در این مطلب سعی می‌کنیم از کار و زندگی جکن هگار و اهداف مردان بی‌چهره سر در بیاوریم.

به جرات می‌توان گفت جکن هگار و دار و دسته‌ی مردان بی‌چهره گیج‌کننده‌ترین و مرموزترین کاراکترهای «بازی تاج و تخت» هستند. شاید قبل از این شاه شب و وایت‌واکرها این لقب را در اختیار داشتند، اما در حالی که در فصل ششم سریال کمی از گذشته‌ی آدرها اطلاع پیدا کردیم، جکن هگار اما هنوز نم هم پس نداده است. ما جکن را برای اولین بار در فصل اول گرفتار در یک قفس متحرک می‌بینیم. سپس او به سربازی تبدیل می‌شود که برای آریا آدمکشی می‌کند و به او یک سکه می‌دهد و قیافه‌اش را به آدم عجیب‌تری تغییر می‌دهد و ناپدید می‌شود. سه فصل بعد در براووس، آریا و تماشاگران با پیرمرد سیاه‌پوستی روبه‌رو می‌شوند که ناگهان جکن از آب درمی‌آید، اما خودش می‌گوید که جکن نیست! پس از اتفاقاتی جکن می‌میرد، اما آریا به محض برگشتن می‌بیند که او پشت سرش ایستاده است و نمرده است و در نهایت او آریا را با یک پوزخند و جمله‌ی: «آن دختر بالاخره هیچکس است» بدرقه می‌کند.

در کتاب‌ها ماجرا کمی فرق می‌کند. خبری از جکن در خانه‌ی سیاه و سفید در براووس نیست، اما سروکله‌ی او در سیتادل پیدا می‌شود. مرکز دانش و آموزش وستروس در اولدتاون. جکن در این خط داستانی سر و وضعش را به شکل یک کیمیاگر تغییر داده است و دنبال چیز مهمی در این شهر تاریخی می‌گردد. تمام اینها باعث شده که تئوری‌های فراوانی پیرامون جکن، مردان بی‌چهره و هدف نهایی آنها در بازی بزرگ دنیای مارتین به وجود بیاید. معماهای بسیاری که می‌پرسند رابطه‌ی جکن و مردان بی‌چهره با یورون گریجوی، اژدهایان و والریا چیست؟ بعضی از طرفداران فکر می‌کنند جکن ممکن است همان سیریو فورن، آموزگار شمشیربازی آریا باشد. پس، بگذارید اطلاعاتی که داریم را جمع‌بندی کنیم، در این راز و رمزها و مخفی‌کاری‌ها عمیق شویم و ببینم می‌توانیم چیز بیشتری درباره‌ی جکن هگار کشف کنیم یا نه.

در کتاب و فصل دوم سریال آریا پس از فرار کردن از قدمگاه پادشاه، با گروهی به رهبری فردی به اسم یورن همراه می‌شود. اکثر اعضای این گروه را دزدان و قاتلان و بدترین آدم‌ها تشکیل داده‌اند که از سیاه‌چاله‌های قدمگاه پادشاه بیرون آمده‌اند و در حال انتقال به سمت دیوار هستند. اما سه‌تا از این زندانیان آن‌قدر خطرناک هستند که آنها را در یک قفس نگهداری می‌کنند. اولی «گازگیر» نام دارد. مرد وحشتناکی با دندان‌های تیز که کسانی که کتاب‌ها را خوانده‌اند، صحنه‌ی دیوانه‌واری با محوریت او را به یاد می‌آورند. دومی «رورژ» نام دارد. مرد خشنی بدون بینی و در نهایت به مردی می‌رسیم که شبیه دوتای قبلی نیست و قیافه و رفتارش به یک جنایتکار خطرناک نمی‌خورد. در واقع کتاب او را به عنوان مرد خندان، خوش‌تیپ، خوش‌رفتار و باادبی توصیف می‌کند که به آریا می‌گوید اهل شهر آزاد لوراث است. جکن رفتار خوبی با آریا دارد و به او می‌گوید که می‌تواند با او دوست شود. مدتی بعد وقتی گروه مورد حمله قرار می‌گیرد، گاری گازگیر، رورژ و جکن آتش می‌گیرد و آریا با آوردن یک تبر برای شکستن قفل و زنجیرها، نجاتشان می‌دهد.

