واقعهی عزیمت ناگهانی، آدمهای دنیا را به دو دسته تقسیم کرد. دستهی اول آنهایی هستند که یک روز همان ایمان نصفه و نیمهای را که داشتند از دست دادند و با مدرک محکمی از بیمعنایی دنیا روبهرو شدند و دست به هر کار عجیب و غریبی برای کنار آمدن با این حقیقت تلخ که مغزشان یارای تحلیل و پردازش آن را نداشت زدند. از جملهی آنها میتوان به دار و دستهی بازماندگان گناهکار یا تمام فرقههای جور واجورِ دیگر این دنیا اشاره کرد که یکی از دیوانهوارترینشان را هم در اپیزود این هفته سریال The Leftovers دیدیم. اما گروه دوم که تعدادشان خیلی کمتر از گروه اول است، نه تنها ایمانشان بعد از عزیمت ناگهانی سست نشد، بلکه قویتر نیز شد. سر دستهی آنها مت جیمسون خودمان است. مت به عنوان کشیش سرسختی که بیشتر از مردم عادی به خدا و پیغمبر و کتاب مقدس اعتقاد دارد، پس از عزیمت ناگهانی به این نتیجه نرسید که ما در دنیای بیمعنی و مفهومی زندگی میکنیم، بلکه اتفاقا عزیمت ناگهانی را به عنوان نشانهای از اثبات ایمانش برداشت کرد. که او در تمام این مدت برای فردی اشتباهی عبادت نمیکرده است. که واقعا خدا بالاخره با بندگانش ارتباط برقرار کرده است.
شباهت عزیمت به واقعهی ریچر یا عروج که توصیفش در انجیل آمده است و برخورد مت با تمام آدمهای اطرافش که عقلشان را از دست داده بودند، باعث شد تا او احساس کند، شاید به یک دلیلی تنها کسی است که باید این دنیای آشوبزده را نجات دهد و مردم را از واقعیت عزیمت آگاه کند. همین او را به سوی انجام کارهایی سوق داد که بعضیوقتها به اندازهی رفتار آدمهای گروه اول عجیب و غریب و دیوانهوار بودند. این باعث شد تا در اوج درک کردنِ طرز فکر او، به این نتیجه برسیم که آدمهای دنیا به دو دسته تقسیم نشدهاند. آنها همه در حال اشتباه کردن هستند. آنها همه سر تا پا یک کرباس هستند. اگر بازماندگان گناهکار به خاطر ناامیدی مطلقشان سکوت میکنند و سیگار میکشند، مت به خاطر ایمانِ مطلقش است که دارد عقلش را از دست میدهد و فکر میکند هر اتفاقی دلیل دارد و وظیفهی نجات دنیا برعهدهی اوست. هر دو کاملا به کاری که دارند میکنند باور دارند و هر دو نمیدانند که قدم در چه مسیر ترسناکی گذاشتهاند. خب، ما قبلا در طول دو فصل گذشته ته و توی بازماندگان گناهکار را درآوردیم و از طریق کسانی مثل لوری، پتی، مگ و ایوی جنبههای مختلف پیوستن به چنین فرقهای را بررسی کردیم. یکی به خاطر بیماری روانی و شکست عشقی این کار را میکرد و یکی به خاطر شوک روبهرو شدن با لحظهی وقوع عزیمت. بعضیها هم اصلا نمیدانستند چرا.
در اپیزود پنجم فصل سوم اما سریال روی مت تمرکز میکند تا به آن سوی ماجرا بپردازد و این مسئله را بررسی کند که ایمان مطلقِ او در چه وضعیتی به سر میبرد و بالاخره به کجا ختم میشود. چون این دقیقا همان چیزی است که مت را در طول زندگیاش روی پا نگه داشته است: همهی اینها باید به جایی ختم شوند. همهی اینها باید با هدفی رخ داده باشند. همهی اینها باید دارای معنی و مفهومی باشند که بعدا فاش میشوند. حتما خدا دارد من را امتحان میکند. حتما باید اینطور باشد. راه دیگری نیست. برخلافِ بازماندگان گناهکار و خیلی از دیگر مردم دنیا که به ابسوردیسم باور دارند، مت به عنوان یک کشیش عمیقا به خدا و نقشهی او برای بندگانش اعتقاد دارد. پس، همانطور که مغزِ بازماندگان گناهکار در مقابل ورود ذرهای امید و معنا مهر و موم شده است، مغز مت به شکل دیگری قفل شده است. او نمیتواند چیزی به جز آنچه را که باور دارد، باور کند. از آنجایی که با «باقیماندگان» سروکار داریم، پس همیشه کاراکترها دیر یا زود با چیزی برخورد میکنند که بیشتر از هرچیزی از آن وحشت دارند و هیچوقت بهش فکر نکردهاند. مت در جریان این اپیزود با این سوال دست و پنجه نرم میکند که نکند تمام اتفاقاتی که برایم افتادهاند بیهدف بودهاند و فقط نتیجهی شوخی مضحک نیرویی بالاتر بودهاند.
بالاخره شاید بتوان گفت مت دردناکترین و سختترین سفر شخصیتی کل سریال را پشت سر گذاشته است. او در کودکی سرطان میگیرد و خودش میگوید که به خاطر دعاهای فراوانش، خوب میشود. اما بلافاصله پدر و مادرش در آتش میسوزند و او و خواهرش کاری جز ایستادن در خیابان و تماشای شعلههایی که آنها را در برمیگیرند ندارند. با این حال کماکان باور دارد که این اتفاق بخشی از خواست خداوند است و والدینش در بهشت هستند. چیزی که نورا همیشه آن را مسخره میکند و از این عصبانی است که چرا برادرش او را در کودکی اینگونه گول زده بود. سالها بعد عزیمت ناگهانی اتفاق میافتد، اما نه به آن شکلی که او به عنوان یک کشیش انتظارش را داشته است. اول اینکه در روز وقوع عزیمت، همسرش تصادف میکند و برای همیشه فلج میشود و در حالت گیاهی قرار میگیرد. تازه مت متوجه میشود که فقط آدمهای خوب ناپدید نشدهاند، بلکه مجرمان و سابقهداران و آدمهای بد هم جزو ناپدیدشدگان هستند. پس تصمیم میگیرد تا این موضوع را به گوش دنیا برساند و پس از دریافت مشت و لگدهای مردم شکستش را قبول میکند و حتی یک روز متوجه میشود که بازماندگان گناهکار کلیسایش را تصاحب کردهاند. هدف مت تغییر میکند. حالا به جای مبارزه، سعی میکند تا اعضای این فرقه را به زندگی برگرداند، اما هیچکدام علاقهای به بازگشتن نشان نمیدهند. خیلی زود نقشهی ترسناک بازماندگان صورت گرفت (بازسازی عروسکهای عزیمتکنندگان) و مردم هم آن را با آتش زدن آنها جواب دادند.
مت تصمیم گرفت تا برای شروعی دوباره به شهر دیگری نقلمکان کند. شهری که به عنوان امنترین و مقدسترین شهر دنیا معروف است. شهر کوچکی در تگزاس که هیچکس از آن ناپدید نشده است. او شب اول با یک معجزه روبهرو شد. همسرش بیدار شد و آنها به هم عشق ورزیدند. اما بدبختیها باز دوباره پس از زنگ تفریح کوتاهی شروع شدند. همسرش در حالی که حامله بود به خواب برگشت. هیچکس حرف مت را باور نمیکرد که او در حالت بیداری باردار شده است و در نتیجه برچسبهای بدی روی او زدند. در نهایت کارش به جایی کشید که روی سقف کامیونی بیرون از شهر شکنجه شد. زیر آفتاب و غیرآفتاب به شکنجه دادن خودش ادامه داد. اما کماکان ایمانش را از دست نداد و به موعظه کردن ادامه داد. مت وقتی بالاخره به شهر بازگشت و مورد پذیرش مردم قرار گرفت، باید به زندگیاش برمیگشت و بیخیال میشد. اما نشد. او به این نتیجه رسید که آنها فقط به خاطر این شهر، جایشان امن است. پس جلوی خارج شدن همسر و پسرش را از شهر گرفت و آنها او را ترک کردند. مت باور داشت که این هم بخشی از امتحانش است. پس او که باور دارد شوهر خواهرش مسیح جدید دنیاست و دربارهی او کتاب هم نوشته است، به سوی استرالیا راهی میشود تا او را در روز هفتمین سالگرد عزیمت به خانه برگرداند. همهی اینها به جایی ختم میشود که او همراه با یک سری روانی گناهکار روی یک کشتی گرفتار میشود و اینجاست که با شخص خدا روبهرو میشود؛ کسی که فکرش را میکرد شاید یک روز با او روبهرو شود، اما اصلا فکرش را نمیکرد که چنین کسی باشد.
او دیوید برتون نام دارد. برندهی مدال برنز المپیک در رشتهی دهگانه که یک روز بهطور تصادفی در هنگام صخرهنوردی سقوط میکند و میمیرد و دوباره زنده میشود و خودش را خدا مینامد. ناگفته نماند که این اولینباری نیست که برتون را میبینیم، بلکه سریال طبق معمول از مدتها قبل داستان او را مقدمهچینی کرده بود. در اپیزود اولِ فصل دوم مردی که در جاردن بالای ستون زندگی میکند، نامهای به مایکل میدهد که روی آن نوشته شده: «آقای دیوید برتون، سیدنی، استرالیا». یا در اپیزود سوم فصل دوم، صدای گویندهی خبری را در پسزمینه میشنویم که دربارهی ادعای بازگشت فردی از مرگ در استرالیا حرف میزند و یکی از شاهدان میگوید که او پس از بیرون آمدن از غار، به آنها میگوید که او همین الان در یک هتل بوده است. در همین اپیزود لوری به این خبر اشاره میکند و میگوید: «یه دیوونه تو استرالیا میگه به اون دنیا رفته و نمیتونه بمیره». در اپیزود هشتم فصل دوم، وقتی کوین به «آن دنیا» سفر میکند و در حال عبور از روی پل است، توسط دیوید برتون مورد حمله قرار میگیرد. برتون، او را از ماشین بیرون میکشد و او را دربارهی پتی سوالپیچ میکند. وقتی کوین به برتون میگوید که میخواهد پتی را درون چاه بیاندازد، برتون از او میپرسد: «رد شو یا بپر؟» کوین: «چرا باید بپرم؟» برتون: «چون تو که نمیخوای به یه بچه آسیب بزنی». کوین میگوید که او بچه نیست، اما برتون مخالفت میکند و میگوید انداختن پتی درون چاه، او را تغییر خواهد داد و بعد چیزی درون گوش کوین زمزمه میکند که تاکنون یکی از بزرگترین رازهای سریال بوده است. خب، حالا ما با چنین پسزمینهای در اپیزود این هفته با دیوید برتون روبهرو میشویم و میدانیم که ظاهرا برتون هم مثل کوین با نیروهای ماوراطبیعه در ارتباط است.
اما مت به محض اینکه متوجه میشود این یارو خودش را به عنوان خدا جا زده، حسابی عصبانی میشود. گرچه در ابتدا تلاشی برای مقابله با او نمیکند، اما بعد از اینکه برتون کسی را از روی عرشه به دریا میاندازد و هیچکس به جز او متوجه نمیشود، مت تصمیم میگیرد تا قتلِ این مرد مرموز را به دنیا ثابت کند یا حداقل کنجکاوی خود را با گرفتن چندتا جواب از او برطرف کند. کمکم متوجه میشویم که مت بیشتر از هرکس دیگری ادعای خدا بودنِ برتون را باور کرده است. یا حداقل آنقدر دوست دارد که یک روز با مسبب تمام اتفاقات عجیب زندگیاش روبهرو شود که حاضر است به جای رد کردن برتون، اول به حرفهایش گوش بدهد. دوست دارد از زبان خودِ خدا تاییدیه بگیرد. با اینکه برتون هیچ نشانهای از اینکه خدایی دانا و قادر مطلق است از خود نشان نمیدهد، اما دیالوگهای رد و بدل شده بینِ مت و او این تعلیق را به وجود میآورد که شاید واقعا ادعای او واقعیت داشته باشد. اما برتون جوابهای زیبا و دلانگیزی برای سوالات مت دربارهی معنای تمام اتفاقاتی که در زندگیاش افتاده ندارد. برتون (خدا) برای مت فاش میکند که کارهایش هیچ اهمیتی برای او ندارد. که تمام زندگی او چیزی بیشتر از یک جوکِ ابسورد نبوده است. عزیمت ناگهانی را فقط به خاطر اینکه زورش میرسیده و عشقش میکشیده انجام داده است. هیچ نقشه و برنامهای در کار نبوده است و زندگی آدمها هیچوقت برای او مهم نبوده است. و در نهایت برتون درخواستِ مت برای درمان سرطانش را با یک بشکن و پوزخند جواب میدهد و بعدا توسط یک شیر بلعیده میشود. در همین لحظه مت برمیگردد و با لبخند رضایتی بر لب به جان، مایکل و لوری فاش میکند که: «این همون مردی بود که بهتون میگفتم». انگار دارد میگوید این همون خدایی بود که تمام این مدت داشتم تعریفش را پیش شما میکردم.
درست مثل دو اپیزود متمحورِ قبلی سریال که در آنها او به خاطر باورِ کورکورانهاش مورد شکنجههای دردناک و خندهداری قرار میگرفت، اپیزود این هفته هم با چنین ساختاری آغاز میشود. اما برخلاف دوتای قبلی با پایانبندی متفاوتی به سرانجام میرسد. در پایان دوتای قبلی مت خودش را راضی میکرد که تمام این سختیها را باید به خاطر پروردگار تحمل کند، اما در پایان اپیزود این هفته و بعد از گفتگویش با دیوید برتون، به درک تازهای میرسد. برتون میخواهد خدا باشد یا نباشد، نکتهی خوبی را به مت یادآور میشود. که او در تمام این مدت به خاطر خدا سگدو نمیزده. که او به جای انسان خداترس، معتقد و فروتنی که باور دارد است، خودشیفتهی متکبری است که تلاش دیوانهوار و تغییرناپذیرش برای یافتن معنا، به درد و رنجهای فیزیکی و روحی زیادی برای او انجامیده است. در پایان این اپیزود متوجه میشویم که مت با این کارهایش قصد نجات دادن دنیا یا گسترش کلام خدا در زمانِ فاجعه و بیایمانی را نداشته است، بلکه تمام این کارهایش نوعی مکانیزم دفاعی برای توجیه بامعنا بودن زندگیاش در این هستی گسترده بوده است. مت در تمام این مدت در راه خدا نمیجنگیده، بلکه به دنبال راهی برای معنا بخشیدن به زندگی دربوداغان خودش بوده است. او هیچ فرقی با بازماندگان گناهکار، شیرپرستانی که در این کشتی به عیش و نوش میپردازند و بقیهی مردم عجیب دنیا ندارد. اگر آنها با سکوت کردن و سیگار کشیدن با درد و رنجهایشان مقابله میکردند، مت هم به روش خودش سعی میکرد تا با یافتنِ معنایی، مرهمی برای ترمیم زخمهایش پیدا کند و این نه تنها از درد آنها نکاسته، بلکه به تعداد آنها هم افزوده است.
همین باور کورکورانه بود که باعث شد خواهرش از او دور شود، معجزهی همسر و فرزندش را نبیند و آنها را از خود براند و با در افتادن با دنیا، به کیسهی مشتزنی هستی تبدیل شود. و در زمانی که مردم جاردن به او نیاز دارند، در جستجوی چیزی که وجود ندارد، به آنسوی دنیا سفر کند. مت طوری در افکارش گم شده بود که هیچوقت به خود شک هم نمیکرد. پس نه تنها جان را به خاطر آوردن لوری که به حرفهای آنها اعتقاد ندارد مورد مواخذه قرار میدهد، بلکه آنقدر درگیر کوین و مسیح بوده است که یادش رفته که باید سراغ نورا را هم بگیرد. بنابراین وقتی مت به ناخدای کشتی میگوید که کار مهمی در ملبورن ندارد، به این معنی است که او بالاخره پدال ترمز را پیدا کرده است. دیگر سنگینی بار وظیفهای وجود نداشتهای را بر دوشش احساس نمیکند و بالاخره برای یک لحظه هم که شده آرام میگیرد و بیماریاش را برای جان، مایکل و لوری فاش میکند. پذیرفتن و اعتماد کردن به نزدیکانمان است که ایمان و معنای واقعی در این دنیا را تعریف میکند. یک نمونهی خوبش را میتوانید در رابطهی جان و لوری ببینید. در صحنهای که مت ماجرای دیده شدنِ ایوی توسط کوین در استرالیا را برای جان فاش میکند، ما انتظار داریم که جان به خاطر مخفی نگه داشتن این موضوع از دست لوری عصبانی شود و رابطهشان از هم متلاشی شود. اما آنها با نگاهی پرسکوت به چشمان یکدیگر ایمان عمیقی که به یکدیگر دارند را به نمایش میگذارند. حتی لوری مجبور به نشان دادن عکس زن غریبهای که کوین گرفته بود هم نمیشود. درست برخلافِ رابطهی کوین و نورا که خودخواهانه است و درست برخلاف ایمان دیوانهوارِ مت به ماموریتهای الهیای که برای خودش میتراشد، جان و لوری شاید راه رستگاری بشر در دنیای پسا-عزیمت را پیدا کرده باشند و آن چیزی نیست جز ایمان داشتن و عشق ورزیدن به نزدیکانمان.
«باقیماندگان» سریال خیلی خیلی عجیب و غریبی است. اما اپیزود این هفته روی دست تمام عجایب و شگفتیهایی که تاکنون دیده بودیم بلند شد. از فرقهای که داستان جنونآمیزی برای پرستش یک شیر دارند و جوکِ مت برای ورود به کشتی گرفته تا مردی که خودش را به جای خدا جا میزند و سرگردانی مت جیمسون در میان مهمانی کشتیسواران و در نهایت خورده شدنِ دیوید برتون توسط شیر. اما عجیبترین لحظات سریال مربوط به افتتاحیهاش میشود. جایی که ما سریال را از تیتراژ آغازین در حال شنیدن دعای یکی از خدمههای یک زیردریایی اتمی فرانسوی آغاز میکنیم که میخواهد یک جزیرهی آتشفشانی را با بمب اتم بترکاند! دعای مرد فرانسوی با توجه به ترجمههای اینترنتی این است: «من تنها امیدم. آخرین دفاعِ گونهای که در شرف انقراض است. جادوگران بهمان هشدار داده بودند. آن پیشگویان حقیقت. گفته بودند که هیولا خواهد آمد. هفت سال بعد از گرفته شدنِ نخستینها. هفت سال بعد از عزیمت. اما خدایا ما کور بودیم. چشمانمان را روی چیزی که نمیخواستیم ببینیم بسته بودیم. حالا ما بر لبهی پرتگاه انقراض قرار گرفتهایم. به محض اینکه این هیولا به دنیا بیاید، کار ما تمام است. چرا که این هیولا پایانی بر بشر خواهد بود. با هفت سرش و هفت دهانِ شعلهورش. ما فقط یک امید داریم. تخم. با استفاده از نقشههای جادوگران آن را پیدا کردهام. مخفی شده در لانهاش در آتشفشانی در دریا. خدایا به خاطر این تکنولوژی قدردانت هستم. ما در اوج تکبرمان خدای سلاحها را ساختیم. بمب هستهای. حالا این قدرت مخوف راه رستگاری ما خواهد بود. اگر انفجار بتواند پوستهی شکنندهی تخم را بشکند. و شیطان درونش را ذوب کند. خدایا کمک کن این موشک به درستی به هدف بخورد. بگذار لانه را در آتشفشان پیدا کند. و کاری کن تا قبل از اینکه هیولا به دنیا نیامده، آن را نابود کند. قبل از اینکه آن بیدار شود و دنیا را نابود کند». بوووم! خب، بله ظاهرا این آقا فکر میکرده یک هیولای هفت سر قصد دارد به دنیا بیاید و دنیا را نابود کند. آیا حق با او بوده است؟ شاید جواب دادن به این سوال سخت باشد. اما یک لحظه به داستان زندگی کوین گاروی خودمان نگاه کنید. از دور غیرقابلباور است، اما فقط به خاطر اینکه ما در تمام این مدت همراهش بودهایم، او را باور میکنیم. پس، آره «باقیماندگان» فقط به یک گودزیلای هفت سر با هفت دهان آتشین نیاز داشت تا کلکسیون شگفتیها و عجایبش را تکمیل کند. خدا سه اپیزود آینده را به خیر کند.