سرسی لنیستر برای من همیشه یکی از جذابترین و قابلدرکترین کاراکترهای «بازی تاج و تخت» (سریال Game of Thrones) بوده است. بهطوری که اگر ازم بپرسید شبیهترین کاراکتر به خودم در سریال یا کتاب کدام است میگویم سمول تارلی (نه تو رو خدا فکر کردین میخوام بگم سرسی!)، اما اگر ازم بپرسید کاراکتر موردعلاقهام کدام است، جوابم نه جان اسنو خواهد بود و نه دنریس تارگرین، بلکه فقط یک نفر: سرسی لنیستر. تمامش به خاطر تاریکی و خودخواهی و نفرت و سیاهی غلیظ و خالصی است که در وجود سرسی وجود دارد. یا بهتر است بگویم چیزی که من را شیفتهی شخصیت سرسی میکند فکر کردن به این سوال است که تمام این صفاتِ مزخرف و بد از کجا نشئت میگیرند و چرا ما اینقدر دوست داریم که از سرسی متنفر باشیم. همهاش به خاطر این است که سرسی نسخهی وحشتناکتر و بیپرواتری از والتر وایتها و تونی سوپرانوها و بوجک هورسمنها است. سرسی، هیولا به دنیا نیامده است، بلکه چیزهای زیادی دست به دست هم دادهاند تا او به ملکهی دیوانهی امروز تبدیل شود. اما قبل از هرچیز بگذارید ببینیم این شخصیتی که من با افتخار اینقدر دوستش دارم دقیقا چقدر شرور است؛ در فصل ششم «بازی تاج و تخت» اولنا تایرل همان حرفی را به سرسی میزند که خیلی از ما به آن فکر میکنیم: «متعجبم که آیا تو بدترین آدمی هستی که تا حالا تو عمرم دیدم!». راستش اولنا شاید هنوز با امثال رمزی و ملیساندرا و گرگور کلیگین برخورد نداشته باشد، اما او پر بیراه هم نمیگوید. خط داستانی سرسی کلکسیونی از کارهای وحشتناکی است که به مرور بد و بدتر میشوند.
سرسی برای شروع به عنوان همسر پادشاه رابرت براتیون با برادرش جیمی رابطهی عاشقانهی مخفیانه دارد و بچههای نامشروعشان جافری، تامن و میرسلا را به عنوان فرزندانِ رابرت معرفی میکند که در نهایت باعث جدی نگرفتنِ سیستم سیاسی و عرفی وستروس شده و به جنگ منجر میشود. در مثالی دیگر وقتی آریا و جافری با هم دعوا میکنند و نایمریا، دایروولفِ آریا دستِ جافری را گاز میگیرد، سرسی دستور قتل لیدی، دایروولفِ بیگناه سانسا (چون آریا نایمریا را فراری میدهد) را میدهد و بعد هم سعی میکند تا آریا را ناقص کند یا حتی بکشد. حرکت بعدی سرسی مست کردنِ پادشاه رابرت در جریان شکار است که به کشته شدنش منجر میشود. سپس او بعد از مرگ رابرت، وصیعتنامهی پادشاه که ند استارک را به عنوان نایب السلطنهی خود انتخاب کرده بود به رسمیت نمیشناسد، آن را پاره میکند و ادارد را به سیاهچالههای قلعهی سرخ میاندازد. تمام این اتفاقات در فصل اول و کتاب اول داستان به وقوع میپیوندند.
سرسی در کتاب دوم برای شروع دستور قتل بچههای حرامزادهی رابرت و مادرشان را میدهد. اگرچه خودش در ذهنش به این اذعان میکند که چه کاری از دست یک زنِ رعیت و نوزادش برای به خطر انداختن جایگاهش برمیآید، اما باز خود را اینطوری قانع میکند که همین که آنها به رابرت مربوط میشوند، برای توجیه کردنِ مرگشان کافی است. در ادامه سرسی دستور ضرب و شتم شدید و بیرحمانهی زن بیگناهی به اسم آلایایا (در سریال رُز) را میدهد تا از این طریق به برادرش تیریون ضربه بزند. این در حالی است که اگرچه ۱۰۰ درصد مطمئن نیستیم، اما شواهد نشان میدهند که سرسی پشتِ ماجرای سوءقصد به جان تیریون در جریان جنگ بلکواتر توسط سِر مندون نیز بوده است. در کتاب سوم سرسی به اشتباه تیریون را به مسموم کردنِ جافری متهم میکند که باعث میشود تیریون محکوم به مرگ شود. بعد از فرار تیریون و مرگ تاوین لنیستر، سرسی رسما به سیم آخر میزند و پلههای ترقی شرارت را یکی پس از دیگری پشت سر میگذارد.
او در کتاب چهارم سپتون اعظم مذهب هفت را میکشد، جایزهای که برای سرِ تیریون تعیین کرده به مرگ کوتولههای بیچارهی بسیاری در سرتاسر دنیا منجر میشود، چندین نگهبان بیگناه را برای همیشه به خواب میفرستد و بعد سعی میکند تا بران، شاهزاده تریستن مارتل و حتی جان اسنو را هم به قتل برساند. خلاصه ظاهرا سرسی عاشق کشتن است و هنوز استعدادش را کشف نکرده است! او همچنین هر از گاهی چندتایی زن به لابراتور زیرزمینی کایبرن میرسد تا در آزمایشهای مرگبار و ترسناک او مورد استفاده قرار بگیرند. او همچنین آوازخوانی به نام «وت» را هم آنقدر شکنجه میکند که برای حذف مارجری تایرل، شهادت دروغ بدهد. سرسی سعی میکند برای مارجری و عدهای دیگر پاپوش درست کرده و آنها را به خاطر جرایمی که مرتکب نشدهاند به زندان بیاندازند. در همین حین سرسی به قول لیتلفینگر به لطف اعضای کور و کر و بیخاصیتِ شورای کوچک، یک سری تصمیمات سیاسی اشتباه و بد میگیرد. از عدم پرداخت بدهکاریهای حکومت به بانک آهنین گرفته تا دادن کشتیهای گرانقیمتی به مردی به نام «اُرین واترز» برای حفاظت از قدمگاه پادشاه و جلوگیری از تلاش احتمالی تایرلها برای نجات مارجری که در زندان به سر میبرد، اما بعد از اینکه خودِ سرسی سر از زندان گنجشک اعظم در میآورد، بهش خبر میرسد که اُرین با کشتیها فرار کرده است و بعدا به دزدی دریایی روی آورده است.