وقتی آریا به هرن‌هال منتقل می‌شود، دوباره با جکن روبه‌رو می‌شویم. به نظر می‌رسد او خودش را به عنوان یکی از مزدوران لوراثی جا زده است و برای لنیسترها می‌جنگد. جکن به محض رویارویی با آریا نشان می‌دهد که جذاب‌تر از این حرف‌هاست. او به دختر بی‌پناهی مثل آریا می‌گوید، از آنجایی که او جان آنها را نجات داده است، خدای سرخ به او مدیون است. این یعنی آریا می‌تواند اسم سه نفر را بیاورد و جکن آنها را برای او خواهد کُشت. نهایتا وقتی او به قولش وفا می‌کند، فاش می‌کند که کارش در اینجا تمام شده است و با عوض کردن چهره‌اش به مرد دیگری، هویتش را کاملا تغییر می‌دهد. ناگهان مشخص می‌شود اسم، چهره، رفتار و اخلاق جکن هگار «دروغی» بیش نبوده است. حقیقت این است که او یک مزدور باحال که همین‌طوری خواسته به دختری بی‌پناه کمک کند، نبوده است. بلکه جکن یک قاتل قراردادی است. عضوی از فرقه‌ی مردان بی‌چهره. اما مردان بی‌چهره چه کسانی هستند؟

کتاب «دنیای نغمه‌ی یخ و آتش» آنها را فرقه‌ی مرموزی از قاتل‌ها معرفی می‌کند که داستان‌ها، شایعه‌ها و راز و رمزهای بسیاری حول آنها می‌چرخد. به عبارتی دیگر آنها نقش هیتمن را در دنیای قرون وسطایی مارتین برعهده دارند. اگرچه قیمتشان خیلی گران است، اما وقتی آنها را استخدام کنید، خیال‌تان تخت است که ماموریت با موفقیت انجام داده خواهد شد. فقط تنها تفاوتشان با هیتمن‌های مدرن این است که اگر کسانی مثل مامور ۴۷ در خفا کار می‌کنند، مردان بی‌چهره از دولت اجازه دارند تا مغازه‌ی آدمکشی تاسیس کنند! البته بعد از اینکه آریا به براووس سفر می‌کند و وارد خانه‌ی سیاه و سفید می‌شود، ما متوجه می‌شویم که مردان بی‌چهره فقط یک سری قاتل مخفی‌کار نیستند، بلکه آنها کشیش هم هستند و دین و مذهب خاص خودشان را دارند و اتفاقا در براووس خیلی هم طرفدار دارند؛ طرفدارانی که برای مُردن به خانه‌ی سیاه و سفید می‌آیند.

چرا برای مُردن؟ به خاطر اینکه مردان‌ بی‌چهره «مرگ» را پرستش می‌کنند. آنها باور دارند که مرگ بدترین چیز این دنیا نیست. بلکه موهبتی از سوی خدای چندچهره است که برای پایان بخشیدن درد و رنج به ما داده می‌شود. از نگاه آنها تمام انسان‌ها با یک فرشته‌ی سیاه به دنیا می‌آیند. وقتی گناهان و رنج‌های انسان از حد تحملش می‌گذرد، آن فرشته‌ی سیاه دست فرد را می‌گیرد و او را به سرزمین‌های شب منتقل می‌کند؛ جایی که ستاره‌ها برای همیشه به روشنی می‌درخشند. حالا چرا پرستش مرگ؟ چون مردان بی‌چهره باور دارند که تمام دین و مذهب‌های دیگر، شمایلی دارند که نماینده‌ی مرگ است. به همین دلیل مرگ را خدای چندچهره می‌نامند. مثلا وقتی جکن به آریا گفت که خدای سرخ به او مدیون است، او در واقع در حال اشاره به خدای سرخ به عنوان یکی از چهره‌های خدای چندچهره بوده است. بنابراین عاقلانه به نظر می‌رسد که پرستش‌کنندگان مرگ، دستشان در کار و کاسبی قتل و کشتار باشد. کشتن از نگاه آنها عمل مقدسی است. مردان بی‌چهره به عنوان آدمکش، از فریبکاری، ظرافت، حرفه‌ای‌گری، سم و البته چوب‌دستی برای کشتن سوژه‌هایشان استفاده می‌کنند و همچنین از صورت‌ واقعی آدم‌ها برای تغییر چهره بهره می‌برند و طوری آموزش دیده‌اند که تمام ویژگی‌های فیزیکی و فکری شخصی‌شان را از دست بدهند؛ از چشم و زبان و بینی گرفته تا عشق و آرزو و امید؛ آنها باید تمام چیزهایی را که شخصیتشان را می‌سازند رها کنند و به «هیچکس» تبدیل شوند.

ناگهان مشخص می‌شود اسم، چهره، رفتار و اخلاق جکن هگار «دروغی» بیش نبوده است

و این دقیقا همان چیزی است که سر درآوردن از کار و زندگی آنها را طاقت‌فرسا می‌کند. این یعنی وقتی ما درباره‌ی جکن هگار صحبت می‌کنیم، در حال صحبت کردن درباره‌ی مرد بی‌چهره‌ای هستیم که از چهره‌ی جکن هگار استفاده می‌کند. این درحالی است که هرکسی می‌تواند از چهره‌ی جکن هگار استفاده کند و ما هیچ‌وقت متوجه نمی‌شویم که چه کسی پشت آن چهره است. مثلا در یکی از سکانس‌های سریال، مردی با چهره‌ی جکن سم می‌خورد و می‌میرد. بعد ویف تبدیل به جکن می‌شود و بعد دوباره کس دیگری در قالب جکن ظاهر می‌شود. نکته‌ی مهم این است که با مُردن جکن اول، جکن‌های جایگزین تمام تعاملات بین جکن‌های قبلی با آریا را می‌دانند و هیچ فرقی با قبلی‌ها ندارند. مثل این می‌ماند که علاوه‌بر چهره، روح و ذهن هم بین آدم‌های مختلف دست به دست می‌شود.

