نقد و بررسی فیلم Pirates of the Caribbean: Dead Men Tell No Tales
«کاپیتان جک اسپارو با غرور بالای دکلی که انگار متعلق به کشتی بزرگی است ایستاده، باد موهایش را در هوا افشان کرده و شکوه نگاهش را بیشتر. چشمانش برق اقتدار میزند و انگار او ناخدای یک ناوگان پیروز در جنگ است که حالا دارد به سوی یک استقبال باشکوه میرود. اما وقتی از بالای دکل پایین میپرد ما او را داخل یک قایق فسلقی مییابیم که از قضا سوراخ است و دارد غرق میشود!»
دارم در مورد یکی از لحظات محبوبم، یعنی سکانس اولین حضور جک اسپارو در اولین فیلم سری (نفرین مروارید سیاه) حرف میزنم. سکانسی که با طعم مخلوط حماسی-کمیکش و همراهی موسیقی جادویی هانس زیمر، از یکی از بهترین دزدان دریایی تاریخ سینما و شاید بهترینشان رونمایی میکند. گور وربینسکی در دو دقیقه از یک طرف چشمهای از لحن و طعم فیلمش را به ما میچشاند و از طرفی یکی از مهمترین صفات فیلم و دزد دریاییاش را برای ما نمایان میکند؛ فان و باحال بودن. باحال بودنی که مختص این یک سکانس نیست و کلی سکانس و پلان بامزه و جذاب و هیجانانگیز دیگر را میتوان در سهگانهی دسپخت گور وربینسکی یافت. او در خلق سه فیلم فانتزیاش که کم و بیش عیب و ایراد هم دارند، آنقدر موفق بوده که میشود این فیلمها را بارها با همان ایراد و اشکالها هم دید و لذت برد. البته بدون شک سهم مهمی از این لذت مدیون هنرنمایی «جانی دپ» در خلق کاراکتر دوستداشتنی جک اسپارو است، به طوری که بعد از کلی فیلم با دزد دریایی شدن پایش به مراسم اسکار باز میشود!
خب، همینجا یک کات میزنم به پایان فیلم پنجم که میخواهیم در موردش حرف بزنیم. احتمالا با خواندن جملات بالا متوجه شدید که من هم از طرفداران سری دزدان دریایی کارائیب و کاپیتان اسپاروی محبوبش هستم. برای همین برای دیدن فیلم آخر جک اسپارو، دارو دستهاش و ماجراجویی جدیدشان هم از مدتها قبل مشتاق و منتظر بودم. اما … نمیدانم حسم را پس از دیدن فیلم چگونه برایتان تعریف کنم. تا بحال شده از یک قهرمان کشتی یا وزنه برداری انتظار مدال یا تلاش فوقالعاده داشته باشید ولی آن قهرمان وزنهبرداری حتی یک بار هم در بلند کردن وزنه موفق نشود و قهرمان کشتی همان ثانیههای اول ضربه شود. آدم یک جور احساس ناگفتنی از ناامیدی بهش دست میدهد، هیچ حرفی برای گفتن ندارد، ازدست قهرمانش عصبانی نیست ولی ناراحت است و انگار یأس سردی تمام وجودش را فرا میگیرد. من هم در پایان فیلم «مردان مرده قصه نمیگویند» یک همچین حسی داشتم. انتظار شاهکار نداشتم ولی امیدوار بودم فیلم در اندازهی حداقلهای سابقهی خودش ظاهر شود. اما وقتی فیلم تمام شد از دیدن دو ساعت پر از خالی مأیوس بودم. نه، فیلم آنقدرها افتضاح نیست که تف و لعنت را پس از تماشا نثار سازندگانش کنید و شاید گروهی را که فقط یک سرگرمی معمولی میخواهند و خیلی هم فیلم های شاخص این سبکی ندیدهاند، راضی کند. ولی برای دنبالکنندگان این مجموعه و بخصوص آنهایی که انتظار اوجگیری دوباره این دنیای فانتزی را داشتند تقریبا هیچ نقطهی امیدوار کنندهای ندارد. برای همین بود که من هم در پایان فیلم اسیر همان احساس مبهم و ناامیدکننده شدم و راستش در هنگام پخش تیتراژ و پیش خودم در توصیف دو ساعت گذشته و اینکه فیلم چه در چنته داشت، هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. با سینماگیمفا در ادامه همراه باشید.
