده کوچولویی که همیشه به آن معروف بود تبدیل شده. پرندهای که به زور تن به نامزدیهای اجباری و هویتهای قلابی میدهد. تنها چیزی که سانسا را روی پایش نگه میدارد، تلاش برای زنده ماندن، فرار کردن و بازگشت به وینترفل به عنوان یک استارک واقعی است.
بعد از فرار از وینترفل همراه با تیان گریجوی، لباس سانسا به خاطر راهپیماییهای طولانی در میان گل و لای و زمینهای برفی شمال کثیفتر و تاریکتر شده است. از همین رو لباسش که قبل از این حالت روشنتر و غیراستارکیتری داشت، حالا شامل همان رنگ قهوهای و آبی تیرهتری میشود که با محیطهای شمالی برابری میکند. سانسا بالاخره بعد از تمام سختیهایی که تحمل کرده، آماده است تا به همان استارک واقعی تبدیل شود. این موضوع را میتوانید در صحنههایی که او سعی میکند جان را برای کمک به او برای بازپسگیری وینترفل متقاعد کند ببینید.
در «یورش شمشیرها» سانسا خودش را خیلی خوب به عنوان موجودی از جنس ظروف چینی که بعدا به موجودی از جنس عاج و بعدا فلز تبدیل شد توصیف میکند. سانسا در قدمگاه پادشاه همچون ظروف چینی شکستنی و ظریف بود. دختری که چیزی دربارهی دنیای آنسوی وینترفل و اینکه انسانها چقدر میتوانند بیشرافت و شرور باشند نمیدانست. او به دردناکترین شکل ممکن فهمید که چیزهایی که در شعرها و داستانها شنیده بود و در رویاهایش میدید دروغی بیش نبودند. سانسا سپس به کسی باارزش همچون عاج فیل تبدیل شد که مورد خرید و فروش قرار میگرفت و هرکسی میتوانست آن را در اختیار بگیرد. او نامزد پرنس جافری و لوراس تایرل شد و با تیریون و رمزی بولتون ازدواج کرد. در حالی که پیتر بیلیش هم همیشه او را میخواست. اما حالا پوست او به فلز تغییر کرده است و او به حدی در برابر تمام این نامروتیها سفت و محکم شده که ناشکستنی خواهد بود. سانسا حالا میداند که نوبت حرکت مهرهی او رسیده و او آماده است تا در اولین حرکتش وینترفل را پس بگیرد.
پروسهی دگردیسی سانسا از دختری که در قسمت اول سریال هیچ شباهتی به خوی گرگوار استارکها نداشت، به کسی که حالا عظمت یک استارک واقعی در او دیده میشود، توسط لباسی که برای خودش دوخته کامل میشود. لباسی که تمام جنبههای شمالیها را در خود دارد. اول از همه، ظاهر ملکهوار سانسا توسط پارچهای مخملی به رنگ آبی پررنگ نمایش پیدا کرده است. در مرکز سینه دایروولف بسیار زیبایی گلدوزی شده که انگار از میان درختان آمادهی هجوم است. دیگر از خبری از هیچ پرنده و بال و پروانه و سنجاقک و هیچ شباهتی به مدل لباس دیگران برای زنده ماندن نیست. سانسا به یکی از آخرین ایستگاههای تکاملش رسیده است. یک استارک واقعی در شمال. ردای آبی تاریکی بر روی شانههایش قرار دارد و به دور یقهاش پوست یک گرگ وحشی آویزان است. مدل موهای سانسا از دو تکه موی بافتهشده تشکیل شده که در پشت سرش در هم گره میخورند. مدل موی کلاسیک شمالی. سانسا استارک، دختری که با تمام وجود میخواست خانهاش را ترک کند، نبرد بازپسگیری آن را رهبری میکند.
سانسا: «یه زاغ از سیتادل اومده. یه زاغ سفید. زمستون اومده». جان: «پدر همیشه قولش رو میداد، مگه نه». همانطور که پدرش در اپیزود اول زیر درخت ویروود نشسته بود، سانسا شش فصل بعد به عنوان بانوی وینترفل این کار را میکند. او به پوشیدن لباس و ردای آبی تاریکش ادامه میدهد. تصویر فوقالعادهای از وفاداری شمالی. زمان برای خیزش و زوزهی گرگها رسیده است. وینترفل و شمال به دست خاندان استارک بازگشته است و برای او هیچچیزی در دنیا لذتبخشتر از شنیدن صدای خرد شدن برف در زیر قدمهایش نیست.