مردان بی‌چهره به‌طرز بی‌وقفه‌ای می‌توانند هرکسی که می‌خواهند باشند. مثلا در ادامه‌ی همین سکانس، آریا با دست کشیدن روی صورت جنازه‌ی جکن، با صورت خودش روبه‌رو می‌شود. تازه، نکته‌ی بعدی هم که نباید فراموش کنیم، این است که کسانی که چهره‌ی جکن را به صورت دارند اصلا هویتی ندارند که ما بتوانیم یکی را از دیگری تشخیص بدهیم. مردان بی‌چهره به معنای واقعی کلمه «هیچکس» هستند. مثل هدیه‌ای که بی‌نهایت کاغذ کادو به دور آن پیچیده شده است. شما اگر تا ابد هم به پاره کردن کاغذها ادامه بدهید، هیچ‌وقت به هدیه نمی‌رسید و ماهیت واقعی این جعبه‌ی بسته را کشف نمی‌کنید. تنها راه‌مان این است که جکن را به عنوان یکی از خدمتکاران خدای چندچهره قبول کنیم و تمام. اما حالا سوال بعدی این است که این خدمتکار بی‌هویت به دنبال چه چیزی است و چه نقشه‌ای در سر دارد؟

خیلی‌ها فکر می‌کنند هدف اصلی جکن، آریاست. چرا؟ چون او سر بزنگاه می‌رسد. درست در زمانی که آریا در ضعیف‌ترین و وحشت‌زده‌ترین وضعیتش به سر می‌برد، جکن از راه می‌رسد و به او نشان می‌دهد که «کشتن» چگونه باعث می‌شود که انسان دوباره احساس جسارت و قدرت و زنده‌بودن کند. به قول خود آریا، جکن من را به جای یک موش، به یک شبح تبدیل کرد. بعد از دیدار با جکن است که آریا باز دوباره برای لحظه‌ای خودش را در پوستِ یک گرگ احساس می‌کند. جکن با دادن سه گزینه به آریا برای کشتن، او را با طعم قدرت آشنا می‌کند. که یک آدمکش بی‌چهره بودن چقدر لذت‌بخش و جذاب است. که چگونه می‌توان در یک چشم به هم زدن انتقام گرفت. این در حالی است که آدمکش‌های بی‌چهره اصولا اجازه ندارند اهدافشان را انتخاب کنند و همچنین جکن با تغییر دادن چهره‌اش در جلوی آریا، یک‌جورهایی شوآف می‌کند و این همان لحظه‌ای است که به آریا می‌گوید که همراهش به براووس سفر کند و جادوی کشتن را یاد بگیرد.

هر چیزی که جکن از مردان بی‌چهره به آریا نشان می‌دهد و تعریف می‌کند هیجان‌انگیز است. اما پیوستن به این فرقه بدون نکات منفی هم نیست. از زندگی کردن در یک معبد سنگی نمور و تاریک گرفته تا کتک روزانه، کیسه کشیدنِ جنازه‌ها و البته رها کردن هویت، گذشته و شخصیت‌مان. تازه بعد از پیوستن آریا به خانه‌ی سیاه و سفید است که او متوجه می‌شود چه سختی‌هایی انتظارش را می‌کشد. بله، قضیه بودار است. امکان ندارد با کنار هم گذاشتن اینها به جکن شک نکنید. او آدم دغل‌بازی است که فقط روی جذابیت‌های کار مانور می‌دهد و از گفتن سختی‌های آن سر باز می‌زند. به خاطر همین است که بسیاری از طرفداران باور دارند که ماموریت اصلی جکن هگار در وستروس هم همین بوده است: جذب آریا استارک به فرقه.

جکن سر بزنگاه از راه می‌رسد و به آریا نشان می‌دهد که «کشتن» چگونه باعث می‌شود انسان دوباره احساس جسارت و قدرت کند

