بررسی قسمت پنجم از فصل هفتم Game of Thrones
“به قلم سینا ربیعی”
حیلهگریهای پیتر بیلیش، جسارت و تیزهوشی آریا در مقابل سستی و بیسیاستی سانسا، دیدار دوبارهی دو برادرِ لنیستر، فرمان سوزاندنی که بار دیگر توسط یک تارگرین صادر شد و البته شکلگیری تئوریهای داستانی مهم، قسمت پنجم بازی تاج و تخت را به یک نقطهی طلایی در فصل هفتم تبدیل کرد.
قسمت پنجم از چند جهت برای من خاص و ارزشمند بود، اول از جهت شخصیت دنریس، کسی که اعتراف میکنم با وجود عناصر سمپاتیکی که دارد، بعد از گذشت هفت فصل آنطور که باید دید و وابستگی مثبتی نسبت به او نداشتم، چون دنریس را بیشتر از آنکه رویدادهای منطقی جهان داستان پیروز کند، نویسندگان سریال و غافلگیریهای بعضا غیرمنطقی پیروز میکرد و تقریبا غیرممکن است که یک نفر در این جهانِ وحشی و بیرحم با این سرعت به پیش بیاید. ضمن اینکه گفتمان دنریس نیز بیشتر جنبهی شعاری داشت تا همذاتپندار. چنین مواردی برخلاف ذاتِ خطاپذیری انسان و پیچش و تضادی است که برای خلق یک داستان غیرقابلپیشبینی و درگیرکننده لازم است.
اما در این قسمت شاهد پیچشی در کاراکتر دنریس بودیم که آنرا از یک تیپ صرفا مثبت و انتقامجو، به یک انسان قابلباورتر تبدیل کرد، کسی که اعمالش صرفا در قالب یک تیپ پیشبینیپذیر خلاصه نمیشود بلکه احساسات و عواطف و خوی خطاپذیر انسان نیز در آن نقش دارد.
مثلا سکانس ابتدایی را تصور کنید، جایی که دنریس با همان شیوهی گفتار همیشگی خود اسرای لنیستری را تشویق به تسلیم میکند. اما در ادامه بعد از آنکه با وجود توصیه و نکوهش تیریون حکم میدهد که “دیکان تاولی” هم باید سوزانده شود، این برخلاف آن کاراکتر ذاتا اخلاقی و مثبتی بود که میشناختیم و خوی خطاپذیر و غیرقابلپیشبینی انسان بیشتر درونش نمایان شد. یا در سکانس مربوط به اتاق فکر درگن استون شاهد بودیم که واکنش دنریس به رفتن جان به آنسوی دیوار، نشاندهندهی علاقهی پنهان او به جان بود که اینکار را “امیلی کلارک” با بازی خوبی نمایش داد و اصولا بروز این لحظه احساسی بیشتر از تجربیات عاطفی که در گذشته از او دیدهایم با مخاطب کار کرد، زیرا پنهان اما درست بیان شد و به فضای سکانس میخورد و بازی امیلی کلارک نیز در آن عالی بود.
دنریس در قسمت پنجم شالودهای از عناصر مثبت و منفی بود، از غضب و خشم و مجنونی که ذات تارگرینهاست تا حس مثبت، عواطفی قابل لمس و گشایشی که ذات شخصیت دنریس و عامل تمایز او با پدرش است. امیدوارم این روند ادامه پیدا کند تا این شخصیت محوری از یک تیپ قابل پیشبینی به یک کاراکتر عمیقتر و پیچیدهتر تبدیل شود.
از دنریس که بگذریم، نکتهی مثبت دیگر این قسمت شخصیت تیریون بود، شخصیتی که بعد افتی طولانی بار دیگر در حال تبدیل شدن به یک شخصیت محوری است. تیریون کماکان تعلقخاطر و تعصب نژادی درونش وجود دارد و در سکانسی که میانهی کارزار نبردی که تبدیل به دشت خاکستر شده قدم میزند، بیش از پیش عذاب وجدان را میتوان در درونش دید. تیریون اکنون به یک مهرهی کلیدی در وستروس تبدیل شده است، کسی که به طور واضح نمیخواهد نابودی لنیسترها را ببیند و اکنون برخلاف تمامی پیشبینیها به دنبال آن است که فصل هفتم را از یک جریان دو قطبی و تقابل صرفِ بین لنیسترها و دنریس به آنسوی دیوار ببرد و همه را برای یک هدف مهمتر متحد کند.
دیدار بین جیمی و تیریون هم خشم و عشق را توامان نمایش داد، طوری که نه شعاری بود و نه اغراقآمیز و واکنش جیمی به این دیدار و پاسخهای تیریون همان چیزی بود که باید میبود و در سیر داستان کاربرد خودش را ایفا کرد.
اما به شمال برویم، جایی که به واقع دو خط داستان فوقالعاده ایجاد شده است. در نقد قسمت سوم گفتم که شخصیت لیتل فینگر به طور عجیبی در این فصل خنثی شده است و هدف و کنش او مشخص نیست اما در این قسمت سرانجام شاهد نقطهی عطفی که در داستان وینترفل لازم بود، بودیم. سیاستبازی و رندی پیتر بیلیش که با بازی هنرمندانه آیدن گیلن همراه شده، پیچشی را به خط داستانی وینترفل بخشید که ماحصلش شک و تردیدی است که این خط داستانی را به یک ماجرای قوی، مهم و جذاب تبدیل میکند. این شک و تردید سوالات زیادی را در ذهن مخاطب ایجاد میکند:
ایا سانسا به آریا خیانت میکند؟ آیا در پشت پردهی چیزی که دیدیم توافقی بین سانسا و پیتر بیلیش وجود دارد؟ ایا احتمال دارد که پیتر بیلیش یک نامه دیگر را جای نامه خود برای آریا جاساز کرده باشد؟ و چندین سوال دیگر که این خط داستانی را بخوبی تکامل داده است. اما متن نامهای که آریا پیدا کرد چه بود؟
“راب، من با قلبی شکسته این نامه را برایت مینویسم و باید بگویم که پادشاه خوب ما “رابرت” بخاطر زخمهایی که در زمان شکار دید، از دنیا رفته است. پدر ما به خیانت متهم شده است، او در کنار برادران رابرت علیه جفری عزیز من شوریده است تا تخت او را تصاحب کند. اما لنیسترها با من به خوبی رفتار میکنند و شرایط آسایش مرا فراهم کردهاند. از شما میخواهم که به مقر پادشاهی بیایی، قسم به پادشاهی جفری بخوری و از هرگونه نزاع و اختلاف بین خاندان بزرگ لنیستر و استارک جلوگیری کنی“
در مورد این متن دو تئوری را میتوان متصور بود. یا نامهای که پیتر بیلیش دریافت کرده واقعا همین است و سعی دارد برای هدف نامشخصی بین اریا و سانسا اختلاف بیاندازد و یا بیلیش یک نامهی دیگر را جایگزین کرده تا اریا متوجه هدف اصلیاش نشود و البته اختلاف بین او و سانسا را عمیقتر کند.
این تئوریها و سوالات دقیقا حکم کاتالیزوری را دارند که خط داستانی وینترفل به آن نیاز داشت. شخصا بیش از پیش به شخصیت آریا علاقه پیدا کردم، اگر در بین لنیسترها “سرسی” بیش از دو برادرش، وارث و شبیه به تایون لنیسترِ سیاستمدار و باهوش است، در استارکها نیز میراثِ شجاعت و البته یکدندگی ادارد بیشک آریاست. از آنجایی که هیچوقت وقایع در بازی تاج و تخت آنطور که میخواهیم جفت و جور نشده، از شانس بد اریا، جان کیلومترها آنسوتر ماجراجویی خطرناکی را آغاز کرده و نمیتواند در وینترفل باشد و این آریاست که احتمالا باید نقش حافظ جایگاه جان را ایفا کند.
و اما دومین خط داستانی شکلگرفته در شمال، جاییست که هفت تن از بهترین و سمپاتیکترین (البته نه همشون!) شخصیتهای سریال رهسپار آنسوی دیوار عظیم شدهاند تا به چیزی که میتواند اتحاد را به وستروس و توجهات را به خطر اصلی سوق دهد، دست یابند. سکانس پایانی که با طراحی و کارگردانی بسیار عالی رفتن این هفت جنگجو به آنسوی دیوار را نشان میدهد، یک نقطهای طلایی بود.
با آنکه جان اکنون در آنسوی دیوار به سر میبرد، اما کماکان اخبار مهمی در دل وستروس برایش نهفته است. از وقایع مهم وینترفل گرفته تا رازی که نزد برندون استارک قرار دارد و تئوری R+L=J را تایید میکند، یعنی جان فرزند ریگار تارگرین و لیانا استارک است، اما فرزند مشروع و قانونی یا فرزند حرامزاده؟
احتمالا دیگر نباید جان را “حرامزاده” بنامیم! در یکی از سکانسهای مهم سریال که در ظاهر اهمیتی نداشت، شاهد بودیم که گیلی در حال گفتن آمارهای احمقانهای به سامول تارلی است و سم به آنها اهمیتی نمیدهد. اما در یکی از بخشها گیلی از کلمه “الغا” استفاده میکند و در پاسخ سم میگوید معنای این کلمه طلاق گرفتن است.
در ادامه گیلی میگوید که در این کتاب نوشته شده که منطقهی دورن یک الغا برای ریگار تارگرین صادر شده است، چیزی که هیچکس از آن اطلاع نداشت. سپس ریگار به طور مخفیانه با یک شخص دیگر ازدواج کرده است. براساس شواهد و قرائن میتوان اطمینان داشت که این ازدواج با “لیانا استارک” انجام شده است زیرا برج شادی (Tower of Joy) که محل تولد جان است نیز در ناحیه دورن قرار دارد و نکته در این است که اکنون میتوان جان را یک فرزند مشروع و قانونی و البته مالک بر حق تحت آهنین دانست!
در آخر از فصل پنجم تا اوایل همین فصل، بازی تاج و تخت را یک سریال حماسی خوشساخت دیدیم، اثری که جنگهایی عظیم و غافلگیریهای تحسین شدهای را ارائه داد اما این قسمت من را به یاد قسمتهای ابتدایی انداخت که سیاست و دورویی و بوی خیانت بیش از خون و جنگ به مشام میرسید، چیزی که بازی بزرگی را برای تصاحب قدرت و تاج و تخت شکل میداد. قسمت پنجم از نظر من یکی از بهترین قسمتهای دو فصل اخیر بود که پیچش لازم را در داستان ایجاد کرد و حکم کاتالیزوری را داشت که سریال را صرفا از یک اثر دو قطبی حولِ جنگ به اثری سیاسیتر، غیرقابلپیشبینیتر و رندانهتر تبدیل کرد.