بزرگترین اشتباه سرسی اما بدونشک اعتماد کردن به گنجشک اعظم و گسترش تواناییها و قابلیتهای ارتش مذهب است که به کودتای او منجر میشود. بعد از تمام این فاجعههای مختلف، جرایم سرسی بالاخره گلویش را میچسبند. او توسط گنجشک اعظم زندانی میشود و مجبور است پیادهروی شرم را در خیابانهای قدمگاه پادشاه تحمل کند. کتابها همینجا به پایان میرسند. اما در فصل ششم سریال، سرسی تصمیم به انتقام میگیرد. او در حرکتی تروریستی که مطمئنا داعش به آن افتخار میکند، گنجشک اعظم و دار و دستهاش و تایرلها و تمام کسانی را که برای تماشای دادگاهش در سپت جامع بیلور حاضر بودند با مادهی والیدفایر به هوا میفرستند و سنگ و کلوخ پرتاب شده از این انفجار بر سر مردم بیچاره را به نظاره میایستد و اینگونه یک لباس سیاه خفن به تن میکند و خود را «ملکهی وستروس» مینامد و قوس شخصیتیاش به سوی تبدیل شدن به یک هیولای بدجنس و شرور را کامل میکند. تازه، بعد از تمام اینها به اتاق شکنجهی قلعهی سرخ میرود و سپتا اونلا را به تخت میبندد و زامبی مانتین را به جانش میاندازد تا کاری کند تا او نه بتواند از ترس رفتن به جهنم آرزوی مرگ کند و نه بتواند زندگیاش را تحمل کند.
پس آره بعد از تمام اینها به نتیجه میرسیم که باید با گفتهی بانو اولنا موافقیت کنیم. سرسی کم و بیش یکی از بدترین آدمهای وستروس است. او نه تنها آدمهای بیگناه را شکنجه میکند و میکشد، بلکه سرزمین را به ناامنی و هرج و مرج میکشد و نقش پررنگی در افزایش آتش جنگ دارد. سرسی نمونهی بارز مثالِ «شامپانزهای با مسلسلی در دست» است. خب، حالا آیا باید او را یک آنتاگونیست بمانیم؟ آیا او یک هیولای نفرتانگیزِ احمقِ شرور است یا شخصیت سرسی لنیستر پیچیدهتر از این حرفهاست؟ در سه کتاب اول «نغمهی آتش و یخ» ما فقط سرسی را از زاویهی دید دیگران میبینیم، اما از کتاب چهارم سرسی فصلهای منحصربهفرد خودش را به دست میآورد و از این طریق توانایی خواندن ذهن و احساسات و امیدواریها و گذشتهاش و رویاهایش را به دست میآوریم و نیمنگاههایی نیز به آیندهاش میاندازیم تا به این وسیله بتوانیم این کاراکتر پیچیده را «بفهمیم» یا شاید حتی با او همذاتپنداری کنیم. و از طریق تمام اینها حتی میتوانیم نحوی مرگ سرسی را هم پیشبینی کنیم. داستان سرسی لنیستر بهطور کلی به سه مضمون تقسیم میشود؛ قدرت، عشق و پیشگویی.
قدرت
بیایید از قدرت شروع کنیم که اتفاقا اولین چیزی است که او در اولین جملهی فصلش در کتاب «ضیافت کلاغها» به آن فکر میکند. او میگوید که رویای نشستن روی تخت آهنین را دیده است. «بالاتر از بقیه». همانطور که کوان لنیستر، عمویش میگوید: «سرسی شیفتهی فرمانروایی است». یا به قول تیریون: «سرسی با تکتک نفسهایی که میکشد به قدرت فکر میکند». بله، چه کسی است که قدرت نخواهد. تقریبا ۹۵ درصد کاراکترهای «بازی تاج و تخت» به دنبال قدرت هستند. اما قدرتخواهی سرسی با بقیه متفاوت است. آدمهایی مثل رابرت براتیون، استنیس براتیون و راب استارک، قدرتهایی دارند که قابلدیدن هستند. آنها پرچمدارانشان را رهبری میکنند، تاجی به سر دارند و از ارتشهایی بهره میبرند که به تمام دنیا اعلام میکنند که آنها قدرتمند هستند. در نقطهی متضاد آنها کسانی مثل وریس، لیتلفینگر و بانو اولنا وجود دارند که قدرتشان نامرئی است. آنها نه تاجی بر سر دارند، نه رهبری ارتشی را برعهده دارند، نه در میدان نبرد شمشیر میزنند و نه در ملع عام دستور میدهند. در عوض آنها خدای کنترلِ راز و رمزها و جاسوسی هستند. آنها استاد حیلهگیری و نیرنگبازیهای پشتپرده هستند. شاید تاثیرگذاریشان بر سرنوشت دنیای اطرافشان نامرئی به نظر برسد، اما در واقع به تغییر و تحولهای بزرگی منجر میشود. ناسلامتی کل داستان «بازی تاج و تخت» از صدقهسری همکاری لیتلفینگر با لایسا ارن برای کشتن شوهرش و انداختن تقصیر آن به گردن لنیسترها بود. وریس در توطئههای پیچیدهای دست دارد، لیتلفینگر موجب جنگها و مرگ و میرهای زیادی میشود و بانو اولنا هم برای قوی کردن جایگاه تایرلها در پایتخت، پادشاه جافری را مسموم میکند. این سه نفر بدون اینکه کسی خبر داشته باشد برخی از قویترین و بانفوذترین آدمهای وستروس هستند. حتی قویتر از پادشاهان و فاتحان.