ببینید کار این سری محبوب به کجا کشیده که بامزهترین و بهترین و خندهدارترین سکانس آن، لحظهی لطیفه تعریف کردن عموی جک برای اوست! |
حالا چرا هیچ حرفی نداشتم؟ چونکه خود فیلم هیچ حرفی برای گفتن نداشت. یعنی اگر کسی بعد از پایان فیلم از من میپرسید: ” خب ببینم، دو سه تا از نکات مثبت و پیشرفت های فیلم را نسبت به فیلمهای قبلی بگو.” در جوابش باید کلی فکر میکردم و بعدش هم با آم و اوم کردنهای بسیار، شاید یکی دوتا از جاهایی که آنها هم با ارفاق در حد نیمه جالب و نسبتا خوب بودند برایش مثال میآوردم. قبل از نوشتن این یادداشت هم با خودم فکر میکردم که از چه چیز فیلم بنویسم، اصلا جای مثالزدنی و هیجانانگیزی داشت که آدم را به وجد بیاورد تا از آن بنویسد(!؟) یا باید همهی نوشته را به نداشتههای یک فیلم اختصاص دهم. اینهایی که میگویم همهاش به خاطر این است که جک اسپارو و فیلمهایش از دوستداشتنیترین فیلمهای سرگرمی محور برای من( و احتمالا خیلیهای دیگر) بودند و حالا با دیدن این وضعیت فیلم آخری حسابی ناامید شدم.
بگذریم. برویم سراغ خود فیلم. همین ابتدا برای اینکه خیالتان را راحت کنم باید بگویم که در این فیلم خیلی دنبال داستان چفت و بست دار که سرش به تنش بیارزد یا شخصیتهایی که کمی به آنها بها بدهید نباشید( همذاتپنداری و چندلایه بودن و عمق شخصیتی و … پیشکش!). جلوتر این موضوع رابیشتر باز میکنیم. اما داستان اینبار در مورد هنری است، پسر ویلیام( اورلاندو بلوم) که برای خود مردی شده و میخواهد طلسم پدرش را بشکند و او را به جمع گرم خانواده بازگرداند. حالا چه کسی را برای کمک انتخاب میکند، خب معلوم است؛ جک اسپارو. چرا؟ چون نقش اول فیلم است!( مطمئن باشید دلیل بهتری در فیلم وجود ندارد. دوست بودن جک و ویلیلم و … همهاش بهانه است و هنری میتوانست کلی آدم دیگر را در این مسیر انتخاب کند) هنری در ادمه بر حسب ماجراهایی پایش به بندر سنت مارتین باز می شود و اتفاقی با کارینا(کایا اسکودلاریو، Kaya Scodelario) که او هم اتفاقا به دنبال پدرش است دیدار میکند. حالا جک اسپارو کجاست؟ او هم اتفاقی در سنت مارتین است. هنری جلوتر اتفاقی جک را میبیند و در اوج این اتفاقهای اتفاقی جک هم اتفاقی برای اولین بار کارینا را میبیند و حتی با هم مسیری را میروند( فرار میکنند). شاید الان با خودتان بگویید که این چه جور داستان تعریف کردن است مرد حسابی، همهاش اتفاقی اتفاقی! واقعیت این است که من جزئیات ظاهری را پاک کردم تا هم اگر فیلم را ندیدهاید اصل ماجرا را لو ندهم و مهمتر از آن، یکی از مشکلات بزرگ داستان و فیلمنامه را برایتان باز کنم، و آن چیزی نیست جز همین ماجراها و دیدارهایی که در فیلم اتفاقی و به سرعت پشت سر هم چیده شدهاند و یکی از یکی هم ضایعتر هستند. ماجراها و برخوردهای تصادفی به خودی خود به ضعف داستان و فیلمنامهی یک فیلم منجر نمیشوند اگر دنبالشان هدفی باشد یا مفهومی پشتشان مخفی شده باشد. اصلا یکی از فیلمهای محبوب یعنی تصادف(Crash) اثر پل هگیس( Paul Haggis) کلهم بر پایهی همین اتفاقات موازی و تصادفی به تصویر کشیده شده، ولی آنقدر فیلمنامه دقیق، عالی و پر از شگفتی است که حتی اسکار را هم نصیب کارگردان و فیلمنامهنویسش میکند. شاید بگویید این کجا و آن کجا. درست است، ولی منظور من این است که صرف اتفاقی بودن یا تصادفی بودن ماجراها و برخورد شخصیتها در یک فیلم به بد بودن آن منجر نمی شود، اگر این اتفاقات با هدف و مقصد به دنبال هم چیده شده باشند یا ارتباطشان چفت و بست لازم را داشته باشد نه مثل این فیلم که ضایع بودن این اتفاقات توی ذوق میزند. بگذارید از خود سری دزدان دریایی مثالی بزنم. جایی در فیلم «نفرین مروارید سیاه» ، الیزابت سوآن و دریادار نورینگتون بالای برجی ایستادهاند و دریادار دارد از الیزابت خواستگاری میکند. پایین برج و روی عرشهی یک کشتی در ساحل، کاپیتان جک اسپارو با دو تا کت قرمز یک مباحثهی خنده دار انجام میدهد. یکدفعه الیزابت غش میکند و از آن بالا داخل آب میافتد و همین موضوع و نجات دادن او توسط جک اسپارو منجر به اولین دیدار جک اسپارو، الیزابت و دریادار میشود و تازه همین اتفاق به دنبالش کلی ماجرای بامزه دیگر در همین سکانس و در ادامه پدید میآورد، این میشود یک دیدار اتفاقی که هم خودش جذاب است و هم کلی ماجرای جنبی به آن وصل شده و در واقع هدف و مقصدی دارد. نه مثل این فیلم که فیلمنامهنویس محترم، آدمهای داستان را بیحساب و کتاب و با دلایل مسخره به هم وصل میکند تا چرخ قصه پیش برود! مثلا هذیان گفتن هنری در یک صومعه باعث میشود تا کارینا او را پیدا کند و حتی به او کمک کند. یا همانطور که بالاتر گفتم جک اسپارو و کارینا یکدیگر را اتفاقی میبینند و چون هر دو تحت تعقیبند، تصمیم میگیرند با هم فرار کنند و حتی با هم همفکری میکنند( این دیگر نوبر است!). وقتی این وضعیت جلو بردن( بخوانید هل دادن) داستان و یا بهتر است بگویم به هم چسباندن اتفاقات و ماجراها باشد، دیگر باید خودتان وضعیت سایر عناصر داستان و فیلمنامه را حدس بزنید. چیزهایی مثل حوادث غیر قابل پیشبینی، غافلگیریهای جذاب و پیچشهای سرحالکننده در فیلم یافت مینشود. حتی اگر مثل من نزدیکیهای اواخر فیلم، دیگر از سرمای ناامیدی حالی برایتان نمانده باشد شاید آن گره گشایی پایانی هم خیلی قلقلکتان ندهد.
از طرفی گاهی یک داستان متوسط و کلیشهای میتواند توسط چند تا شخصیت بدردبخور و بیادماندنی تا حدی نجات پیدا کند. چیزی که این فیلم از آن هم تهی است. اگر از جک اسپارو و باربوسا(جفری راش، Geoffrey Rush) و گیبز(کوین مکنالی، Kevin McNally) که همچنان بازیهای خوبی دارند و چند تای دیگر را که از قسمتهای قبلی به ارث رسیدهاند بگذریم، به جدیدها میرسیم که تقریبا همهاشان در مسابقهی ناامیدکردن ما از هم سبقت میگیرند. از هنری که گفتم، او دنبال پدرش است و کل ماجرا هم به خاطر این موضوع کلید میخورد، اما دریغ از وجود داشتن رابطه یا احساس قابل لمس پدر و پسری. فقط اول فیلم هنری در یک ملاقات کوتاه پدرش را میبیند و به او میگوید که ” پدر من تو رو نجات میدم”( به سبک دوبلهی آلن دلونی بخوانید!) و تمام. حالا در طول فیلم چیز بیشتری از احساسات و درونیات هنری که این همه خطر را به جان خریده نمیبینیم. مگر نه اینکه او سرسختانه برای آزادی پدرش از طلسم، این همه مکافات را به جان خریده، پس چرا به جز همان دیدار ابتدایی پدر و پسر چیز دندانگیری در کل داستان یافت نمیشود. مثلا فیلمنامهنویس محترم حداقل میتوانست کمی از زبان هنری ما را با حس و هدفش نیز همراه کند، ولی هیچی به هیچی، فقط همان سکانس ابتدایی و چند تا پلان بیاثر و گم( مثل نگاه کردن کوتاه هنری به گردنبند یادگاری از پدر که هیچ حس خاصی هم منتقل نمیکند). از طرفی کارینا هم دست کمی از هنری ندارد. او هم در پی یافتن یا شناختن پدری است که هیچگاه ندیده و برای اینکه شخصیتش جنبههای دیگری هم پیدا کند فیلمنامهنویس محترم کلی فکر کردهاند و به نتیجهی جالبی رسیدهاند. کارینا یک ستارهشناس و در واقع یکجورهایی دانشمند است. البته این موضوع موجب ایجاد لحظاتی نسبتا بامزه شده ولی مشکل این است که ساختگی و تصنعی بودن از سر و رویش میبارد. انگار این خصوصیات به او الصاق شده تا تا کمی متفاوت باشد، چون هم پیشزمینهاش مشخص نیست و هم کمی با اتفاقاتی که سر او آمده و میآید تناقض دارد؛ دختری که ستارهشناس باشد، یتیم باشد و به جادوگری هم متهم شده باشد! حالا چطور!؟ بماند. فقط اینها را به او چسباندهاند تا همانطور که گفتم با بقیه فرق داشته باشد و کار فیلم هم پیش برود.
جانی دپ در این فیلم خیلی تنهاست و این تنهایی را میشود خیلی راحت حس کرد |
حالا وقتی یک دختر خوش چهره و یک پسر برازنده در فیلم داریم، طبق سنت کلیشهای همه اینطور فیلمها چه اتفاقی میافتد؟ حدسش زیاد مشکل نیست. بله دیگر، انشاا.. به پای هم پیر شوند! برای احساسات هنری و خصوصیات شخصیتی کارینا که چیز زیادی دستمان را نگرفت ولی این یکی(عشق) اصلا در کل فیلم هیچی در موردش نمیبینیم که باورش هم کنیم. مگر با یکی دوتا حرف زدن و به هم نگاه کردن همه چیز تمام میشود و دو کبوتر عاشق به سر منزل مقصود میرسند. حتما دیگر! عشق است و این حرفها را ندارد که. ما زیادی سخت میگیریم! از طرفی، کاپیتان سالازار(خاویر باردم،Javier Bardem) در قطب مخالف ماجرا هم چندان تعریفی ندارد یا بهتر است بگویم اصلا تعریفی ندارد. فقط یک جمله که پدر و پدر بزرگش را دزدان دریایی کشتهاند و از زبان خود گفته میشود شده تمام انگیزهاش برای نابودی دزدان دریایی. نحوهی کینه به دل گرفتن از جک اسپارو، تبدیل شدن او و یارانش به مردان مرده، گیر افتادنش در مثلث کذایی شیطان و آزاد شدن کذاییترش از آنجا و … همهاشان آنقدر دم دستی و کماثر نشان داده میشوند که زیاد طول نمیکشد تا بفهمید که او هم شخصیتی فراموششدنی در طول سری خواهد بود. در واقع اگر تریلرها را دیده باشید، تمام آن چیزی را که باید در مورد او خواهید دانست و دیگر در طول فیلم چیز زیادی به خصوصیات او اضافه نخواهد شد. راستش من هم وقتی تریلرها را با حضور خاویر باردم که هنرپیشهی کارکشتهای است دیدم، خیلی به کاپیتان سالازار امید داشتم تا به یکی از خوبهای سری تبدیل شود، تازه پیش خودم فکر میکردم که اینهایی که در تریلر دیدم تنها مقدمه است و شاخ و برگ شخصیتی او را در فیلم خواهم دید ولی در نهایت او هم به ویترین شلوغ ناامیدیهای فیلم اضافه شد. با این تفاسیر از شخصیتهای جدید این فیلم نباید انتظار بازیهای درخشان هم از بازیگران جدید داشته باشم، حتی خاویر باردم هم نتوانسته سالازار را حداقل با بازیش ماندگار کند. خب، دیگر همین مقدار که از داستان و شخصیتها گفتم فکر کنم کافی باشد تا وخامت اوضاع دستتان بیاید. کم کم اعصاب خودم هم دارد از نوشتن این همه ایراد خورد میشود.
بهتر است این فیلم را با رفقا یا خانواده و با بگو بخند ببینید و هنگام تماشا هم خیلی در بحر جزئیات داستان و … نروید، شاید در این حالت حداکثر لذت را از ماجراجویی جک اسپارو و دوستان ببرید |
اما فیلمهایی مثل دزدان دریایی کارائیب میتوانند با داستان کلیشهای و شخصیتهای نصفه نیمه هم بسازند و کارشان را پیش ببرند اگر یک چیز داشته باشند؛ سکانسهای بامزه، باحال، پرهیجان، و حتی احساسی و حماسی خفن. چیزی که در فیلمهای قبلی به وفور یافت میشد. علاوه بر اینکه فیلمهای ابتدایی سری، جک اسپارو ، سالازار و ویلیام و الیزالبت و گیبز و یک دوجین دزد دریایی با خصوصیات متفاوت و جالب را به صورت بکر و تروتازه و همچنین داستانی داشتند که به مراتب بهتر و تاثیرگذارتر از فیلم آخری بود. حالا فیلم «مردان مرده سخن نمیگویند» هم با اینکه از لحاظ آدمهای جدیدش و داستان لنگ اساسی میزند ولی حداقل چند تا سکانس نسبتا بامزه دارد تا به کمک آنها و البته جک اسپارو و دوستان قدیمیاش (که دلیل اصلی برای دیدن فیلم هستند) بشود تا انتها تماشایش کرد. اما راستش را بخواهید «مردان مرده سخن نمیگویند» در این زمینه هم جلوی سهگانه حرفی برای گفتن ندارد. مثلا همان سکانسی را که ابتدای متن بخشی از آن را برایتان گفتم به یاد بیاورید. چرا گفتم حماسی-کمیک است؟ چون ابتدا جک اسپارو را بالای دکل نشان میدهد و موسیقی هیجانانگیز هانس زیمر هم تاثیر تصویر را چندچندان میکند و کلی بار حماسی به آن میدهد و درست چند لحظهی بعد وقتی جک اسپارو را در قایق کوچولویش پیدا میکنیم، طعم حماسی سکانس یکهو به کمیک تغییر جهت میدهد. برای همین است که میگویم معجون مخلوط حماسی-کمیک. گور وربیسنکی با یک چنین سکانس فوقالعادهای از نقش اولش رونمایی میکند و حتی با همین سکانس شخصیتپردازی او را هم آغاز میکند، همان باحال بودنی که در ابتدای متن اشاره کردم. کارگردانی یعنی همین. یعنی بتوانی در یکی دو پلان پشت سر هم تماشاگرت را با شخصیت آشنا کنی، او را به وجد بیاوری و مشتاق ادامه فیلم کنی. حالا در «مردان مرده سخن نمیگویند» خیلی به وجد آمدنی در کار نیست. ببینید کار این سری محبوب به کجا کشیده که بامزهترین و بهترین و خندهدارترین سکانس آن، لحظهی لطیفه تعریف کردن عموی جک برای اوست! البته سکانس گیوتین و یا سکانس دزدی از بانک ( یا بهتر است بگویم دزدیدن خود بانک، که دیگر دُز فانتزی و تخیلی بودنش کمی زیاد شد) هم تا حدی کار راهانداز هستند و میشود از تماشایشان کم و بیش لذت برد. ولی این لحظات در طول فیلم اندکاند و دیگر از لحظات حماسی و احساسی فوقالعاده هم خبری نیست. مثلا در همان فیلم اول( نفرین مروارید سیاه) ببینید که وربینسکی با چه پلان فوقالعادهای از کشتی مروارید سیاه پرده برداری میکند و در ادامه با یک سکانس پر ابهت دیگر، شکوه این کشتی افسانهای را به رخ میکشد. اما در «مردان مرده سخن نمیگویند» به جز یکی دو سکانس که بیشتر بامزهاند، وجه دیگری در فیلم وجود ندارد. شیاد اگر کمی و فقط کمی به کاراکتر سالازار و همراهانش و ماجرای پیش آمده بر سر آنها و رو در روییاش با جک اسپارو پرداخته میشد، میتوانستیم چند سکانس با شکوه دیگر هم به بایگانی خاطراتمان از این سری اضافه کنیم. احساس میکنم اسپن سندبرگ(Espen Sandberg) و یواخیم رانینگ(Joachim Rønning) به عنوان کارگردانان این قسمت، نتوانستهاند مثل گور وربینسکی مسیر خود را پیدا کنند و برای همین در خلق لحظاتی که تماشاچی را همراه خود کند، او را به وجد بیاورد و در یاد او بماند، ناکام ماندهامد.
از سویی دیگر دزدان دریایی و دریا یعنی کلی افسانه، کلی ماجرای باورنکردنی و داستانهایی که دهان به دهان گشتهاند و بزرگتر و باورنکردنیتر شدهاند. اینها یعنی پتانسیل بسیار برای خلق قصهای عالی و فیلمی عالیتر و پرهیجانتر از روی این قصه. در فیلمهای قبلی از چندتایی از این افسانهها، مثل کشتی هلندی سرگردان، کراکن، خود دزدان دریایی و انواع و اقسامشان و … به بهترین و جذابترین حالت استفاده شد و سکانسهای دیدنی و تماشایی با محوریت آنها به وفور در فیلمهای قبلی یافت میشد. برای همین وقتی در تریلرها مثلث شیطان( که یکجور برداشت از مثلث برموداست) و نیزه سه سر پوسایدن(خدای دریاها) مطرح شد خودم را برای دیدن کلی سکانس باحال و عجیب و پرهیجان دیگر آماده کرده بودم. ولی انگار در این فیلم فقط ناامیدی انتظارم را میکشید. مثلث شیطان به یک سکانس معمولی و گنگ خلاصه میشود و نیزهی سه سر پوزایدن هم با آنکه کمی بیشتر به آن بها داده میشود ولی در واسطه شدن برای ایجاد سکانسی در خور توجه باز میماند و بازهم در به هیجان آوردن من تماشاچی کم میآورد. در واقع بهتر است بگویم جلوی فیلمهای قبلی کم میآورد. سکانسهای کراکن فیلم دوم( صندوقچهی مرد مرده ) را بیاد بیاورید و بخصوص آن رو در رویی پایانی جک اسپارو کراکن که یکی از بیادماندنیترین شاتهای این مجموعه است. حالا اینجا چه داریم؛ چهار تا افکت نور قرمز رنگی که در مثلث شیطان دیده میشوند و تبدیل شدن عدهای به ارواح نفرین شده! اینطوری قال قضیه را کندهاند. اصلا توضیح و تفسیر آن مثلث را نخواستیم که چیست و کجاست و چرا اینطوری است و آن نورها چیستند، حداقل تبدیل شدن سالازار و اطرافیانش را به آن موجودات تکهپاره طوری نشان میدادید که آدم جلوهای از مخوف بودن آن مثلث را درک کند.
جانی دپ در این فیلم خیلی تنهاست و این تنهایی را میشود خیلی راحت حس کرد. یک بازیگر هر چقدر هم کارش درست باشد و کاراکترش محبوب و فوقالعاده، باز هم برای موفقیت کمال و تمام یک فیلم کافی نیست، بخصوص اگر پنجمین باری باشد که در یک سری حضور دارد. اما با این حال جک اسپارو و توانایی جانی دپ در لباس این کاراکتر دوست داشتنی، هنوز مهمترین عامل برای غرق نشدن فیلم است، هنوز هم جک اسپارو باحال است و هر جایی که حضور دارد حداقل به بهانهی حضورش درجهی جذابیت سکانس بالاتر میرود. اگر بخواهم یک جای فیلم را که خیلی دوست داشتم در فیلمی که خیلی دوستش نداشتم نام ببرم، باید به لحظهای اشاره کنم که تمام و کمال برای جک اسپاروست. منظورم آنجاست که پس از شکست دادن سالازار، افراد کشتی هدایایی را پیشکش اسپاروی حالا کاپیتان شده میکنند. لحظهای که هم ادا و اطوار و میمیک همیشگی جک را دارد و هم شکوه و هوش کاپیتانی را نشان میدهد که به قول دریادار در فیلم «نفرین مروارید سیاه» ، بهترین دزد دریایی است که تابحال دیدهایم. ولی همانطور که گفتم جک اسپارو( یا جانی دپ، چون به نظرم هر دو یکی هستند) با تمام خوب بودنش به مکملهای قدرتمندتری احتیاج دارد. شاید اگر داستان و شخصیتهای به در بخورتری را شاهد بودیم، فیلم اینقدر ناامیدکننده نبود، یا حتی شاید اگر خود گور وربینسکی بود چند تا سکانس متفاوتتر و بهتر نسبت به آن چیزی که دیدیم شاهد میبودیم. آخر ترکیب گور وربینسکی و جانی دپ یکجورهایی مثل ترکیب جانی دپ و تیم برتون است و انگار کلا در نتیجهی اثر، بخصوص اگر فانتزی باشد خیلی تاثیر میگذارد. راستش قبل اکران فیلم و با دیدن تریلرها به اسپن سندبرگ و یواخیم رانینگ بعنوان کارگردانان فیلم خیلی امید داشتم ولی نتیجه فرسنگها با انتظارم فاصله داشت. حتی در کنار جای خالی وربینسکی، یکجورهایی جای خالی هانس زیمر هم بعنوان آهنگساز بشدت حس میشود. با وجود اینکه موسیقی این فیلم هم همان شالوده و سبک موسیقی زیمر در سه گانه اول را دارد ولی در ترکیب با سکانسهای کم اثر فیلم، موسیقی ها نیز خیلی به تاثیرگذاری موسیقیهای زنده و شنیدنی سه گانه نمیرسند.
با تمام این تفاسیر یک فیلم دیگر از دزدان دریایی کارائیب و جک اسپاروی محبوب هم آمد و رفت و با آن سکانس پساتیتراژی پخش شده هم انگار دنباله یا دنبالههایی در راه خواهد بود.فقط میتوانم بگویم امیدوارم، امیدوارم که سری به خودش بیاید، یا بهتر است بگویم سازندگان این دنبالهها به خودشان بیایند. چون اگر دنبالههای بعدی هم این وضعیت آشفته را داشته باشند، ممکن است مثل جایی از خود همین فیلم که آخرین خدمهی جک اسپارو او را ترک میکنند، سرسختترین دوستداران جک اسپارو و فیلمهایش هم ناامیدانه او را ترک کنند و به جای آرزوی ساخت قسمت دیگری از این سری دوستداشتنی، آرزو کنند که دیگر دزدان دریایی حتی در سینما هم وجود نداشته باشند!