و شاید همه‌چیز از سیریو فورن شروع می‌شود. سیریو فورن یک شمشیرباز براووسی است که از قضا خیلی از چیزهایی که بعدا جکن به آریا آموزش می‌دهد را به او می‌گوید. مثلا سیریو به آریا می‌گوید که تاریکی می‌تواند دوستش باشد و بعدها می‌بینیم که آریا پس از نابیناشدن در تاریکی مطلق فرو می‌رود و باید زندگی کردن در این وضعیت را یاد بگیرد. سیریو به او آموزش می‌دهد که باید ساکت و بی‌حرکت بایستی و بعدها در کتاب می‌خوانیم که «مرد مهربان» به او می‌گوید باید طوری بی‌حرکت باشی که انگار مجسمه‌ای از سنگ هستی. و نهایتا اینکه خشونت می‌تواند تو را قدرتمند کند. گویی آموزش‌های سیریو فورل مقدمه‌ای بر آموزش‌های جکن هگار است. اینکه چگونه در مبارزه‌های تن به تن به شمشیرزن خفنی تبدیل شوید و بعد در خانه‌ی سیاه و سفید در قالب یک آدمکش تمام‌عیار متولد شوید. این درحالی است که در سریال، سیریو به آریا می‌گوید که: «فقط یه خدا وجود داره و اسمش مرگه». جمله‌ای که با چیزی که جکن بعدها می‌گوید در یک راستا قرار می‌گیرد: «فقط یه خدا وجود داره و دختر اسمش رو می‌دونه». خب، این تئوری بیان می‌کند که دلیل این شباهات بین سیریو و جکن به این دلیل است که سیریو و جکن یک نفر هستند؛ یکی از چهره‌های مردان بی‌چهره که فقط با این هدف به قدمگاه پادشاه آمده تا آریا را به فرقه‌شان جذب کند.

بله، آخرین باری که ما سیریو را دیدیم، او با یک شمشیر چوبی در مقابل میرین ترنت قرار گرفته بود و شانس زنده ماندنش کم بود، اما طرفداران این تئوری فکر می‌کنند شاید او به نحوی جان سالم به در برده است و در سلول‌های سیاه زندانی شده و بالاخره با چهره‌ی جکن هگار سر از گروه زندانیان قدمگاه پادشاه درآورده است. همان گروهی که آریا هم عضوی از آن است. اما سوال این است که چرا سیریو/جکن از قصد خودش را در سلول‌های قدمگاه پادشاه زندانی می‌کند؟ و البته قفسی که نزدیک بود زنده زنده در آن کباب شود؟ ما داریم درباره‌ی یک آدمکش بی‌چهره حرف می‌زنیم. بنابراین او توانایی لازم را داشت تا به شکل دیگری خودش را به آریا برساند و اگر سیریو/جکن از قصد به زندانیان نپیوسته است، پس تصادف خیلی بزرگی است که دقیقا در همان گروهی قرار دارد که آریا هم با آنها سفر می‌کند. این درحالی است که ما می‌دانیم که مارتین طوری داستانهایش را می‌نویسد که چیزی تصادفی احساس نشود و همه‌چیز خیلی طبیعی اتفاق بیافتد.

بنابراین روی هم رفته، این تئوری چندان با عقل جور در نمی‌آید. آیا مردان بی‌چهره واقعا سیریو، بهترین شمشیرباز براووس را کشته‌اند تا شرایط لازم برای جذب یک دختربچه‌ را فراهم کنند؟ اصلا مردان بی‌چهره از کجا آریا را می‌شناسند؟ آیا آنها در وینترفل جاسوسی-چیزی دارند؟ آیا آریا آن‌قدر مهم و باپتانسیل است که ارزش این همه عذاب کشیدن را داشته باشد؟ هرچه بیشتر به این تئوری فکر می‌کنیم، احتمال واقعی‌بودن آن کمتر می‌شود. شاید توضیح منطقی‌تر شباهت سیریو و جکن این باشد که ما در حال دیدن و خواندن یک «داستان» هستیم. خط داستانی آریا درباره‌ی خشونت و از دست دادن هویت و معصومیت است و قابل‌درک است که او در طول سفرش با کاراکترهایی روبه‌رو می‌شود که چنین تم‌هایی درباره‌ی آنها هم صدق می‌کند. نمونه‌اش سندور کلیگین که او هم مرد خشنی است که معصومیتش را در کودکی از دست داده است و در این زمینه تعاملات معناداری با آریا برقرار می‌کند. همه قرار نیست دست در یک توطئه‌ی مرموز داشته باشند، اما خب، بعضی‌وقت‌ها هم با آدم‌هایی روبه‌رو می‌شویم که کنجکاوی‌مان را برمی‌انگیزند.

نمونه‌اش شخصیت «کیمیاگر» در کتاب «ضیافتی برای کلاغ‌ها». در اولدتاون کیمیاگر با یکی از دانشجوهای سیتادل به اسم «پیت» ارتباط برقرار می‌کند و پیت به ازای دریافت یک تکه طلا، سعی می‌کند تا «کلید» خاصی را برای کیمیاگر گیر بیاورد. از قضا این کلید این توانایی دارد تا هر در بسته‌ای در سیتادل را باز کند. ما اطلاعات زیادی درباره‌ی کیمیاگر دریافت نمی‌کنیم، اما نویسنده او را با گونه‌های پهن، بینی تیز، زخمی بر روی گونه‌ی راستش و موهای سیاه پرپشتِ فر توصیف می‌کند. نکته‌ی جالب ماجرا این است که در کتاب وقتی جکن هگار چهره‌اش را جلوی آریا تغییر می‌دهد، نویسنده چهره‌ی جدید او را با چنین مشخصاتی توصیف می‌کند. بنابراین طرفداران به این نتیجه رسیده‌اند که کیمیاگر یا یکی از چهره‌های مورد استفاده توسط مردان بی‌چهره است، یا این خودِ جکن است که قیافه‌اش را به کیمیاگر تغییر داده است.

«فقط یه خدا وجود داره و دختر اسمش رو می‌دونه»

خلاصه اینکه در پایان خط داستانی او در «ضیافتی برای کلاغ‌ها»، این آقای کیمیاگر شاه‌کلید را به دست می‌آورد و ظاهرا پیت را می‌کشد. «ظاهرا» به این دلیل که وقتی سمول تارلی بالاخره به اولدتاون می‌رسد با فردی به اسم پیت آشنا می‌شود، اما این پیت جدید طوری توصیف می‌شود که برای خواننده مشکوک است. در نتیجه طرفداران فکر می‌کنند او احتمالا همان کیمیاگر است که خودش را به شکل پیت درآورده است. کیمیاگری که احتمالا جکن هگار است و جکن هگاری که احتمالا یکی از مردان بی‌چهره. حالا مرد جوانی که در حال خوش و بش با سم است، در واقع آدمکش ماهری مجهز به جادو است که یک شاه کلید در جیب دارد. شاه کلیدی که می‌تواند تمام درهای سیتادل را باز کند. خب، حالا سوال این است که مردان بی‌چهره در اولدتاون چه کار می‌کنند و چرا می‌خواهند درهای اتاق‌های مخفی سیتادل را باز کنند؟

برای جواب دادن به این سوال یک سرنخ داریم: در کتاب «رقصی با اژدهایان» تیریون لنیستر از یک کتاب نادر حرف می‌زند. کتاب پاره‌پاره و ناشناسی که جلد خون‌آلودی دارد و بعضی‌وقت‌ها آن را «خون و آتش» و بعضی‌وقت‌ها «مرگ اژدهایان» می‌نامند. تنها نسخه‌ی باقی مانده از این کتاب ظاهرا در جایی در زیرزمین‌های سیتادل مخفی شده است. نکته جالب ماجرا این است که وقتی پیت شاه کلید را به کیمیاگر می‌دهد، با خودش فکر می‌کند آیا این مرد در جستجوی کتاب‌های والریایی کهنی است که می‌گوید در زیرزمین‌های سیتادل مخفی هستند؟ بنابراین با توجه به این سرنخ‌ها به نظر می‌رسد مردان بی‌چهره به دنبال این کتاب هستند. حالا سوال این است که چرا مردان بی‌چهره یکدفعه به اژدهایان و والریا علاقه پیدا کرده‌اند؟ خب، اگر کمی از گذشته‌ی چگونگی شکل‌گیری مردان بی‌چهره بدانیم، متوجه می‌شویم که علاقه‌ی آنها چندان ناگهانی هم نیست و در واقع مردان بی‌چهره و اژدهاسواران والریا رابطه‌ی نزدیکی با هم دارند.

در «ضیافتی برای کلاغ‌ها» مرد مهربان برای آریا تعریف می‌کند که چگونه‌ جرقه‌ی فرقه‌ی مردان بی‌چهره زده شد. ماجرا به هزاران سال گذشته برمی‌گردد. به سرزمین فرمانروایی والریا. امپراتوری‌ای که برپایه‌ی خون و آتش بنا شده بود و لُردهای اژدهاسواری که بر اکثر نقاط دنیای شناخته‌شده فرمانروایی می‌کردند؛ قدرتی که از اژدهایان و برده‌هایشان نشات می‌گرفت. مرد مهربان از برده‌هایی می‌گوید که در اعماق معدن‌هایی که زیر کوه‌های آتشفشانی حفر شده بودند کار می‌کردند. کوه‌هایی که به «چهارده شعله» مشهور هستند. هوای این معدن‌ها آن‌قدر داغ و غیرقابل‌تحمل بوده که برده‌ها به زبان خودشان دعا می‌کردند. به قول مرد مهربان، اگرچه زبانشان تفاوت داشت، اما همه برای یک چیز دعا می‌کردند. برای پایان یافتن دردهایشان.

خب، اولین مرد بی‌چهره هم کسی بود که برده‌هایی که طاقتشان طاق شده بود را کشت. در این لحظه آریا می‌پرسد که او باید به جای برده‌ها، برده‌داران را می‌کشت و مرد مهربان هم جواب می‌دهد که او  بعد از برده‌ها، این موهبت را برای آنها هم به ارمغان ‌آورد. برخی از طرفداران باور دارند که منظور مرد مهربان از «به ارمغان آوردن این موهبت برای برده‌داران» به معنای واقعه‌ی «قیامت والریا» است. یک انفجار آتشین غول‌پیکر که به نابودی امپراتوری والریا منجر شد. تا به امروز کسی به طور دقیق نمی‌داند چه چیزی باعث این فاجعه‌ی تاریخی شد، اما برخی طرفداران فکر می‌کنند همه‌چیز زیر سر مردان بی‌چهره است. در واقع این آنها بودند که برده‌داران، برده‌ها و تمام متعلقاتشان را در یک حرکت انفجاری وسیع به خدای چندچهره‌/مرگ تقدیم کردند.

طبق معمول مدارک محکمی برای اثبات این تئوری وجود ندارد، اما این داستان خیلی منطقی به نظر می‌رسد و می‌تواند دلیل جستجوی مردان بی‌چهره برای پیدا کردن کتاب «مرگ اژدهایان» را توضیح بدهد. چون همان‌طور که می‌دانیم خاندان تارگرین به‌طور کامل منقرض نشد. بلکه بازماندگان به سمت وستروس حمله کردند، آن را فتح کردند و برای قرن‌ها بر هفت پادشاهی حکمرانی کردند تا اینکه بالاخره توسط رابرت براتیون سقوط کردند. تمام اینها به جایی ختم شد که بالاخره دنریس تارگرین به عنوان آخر بازمانده‌ی خاندانش در اِسوس به قدرت رسید و حالا او به عنوان مادر اژدهایان شهرهای خطه‌ی خلیج برده‌داران را فتح می‌کند و در راه بازگشت به وستروس است و برخلاف تارگرین‌های چند صد سال اخیر، دنی سه‌تا اژدهای ترسناک هم دارد. بنابراین با توجه به تاریخچه‌ی مردان بی‌چهره، به نظر نمی‌رسد آنها از پیدا شدن سروکله‌ی زنی که خون والریای کهن در رگ‌هایش جاری است خوشحال باشند. در نتیجه شاید آنها می‌خواهند او را قبل از اینکه امپراتوری پدرانش را از نو بسازد از بین ببرند و شاید جکن به خاطر همین است که دربه‌در به دنبال کتابی به اسم «مرگ اژدهایان» می‌گردد.

در کتاب «رقصی با اژدهایان» تیریون لنیستر از یک کتاب نادر حرف می‌زند: کتابی به اسم «مرگ اژدهایان»

البته برای این تئوری چندتا ضداستدلال هم وجود دارد. برای نمونه دنی برخلاف پدرانِ پدرانش که برده‌دار بودند، از همان ابتدای به پاخیزی‌اش قصد براندازی برده‌داری را داشته است. به نظر می‌رسد تنها مشکل مردان بی‌چهره با والریایی‌ها هم برده‌داری بوده است که چنین چیزی درباره‌ی دنی صدق نمی‌کند. تازه، اگر مردان بی‌چهره به‌طور کلی تحمل دیدن قیافه‌ی تارگرین‌ها را ندارند، پس آنها می‌‌بایست زودتر از اینها برای نابودی آنها دست به کار می‌شدند. پس معما این است که چه شده که آنها یکدفعه به این فکر افتاده‌اند؟ مسئله این است که شاید آنها قبل از دنی هم برای نابودی پادشاهان مختلف تارگرین حرکت‌هایی کرده‌اند که ما از آنها خبر نداریم. در این لحظه تنها چیزی که از آن مطمئنیم این است که رابطه‌ و تاریخی که مردان بی‌چهره و تارگرین‌‌ها با هم به اشتراک دارند مهم به نظر می‌رسد.

موضوع بعدی این است که در کتاب سوم می‌خوانیم که بیلون گریجوی، پدر تیان و آشا گریجوی از روی پل سقوط کرده و مرده است. در سریال اما ما می‌بینیم که این یورون گریجوی، برادر اوست که بیلون را از پل به سمت ضخره‌های پایین می‌اندازد. اگرچه در سریال کاملا مشخص است که قاتل کیست، اما در کتاب این موضوع در هاله‌ای از ابهام به سر می‌برد تا اینکه فصل نمونه‌ای از کتاب «بادهای زمستان» منتشر شد. در این فصل ما می‌خوانیم که یورون فاش می‌کند که او بیلون را کشته است، اما عمل کشتن را خودش انجام نداده است. خب، سوال این است که چه کسی این کار را به دستور یورون انجام داده است؟ خب، چه کسانی در دنیای مارتین به عنوان آدمکش استخدامی مشهور هستند: مردان بی‌چهره. اما چه مدرکی برای اثبات این نظریه داریم. در اوایل کتاب سوم از زبان پیرزنی معروف به «شبح های‌هارت» می‌خوانیم که او خواب «مردی بدون چهره» را دیده است که بر روی پلی که تاب می‌خورد منتظر ایستاده است و برروی شانه‌اش «کلاغی غرق‌شده» قرار دارد که جلبک‌های دریایی از از بال‌هایش آویزان است. خب، «مردی بدون چهره» که لازم به توضیح نیست، اما «کلاغ غرق‌شده» آدم را یاد یورون می‌اندازد. چون نه تنها یورون گریجوی به «چشم کلاغ» مشهور است، بلکه فرهنگ آهن‌زادگان هم به خدای مغروق مربوط می‌شود. بنابراین به نظر می‌رسد یورون یک آدمکش بی‌چهره را برای کشتن برادرش استخدام کرده است.

اما موضوع بعدی این است که اگر یادتان باشد گفتم که قیمت آدمکشانِ بی‌چهره خیلی زیاد است. این وسط، خودِ مارتین هم گفته است که قیمت براساس اهمیت سوژه و مقدار سخت‌بودن ماموریت بالاتر هم می‌رود. بنابراین اگر یورون یک آدمکش بی‌چهره را استخدام کرده باشد، حتما حساب بانکی‌اش باید تپل باشد یا چیز خیلی باارزشی برای تبادل داشته باشد. خب، در جایی از «ضیافتی برای کلاغ‌ها» یورون می‌گوید که او زمانی یک تخم اژدها داشته است، اما از آنجایی که موفق نشده از درون آن یک بچه اژدها بیرون بکشد، آن را به دریا انداخته است. اگر یورون واقعا یک تخم اژدها داشته است، آیا او این‌قدر احمق بوده که چنین چیز کمیاب و ارزشمندی را به دریا بیاندازد؟ خب، طرفداران فکر می‌کنند شاید یورون از این تخم اژدها برای پرداخت پولِ استخدام یک آدمکش بی‌چهره استفاده کرده است و شاید مردان بی‌چهره نقشه‌ی جالبی برای این تخم اژدها کشیده باشند.

ما می‌دانیم تخم‌های اژدها برخلاف چیزی که بقیه فکر می‌کنند، چیزهای به درد نخوری نیستند که فقط به درد تزیین اتاق پذیرایی بخورند! در واقع تخم‌های اژدها شاید شبیه سنگ‌های تزیینی به نظر برسند، اما در حقیقت اجسام جادویی و آتشینِ قدرتمندی هستند و در زمینه‌ی دنی هم دیدیم که آنها بعد از تمام این سال‌ها هنوز می‌توانند به اژدهای واقعی تبدیل شوند. فقط باید شرایط جادویی لازم ایجاد شود. این در حالی است که بسیاری از طرفداران فکر می‌کنند تخم‌های اژدها دلیل «فاجعه‌ی سامرهال» بوده‌اند. فاجعه‌ی سامرهال چیست؟ ماجرا مربوط به زمانی می‌شود که قلعه‌ی سامرهال که محل تعطیلات خاندان تارگرین در دورن بود، دچار حریق مرگباری شد. با اینکه دلیل این آتش‌سوزی هنوز نامعلوم است، اما بسیاری آن را مربوط به تلاش اگان تارگرین پنجم برای زنده کردن اژدهایان می‌دانند. هفت تخم اژدها در سامرهال وجود داشتند و طرفداران فکر می‌کنند که دستکاری این تخم‌ها سبب این آتش‌سوزی عظیم شده است و همچنین طرفداران دست داشتن تخم اژدها در واقعه‌ی انفجار هاردهوم و قیامت والریا را هم رد نمی‌کنند.

اگرچه ما دقیقا نمی‌دانیم تخم‌های اژدها حاوی چه رازها و قدرت‌های ناشناخته‌ای هستند، اما می‌توان با جرات گفت که حتما رابطه‌ای بین مردان بی‌چهره، اژدهایان، والریا و تلاش کیمیاگر برای پیدا کردن کتاب «مرگ اژدهایان» وجود دارد. مخصوصا وقتی نگاهی به یکی دیگر از فصل‌های نمونه‌ی «بادهای زمستان» به اسم «رها‌شده» می‌اندازیم. در این فصل ما متوجه می‌شویم که یورون گریجوی بیشتر از آن چیزی که دیده بودیم و فکر می‌کردیم، شرورتر، فریبکارتر و دیوانه‌تر است. بله، همان لحظه‌ی اول که یورون در کتاب معرفی می‌شود، کاملا مشخص است که قرار است با یکی از ترسناک‌ترین شخصیت‌های کل مجموعه طرف شویم، اما در این فصل با بخش تاریک‌تری از یورون رو‌به‌رو می‌شویم که فکر نمی‌کردیم امکان‌پذیر باشد. در این فصل مشخص می‌شود که یورون، برادرش اِیرون را که مبلغ مذهب خدای مغروق است به همراه کشیش‌هایی از دین‌های مختلف زندانی کرده است و آنها را از لحاظ فیزیکی و روانی مورد شکنجه قرار می‌دهد. شکنجه‌هایی به روش‌های وحشتناک و خلاقانه‌ای که از سوزاندن و قطع اعضا شروع می‌شوند و تا به یاد آوردن خاطرات بد کودکی ادامه دارند.

