بعد از فاش شدن والدین حقیقی جان اسنو در فینال فصل ششم «بازی تاج و تخت» (Game of Thrones)، سوال این بود که هدف کلی این افشا در کنار احساسات جان اسنو، چه چیزی است؟ اصلا آیا این خبر خوبی برای جان محسوب می‌شود؟

طبیعتا یکی از بهترین و به‌یادماندنی‌‌‌ترین لحظاتِ نه تنها فصل ششم «بازی تاج و تخت»، بلکه تاریخ «نغمه‌ی یخ و آتش» زمانی اتفاق افتاد که دوربین پس از نزدیک شدن به چهره‌ی کودک زیبایی در آغوش ند استارک جوان، به چهره‌ی مرد جوان و سرسختی کات زد. مردی که ما او را تاکنون به عنوان جان اسنو، حرامزاده‌‌‌ی وینترفل و مایه‌ی شرمندگی ند استارک می‌شناختیم، اما همین تغییر تصویر ساده که کماکان اسرار زیادی از آن باقی مانده است، او را بدون اینکه خودش بداند، به فرد مهمی تبدیل کرد. اگرچه ما برای درک کردن اهمیت جان اسنو به فاش شدن هویت واقعی والدینش نیاز نداشتیم و اگرچه درست چند دقیقه بعد از این افشا، شمالی‌ها نشان دادند که جان اسنو با وجود حرامزاده‌بودنش به جایگاهی رسیده که لیاقت دریافت لقب «پادشاه شمال» را دارد، اما خب، مهم‌ترین سوالی که ذهن طرفداران را مدتی بعد از پایان فصل ششم، مشغول کرد، این بود که هدف این راز چه بود؟

اگر جان اسنو قبل از اینکه به خاطر حرامزاده‌بودنش این همه توسری و شرمندگی را تحمل کند از این حقیقت اطلاع پیدا می‌کرد، حداقل این راز به دردش می‌خورد. اما ما زمانی از خون تارگرین/استارکی او با خبر می‌شویم که جان از دل تمام مشکلات دنیا زنده بیرون آمده است و حتی مرگ را هم شکست داده است. بنابراین معما این است که هدف جرج آر. آر. مارتین از چنین حرکتی چه بوده است و این راز واقعا چه نقشی در قصه‌ی جان اسنو بازی می‌کند؟ مطمئنا اولین جوابی که به ذهن‌مان می‌رسد، این است که خب، حالا جان رسما می‌تواند یکی از اژدهایانِ دنی را برای سواری و فرو ریختن آتش بر سر وایت‌واکرها قرض بگیرد! بله، اگرچه تصور پرواز گرگ سفید بر پشت اژدهای آتشین هوش از سر آدم می‌برد، اما آیا واقعا مارتین این همه خودش را برای مقدمه‌چینی بزرگ‌ترین راز داستانش به زحمت انداخته که در نهایت، اژدهاسواری قهرمانش را توجیه کند؟ نه، راز والدین جان اسنو معنای عمیق‌تری دارد و برخلاف چیزی که عموم مردم فکر می‌کنند، نه تنها به معنی خبر خوشی برای قهرمان‌مان نیست، بلکه بزرگ‌ترین غولی است که جان اسنو باید با آن دست و پنجه نرم کند.

اولین نکته‌ای که باید درباره‌ی این افشا بدانیم، این است که جان یک تارگرین نیست، بلکه پسر ریگار و لیانا است. سوءتفاهم رایجی که درباره‌ی ریشه‌ی جان صورت ‌می‌گیرند، این است که از آنجایی که پدر او یک تارگرین است، همه او را یک تارگرین حساب می‌کنند، اما فرق بزرگی بین تارگرین‌ مطلق بودن و پسر یک تارگرین و استارک‌بودن وجود دارد. یکی از باورهای اشتباهی که ممکن است ایجاد شود این است که جان اسنو به خاطر اینکه تارگرین است، اعمال قهرمانانه انجام می‌دهد. اگر چنین چیزی درست باشد، مثل این می‌ماند که بگوییم مارتین یک خاندان و نژاد را به عنوان «بهترینِ بهترین‌ها» انتخاب کرده و گفته فقط کسانی که خون اژدها در رگ‌هایشان جاری است، قهرمان هستند، آنها از کودکی برای فرمانروایی زاده شده‌اند و بقیه باید در خدمت آنها باشند. اما این‌طور نیست.

