در این مطلب به درون خصوصیت مرکزی شخصیت گنجشک اعظم وارد میشویم و این موضوع را بررسی میکنیم که مگر گنجشک اعظم چه کار کرده که ما بههیچوجه چشم دیدن او را نداریم.
«بعضیها نمیتوانند این حقیقت رو که همهی ما از نگاه هفت برابر هستیم رو قبول کنن… بهشون میگم هیچکس استثنا نیست، و اونا فکر میکنن من به خاطر گفتن چنین چیزی، استثنا هستم». – گنجشک اعظم
«بازی تاج و تخت» از لحاظ آنتاگونیستهای شرور و نفرتانگیز کم و کسری ندارد. اما نکتهای که این سریال را در این زمینه مشهور کرده، تعداد آنها نیست، بلکه روانشناسی متفاوتشان از یکدیگر است. مثلا در سریالها و کامیکبوکهای زیادی پس از مرگ یک آنتاگونیست، یکی ترسناکتر و وحشیتر جایش را میگیرد. نیروی متخاصم جدید به جز ظاهر و ابزارهای مبارزه و افکار تخریبگر جدید، خصوصیتِ متفاوتی نسبت به قبلی ندارد. منظورم از آن «خصوصیتِ متفاوت»، یک شخصیت و فلسفهی جدید است. چیزی که در مرحلهی عمیقتری قهرمان را مورد آسیب قرار دهد. یک نمونهی بینظیرش سهگانهی «شوالیهی تاریکی» کریستوفر نولان است که آنتاگونیستِ هر قسمت، نقش بیدارکنندهی زاویهی متفاوتی از قهرمان را بازی میکند. «بازی تاج و تخت» که خب، ناگفته پیداست که یکی از خدایان طراحی بدمنهای عمیق و جذاب است. بدمنهایی که هرکدام ویژگیهای روانی استثنایی خودشان را دارند و روی بخش غیرمنتظرهای از ذهن کاراکترها و البته تماشاگران دست میگذارند و بخش تازهای از طرفِ گندیدهی روح انسان که غیرقابلانکار است را به نمایش میگذارند. از تایوین لنیستر که در جذبهی سیاسی روی دستش نیامده، تا جافری که به عنوان بچهی نادان و لوسی که چیزی از قدرت نمیداند پردازش میشود و رمزی بولتون که به مقام بزرگِ «جوکر وستروس» نائل شده است.
این اواخر اگرچه رمزی دل طرفداران را برده بود، اما دو فصل اخیر «بازی تاج و تخت» یک آنتاگونیست دیگر در قالب گنجشک اعظم هم داشت که طرفداران بیشتر از هرکس دیگری از او متنفر بودند و میخواستند سر به تنش نباشد. البته منظورم از «تنفر»، از نوع واقعیاش است. مثلا ملت از متنفر بودن از رمزی لذت میبردند و حتی ته دلشان دوست نداشتند او از سریال حذف شود و تازه بعد از مرگش هم برای او مرثیهسرایی میکردند. اما طرفداران در تنفری که راهی گنجشک اعظم میکردند، شوخی نداشتند. بهطوری که اهانت طرفداران به او تمامی نداشت. به حدی که در بخش کامنتهای نقد هر اپیزودی که گنجشک اعظم در آن قسمت حضور داشت، همه با استفاده از صفاتی مثل «مقدسنما»، «خشکهمذهبی»، «ریاکار»، «خطرناک»، «دورو» و «عوضی» از خجالت او درمیآمدند. درحالی که از سویی دیگر قربان صدقهی خندههای رمزی میرفتند.
به مرور زمان نه تنها از آتش تنفر مردم کاسته نشد، بلکه تا لحظهی آخر هم شعلهور باقی ماند. تازه، این موضوع فقط به مردم خلاصه نمیشد، بلکه منتقدان سرتاسر دنیا نیز کاری که سرسی با او کرد را یکی از بزرگترین لذتهای فینال فصل ششم معرفی کردند. کاملا مشخص است که مارتین و نویسندگان سریال در خلق آنتاگونیستی که تماشاگران را در موقعیت ناآرام و اذیتکنندهای بگذارد، موفق شدهاند. مسئله این بود که ما از او متنفر نبودیم. چون بالاخره متنفر بودن یکی از لذتهای «بازی تاج و تخت» است. مثلا وقتی تایوین لنیستر عروسی سرخ را ترتیب میبیند، ما اگرچه قهرمانانمان را به خاطر او از دست میدهیم، اما کماکان نمیتوانیم طرز فکر و آیندهبینی ترسناکش را تحسین نکنیم و از متنفر بودن از او لذت نبریم. اما خبری از چنین حرکتهایی در رابطه با گنجشک اعظم نیست. به همین دلیل تماشاگران طوری حالشان از او به هم میخورد که نمیتوانستند حضورش را تحمل کنند. چیزی که از زمان جافری سابقه نداشت. خب، سوال این است که چرا؟ چرا گنجشک اعظم در بین دیگر آنتاگونیستهای سریال جایگاه خاص و ویژهای دارد؟
آدمبدهای یک داستان با کارهای شرورشان شناخته میشوند و گنجشک اعظم هم اعمال شرورانهی بدی در کارنامهاش دارد. او زنی را مجبور به انجام فُرم بیرحمانهای از خجالتزدگی و تخریب شخصیتی عمومی کرد و نزدیک بود همین تکنیک را روی یک زن دیگر هم اجرا کند. او مردی را زندانی کرد و فقط در صورتی به آزادی او رضایت داد که قبلش او را از مقام و نام خانوادگیاش جدا کرده بود و حسابی از لحاظ شخصیتی مورد شکنجه قرار داده بود. فعالیتهای فرقهی مذهبی او اگرچه همیشه خشن نبودند، اما حضورشان حس آزاردهنده و تهدیدبرانگیزی از خود ساتع میکرد و همیشه به دنبال این بودند تا از مردم زهره چشم بگیرند. اما با تمام اینها، نباید فراموش کنیم که شاید کارهای گنجشک اعظم در مقایسه با استانداردهای دنیای واقعی هولناک باشند، اما در مقایسه با استانداردهای وستروس، مثل مهدکودک میمانند! با این حال، نکتهی جالبی که نظر تماشاگران را به شخصیتپردازی گنجشک اعظم جلب میکند، این است که بسیاری از بینندگان طرفدار کاراکترهای مخالف گنجشک اعظم میشدند. کاراکترهایی مثل جیمی (کسی که برای قتل یک بچه اقدام کرده بود)، اولنا تایرل (قاتل موفق یک بچه)، تیریون (پدرکُش)، دنریس (قاتل دستهجمعی و طرفدار مصلوب کردن) و سرسی (که فقط در اپیزود آخر فصل ششم به یک تروریست، یک شکنجهگر و قاتل دستهجمعی تبدیل شد).
تازه، در اپیزود «نبرد حرامزادهها» جان اسنو و سانسا هم هزاران نفر سرباز و مردم عادی را سر انتقامجوییشان از بولتونها به کشتن دادند. اگرچه هدف استارکها از این کار خیلی شرافتمندانه بود، اما بقیه چه؟ چرا ما در رابطه با تصمیمات و کارهای خبیث و خونین بقیهی کاراکترها همهچیز را با یک جملهی «اینجا وستروسه» توجیه میکنیم، اما وقتی به گنجشک اعظم میرسیم، این پیرمرد که در مقایسه با کشتار و کارهای شنیعی که دیگران انجام دادهاند، بیآزار بوده است را سرزنش میکنیم؟ نه نمیخواهم بگویم ما نباید سرسی و تایوین و دنی و رمزی را دوست نداشته باشیم. ناسلامتی ما در برخورد با «بازی تاج و تخت»، با یک داستان فانتزی دربارهی اژدهایان و زامبیهای یخی طرفیم که هدفش سرگرمی است و دنیایش هم خیلی پیچیدهتر از آن است که هرکسی با ارتکاب به یک عمل شرورانه از چشم تماشاگران بیافتد. حرف من این است که خب، چرا گنجشک اعظم در کنار بدهای دوستداشتنی سریال قرار نگرفت و ما نمیتواستیم به زور هم که شده، دیوانگیاش را دوست داشته باشیم؟
مسئله این است که او برخلاف رفتار نسبتا آرامترش نسبت به بقیه، برخلاف هدف درست اما غیرصمیمانهاش برای پایین کشیدن قدرتمندان قدمگاه پادشاه و برخلاف اینکه ما بار اول او را در حال غذا دادن به فقیر-بیچارهها میبینیم، کماکان هیچ همدردی و علاقهای از سوی تماشاگران دریافت نمیکرد. آره قبول دارم که او یک ریاکارِ خشکهمذهبی بود که از اعتقادات بقیه سوءاستفاده میکرد، اما دشمنانش هم تشنگانِ قدرتی بودند که حاضر بودند برای رسیدن به تخت آهنین و بلندمرتبهترین صندلیها، مردم بدبخت شهر را گرسنگی بدهند. ناسلامتی بهترینشان مارجری بود که اعتراف میکند فقط به منظور جلب نظر مردم در جمعشان حضور پیدا میکرد. پس، مارجری هم دقیقا مثل گنجشک اعظم از اعتماد مردم به نفع خودش سوءاستفاده میکند. اما چرا مردم مارجری را بیشتر از گنجشک اعظم دوست دارند؟ خیلی خب، مطمئنا اولین جوابی که به ذهنمان میرسد، دین است.