در همین فصل یورون، ایرون را مجبور به استعمالِ یک جور مواد مخدر قرون وسطایی می‌کند که به کابوس‌های آزاردهنده‌ای برای او منجر می‌شود. کابوس‌هایی که شامل تصاویری از کراکن‌ها، اژدهایان، جمجمه‌ها و خدایان مرده می‌شود. در جریان همین فصل است که متوجه می‌شویم یورون نقشه‌ی دیوانه‌واری برای دنیا کشیده است. او دارد از خون مقدسِ کشیش‌ها، وارلاک‌ها و زنان بارداری که زندانی کرده استفاده می‌کند تا رویداد هولناکی را به وجود بیاورد. ایرون در کابوس‌هایش تصاویری از این رویداد را می‌بینید. تصاویری از دریای جوشانی از خون. از هیولایی با صورتی شبیه به هشت‌پا. به ما گفته می‌شود که «خون، قدرت است». که «ما در روزهایی به سر می‌بریم که دنیا از هم می‌شکند و بازسازی می‌شود. خدای جدیدی از درون قبرها و گورستان‌ها برخواهد خواست».

«ما در روزهایی به سر می‌بریم که دنیا از هم می‌شکند و بازسازی می‌شود. خدای جدیدی از درون قبرها و گورستان‌ها برخواهد خواست»

خلاصه اگرچه کابوس‌های ایرون مبهم هستند، اما می‌توان بدون شک به این نتیجه رسید که رویدادی در حد آخرالزمانی وسیع انتظار دنیا را می‌کشد و آغازگر آن هم یورون گریجوی است که این رویداد می‌‌تواند به مردان بی‌چهره هم مربوط شود. چون بالاخره آنها هم به معنای واقعی کلمه فرقه‌ای هستند که مرگ را ستایش می‌کنند و شاید از نابودی دسته‌جمعی انسان‌ها استقبال کنند و همچنین استفاده‌ی یورون از کشیش‌های دین‌های مختلف یک‌جورهایی یادآور خدای چندچهره‌ای است که مردان بی‌چهره ستایش می‌کنند. نکته‌ی آخر این است که تمام این ماجراها در نزدیکی ساحل اولدتاون در حال وقوع است. درست در جایی که کیمیاگر بی‌چهره داستان قرار دارد. ما می‌دانیم که مردان بی‌چهره برای کشتن بیلون به یورون کمک کرده‌اند. پس، شاید آنها در اینجا هم دارند به او کمک می‌کنند تا این مراسم مرگبار بزرگ را به نتیجه برساند که احتمال می‌رود مثل «قیامت والریا» عواقب گسترده‌ای در پی داشته باشد. رویدادی که ممکن است تخم‌های اژدها هم در آن نقش داشته باشند و به مرگ اژدهایان مربوط شود. یا شاید هم اصلا مردان بی‌چهره هیچ نقشی در نقشه‌ی یورون ندارند و این تئوری از بیخ اشتباه باشد.

اما در نهایت این تمام چیزهایی است که می‌دانیم: جکن هگار یکی از هویت‌های مردان بی‌چهره است که در وستروس با آریا آشنا می‌شود و او را جذب فرقه‌‌شان می‌کند. احتمال دارد او همان سیرو فورل باشد، اما مدارک محکمی برای اثبات این تئوری نداریم. این درحالی است که می‌دانیم کیمیاگر که در حال حاضر خودش را به شکل پیت درآورده است، یک مرد بی‌چهره است و ظاهرا می‌خواهد کتابی مربوط به مرگ اژدهایان را از سیتادل بدزدد. ما می‌دانیم که مردان بی‌چهره، تاریخچه‌ی بدی با والریا و تارگرین‌ها دارند که می‌تواند دلیل علاقه‌ی آنها به کتابی درباره‌ی مرگ اژدهایان را توضیح بدهد و به احتمال بسیار بالا یک مرد بی‌چهره، بیلون گریجوی را به دستور یورون گریجوی کشته است که احتمالا به ازای آن یک تخم اژدها دریافت کرده است. در نهایت ما می‌دانیم که یورون در حال برنامه‌ریزی رویداد وحشتناکی در حد و اندازه‌ی قیامت والریا است که مردان بی‌چهره و خدای چندچهره‌شان هم می‌توانند در فراهم کردن مقدمات آن دست داشته باشند. این تقریبا تمام چیزهایی است که درباره‌ی جکن هگار و مردان بی‌چهره می‌دانیم، اما راستش را بخواهید همان‌طور که در آغاز مقاله هم گفتم، ما با هدف جواب گرفتن شروع به نوشتن/خواندن این مقاله کردیم و حالا نه تنها از سوال‌هایمان کاسته نشده است، بلکه به تعداد آنها افزوده هم شده است و دقیقا به خاطر همین است که صحبت کردن درباره‌ی جکن هگار و کاروکاسبی مردان بی‌چهره این‌قدر مفرح و جذاب است.

zoomg

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *