نقد فصل سوم سریال Mr. Robot: قسمت هفتم
اسلاوُی ژیژِک، فیلسوفِ اسلونیایی با نظر والتر بنجامین، فیلسوف آلمانی که کاپیتالیسم را به افراطیترین فرقهی مذهبی تشبیه کرده بود موافقت میکند و میگوید که خودش هم از چنین دریچهای به کاپیتالیسم نگاه میکند و آن را در قالب یک دین دستهبندی میکند. اما قبول ندارد وقتی مردم به کاپیتالیستها به عنوان یک سری خودخواه نگاه میکنند. میگوید باور مردم دربارهی اینکه آنها به هیچچیزی اهمیت نمیدهند و به خودشان استرس راه نمیدهند و فقط از وضعیتشان لذت میبرند درست نیست. یا بهتر است حرف ژیژک را تصحیح کرد و گفت آنها به هیچچیزی جزِ سودآوری بیشتر اهمیت نمیدهند. از نگاه ژیژک اتفاقا ایدهآلترین کاپیتالیستها، آنهایی هستند که حاضرند روی زندگیشان شرطبندی کنند، حاضرند تمام دار و ندارشان را به خطر بیاندازند تا تولیداتشان را با افزایش روبهرو کنند، تا به سود برسند، تا سرمایه را به گردش درآورند. خوشحالی شخصی آنها در اولویت پایینتری نسبت به این قرار میگیرد. از نظر ژیژک منظور والتر بنجامین از تشبیه کردن کاپیتالیسم به فرمی از دین همین است. خوشحالی شخصی برای یک کاپیتالیست تمامعیار که تمام فکر و ذکرش به افزایش سرمایه و ترقی کمپانیاش اختصاص دارد معنایی ندارد. احساس میکنم نمونهی فوقالعاده هیجانانگیز و همزمان ترسناکی از تفکر ژیژک در خصوص کاپیتالیسم را میتوان در اپیزود این هفتهی سریال«مستر روبات» دید. جایی که رُز سفید فقط به خاطر اینکه مجبور شده بوده درخواستش از فیلیپ پرایس را دوبار تکرار کند، ۷۱ ساختمان ناقابل را بهطور همزمان در سرتاسر ایالات متحده منفجر میکند و بیش از ۴ هزار نفر را به قتل میرساند تا به مدیر عامل ایول کورپ که اتفاقا توسط خودش هم منصوب شده بود و به ما تماشاگران نظارهگر که دستمان به هیچجا بند نیست بفهماند که حتی فکر در افتادن با او هم به ذهنشان خطور نکند. تا اگر یکوقت کارمان به او افتاد و اگر یک روز خودمان را در حال برقراری دیالوگ با او پیدا کردیم، سرمان را پایین بیاندازیم و همهچیز را با «بله، چشم قربان» جواب بدهیم. نه فقط به خاطر اینکه رُز سفید میتواند زندگیمان را سیاه کند، بلکه ممکن است از چپچپ نگاه کردنمان به خود خوشش نیاید و ۴ هزار نفر دیگر را برای خالی کردن عصبانیتش بکشد. او یک کاپیتالیست تمامعیار است.
رُز سفید در این اپیزود طوری ایدهآلترین نوع یک کاپیتالیست را به نمایش میگذارد و طوری وحشتِ تبدیل شدن به قربانی یک کاپیتالیست را توی صورتمان میزند که احیانا اگر او به عنوان پاپ، رهبر تمام کاپیتالیستهای دنیا انتخاب شود و به جایگاهی اسطورهای و مورد ستایش برسد و کتاب دستاوردهایش به کتاب مقدس کاپیتالیستهای آینده تبدیل شود تعجب نمیکنم. اپیزود هفتم فصل سوم «مستر روبات» یکی از غمانگیزترین و ترسناکترین اپیزودهای سریال است. نمیدانم شاید بتوان «یکی از» را حذف کرد و آن را یکراست غمانگیزترین و ترسناکترین اپیزود سریال لقب داد. چون اگر از چند ثانیهی اپیزود قبل فاکتور بگیریم، در این اپیزود است که همهچیز، از انقلاب الیوت و افسوسایتی تا آخرین تلاشهای ناامیدانهی آنها برای جلوگیری از سوءاستفاده از آن برای قتل مردم شکست میخورد و مثل محتوای آخرین بطری آبی که در وسط کویر برای زنده ماندن داریم سقوط میکند و به زمین برخورد میکند و تمام محتویاتش روی زمین ترکترکخورده و خشکِ کویر سرازیر میشود و زبان تشنهی کویر قبل از اینکه بتوانیم به خودمان بجنبیم، آن را قورت میدهد.