اگرچه در هویت و هدف واقعی گنجشک اعظم شک وجود دارد، اما هم در سریال و هم در کتاب، او به عنوان مرد صادق و مردمداری رنگآمیزی میشود. یکی از معدود افراد غیراشرافی که وارد بازی تاج و تختِ وستروس میشود. کسی که بیشتر از قانون، به برابری اهمیت میدهد و به توزیع ثروت در میان همهی مردم اعتقاد دارد. یکجورهایی طرز فکر او کاملا مغایر آنتاگونیستهای داستان است. مسئله این است که حتی اگر گنجشک اعظم هم به فرمانروایی میرسید، مطمئنا وضعیت وستروس از این بدتر نمیشد. این یعنی اکثر مردم و منتقدان خشونت عظیمی که به نام رسیدن به اهداف شخصی صورت میگیرند را میبخشند، اما چشم دیدن به قدرت رسیدن مذهبِ گنجشک اعظم که اتفاقا در قدمگاه پادشاه خیلی پرطرفدار است را ندارند. خب، آیا جوابمان همین است؟ آیا ما به خاطر مذهبیبودنِ گنجشک اعظم از او متنفریم؟ ممکن است این جواب خیلیها باشد، اما قضیه یک مرحله عمیقتر از این است.
نکته این است که گنجشک اعظم تنها مذهبی سریال نیست، اما تنها مذهبی منفور سریال است. مثلا ما در فصل ششم با سپتون رِی آشنا شدیم که در عرض یک اپیزود طرفداران زیادی در بین قهرمانانِ کشتهشدهی سریال پیدا کرد. انجمن برادران بدون پرچم نیز گروه مذهبی دیگری هستند که هواداران بسیاری دارند. حتی ملیساندرا به خاطر باور بیحد و مرزش به پروردگار روشنایی که به سوزاندن مردم هم کشیده میشد، مورد تنفر تماشاگران قرار نمیگیرد. پس، فکر میکنم میتوانیم به این نتیجه برسیم که مشکل گنجشک اعظم، دین و مذهبش نیست، بلکه برادرزادهی دین است: قضاوت. مخصوصا قضاوتی که از سوی کسانی میآید که خودشان آدمهای «پرفکت» و بیمشکلی نیستند. گنجشک اعظم یک آدم ریاکار بود و همین یک مشکل کافی بود تا نه تنها بقیهی صفات و خواستههای خوبش توسط تماشاگران نادیده گرفته شوند، بلکه این موضوع باعث شد تا خیلیها اهداف خوبش را به عنوان وسیلهای برای توجیه کردنِ سادیسم و دوروییاش ببینند.
موضوع این است که گنجشک اعظم یک روز به اطرافش نگاه کرد و متوجه موج شدید بیعدالتی در وستروس شد و سپس به این نتیجه رسید که همهچیز زیر سر فساد خاندانهای پرقدرتی مثل لنیسترها و تایرلهاست. اما او به جای اینکه همچون یک بازیگرِ فاسد جدید با آنها روبهرو شود، سعی کرد ادای قدیسها و پیامبرها را در بیاورد. یکی از آشکارترین نمونههای مقدسنمایی و دورویی گنجشک اعظم را در فصل ششم میبینیم. در اپیزود «خانه» جیمی در سپت بیلور با گنجشک اعظم روبهرو میشود و از او میپرسد که چرا من که سوگندم را شکستم و پادشاهام را کشتم و برادرم را فراری دادم را دستگیر و زندانی نمیکنی؟ اما گنجشک اعظم اگرچه میتواند به زور هم که شده، جیمی را دادگاهی کند، اما آنها را جدی نمیگیرد. چرا؟ خب، او در رابطه با سرسی و مارجری فقط ادای کسانی را درمیآورد که به این گناهان اهمیت میدهد. چون ترور شخصیتی سرسی و در کنترل گرفتنِ تامن از اهداف برنامهی بلندمدتش است، ولی جیمی نقش خاصی در نقشههایش ندارد و به همین دلیل خیلی راحت گناهان او را نادیده میگیرد.
اگر گنجشک اعظم در ظاهر یک سیاستمدارِ دیگر وارد بازی تاج و تخت میشد، مشکلی وجود نداشت، اما او در اوج بیلیاقتی، در ظاهر کسی ظاهر شد که انگار اجازهی دست گذاشتن روی گناهان دیگران و مجازاتشان را داشت. اینجا به دلیل اصلی تنفرمان از گنجشک اعظم میرسیم: ما شاید مثل سرسی و تایوین و رمزی آدم نکشته باشیم و شکنجهگران ماهری نباشیم، اما بدون شک شخصیت همهی ما از یک سری صفات خوب و بد و مثبت و منفی تشکیل شده و هیچ چیزی هم برای ما ناراحتکنندهتر و ترسناکتر از این نیست که آدمی مثل خودمان پیدا شود و گناهانمان را در ملع عام فاش کند و به خودش اجازهی مجازاتمان را هم بدهد. بله، «بازی تاج و تخت» بهطرز هوشمندانهای از طریق گنجشک اعظم روی بخشی از روانشناسیمان دست میگذارد که غیرقابلانکار است. مسئله این است که ما حاضر هستیم به جای طرفداری از کسی که گناههایمان را فاش میکند، طرفدار گناهکارانی شبیه خودمان باشیم. ما از سرسی و رمزی کمتر میترسیم. چون آنها نمایندههای درجهی نهایی صفات بدی هستند که در خود ما هم وجود دارند. یا به عبارتی دیگر، ما به اندازهای که از فاش شدن حس بیرحمی و انتقامجوییمان میترسیم، از خودِ بیرحمی و انتقام نمیترسیم.
آن حس تهوعآور و اذیتکنندهای که از دیدن گنجشک اعظم در وجودمان به جوشش میافتد، ریشه در این وحشت دارد که نکند یک روز کسی که به اندازهی من ناکامل و بد است، من را مجبور به فریاد زدن گناهانم کند. نکتهای که در این زمینه گنجشک اعظم را به آنتاگونیست عمیقی تبدیل میکند، دست گذاشت روی بخش گمشدهای از ذهنمان است که دوست داریم گمشده باقی بماند. سریال از طریق این شخصیت، مدرک غیرقابلانکاری توی صورتمان میکوبد و میگوید همهی شما به اندازهی سرسی و رمزی و جافری و بقیهی آنها کرمخورده هستید و حالا که یک نفر هم پیدا شده تا دست آنها را رو کند، دوست ندارید رفقای گناهکارتان به سزای اعمالشان برسند. بله، در اینکه خودِ گنجشک اعظم یک دوروی عوضی است شکی نیست. ناسلامتی خودِ گنجشک اعظم نمایندهی فوقالعادهی بسیاری از سیاستمداران دنیای مدرن است که در ظاهر یک چیز میگویند و هدفشان چیز دیگری است. سازندگان هم از طریق او با یک تیر دو نشان میزنند. هم به سبک همیشگی «بازی تاج و تخت» دربارهی زندگی و سیاست و مذهب در دنیای واقعی بهمان هشدار میدهند و هم نسبت به خودمان که باید به جای کشتن کسی که قصد فاش کردن گناهانمان را دارد، خودمان آنها را زودتر کشف و رفع کنیم.
