نقد و بررسی فیلم The Glass Castle
میگویند ما داستانها را دوست داریم چون به ما فرصت زیستن در قالب شخصی دیگر و در دنیایی دیگر را هدیه میدهند. چون میتوانیم بارها و بارها انواع سبکهای زندگی را تجربه کنیم بی آنکه موهایمان به سفیدی بگرایند. اما بزرگترین درسهای زندگی را چه آثاری به ما میدهند؟ چه داستانهایی به ما کمک میکنند تا تصمیم بگیریم که چگونه تمامی عمر خود را بگذرانیم؟ بله، داستانهای ابرقهرمانی یا پسا آخرالزمانی و یا علمی تخیلی به شدت هیجان انگیز هستند؛ آنها به ما فرصت زیستن در قالب اشخاصی را هدیه میکنند که وجودشان در واقعیت غیرممکن است. آنها به ما فرصت میدهند تا به جدال با آدم بدها و زامبیها و دشمنان خیالی کرهی زمین بپردازیم. اما بیوگرافیها یبش از هر نوع دیگری از داستان، به ما جدال با هیولایی بزرگ به نام زندگی را میآموزند.
سینمای بیوگرافی نشان میدهد که بزرگترین درسهای زندگی، در گرو فضاییها نیستند؛ بلکه در درون زندگی خود ما قرار دارند. تنها کافی است به آدمهای اطرافمان کمی نگاه بیاندازیم تا متوجه شویم. زندگی، خود پیچیدهترین نویسنده است و تمامی داستانهایش را نه در کتابخانه و یا سینما، بلکه در خیابانها منتشر میکند. سینمای بیوگرافی، اقتباسی از این نویسنده بزرگ است که سعی دارد مانند یک آینه، زندگی خودمان را به ما نشان دهد. احتمالا اتفاق افتاده است که کل روز را با یک لکه روی پیراهنتان گذرانده باشید و متوجه آن نشده باشید مگر زمانی که تصادفا به آینه نگاه کردید و از خود پرسیدید که چگونه لکه به این بزرگی را جلوی چشمانم ندیدم؟ سینمای بیوگرافی، همان آینه است که وجود نقصانهای به آن بزرگی در زندگیمان را فریاد میزند.
فیلم داستان واقعی فراز و نشیبها و ماجراجوییهای خانوادهای غیر معمول به نام والز را روایت میکند که شاید گذر سالها، همه اعضای آن را از یکدیگر جدا کرده. پدر خانواده (وودی هارلسون) شخصی با گذشته تلخ است که گویی معنای واقعی آزادی را کشف کرده. او تنها یک مرد دائم الخمر و بیکار نیست. او یک مرد دائم الخمر و بیکار و باهوش است و سبک زندگیاش با تمام آدمهای دنیای مدرن تفاوت دارد. او با همسر، سه دختر و یک پسرش دائم در حال نقل مکان به خانههای ارزان و متروک است که پس از مدتی به علت عدم پرداخت قبوض مجبور به ترک شهر و فرار از پلیسها میشوند. او با اتومبیل اسقاطی و زنگ زدهاش دائم در حال ماجراجویی است.
او از زندگی مدرن تنفر دارد و حاضر نیست یک ستون خانهی غراضهاش در بالای کوه را با آپارتمانهای پولدارهای شهری تعویض کند چون به گفته او، سقف خانه و هوای دودی شهر مانع دیدن ستارگان میشود. او به صورت جدی، نقشهکشی یک قلعه شیشهای را انجام میدهد و رویای ساخت آن را در سر دارد. او حتی به آموزش و پرورش مدرن نیز اعتقاد ندارد و فرزندانش را با کتابهای داستان سواد میآموزد و علاقهی چندانی به کسب درآمد ندارد و هرآنچه کسب میکند را خرج سیگار و الکل میکند، حتی اگر هفتهها خانوادهاش نان برای خوردن نداشته باشند.
پدر و مادر در «قلعه شیشهای»، اصل پدر مادری را رعایت میکنند؛ یعنی یک سبک زندگی را انتخاب کرده و فرزندانشان را مجبور به همراهی آنها میکنند. یک سکانس از فیلم، آنها به استخر عمومی رفتهاند تا در آن حمام کنند چرا که خانهشان حمام ندارد. ژانت (دختر خانواده) دیده میشود که در لبه استخر ایستاده و حرکت نمیکند و پدر تصمیم میگیرد به او شنا یاد دهد. اما شنا یاد دادن او دست کمی از زندگی یاد دادنش ندارد. دختری که گریزان از آب در کنار استخر به گوشه چسبیده، در واقع نمادی است از پا گذاشتن به بزرگسالی و اینکه پدر چگونه به او یاد میدهد در دریای زندگی غرق نشود، قابل توجه است. پدر یک بار و فقط یک بار به او دست و پا زدن در آب را یاد میدهد و ژانت را بی پشتوانه به آب پرت میکند. ژانت نمیتواند. پدر او را بالا میآورد و باری دیگر او را به آب پرت میکند و همچنین باری دیگر. کل جمعیت درون استخر، به این صحنه که شبیه به شکنجههای نظامی است خیره شدهاند. در آخر، ژانت شنا میکند و از دست پدر میگریزد.
زندگی ژانت و برادر و خواهرانش نیز به همین گونه است؛ یعنی شنا یادگرفته و یکی یکی از دست این پدر ترسناک فرار میکنند و زندگی جدیدی آغاز. اما هیچگاه نحوهی زندگی پدر را نمیتوانند از ذهنشان پاک کنند. ژانت، حالا که خبرنگار شده و با اشخاص ثروتمند رفت و آمد دارد در رستوران برای باقی مانده غذایش ظرفی درخواست میکند و تعجب همهی آن انسانهای مدرن را بر میانگیزد. او در کودکیاش همراه با خانوادهاش از قرقره چوبی میز ساخته و طراحی داخلی خانه برایش معنا ندارد.
قلعهی شیشهایِ رویاهای آنها هیچوقت ساخته نمیشود. و چالهای که بچهها برای ساخت آن کندهاند جایی میشود برای آشغالها و پسماندهای خانه. قلعهی شیشهای آنها، خواستهای است که از ریشه غیر ممکن است، اما تلاش برای ساخت آن لذتی توصیف ناپذیر برایشان دارد. قلعهی شیشهای آنها، زندگیای است که میخواهند بسازند. مثلا مادر که یک نقاش است، عمرش را وقف طراحی کرده، اما در آخر چیزی جز یک انبار پر از نقاشی نصیبش نشده. او پیکاسو یا ون گوک نشد، اما در راه تبدیل شدن به آنها لذت اصلی هنر یعنی خلق آثار هنری را تجربه کرد. قلعهی شیشهای آنها غیر ممکن است، اما فیلم به ما میگوید که تلاش برای ساخت قلعهی شیشهای بهتر از ساخت یک آپارتمان سنگی است.

«قلعهی شیشهای»، اثری از هر نظر خوش ساخت است و به ما فرصت آن را میدهد که یک بار برای همیشه طعم آزادی واقعی را بچشیم. این فیلم داستان پدری را روایت میکند که به جای اسباب بازیهای تکراری و خراب شدنی، به فرزندانش ستارهها را هدیه میدهد. این فیلم یک بار هم که شده ما را از زندگی روزمرهمان بیرون میکند و به جایی میبرد که کودکانش مجبور به مدرسه رفتن نیستند و بزرگسالانش نیاز به کار کردن ندارند.