چون در این اپیزود است که همهی کاراکترها راستیراستی و بهطرز غیرقابلانکاری متوجه میشوند که تاکنون گوسفند بودهاند و گوسفند هم خواهند ماند. شاید در ابتدا به نظر میرسید که آنها موفق شدهاند تا در برابر قصابشان و کشتارگاه صنعتی و بزرگش شورش کنند و به مدتها تماشای سلاخی شدن همنوعانشان پایان بدهند و در نهایت از یک سری گوسفندهای توسریخور، به یک سری گوسفندهای انقلابی و جسور تغییر کنند، اما حقیقت این است که مهم نیست این گوسفندها با چه صفاتی توصیف میشوند. «توسریخور» یا «جسور». «مطیع» یا «شورشگر». مسئله این است که آنها اصلشان را که «گوسفند» هستند نمیتوانند تغییر بدهند و گوسفندبودن فارغ از صفتی که در ادامهاش میآید، یک سرنوشت دارد؛ یا توسط گرگ تیکه و پاره میشود یا شاهرگش توسط تیغ قصاب بریده میشود. یا سر از شکم گرگ و تولههایش در میآورد یا سر میز شام دیگران ظاهر میشود. گوسفند، گوسفند باقی میماند و این اپیزودی است که کاراکترها با تمام وجودشان به این حقیقت که از اپیزود اول تاکنون خودشان را به هر دری میزنند تا ازش فرار کنند میرسند و قصاب خیلی بیرحمتر و بیاحساستر از این است که اهمیتی از اشک حلقه زده در چشمانِ دامهایش بدهد. چه یک گوسفند، چه ۴ هزارتا. فرقی نمیکند. قصاب همه را صف میکند و یکییکی کلههایشان را برای پر کردن جیب خودش از پول میزند. این اپیزودی است که رز سفید کت و شلوارش را در میآورد و چکمههای سیاه، پیشبند سفیدِ خونآلود و دستکشهای بلند و کثیف قصابیاش را به تن میکند. این اپیزودی است که رُز سفید رسما به فهرست خوفناکترین و کاریزماتیکترین آنتاگونیستهای تاریخ تلویزیون وارد میشود.
یکی از مهمترین دلایلی که این اپیزود را به غمانگیزترین اپیزود سریال برای ۹۹ درصد جمعیت جامعه تبدیل میکند این است که سم اسماعیل در این نقطه جلوهی دستوپیایی سریالش را بدون کمترین خیالپردازی مثل یک ساختمان بتنی روی سرمان خراب میکند. از اپیزود اول تاکنون قهرمانانمان در حال حرکت به سمت بالا بودند. بعضیوقتها با سرعت اوج میگرفتند و بعضیوقتها سرعتشان در حد حلزون کاهش پیدا میکرد و بعضیوقتها هم ممکن بود وارد سراشیبی شوند. اما همیشه آنها حرکت رو به جلویشان را حفظ میکردند. همیشه قهرمانانمان، بهخصوص الیوت هوای تماشاگران را در این دنیای سیاه داشتند و بهمان آرامش خاطر میدادند و حرفهای دلمان را فریاد میزنند. چه وقتی که مستر روبات در پایان فصل اول در وسط میدان تایمز به الیوت میگوید که ما داریم در یک پادشاهی خزعبلات زندگی میکنیم و چه سخنرانی الیوت در جلسهی کلیسا در فصل دوم. در آغاز فصل سوم هم وقتی الیوت و بقیه در متزلزلترین وضعیتشان بودند، همیشه کورسویی از امید برای برگشتن ورق وجود داشت. چه گفتگوی الیوت و دارلین در کونیآیلند در قسمت سوم این فصل که خوانندهی ترانهی پسزمینهاش از قدرت یاغیان و توسریخورها میخواند و چه وقتی که خود الیوت در اپیزود اول همین فصل متوجه میشود که با انقلابش چه دسته گلی به آب داده است و سخنرانیاش در حال قدم زدن در میان بیخانمانها و کارتنخوابهای خیابانی را اینطوری تمام میکند: «من انقلابی رو شروع نکردم. من فقط خودمون رو برای سلاخی اونا به اندازهی کافی مطیع کردم». و راه میافتد تا چوب لای چرخ نقشهی ارتش تاریکی برای اجرای مرحلهی دوم هک کند.
این در حالی بود که وسط این هرج و مرج همیشه یاد سکانس پس از تیتراژ اپیزود آخر فصل دوم میافتادیم؛ جایی که ترنتون و موبلی به هم میگویند که راهی برای «کنترل زد» کردن هک و بازگرداندن همهچیز به حالت قبلی وجود دارد. پس همواره در بدترین لحظاتِ زندگی الیوت و دیگر قهرمانان هم اندک امیدی وجود داشت. یا حداقل توهمی از امید. «مستر روبات» شبیه یکی از آن داستانهای آنارشیستی و خشمگینی به نظر میرسید که ساخته شده تا فانتزی ۹۹ درصد را در قاب تلویزیون به حقیقت تبدیل کند. سریالی پرهیجان پر از شخصیتهای هکر باحال که سازمانهای دولتی و کمپانیهای حریص را سر جایشان مینشانند. اپیزود این هفته اما بیشتر از اینکه «سریال» باشد، «واقعیت» است. خبری از هیچگونه برفکیشدنهای تصویر برای سوییچ بین الیوت و مستر روبات نیست. خبری از هیچگونه شکستن دیوار چهارم و کلههای اموجی و مونولوگهای انگیزشی نیست. تنها چیزی که جلوی رویمان قرار گرفته است یک واقعیت بسیار تاریک قابللمس انسانی است و بس. خبری از داستانگوییهای بامزه و مبهم و هیجانانگیز نیست. لیون فقط یک قاتل روانی بذلهگو است. آنجلا فقط دیوانه شده است. پرایس یکجور خشم و سردرگمی انسانی دارد که تاکنون زیر تیپ مدیریتیاش مخفی کرده بود. گفتگوی مامور سانتیاگو با مادرش از پشت تلفن در حد پرتاب کردن تلفن به دیوار و متلاشی کردنش، واقعی و پراسترس است. در غم و اندوه تایرل هیچگونه بازی و روانپریشی و حقهای دیده نمیشود. سی.پی.یوی مغز الیوت طوری جوابگوی پردازش این موقعیت نیست که بعد از کمی معذرتخواهی کردن رسما شاتدان میشود؛ الیوتی که همیشه راهی برای مقابله با موقعیتهای فشرده و مدیریت اضطرابش پیدا میکند کاملا به بنبست میخورد. حتی مستر روبات هم با وجود تمام کلهخریهایش، کاری جز لالمونی گرفتن و زل زدن به ثروتمندانی که در بالکن آن عمارت بزرگ میزنند و میرقصند و مینوشند و خوش میگذارند ندارد.
از همه بدتر ترنتون و موبلی هستند. نیازی به گول زدن آنها وجود نداشت. خبری از سکانس اکشنی که توهم احتمال فرار آنها از دستِ ارتش تاریکی را بهمان وارد کند نبود. این مسخرهبازیها مربوط به وقتی میشود که «مستر روبات» هنوز یک «سریال» بود، در این اپیزود با «واقعیت» سروکار داریم. پس هیچ دلیلی برای بازی کردن با انتظارات تماشاگر وجود ندارد. رُز سفید آخرین تکهی نقشهی بینقصش را از طریق خودکشی اجباری این دو سر جایش میگذارد و تمام. نکتهای که در رابطه با مرگ این دو مثل نمک روی زخم عمل میکند این است که عکس ترنتون و موبلی قبل از مرگشان از تلویزیون به عنوان مغزهای متفکر پشت افسوسایتی و سقوط هواپیماها منتشر میشود. حالا تصور کنید خانوادههای آنها بدون اینکه بدانند آنها در واقع با هدف بهتر کردن وضعیت دنیا وارد این کار شدند، باید تا آخر عمرشان فکر کنند که فرزندان و خواهر و برادرشان چه تروریستهای هیولایی بودهاند. در نهایت رُز سفید با این جمله، چاقو را در عمق گلوی تمام رویاها و فانتزیهایمان فرو میبرد: «مجبور شدم دوبار ازت درخواست کنم». مونولوگی که انگار به طرف ما تماشاگران نشانه رفته است. انگار او داشت به ما میگفت تمام المانهای فراطبیعی، تمام بحثهای پیرامون آدمهای برگزیده و جنشهای آنارشیستی و خدایان و اتفاقات علمی-تخیلی چیزی جز چرت و پرتهایی برای سرگرم کردنمان نبوده است. حتی رُز سفید برنامهی عجیب و غریبی در سر نداشته است. تمام تئوریهای توطئهمان با کله به دیوار برخورد میکند. تنها هدف رُز سفید از به راه انداختن چنین قیامتی و کشتن این همه آدم این بوده تا موضع قدرتش را قویتر کند و البته این وسط حال پرایس را بگیرد. همین و بس. نقشههای شرورانهی کامیکبوکی و تئوریهای سفر در زمان برای برنامههای تلویزیونی است، اما واقعیت اصلی چیزی است که الان دارید تماشا میکنید. کاسه و کوزههایتان را جمع کنید و بروید گوشهای را برای مُردن پیدا کنید.
به نظرم بزرگترین دستاوردِ سم اسماعیل در طول سریال و بهخصوص اپیزود این هفته همین بود: گول زدن ما همراه با کاراکترها که به شکل بسیار نامحسوس و موذیانهای در مدت زمان طولانیای انجام شد. اینکه سم اسماعیل کاری کرده تا الیوت با مای تماشاگر ارتباط برقرار کند فقط وسیلهای برای داستانگویی نیست، بلکه به این نکته اشاره میکند که اسماعیل تماشاگران را به عنوان یکی از کاراکترهایش میبینید؛ یکی از همراهان الیوت. یکی از مهمترین کارهایی که یک نویسنده باید انجام دهد این است که کاری کند تا ذهنِ کاراکترها و تماشاگرانش یکی شوند. ذهن کاراکترها و تماشاگرانش را در یک راستا قرار بدهد. کاری کند تا پرسپکتیو متفاوت کاراکترها و تماشاگران در هم ذوب شده و به یک زاویهی دید یکسان تبدیل شود. خب، مفتخرم اعلام کنم که سم اسماعیل با این اپیزود نشان داد که از اپیزود اول در حال انجام چنین کاری بوده است. نه فقط به منظور قابللمس کردن کاراکترها، بلکه برای مقدمهچینی بزرگترین غافلگیری داستانیاش تا این لحظه. غافلگیریای که در این اپیزود بالاخره اتفاق میافتد: جایی که ما هم مثل کاراکترها متوجه میشویم چگونه این همه وقت در خواب و رویا سیر میکردیم. یک وقت است که کاراکترها بهطرز قابلدرکی گول میخورند و ما تماشاگران میدانیم که آنها توسط نیرویی فراتر طوری مورد شستشوی مغزی قرار گرفتهاند که به چیزی که وجود ندارد ایمان آوردهاند.
اما یک وقت هم است که تماشاگران هم مثل کاراکترها گول میخورند. تماشاگر هم به مرور به چیزی که کاراکترها بهش ایمان دارند، ایمان میآورد. برای نمونه به تئوری سفر در زمان نگاه کنید. اسماعیل سریالش را با نشانههای گوناگونی که به حقیقت داشتن این تئوری اشاره میکنند تزیین کرده است. بازیگر کودکی که بچگیهای آنجلا را بازی کرده همانی است که در بزرگسالی با او مصاحبه میکند. نشان دادن کاراکترها در حال تماشای سریال «بازگشت به آینده»، نیروگاه غولپیکر و عجیب و غریب رُز سفید و یکی از کارکنان آنجا که دارد با بازدیدکنندگان دربارهی دنیاهای موازی صحبت میکند. اسماعیل تماشاگرانش را میشناسد. او میداند که ما خورهی بررسی فریم به فریم سریالهای موردعلاقهمان و شکل دادن تئوریهای مختلف برای پیشبینی آینده هستیم. آخه، معمولا این تئوریها، حرکاتِ نامحسوسی از سوی سازندگان برای پیریزی اتفاقات آینده هستند که یکی از اصول ضروری داستانگویی است. اما اسماعیل دست به کار دیگری میزند. او از این زمینهچینیها نه برای اشاره کردن به اتفاقات آینده، بلکه برای سوءاستفاده از نقطهی ضعف تماشاگران برای گول زدنشان استفاده میکند. درست به همان شکلی که رُز سفید با سوءاستفاده از نقطهی ضعف کاراکترها، آنها را برای انجام نقشههایش گول میزند. الیوت که برای ما از غول کاپیتالیسم سخنرانی میکرد، آنقدر قدرت و نفوذ افراد نوک هرم و عمق شرارت آنها را دستکم میگیرد که خود با پخش کردن مدارک ایول کورپ در سرتاسر کشور به اجرای نقشهی آنها کمک میکند. مستر روبات باور میکند که ارتش تاریکی میخواهد به تکمیل برنامههای افسوسایتی کمک کند، تایرل باور میکند که ارتش تاریکی میخواهد به او کمک کند تا انتقامش را بگیرد. دام فکر میکرد با دستگیری تایرل، مسبب تمام اینها به سزای اعمالش میرسد و همهچیز به خوبی و خوشی تمام میشود و آنجلا فکر میکرد که آره، واقعا سفر در زمان وجود دارد و تمام آدمهایی که در این راه میمیرند در آینده به زندگی باز خواهند گشت. حتی مادر فوتشدهاش.
راستش تکتک ما تماشاگران به تکتک این رویاها ایمان داشتیم. همه انتظار داشتیم تا الیوت، قهرمان باهوشمان در لحظهی آخر جلوی مرحلهی دوم را بگیرد. همزمان انتظار داشتیم که مستر روبات در اجرای مرحلهی دوم موفق شود و ایول کورپ را با خاک یکسان کند. انتظار داشتیم واقعا سفر در زمان وجود داشته باشد. خب، چون چرا که نه. چه چیزی هیجانانگیزتر از شیرجه زدن تمام و کمال سریال به درون ژانر علمی-تخیلی. به خاطر اینکه از ابتدای سریال مورد هجوم بیوقفهی زمینهچینیها و نشانهگذاریهای سم اسماعیل قرار گرفته بودیم. به خاطر اینکه «مستر روبات» را با «بازی تاج و تخت» و «وستورلد» مقایسه میکردیم و فکر میکردیم که همهی این زمینهچینیها به معنی وقوع آنها در آینده است. اما سم اسماعیل با این اپیزود یک سطل آب یخ روی سرمان میریزد، دوتا چک حوالهی صورتمان میکند و یادمان میآورد که این سریالِ واقعیت جوامع امروز دنیاست. که او اینجا قصه نمیگوید. او به بهترین شکل ممکن، سیستم کاری جامعه را در سریالش پیاده میکند. یعنی چی؟ یعنی همانطور که جامعه کاری میکند تا ما در رویاها و فانتزیهایمان غرق شویم و چشممان را روی حقایق ببندیم، او هم با سریالش همین کار را میکند. بهمان نشان میدهد چگونه ممکن است در ظاهر هوشیارترین و انقلابیترین آدمهای روی زمین باشید، اما بدون اینکه متوجه شوید به خواب فرو روید و در خیال سیر کنید. اینکه چگونه ممکن است به چیز غیرقابلباوری مثل سفر در زمان اعتقاد پیدا کنی. در نهایت وقتی بیدار میشوی که یا مُردهای و دیگر بیدار نمیشوی یا تنها کاری که از دستت بر میآید فروپاشی روانی است. تنها کاری که از دستت بر میآید مات و مبهوت ایستادن به تماشای رقص و پایکوبی ثروتمندانی است که در میان لاشهی دنیا و تپههایی از جنازه، خوش میگذارنند. تنها کاری که از دستت بر میآید برداشتن کنترلر تلویزیون و عقب و جلو کردن صحنهی فرو ریختن یک ساختمان به امید نجات آدمهای داخلش است. تنها کاری که از دستت بر میآید جیغ و فریاد کردن قبل از شکافته شدن جمجمهات توسط یک گلوله است. تنها کاری که از دستت بر میآید ناپدید شدن مثل الیوت است. تنها کاری که از دستت بر میآید چسباندن یک علامت سوال روی تابلوی سرنخهاست. آیا بعد از افتضاحی که در این سه اپیزود اتفاق افتاد، میتوانیم با توجه به اینکه سریال هنوز تمام نشده کماکان به آینده امیدوار باشیم یا باید پشت دستمان را داغ کنیم و دست از مقاومت بکشیم و وضعیتِ غیرقابلتغییر فعلی را در آغوش بکشیم؟ تا حالا اینقدر دوست نداشتم سفر در زمان حقیقت داشته باشد.