نکتهی دیگری که از قوس شخصیتی گنجشک اعظم یاد میگیریم، این است که «قدرت انسان را به گند میکشد». اگر یادتان باشد در قسمت پرسش و پاسخ اپیزود «بادهای زمستان» توضیح دادم که با مرگ گنجشک اعظم ما هرگز موفق نشدیم، انگیزهها و اهداف اصلی که در سر این پیرمرد میگذشت را کشف کنیم. سوال این بود که آیا او همان پیرمردِ فروتن خواهان برابری بین مردم و اشرافزادگان بود یا کسی که به دنبال قدرتگیری خودش بود؟ آنجا من گفتم که با توجه به نمای پایانی حضور او در سریال و آرامشش در هنگام در آغوش کشیدن وایلدفایر، او حتما به اعتقاداتش باور دارد. اما اینبار میخواهم یک تئوری جدید را پیش بکشم: گنجشک اعظم واقعا پیرمردِ دوستداشتنی و فروتنی بود، اما این «قدرت» بود که او را به یک سیاستمدارِ دوروی نفرتانگیز تبدیل کرد.
در سال ۲۰۱۰ تحقیقاتی در رابطه این موضوع صورت گرفت که آیا قدرت به دورویی منجر میشود؟ همهی ما شنیدهایم که میگویند: «قدرت فساد میآورد و قدرت مطلق، مطمئنا به فساد میانجامد». برداشت عمومی مردم این است که وقتی یک نفر به قدرت بالایی دست پیدا میکند، خودش را بیرون از دایرهی قوانین و مقررات رایج میبیند و بنابراین خیلی راحتتر کارها و انگیزههایش را توجیه میکند که: «من هرکاری بخوام انجام میدم. بالاخره این قدرت باید به یه دردی بخوره دیگه؟» خب، این تحقیقات روانکاوانه به این نتیجه رسیده است که آنهایی که به مقام و قدرتی میرسند، بیشتر از مردم عادی قوانین و قواعدِ اخلاقی که قبلا به آنها پایبند بودند را میشکنند. مثلا یک نمایندهی مجلس شاید کماکان از اهمیت ایستادن در پشت چراغ قرمز بگوید، اما وقتی نوبت به خودش میرسد به بهانهی عجله داشتن و اهمیت شغلش از آن عبور میکند و پلیس هم با دیدن کارت شناسایی فلانی، مجبور میشود قانونشکنیاش را نادیده بگیرد و جریمهاش نکند.
فکر نمیکنم بیشتر از این لازم باشد دربارهی اثبات علمی فسادی که قدرت به همراه میآورد بگویم. بالاخره همهی ما سیاستمداران بالارتبهای را میشناسیم که از موقعیتشان سوءاستفاده میکنند. چنین مسالهای دربارهی گنجشک اعظم هم صدق میکند. ما گنجشک اعظم را برای اولینبار در حال کمک کردن و غذا دادن به بدبخت-بیچارههای قدمگاه پادشاه میبینیم. سوال این است که زندگی او برای مدتها به همین شکل بوده یا او برای اجرای توطئهاش خودش را در بین فقرا جا کرده است؟ ما هیچ مدرکی در رابطه با اینکه گنجشک اعظم از قبل انتظار پیدا شدن سروکلهی سرسی و پیشنهادش را میکشیده نداریم. به نظر من گنجشک اعظم در آن زمان همان کسی بود که به نظر میرسید، اما درگیری او با سیاستبازیهای اشرافزادگان و رسیدن به قدرت او را از مسیر اصلیاش جدا کرد و به آدم ریاکاری که از شعار «برابری» سوءاستفاده میکرد تبدیل کرد. بنابراین بهشخصه فکر میکنم یکی از مهمترین مواردی که سازندگان میخواهند بهطرز نامحسوسی دربارهی گنجشک اعظم به مخاطبانشان بگویند، مسئلهی «قدرت فساد میآورد» است. گنجشک اعظم شاید زمانی آدم خوبی بود و نیت نیکی داشت، اما قدرت او را به کسی تبدیل کرد که حرفهایی که خودش میزد را دنبال نمیکرد و کارهایش را با قدرت مطلقش توجیه میکرد و به این ترتیب، سریال نه تنها از طریق گنجشک اعظم از اخلاق غیرقابلتحملی به اسم دورویی به ما هشدار میدهد، بلکه نشان میدهد که قدرت میتواند بهترین انسانها را به منفورترینشان تبدیل کند. سپاس از هیولایی به اسم گنجشک اعظم که اینها را به ما یاد داد! بله، ما شاید رمزی بولتونهای کمی در اطرافمان داشته باشیم، اما دنیای واقعی لبریز از گنجشک اعظمهایی هستند که با ترکاندن هم تمام نمیشوند. خوش به حال سرسی!