اما سرسی به قدرتِ نامرئی و نامحسوس علاقه ندارد. در سریال صحنهی معروفی وجود دارد که لیتلفینگر به سرسی میگوید :«دانش، قدرت است»، اما سرسی با دستور دستگیری لیتلفینگر به نگهبانانش حرف او را تصحیح میکند و میگوید: «قدرت، قدرت است». سرسی دوست ندارد مثل امثال لیتلفینگر و وریس از سایهها بر اتفاقات دنیا تاثیر بگذارد، او میخواهد همه بدانند که او رییس است و همه به جایگاهش غبطه بخورند. به قول خودش او دوست دارد روی تخت آهنین بنشیند تا همهی لردهای بزرگ و بانوهای مغرور جلوی او زانو بزنند. علاقهی سرسی به غرور و قدرت واضح و دیدنی در هستهی مرکزی شخصیتپردازی او قرار دارد که به نظر میرسد سرچشمهی چنین دیدگاههایی به تایوین، پدر سرسی مربوط میشود. تایوین بعد از اینکه مادرش جوآنا سر زایمانِ تیریون مُرد، تنها والدی بود که سرسی با آن بزرگ شد. تایوین از آن آدمهایی است که دیوانهی حفظ میراث و غرور خاندان و خانوادهاش است. بهطوری که او در کتاب «یورش شمشیرها» به تیریون میگوید که آنها باید قدرت و ثروت کسترلیراک را طوری به نمایش بگذارند که تمام سرزمین آن را ببیند. این طرز فکر و ایدههای تایوین همیشه تاثیر گسترده و عمیقی روی شخصیت سرسی گذاشته است. در طول کتابها و سریال ما بارها میبینیم که سرسی مدام به درسهایی که تایوین به او آموزش داده است فکر میکند. اینکه باید همیشه به همهچیز شک و تردید داشته باشد. اینکه یک ضربهی تمیز شمشیر بهتر از دفاع با سپر است. بنابراین وقتی تایوین توسط تیریون کشته میشود، سرسی خود را به عنوان جایگزینِ تایوین میبیند. سرسی میخواهد به عنوان وارثِ قدرت و مقام او دیده شود و سعی میکند تا شبیه به او رفتار و عمل کند.
فقط یک مشکل کوچک وجود دارد و آن هم این است که تایوین لنیستر، بیرحم بود. او مسئول برخی از بدترین فاجعههای بشری وستروس است و بسیاری از طرفداران او را بزرگترین آنتاگونیست سریال تا این لحظه میدانند که هنوز روی دستش نیامده است. از نسلکشی خاندان رِینهای کستمیر گرفته تا سقوط قدمگاه پادشاه در اواخر شورش رابرت که به کشته شدن زنان و بچهها و نوزادان زیادی منجر شد، حملات گرگور کلیگین به ریورلندز و برنامهریزی عروسی خونین. رفتار ظالمانهاش با تیریون و تایشا (دختر رعیتِ موردعلاقهی تیریون که توسط تایوین به سرنوشت ناگواری دچار شد) و دیگران هم بماند. درسهایی که تایوین به سرسی یاد داده است در نقطهی متضاد درسهایی که ند استارک به فرزندانش یاد داده است قرار میگیرد. تمام درسهای تایوین وحشیانه هستند. از اینکه «هیچوقت دشمنی که میتونی بکشی رو زخمی نکن» و «تنها راه وفادار نگه داشتن مردمت اینه که کاری کنی اونا بیشتر از دشمن، از تو بترسن» گرفته تا اینکه از مردمانت به عنوان ابزارهایی برای رسیدن به اهدافت استفاده کن و اینکه عشق بهدردنخور است. به قول تایوین: «با عشق نه میشه سیر شد، نه میشه اسب خرید و نه میشه تالارها رو گرم کرد». سرسی این درسها و نصیحتهای ترسناک را موبهمو دنبال میکند و او در برخی از تاریکترین لحظاتش، مثل شکنجه کردن یک آوازخوانِ بیگناه یا فکر کردن به از بین بردن تمام آهنزادگان، خودش را اینگونه قانع میکند که همهی این کارها درست هستند چون این همان کارهایی است که اگر تایوین زنده بود، انجام میداد. پس بخش قابلتوجهای از بیرحمی سرسی در جستجوی قدرت نشئت گرفته از درسهایی است که تایوین به او آموزش داده و بزرگ شدن با طرز فکر گندیدهی پدرش بوده است. اما قضیه عمیقتر از این حرفهاست.
سرسی با یک درگیری شخصیتی دیگر نیز در تقلا است و آن هم این است که سرسی خود را به عنوان «تنها پسر واقعی» تایوین میبیند. نسخهی زنِ تایوین لنیستر. فقط یک مشکل وجود دارد و آن هم این است که سرسی لنیستر حتی اگر همانطور که خود باور داشته دارد، همهی خصوصیات تایوین را داشته باشد، در یک چیز کم میآورد: او یک «زن» است. زنان قدرتمند زیادی در «بازی تاج و تخت» وجود دارند؛ اولنا تایرل، آشا گریجوی، کتلین، سانسا، آریا، دنریس، ویسنیا و رینیس تارگرین (خواهران اگان فاتح). اما وستروس یک جامعهی قرون وسطایی مرد سالار است. یعنی زنان فقط در صورتی میتوانند به قدرت مستقیم و بیحرف و حدیث دست پیدا کنند که چندتایی اژدها داشته باشند. بعضی زنان مثل اولنا تایرل به شکل نامحسوسی قدرتمند هستند، اما زنان اندکی میتوانند بهطور مستقیم قدرتمند باشند و نکته این است که سرسی به قدرت نامحسوس راضی نیست و میخواهد بهطرز واضح و تایوین لنیسترگونهای قدرتمند باشد. سرسی نه میتواند مثل تایوین به عنوان دستِ پادشاه روی تخت آهنین بنشیند و نه میتواند مثل تایوین رهبری شورای جنگ را بر عهده داشته باشد. وقتی تایوین صحبت میکند همه گوش میکنند و لال تا کام حرف نمیزنند، اما وقتی سرسی صحبت میکند همه ساز مخالف میزنند و برای حرف آوردن در حرف او احساس آزادی میکنند. همهی اینا به قول خود سرسی به خاطر این است که او یک «زن» است. این موضوع بدجوری اعصاب سرسی را خراب میکند. سرسی فکر میکند تمام ویژگیها و خصوصیات لازم برای تبدیل شدن به وارث واقعی تایوین را به جز یکی دارد: او مرد نیست.
بنابراین او از اینکه به خاطر جنسیتش مورد انکار قرار میگیرد و جدی گرفته نمیشود متنفر است. سرسی به یاد میآورد که وقتی او و دوقلویش جیمی به دنیا آمدند، آنها آنقدر به هم شبیه بودند که با هم اشتباه گرفته میشدند. اما سرسی میگوید هیچوقت نفهمیدم چرا با وجود شباهتمان، اینقدر متفاوت با من برخورد میکردند. جیمی برای مبارزه با شمشیر و نیزه آموزش میدید، در حالی که به سرسی نحوی لبخند زدن و آوازخوانی و دلپذیر بودن را یاد میدادند. جیمی وارث کسترلیراک بود، اما سرسی قرار بود مثل اسب با لرد غریبهای ازدواج کند. سرنوشت جیمی دستیابی به قدرت و افتخارآفرینی بود، اما سرنوشت سرسی ازدواج و بچهدار شدن و زنانگی بود. در نتیجه در کتاب ما بارها سرسی را در حالی میبینیم که آرزوی مرد بودن میکند. چون اگر مرد بود به راحتی میتوانست بر سرزمین فرمانروایی کند و با شمشیر با دشمنانش مبارزه کند. ولی ادامه میدهد: «اما خدایان در کینهتوزی کورکورانهشان، بدن ضعیف یک زن را به من دادند».
سرسی هر از گاهی از جنسیتش برای رسیدن به اهدافش استفاده میکند و از آن برای اغوای کسانی مثل جیمی، لنسل و اُزنی کتلبلک (در کتابها) بهره میبرد. اما او هیچوقت به قدرت نامحسوسی که زنانی مثل اولنا تایرل را اینقدر تاثیرگذار میکند دست پیدا نمیکند. در واقع سرسی از اولنا متنفر است و او را «عجوزهی حالبههمزنِ پیر» صدا میکند. مارجری را «فاحشه» مینامد و او را در سریال به قتل میرساند. بریین از تارث، یکی دیگر از زنان قدرتمند داستان نیز از دست توهینهای سرسی در امان نیست. او بریین را «جانورِ تنومند و زشت و کج و کولهای که زره مردان را به تن میکند» صدا میکند. بانو لایسا ارن را «گاو ماده» مینامد و زنانگی الیا مارتل (همسر ریگار تارگرین) و سپتاهای گنجشک اعظم را با حرفهای بسیار زشتی مسخره میکند. از تمام این توهینها به یک نتیجه میرسیم: سرسی نه تنها توانایی تقلید از زنان قدرتمند را بلد نیست، بلکه از آنها متنفر است و بهطرز دیوانهواری بدنهای زنانهشان را به باد انتقاد میگیرد. سرسی نمونهی بارز زنی است که از جنسیت خودش متنفر است. زنی که خود ضدزن است. نتیجه یکی از عمیقترین تضادهای شخصیتی سرسی است. او بهطرز جنونآمیزی در جستجوی رسیدن به قدرت و غروری در حد پدرش است، اما همزمان اعصابش به خاطر محدودیتهایی که زنبودنش بر او تحمیل میکنند خراب است.
عشق
این در حالی است که سرسی مشکلات بزرگی هم در زمینهی تلاش برای عشق ورزیدن به دیگران دارد. مادرش در کودکی مُرد و پدرش هم معمولا خانه نبود و در قدمگاه پادشاه به سر میبرد. با اینکه او همراهانی داشته است، اما هیچوقت یک دوست واقعی نداشته است. نزدیکترین رابطهی سرسی با جیمی بوده است. آنها در دوران کودکی با هم در کسترلیراک بازی میکردند و به مرور زمان رابطهی آنها به چیزی عمیقتر و پیچیدهتر تغییرشکل میدهد و در نتیجه آنها مورد بازخواست قرار میگیرند و از هم جدا میشوند. این موضوع از نگاه سرسی پیام بدی برای او داشته است: اینکه با صمیمانهترین رابطهی او به عنوان چیزی شرمآور رفتار شده است. چیزی که به خاطرش مورد موآخذه قرار گرفته است. برای مدتی به نظر میرسید سرسی قرار است رابطهی عاشقانهی قابلقبولتر و بهتری داشته باشد. چرا که تایوین قول داده بود که سرسی قرار است با شاهزاده ریگار، پسر پادشاه اریس تارگرین ازدواج کند. در کتابها میخوانیم که سرسی تا سالها از چنین اتفاقی خیلی خوشحال و هیجانزده بود. سرسی، ریگار را زیبا، قوی، احساساتی و البته یک شاهزادهی اژدهاسوار توصیف میکند. سرسی رویای تبدیل شدن به ملکهی ریگار را میدید. اما در روزی که قرار بود سرسی به نامزدی ریگار در بیاید، اریس تارگرین با این پیوند مخالفت کرد و رویاهای سرسی با ازدواج نکردن با ریگار نابود شد و از بین رفتن یکی از آخرین شانسهایش برای داشتن یک زندگی نرمالتر نسبت به چیزی که الان شاهدش هستیم، ضربهی منفی جبرانناپذیری به او وارد کرد. سرسی در کتابها به زبان میآورد که قلبش از این اتفاق شکست و احساس کرد که بهش خیانت شده است. خاطرهای که هنوز او را بعد از تمام این سالها آزار میدهد.
بعد از این اتفاق به سرسی گفتند که او با مرد بهتری ازدواج خواهد کرد، اما نهایتا کارش به رابرت براتیون کشید. دقیقا همان کسی که در جنگ ترایدنت، شاهزاده ریگار، یکی از تنها عشقهای واقعی سرسی را کشته بود. با این حال سرسی برای مدت کوتاهی از شوهر جدیدش راضی بود. اما در شب عروسیشان، رابرت سرسی را «لیانا» صدا میکند. لیانا استارک، خواهرِ ند استارک بود و بعد از به دنیا آوردن جان اسنو مُرد. رابرت عاشق لیانا بود و حتی بعد از مرگش هم هیچوقت نتوانست او را فراموش کند. سرسی در اپیزود هفتم فصل اول در همین رابطه میگوید که لیانا یک جنازه بود و من یک دختر زنده، اما رابرت او را بیشتر از من دوست داشت. در نتیجه سرسی به مرور از رابرت متنفر شد. چون رابرت به تدریج از جنگجوی قدرتمندی که ریگار تارگرین را شکست داده بود، به پادشاه حالبههمزنی تبدیل شده بود که فقط به عیش و نوشش میرسید. سرسی از مست کردنهای او تنفر داشت، از خیانت کردنهایش، از بیمسئولیتیهایش و حتی رابرت بعضیوقتها به سرسی آسیب فیزیکی هم وارد میکرد. پس تعجبی هم ندارد که سرسی رابطهی مخفیانهاش با جیمی را ادامه داد. او باور داشت که او و جیمی چیزی بیشتر از خواهر و برادر هستند. که آنها یک فرد در دو بدن جدا هستند. که آنها در شکم مادرشان کنار هم بودهاند و او وقتی با جیمی است، احساس کاملبودن میکند.
البته که رابطهی سرسی و جیمی ایدهآل و بینقص نیست. جدا از رابطهی عاشقانهشان که اشتباه است، بارها اتفاق افتاده که سرسی به جیمی دروغ میگوید، برای منافع خود از او سوءاستفاده میکند، به او خیانت میکند و همانطور که قبلا درمقالهی روانشناسی سرسی لنیستر هم صحبت کردیم، به نظر میرسد سرسی فقط جیمی را به خاطر اینکه شبیه خودش است دوست دارد. بنابراین به نظر میرسد سرسی بیشتر از اینکه جیمی را دوست داشته باشد، شیفتهی خودش است. با اینکه رابطهی آنها خیلی دربوداغان و قاطیپاتی است، اما خب، این واقعیترین رابطهای است که سرسی در تمام عمرش داشته است. جیمی هوای سرسی را دارد. برای او مبارزه میکند و پدر بچههایش است. سرسی آرزو میکند که کاش میتوانست به راحتی و آشکارا با جیمی زندگی کند. اما با توجه به ماهیتِ رابطهشان و با توجه به اینکه او همسر پادشاه رابرت محسوب میشود، چنین چیزی شدنی نیست. خلاصه کل تاریخچهی رابطهی آنها سلسلهای از اتفاقات ناگوار، محرومیت و شکست است. او جیمی را میخواهد، اما نمیتواند او را داشته باشد. او ریگار را میخواست، اما کارش به رابرت کشیده میشود. پس در نهایت همانطور که سرسی از قدرت و توجهای که به خاطر زنبودن از آنها محروم شد، به همان شکل نتوانست عشقهایی که میخواست را هم به دست بیاورد. و همین محرومیتهای متوالی است که در طول داستان به تامینکنندهی سوخت ظلم و ستمها و دیوانگی او تبدیل میشوند.
پیشگویی
اما هنوز یک مضمون مهم دیگر هم برای کالبدشکافی کامل روانشناسی سرسی لنیستر باقی مانده است: پیشگویی. سرسی در ۱۰ سالگی، در همان سالی که قرار بود به نامزدی ریگار تارگرین در بیاید همراه با دوستانش قدم به درون چادرِ «مگی غورباقه» گذاشت. مگی یک فالگیر بود. یک جادوگر. بنابراین سرسی از او خواست تا آیندهی نزدیکش را ببیند و به او بگوید. مگی به او گفت که میتواند سه سوال بپرسد. پس، سرسی پرسید چه زمانی با ریگار ازدواج خواهد کرد؟ مگی جواب داد: «هرگز». اما در عوض او با «پادشاه» ازدواج خواهد کرد. سرسی پرسید که آیا او ملکه خواهد شد؟ و مگی جواب داد که بله، او ملکه خواهد شد، اما فقط تا وقتی که ملکهی جوانتر و زیباتری از راه میرسد و جای او و تمام چیزهایی را که برایش عزیز هستند تصاحب کند. سرسی پرسید که آیا او و پادشاه بچهدار خواهند شد؟ و مگی جواب داد که پادشاه ۱۶ فرزند خواهد داشت و تو سهتا. مگی ادامه داد: «تاجهایشان از طلا خواهند بود و همچنین کفنهایشان». پیشگوییهای مگی در سریال همینجا به پایان میرسند. اما در کتابها او یک پیشگویی دیگر هم دارد: «وقتی در اشکهایت غرق شدی، ولنکوآر دستانش را به دور گلوی نحیف و سفیدت حلقه میکند و خفهات میکند». مگی همچنین مرگ ملارا، دوست سرسی را که با او به چادرش آمده هم پیشبینی میکند.
اما همهی اینها به چه معنایی است؟ خب، مگی گفت که سرسی به جای ریگار، با یک پادشاه ازدواج خواهد کرد. در ابتدا سرسی فکر میکند منظور مگی این است که او بعد از پادشاه شدنِ ریگار با او ازدواج میکند. اما چنین اتفاقی هرگز نمیافتد. ریگار کشته میشود و سرسی با پادشاه رابرت ازدواج میکند. مگی دربارهی فرزندان سرسی هم درست میگوید. رابرت شانزدهها حرامزاده (از جمله گندری) دارد و سرسی با جیمی، جافری، میرسلا و تامن را به دنیا میآورد. و بله، ملارا دوست سرسی هم میمیرد. مدتی بعد از پیشگویی مگی، ملارا در چاه آب میافتد و غرق میشود. در واقع در کتاب «ضیافتی برای کلاغها»، سرسی طوری ملارا را به یاد میآورد که انگار خودش او را به درون چاه هل داده بوده است. چرا که فکر میکرده اگر کسی چیزی از پیشگویی مگی نشود، آنها به وقوع نمیپیوندد. پس سرسی در ۱۰ سالگی، اولین قتلش را مرتکب میشود و تمامش هم به خاطر ترس و هراسش از به حقیقت تبدیل شدن پیشگوییهای مگی بوده است. سرسی اما هیچوقت پیشگوییهای مگی را فراموش نمیکند، بلکه تمام زندگیاش را در تسخیر کلمات این جادوگر سپری میکند. چرا که مگی با موفقیت مرگِ ملارا، هویت شوهر و تعداد بچههای سرسی را پیشگویی کرده بود و حالا سرسی از این میترسد که نکند بخشهای دیگر پیشگوییاش هم به وقوع بپیوندد؛ کفنهای طلایی، ملکهی جوانتر و زیباتر و ولنکوآر.
کفنهای طلایی به این نکته اشاره میکند که بچههای سرسی خواهند مُرد. ملکهی جوانتر و زیباتر به این نکته اشاره میکند که زن دیگری جایگاه سرسی را میگیرد و در رابطه با «ولنکوآر» که او را خفه میکند هم باید بدانید که «ولنکوآر» در زبان والریایی کهن به معنی «برادر کوچک» است. پس سرسی باور دارد که برادر کوچکترش تیریون قصد کشتن او را دارد. خلاصه پیشگوییهای مگی تمام چیزهایی را که سرسی عزیز میدارد هدف قرار داده میدهند و تهدید میکنند؛ قدرتش، فرزندانش و جانش. در نتیجه سرسی بهطرز جنونآمیزی سعی میکند تا جلوی به وقوع پیوستنِ پیشگوییها را بگیرد. از آنجایی که فکر میکند تیریون همان ولنکوآر است، دست به هرکاری برای حذف او از صفحهی روزگار میزند. فکر میکند مارجری همان ملکهی جوانتر و زیباتر است، پس با پاپوش دوختن برای او، سعی میکند تا او را هم حذف کند. و سرسی هرکاری در توانش است برای حفاظت از بچههایش انجام میدهد، اما هیچکدام از اینها کافی نیست. جافری مسموم میشود و در عروسی خودش میمیرد. میرسلا که توسط تیریون به دورن فرستاده شده، در کتابها مورد حمله قرار میگیرد و در سریال میمیرد و در نهایت تامن نمیتواند قتلعام مارجری و تمام افراد داخل سپت بیلور را تحمل کند و در سریال دست به خودکشی میزند. او در کتابها هنوز زنده است، اما احتمالا نه برای مدت طولانیای.
پس برخلاف تمام تلاشهای سرسی، او فرزندانش را یکی پس از دیگری از دست میدهد. در کفنهایی طلایی. همانطور که مگی پیشبینی کرده بود. این در حالی است که تلاشهایش برای محافظت از خود با پاپوش دوختن برای تیریون هم جواب نمیدهند و تلاشهایش برای محافظت از قدرتش با پاپوش دوختن برای مارجری هم به زندانی شدن و پیادهروی شرمساریاش منجر میشوند. خلاصه هرچه سرسی مبارزه میکند، بدتر شکست میخورد. قضیه تا جایی پیش میرود که سرسی در «ضیافتی برای کلاغها» رسما به جنون کشیده میشود و توهم میزند. او در هر گوشهای از قلعه کوتوله میبیند و دوستانش را به دشمن تبدیل میکند. او آنقدر بدگمان میشود که اعتقاد دارد تیریون و مارجری حیلهگرانِ شروری هستند که میخواهد او را زمین بزنند. و حتی میگوید حاضر است برای حفاظت از تامن، تمام جمعیت وستروس را بکشد. او همچنین فرمانروای افتضاحی است. او دقیقا به همان چیزی تبدیل میشود که به خاطرش از رابرت متنفر بود. او به جیمی خیانت میکند و تصمیمات سیاسی احمقانهای میگیرد. سرسی در جریان تلاشهای نابخردانهاش برای حفاظت از قدرت و بچهها و جانش تا جایی پیش میرود که در نهایت گیر گنجشک اعظم میافتد و خود را از لحاظ سیاسی نابود میکند. یک ترور شخصیتی تمامعیار. نکتهی طعنهآمیز ماجرا این است که سقوطش نه به خاطر پیشگوییهای مگی، بلکه به خاطر «ترس» سرسی از وقوع پیشگوییها اتفاق میافتد. خود جرج آر. آر. مارتین در جایی میگوید که خاصیت پیشگوییها همین است. هرچه برای جلوگیری از وقوعشان تلاش میکنید، بیشتر باعث وقوعشان میشوید.
چرا که حقیقتِ پیشگوییهای مگی چیزی نیست که در نگاه اول به نظر میرسد. مگی میگوید که سرسی تا زمان پیدا شدن سروکلهی یک ملکهی جوانتر و زیباتر، ملکه خواهد بود. سرسی فکر میکند که این ملکهی ناشناس مارجری است. او جوانتر و (بسته به نگاهتان!) زیباتر از سرسی است. اما مارجری احتمالا آن ملکهای نیست که جایگاه سرسی را تصاحب کرده و او را پایین میکشد. مخصوصا در سریال که مُرده است. گزینهی محتملتر دنریس تارگرین است که هدفش این است که تخت سرسی را به چنگ بیاورد. دنی نه تنها جوانتر است، بلکه حتی در کتابها هم از او به عنوان زیباترین زن دنیا یاد میکنند و تقریبا تمام خصوصیات پیشگویی مگی را داراست. اما احتمال دیگری هم وجود دارد: بریین. کسی که جیمی عزیزِ سرسی را از او گرفته است. بریین جوانتر از سرسی است، اما از لحاظ فیزیکی زیباتر نیست. در واقع در کتابها بریین به حدی زشت است که برای مسخره کردنش او را «زیبا» صدا میکنند. اما برخی از طرفداران اعتقاد دارند که بریین شاید از لحاظ فیزیکی زشت باشد، اما شخصیت درونی زیبایی دارد. از وفاداری و شوالیهگریاش گرفته تا قهرمانیها و مهربانیاش. چیزی که شاید کمی کلیشهای به نظر برسد، اما احتمال به وقوع پیوستنش وجود دارد. مگی در سریال شبیه یک جادوگر هالیوودی است، اما مگی در کتابها به شدت زشت و بدترکیب است. عدهای فکر میکنند مگی خواسته با اشاره به زیبایی درونی یک زن، به سرسی مغرورِ جوان درس زندگی بدهد. این در حالی است که کتلین در کتاب «نبرد پادشاهان» در صحبت با بریین فکر میکند که چشمانِ او زیبا هستند. و نکته این است که کتلین درست بعد از اینکه بریین برای تاختن به قدمگاه پادشاه و خفه کردن سرسی لنیستر با دستانش ابراز علاقه میکند، این حرف را میزند. کم و بیش همان چیزی که در پیشگویی مگی در رابطه با «ولنکوآر» خوانده بودیم. پس به نظر میرسد هرچه هست، رابطهای-چیزی بین بریین و پیشگویی مگی وجود دارد. با تمام اینها دنریس هماکنون بهترین و مناسبترین گزینه برای پایین کشیدنِ سرسی از جایگاهش به نظر میرسد. قابلذکر است که شخصا فکر میکنم مگی از طریق این پیشگویی خواسته یکی از حقایق زندگی را سرسی جوان آموزش بدهد: اینکه مقام همیشگی نیست. همانطور که سرسی جای یک ملکهی دیگر را گرفته بود، همیشه یک ملکهی دیگر هم خواهد بود که جای او را خواهد گرفت و سوال این است که آیا ما با موفقیت این حقیقت را قبول میکنیم یا به طرز ناموفقی برای به تعویق انداختن آن خودمان را به آب و آتش میزنیم و وضعمان را خرابتر میکنیم. سرسی گزینه دوم را انتخاب کرده است.
سرسی علاوهبر اشتباه حدس زدنِ هویت ملکهی جوانتر و زیباتر، احتمالا دربارهی هویت «ولنکوآر»، برادر کوچکتری که او را میکشد هم اشتباه میکند. اگرچه تیریون بیشتر از هرکس دیگری سرسی را تهدید میکند و به خفه کردنِ او فکر میکند، اما گزینهی احتمالی دیگری هم وجود دارد که میتواند به نتیجهی به مراتب دراماتیکتر و خفنتری منجر شود. تقریبا اکثر طرفداران باور دارند برادر کوچکی که سرسی را خفه میکند، جیمی خواهد بود. جیمی دیگر برادر کوچکِ سرسی محسوب میشود. چرا که او بعد از سرسی به دنیا آمده است. آنها همیشه یکدیگر را دوست داشتهاند، اما هرچه سرسی به مرور ظالمتر و بیرحمتر میشود، جیمی مسیر متفاوتتری را پیش میگیرد. او بعد از قطع شدن دست شمشیرزنیاش، هویتش را زیر سوال میبرد و بعد از همراهیاش با شوالیهی تمامعیاری مثل بریین، به آرامی شروع به تحول میکند و از پرنس چارمینگِ خودخواه و بیشرافتی که میشناختیم، به آدمی «انسان»تر تغییر میکند. آدمی که تازه دارد قدمهای ابتداییاش را برای حرکت به سوی رستگاری برمیدارد. او رابطهاش با سرسی را زیرسوال میبرد. تا اینکه در نهایت در پایان «ضیافتی برای کلاغها» با سوزاندنِ نامهی سرسی که از او درخواست کمک میکرد، خواهرش را کاملا پس میزند. جیمی در سریال هنوز به عنوان محافظ شخصی در کنار سرسی میایستد، اما به نظر میرسد این موضوع زیاد دوام نخواهد داشت و شاید او بالاخره به این نتیجه میرسد که خواهر دوقلویش به یک هیولا تبدیل شده است و شاید او متوجه شود که خود تنها کسی است که میتواند به فرمانروایی این هیولا پایان بدهد.
سرسی در فصل ششم سریال سپت بیلور را با وایلدفایر منفجر میکند و سرنخهای زیادی وجود دارند که نشان میدهند او چنین کاری را در کتابها هم خواهد کرد. اما طرفداران باور دارند او در کتابها فقط سپت را منفجر نخواهد کرد. چرا که در کتاب دوم بهطور واضح به این نکته اشاره میشود که وایلدفایرهای مخفی شده زیر سپت بیلور از آنجا به جای دیگری منتقل شدهاند. پس سرسی در کتاب حرکت دیگری با وایلدفایر خواهد زد. حرکتی به مراتب دراماتیکتر و مرگبارتر از سریال. در کتابها علاقهی سرسی به وایلدفایر، جیمی را به یاد پادشاه دیوانه میاندازد. اریس تارگرین، پادشاه بدگمان و ظالمی بود و در پایان فرمانرواییاش در جریان شورش رابرت، مخرنهای متعددی از وایلرفایر را در سرتاسر قدمگاه پادشاه مخفی کرده بود و قصد داشت کل پایتخت و مردمش را منفجر کند و فقط سنگ و کلوخ و خاکستر برای رابرت باقی بگذارد. اگر به خاطر دخالت جیمی نبود، اریس این کار را میکرد. کسی که پادشاه دیوانه و پایرومنسرهایش را کشت و لقب «شاهکش» را به دست آورد. اما مسئله این است که هنوز یک عالمه از وایلدفایرهای منفجر نشدهی اریس در زیرِ قدمگاه پادشاه باقی ماندهاند. پس شاید سرسی از آنها برای تکمیل کاری که پادشاه دیوانه سالها پیش شروع کرده بود استفاده کند: نابودی قدمگاه پادشاه و تمام مردمش.
این اتفاق ممکن است در زمان حملهی دنریس تارگرین (اگان در کتابها) به شهر بیافتد. سرسی به این نتیجه میرسد که نمیتواند جلوی مهاجمانش را بگیرد، اما او به این راحتیها تسلیم نمیشود. همانطور که در جریان جنگ بلکواتر هم دیدیم، سرسی حاضر است بمیرد، اما توسط دشمن دستگیر نشود. بنابراین در زمانی که سرسی راه فراری ندارد و از همه سو محاصره شده است، تمام خشمها و ناراحتیهایش به نقطهی جوش میرسند. تمام ضرباتی که به غرور و قدرتش زده شده بود. تمام وقتهایی که به خاطر زنبودن نادیده گرفته شده بود. محرومیت از عشقهایش. ترس و هراسش از به حقیقت پیوستنِ پیشگوییها. غم و اندوه از دست دادن بچههایش. تمام این درد و رنجها به شعلهور شدن آتش سبزرنگی منجر میشود که گناهکار و بیگناه را در خود میبلعد. در کتاب اول سرسی به ند استارک میگوید: «پس خشم من چی میشه؟» «بازی تاج و تخت» سرشار از کاراکترهایی است که برای چیزی که به آن باور دارند خون میریزند. راب استارک برای انتقام مرگ پدرش جنگ راه میاندازد، دنریس برای فرمانروایی به حقش فتح میکند، جان اسنو برای حفاظت از سرزمین مبارزه میکند. اما سرسی هیچوقت فرصتی برای مبارزهی متقابل پیدا نکرده است. برای فریاد زدن تمام احساسات سرکوبشدهاش. او همیشه مجبور بوده صبر کند و نقش دختر وظیفهشناس و همسر باوفا را بازی کند. او با تمام مردان دور و اطرافش فقط به خاطر این سروکله زده که اعتقاد داشته بالاخره یک روز نوبتش میشود. اما هیچوقت نوبت او نمیشود. او هیچوقت به قدرت مطلق و پایداری نمیرسد. او هیچوقت موفق نمیشود تا با آزادی کامل عشق بورزد. و تمام فرزندانش هم کشته میشوند.
پس در پایان شاید سرسی خشم جمعآوریشدهاش بعد از تمام این سالها را به همان شکلی آزاد کند که بلد است. او وایلدفایر اریس را منفجر میکند تا تمام قدمگاه پادشاه را بسوزاند و خاکستر کند. و در این لحظات فقط جیمی آنجاست تا جلوی او را بگیرد. همانطور که او قبلا اریس را برای نجات قدمگاه پادشاه کشته بود و تمام این سالها شرم شاهکشبودن را تحمل کرده بود، سرنوشت، او را دوباره در موقعیت مشابهای قرار میدهد. او باید خواهر دوقلویش را بکشد. او دستانش را به دور گلوی سفید و نحیفش گره میزند و خفهاش میکند. یکی از دستهای جیمی، مصنوعی است. پس ممکن است او با استفاده از گردنبند دست پادشاه، سرسی را خفه کند. به همان شکلی که تیریون، شی را کشت. چون بالاخره زنجیرهای گردنبند، به شکل «دست» هستند و ما از «ضیافتی برای کلاغها» میدانیم که سرسی این گردنبند را دارد و جیمی هم در همین کتاب به خفه کردن یک زن با گردنبندش فکر میکند. تازه در تریلر فصل هفتم «بازی تاج و تخت»، نمایی وجود دارد که سرسی و جیمی را روی نقشهی بزرگی از وستروس نشان میدهد. سرسی روی منطقهای ایستاده که به «نک» (گردنه) معروف است و جیمی هم روی منطقهای به اسم «فینگرز» (انگشتان) ایستاده است. پس همهی سرنخها به خفه شدنِ سرسی توسط جیمی اشاره میکنند. جیمی خواهر دوقلویش، نیمهی تاریکش را میکشد تا شهر را باری دیگر از وایلدفایر نجات دهد. اما اینبار او موفق نخواهد شد. در کتاب «یورش شمشیرها» جیمی فکر میکند که او و سرسی با هم به این دنیا آمدهاند و آنها همانطور که با هم به دنیا آمدند، با هم نیز خواهند مُرد. پس در حالی که جیمی در حال خفه کردن سرسی است، وایلدفایر منفجر میشود، پخش میشود، آنها را در خود شستشو میدهد و فقط خاکسترهایشان را باقی میگذارد و تالار تخت آهنین را به همان شکلی که در رویاهای دنریس در «خانهی نامردگان» دیده بودیم، میسوزاند. سرسی در جستجوی حریصانهاش برای رسیدن به قدرت و افتخار و عشق، تخت فرمانروایی، عشقش و حتی خودش را نابود میکند.
zoomg