Batman-V-Superman-Unused-Superman-poster

حقیقت این است که راستش را بخواهید به‌شخصه فکر می‌کنم تا پایان سریال فقط عده‌ی کمی از کاراکترها از هویت پدر واقعی جان اطلاع پیدا می‌کنند. بنابراین اولین چیزی که باید درباره‌ی او بدانیم، این است که داستان جان اسنو، داستانِ خاندانِ تارگرین نیست. درست برخلاف دنریس که داستانش به شدت تارگرینی است. برخلاف دنی که داستانش به بازگرداندن تارگرین‌ها به دوران شکوه و جلال‌شان و درگیری او با برقرار کردن تعادل بین خصوصیات زیبا/ترسناک و امیدوارانه/تاریک تارگرین‌ها اختصاص یافته، داستان جان اسنو حتی با وجود فاش شدن پدر واقعی‌اش نیز هیچ ربطی به تارگرین‌ها ندارد. حقیقت تلخ اما قابل‌درک داستان جان اسنو این است که برخلاف چیزی که انتظار داریم که بعد از تایید شدن تئوری R+L=J هم قوت گرفت، حالا که پدر تارگرینی جان اسنو فاش شده، این به معنی نیست که او در پایان قرار است بر هفت پادشاهی فرمانروایی کند و در حالی که زره‌ای با نشان اژدهای سه‌سر به تن دارد و پرچم تارگرین‌ها در باد تکان می‌خورد، سوار بر اژدها پرواز کند. این کارهای دنی است. جان اسنو اما قصه‌ی دیگری دارد.

معما این است که هدف جرج آر. آر. مارتین از چنین حرکتی چه بوده است و این راز واقعا چه نقشی در قصه‌ی جان اسنو بازی می‌کند؟

در نگاه اول ما جان اسنو را پسر ریگار و لیانا می‌بینیم، اما کافی است ببینیم ریگار و لیانا نماینده‌ی چه چیزی هستند: تحقق یک پیش‌گویی. به همین دلیل است که جان اسنو قبل از اینکه هرچیز دیگری باشد، «پسرِ پیش‌گویی» است. همه‌چیز تا یک جایی با کلیشه‌های داستان‌گویی حماسی برابری می‌کند. جان اسنو یک قهرمان کلاسیک است. پسر بیچاره و بدشانسی است که همیشه باید نگاه سنگین بقیه را تحمل کند و در تالار غذاخوری جایی دور از خانواده و در سایه‌ها بنشیند. اما سرنوشت طوری نوشته شده که او پس از مبارزه با هزارجور تهدید بزرگ و کوچک جایگاه خودش را در دنیای بی‌رحمی مثل وستروس پس می‌گیرد و به رهبر انسان‌ها علیه دشمنی ماوراطبیعه تبدیل شود. او تمام خصوصیاتی که ما را بلافاصله به همدردی با او وا دارد در خود دارد. بنابراین، یک قهرمان کلاسیک، باید یک داستان اسرارآمیز درباره‌ی تولدش هم داشته باشد که شگفتی و عظمت آن پسر بدشانس را به مرحله‌ی غیرقابل‌وصفی برساند. جان اسنو چنین چیزی را دارد. ریگار، شاهزاده‌ی نقره‌ای، آخرین شاهزاده‌ی درگون‌استون، مردی خوش‌تیپ و دل‌ربا که ظاهرا در همه‌چیز تمام‌عیار بوده و لیانا استارکِ زیبا و شجاع که فرزند یکی از منحصربه‌فردترین و کهن‌ترین خاندان‌های وستروس است، مادر و پدر جان اسنو هستند.

شاید اگر با نویسنده‌ی دیگری به جز مارتین طرف بودیم، روند مشکلات جان اسنو همین‌جا به پایان می‌رسید، اما این «بازی تاج و تخت» است و این یعنی جان اسنو نه تنها از افشای والدینش انرژی و امید تازه‌ای دریافت نمی‌کند، بلکه چنین خبرِ به ظاهر خوبی با یک پیچش غافلگیرکننده به بزرگ‌ترین تهدید روحی و روانی او نیز تبدیل خواهد شد. چرا؟ خب، چون ریگار با گریختن همراه با لیانا تمام کُد‌های اخلاقی، جوانمردی و خانوادگی را شکست. منهای اینکه او در زمان فرارش شوهر الیا مارتل از دورن بود، او با زنی گریخت که دختر لُرد شمال، خواهر لُرد آینده‌ی وینترفل و نامزد لُرد استورم‌لندز (رابرت براتیون) بود. این اولین چیزی است که رویای سفید ما از والدین جان اسنو را خراب می‌کند. برخلاف چیزی که انتظار داریم، جان اسنو حاصل ازدواج بی‌دردسر یک پرنس و پرنسس که به‌طور علنی ازدواج کردند نیست، بلکه قضیه‌ پیچیده‌تر از این حرف‌هاست.

دومین چیزی که ماجرا را بحث‌برانگیز می‌کند، این است که ما هیچ مدرکی نداریم که نشان دهد ریگار واقعا لیانا را دوست داشته است. یکی از رازهایی که هنوز از واقعه‌ی «برج لذت» سر به مهر مانده، این است که شاید ریگار لیانا را برخلاف چیزی که عموم مردم فکر می‌کنند، به زور ندزدیده باشد، اما کماکان دقیقا مشخص نیست آیا او از سر دوست داشتن با لیانا گریخته، یا هدف دیگری داشته است. مثلا چه هدفی؟ پیدا کردن مادر مناسبی برای سومین سر اژدها. ریگار علاقه‌ی فراوانی به پیش‌گویی‌ها داشت و از همین رو، زمانی به این نتیجه رسید که او شاهزاده‌ی موعود یا آزور آهای است. در رویای دنی در خانه‌ی نامردگان می‌خوانیم که ریگار، دومین فرزندش اگان که از الیا مارتل صاحب شده را «شاهزاده‌ی موعود و نغمه‌ی یخ و آتش» صدا می‌کند.

اما براساس حدس و گمان‌های طرفداران به نظر می‌رسد ریگار دوباره نظرش را تغییر می‌دهد و به این نتیجه می‌رسد که با لیانا استارک به بچه‌ی سومی هم نیاز دارد تا پیش‌گویی‌ها را به حقیقت تبدیل کند. از آنجایی که با نغمه‌ی «یخ» و «آتش» سر و کار داریم، خاندان ریگار نماینده‌ی آتش هستند، بنابراین او به این نتیجه می‌رسد که باید از زنی بچه‌دار شود که نماینده‌ی یخ است. از آنجایی که پیش‌گویی‌ها از نجات دنیا توسط شاهزاده‌ی موعود خبر می‌دهند، می‌توان تصور کرد که چرا ریگار دست به چنین حرکت خلاف عرف و خطرناکی زد. بنابراین سوالی که همیشه پرسیده می‌شود این است که آیا ریگار، لیانا را دوست داشت یا به خاطر به حقیقت تبدیل کردن پیش‌گویی‌ها دست به چنین کاری زد. نهایتا، عواقب کار او به حدی بد بود که در هر صورت کارش را توجیه نمی‌کند. معمای دیگری هم درباره‌ی لیانا وجود دارد. اگرچه ما می‌دانیم که لیانا اصلا علاقه‌ای به ازدواج با رابرت نداشته، اما آیا او به حدی از رابرت و ازدواج زورکی‌اش ناراحت بوده که حاضر شده برای هفته‌ها و ماه‌ها به تنهایی در برجی دورافتاده در دورن زندگی کند و از دیدن برادرانِ محبوبش دل بکند؟

جان اسنو قبل از اینکه هرچیز دیگری باشد، «پسرِ پیش‌گویی» است

بله، پس برخلاف چیزی که در نگاه اول به نظر می‌رسد، جان اسنو شاهزاده‌ی ایده‌آل و پسر ریگار بزرگ و لیانای دوست‌‌داشتنی نیست، بلکه او حاصل علاقه‌ی دیوانه‌وار شاهزاده‌ای است که حاضر شد سرزمین را برای انجام دادن کاری که فکر می‌کرد لازم است، وارد جنگی خونین کند. جان فقط به این دلیل حضور دارد که ریگار فکر می‌کرد بچه‌ی سومش پیش‌گویی‌ها را به حقیقت تبدیل خواهد کرد. همه‌چیز در عین شکوهمندبودن، وحشتناک هم است. بله، مطمئنا خون استارک و تارگرین، ترکیب فضایی و خفنی را می‌سازد، اما ریگار به بدترین شکل ممکن این کار را انجام داده است. مسئله این است که جان اسنو تمام زندگی‌اش را در بحران هویتی سپری کرده است. او در عین زندگی کردن زیر سقف استارک‌ها، همچون یک استارک مورد احترام قرار نمی‌گرفته است. اما حالا که او با باز پس گرفتنِ وینترفل، اعتمادبه‌نفسش را هم پس گرفته و استارک‌بودنش را ثابت کرده، دوباره با بزرگ‌ترین سوال شخصی‌اش روبه‌رو می‌شود: پدرش همان کسی است که کارهایش باعث شد ریکارد و برندون استارک کشته شوند؛ چون برندون (بزر‌گ‌ترین برادر لیانا) به قدمگاه پادشاه تاخت و آزادی لیانا را خواست، اما پادشاه دیوانه او و ریکارد استارک (پدر لیانا) را به‌طرز وحشیانه‌ای اعدام کرد. بنابراین، ریگار همان آدم‌بدی است که جان اسنو از داستان‌های مربوط به شورش رابرت اسمش را شنیده است.  مادرش همان کسی که با شاهزاده فرار کرد و ند استارک به ندرت از او حرف می‌زد. چون یادش به‌شدت او را غمگین می‌کرد و پدر ناتنی‌اش در تمام این سال‌ها حقیقت والدین جان را مخفی نگه داشت. چون از این می‌ترسید که بهترین دوستش جان را به خاطر تارگرین‌بودن خواهد کشت.

game of thrones

جانِ بیچاره نه تنها با شنیدن این خبر از حالت مالیخولیایی‌اش‌‌ بیرون نمی‌آید، بلکه حسابی درب‌و‌داغان‌تر هم خواهد شد و این موضوع تبدیل به معمای دیگری برای ادامه‌ی قوس شخصیتی‌اش می‌شود: آیا من به خاطر اینکه خودم انتخاب کردم، قهرمان هستم؟ یا من قبل از این که به دنیا بیایم، سرنوشتم به این شکل نوشته شده بود؟ جان اسنو از خودش می‌پرسد: آیا من واقعا قابلیت و توانایی تبدیل شدن به نجات‌دهنده‌ی بشریت را داشته‌ام، یا سرنوشتم طوری نوشته شده که بتوانم به‌طرز معجزه‌آسایی از درون تهدیدها زنده بیرون بیایم؟ خنجر بعدی‌ای که در سینه‌ی جان اسنو فرو خواهد رفت، این سوالات گیج‌کننده است. در نتیجه، به‌شخصه تئوری R+L=J را به عنوان یک ابزار داستانی نمی‌بینم، بلکه مارتین از این طریق خواسته قهرمانش را با بزرگ‌ترین چیزی که می‌تواند قبل از نبرد نهایی با وایت‌واکرها به تردید وا دارد، مواجه کند.

این موضوع اما علاوه‌بر جان اسنو، نقطه‌ی ثقل تم اصلی «نغمه‌ی یخ و آتش» هم است. آیا شما توسط گذشته‌تان تعریف می‌شوید، یا چیز‌هایی که خودتان انتخاب می‌کنید؟ آیا شما به خاطر افسانه‌ها به قهرمان تبدیل شده‌اید و چرخ‌دنده‌‌ی دیگری از ماشین پیش‌گویی‌ها هستید، یا آیا شما کسی هستید که به امید به حقیقت تبدیل کردن بهار، در مقابل سرما و تاریکی زمستان ایستادید؟ جان اسنو به این دلیل محبوب‌ترین شخصیتِ «بازی تاج و تخت» است که زندگی‌اش بازتاب‌دهنده‌ی سوالات و معماهای ما است. همه‌ی ما ممکن است در زندگی‌مان گذشته‌ی بد و درب‌و‌داغانی داشته باشیم؛ زندگی‌ای که اگر افسارش را رها کنیم، سرنوشت خودش را برایمان می‌نویسد، اما آیا این قدرت و شجاعت را داریم که برخلاف گذشته‌مان، سرنوشت خودمان را محقق کنیم؟

به قول تیریون «آیا ما عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی کسانی که قبل از ما آمدند هستیم» یا بر علیه عروسک‌گردان شورش می‌کنیم؟ این جمله از دهان آدم شکسته‌ای مثل تیریون بیرون می‌آید که مثل جان اسنو باید زخم‌زبان و توهین‌های زیادی را تحمل می‌کرد. اما به جای اینکه این حرف‌ها او را ضعیف‌تر از چیزی که هست کند، سعی کرده سرنوشت خودش را بسازد. درست در تضاد با جان اسنو، رمزی بولتون را داریم؛ فرد شکسته‌ی‌‌‌ دیگری که آن سرنوشت ترسناک و سیاه را برای خودش ساخت. پس، این خطر وجود داشت که جان اسنو هم وارد مسیر دیگری شود، اما این خودش بود که قهرمان‌بودن را انتخاب کرد. شاید هیچ‌وقت نتوان عنصر پیش‌گویی یا چیزی که ما در دنیای واقعی آن را سرنوشت نوشته‌ شده‌مان می‌نامیم از گردونه‌ی محاسبات پاک کرد، اما اگر به من باشد می‌خواهم باور کنم جان اسنو با تقلای خودش به گرگ سفید تبدیل شد. کاش خودش هم هرچه زودتر به این نتیجه برسد. چون زمستان اینجاست.

zoomg

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *