این سومین اپیزود متوالی است که سریال American Gods به شگفت زده کردنمان ادامه میدهد. منظورم از شگفتزده کردن فقط جنبههای تصویری و کاراکترهای عجیب و غریبی که معرفی میکند و دنیای خاصی که در آن جریان دارد نیست. البته که تمام اینها عالی هستند و از جمله عناصری هستند که «خدایان آمریکایی» را به یکی از منحصربهفردترین و عجیبترین سریالهای این روزهای تلویزیون تبدیل کردهاند، اما چیزی که مهمتر است، نحوهی به دست گرفتنِ این عناصر منحصربهفرد و تکان دادنشان روی صفحهی بازی است. نحوهی بیرون کشیدن احساسات از درون آنها. وگرنه هرکسی میتواند چهارتا شخصیت غیرمعمول را با یک دنیای غیرمعمول و یک تاریخ غیرمعمول مخلوط کند و انتظار داشته باشد که سریالش به اثر غیرمنتظرهای تبدیل شود. حس و حال غیرمنتظرهی «خدایان آمریکایی» اما از جایی عمیقتر سرچشمه میگیرد. نه از اتفاقات و کنشها و واکنشهای کاراکترها، بلکه از لحن و تعلیقی که به وجود میآورند.
مثلا به سکانس آغازین اپیزود این هفته نگاه کنید. ما بدون اینکه کمکی از دستمان بربیاید، پیرزن شصت و اندی سالهای به اسم خانم فدیل را بالای چهارپایهای در آشپزخانهاش میبینیم. خانم فدیل روی نوک انگشتانش ایستاده و در حالی که چهارپایه زیر پایش تلوتلو میخورد و عقب و جلو میشود، دستش را برای گرفتنِ شیشهی لیمو دراز میکند. او میخواهد با این لیموها شام امشب را برای نوههایش خوش طمع و مزه کند. اما در این لحظات قلبمان در دهانمان است. اصولا ایستادن پیرزنی روی چهارپایهای لق به معنی سقوطی دردناک خواهد بود. ولی اتفاقی نمیافتد. یا حداقل ما اینطور فکر میکنیم. دیوید اسلید این سکانس را عکس آن چیزی که در نگاه اول به نظر میرسد کارگردانی میکند. به جای اینکه با صحنهی پرسروصدا و دلخراش سقوط و شکستگی و بیهوشی و مرگِ خانم فدیل روبهرو شویم، او از روی چهارپایه پایین میآید و به صدای در جواب میدهد. آنوبیس پشت در است؛ خدای مرگ و مردگان و تدفین در مصر باستان. او آمده است تا زن مُرده را به سرزمین مردگان ببرد. اینجاست که زن با بدن بیجانش روی زمین مواجه میشود و تنها کاری که از دستش برمیآید، در هم رفتن ابروانش و کشیدن یک آه بیصداست.
این صحنه به راحتی میتوانست به اشتباه برای هرچه سوزناکتر کردنِ مرگ زن پرسروصدا و تراژیک به تصویر کشیده شود، اما اسلید با عبور از روی لحظهی سقوط نه تنها رونمایی از حقیقت را شوکهکنندهتر میکند، بلکه اجازه میدهد ترس و هراس تماشاگران برای مدت بیشتری روی هم جمع شود و بعد اجازهی رها شدن آن را میدهد. این در حالی است که او کاری میکند تا با صحنهی به مراتب آرامتر و بیسروصداتر و سوزناکتر و البته ترسناکتری روبهرو شویم. اینکه لحظهی سقوط و شکستن گردنت پس از برخورد با زمین سفت، درد عاصیکنندهی آن، جان دادن در کف زمین و بیرون رفتن روح از بدنت را احساس کنی و ثانیههای پایانی عمرت را به چشم بببینی و اینطوری کمی برای مرگ آمادهتر باشی یک چیز است، اما اینکه یکدفعه خدای مرگ در خانهات را بزند و جنازهات را بهت نشان دهد و بهت بگوید همراه من بیا، ترسناکتر و غیرمنتظرهتر است. پس با اینکه صحنهی سقوط به نمایش درنمیآید، اما این چیزی از نامهربانانه بودن آن کم نمیکند. با اینکه آنوبیس صدای آرامشبخش و مهربانی دارد، اما این چیزی از وحشتِ وظیفه و شغلش کم نمیکند.
بنابراین با سکانسی طرفیم که ترکیب عجیبی از پوچی و ترس و آرامش است. همان احساس خاصی که موقع خداحافظی با آپارتمان و اجاق گاز و نوهها و قابلمه و زندگیات احساس میکنی. البته که من هیچوقت نمردهام که این حس را احساس کرده باشم، اما «خدایان آمریکایی» در این سکانس با قدرت فوقالعادهای این کار را انجام میدهد که انگار کردهایم. ساختمانی که پلههای اضطراریاش تا ابد ادامه دارند و به کویری در آسمان ختم میشوند هم کمک میکنند تا رسما چه از لحاظ احساسی و چه از لحاظ تصویری خیره و غرق این صحنه شویم. وقتی آنوبیس قلبِ خانم فدیل را از سینهاش بیرون میکشد، او به شوخی میگوید: «داشتم ازش استفاده میکردمها!». آنوبیس: «باید ببینیم آیا درست ازش استفاده کردی». ژاکلین آنتارامیان، بازیگر نقش خانم فدیل ترس و شگفتی شخصیتش را در لحظهای که قلبش در کنار پرِ آنوبیس روی ترازو قرار میگیرد و منتظر مشخص شدن سرنوشتش است، به خوبی به نمایش میگذارد. اصلا کل این سکانس بین ترس و شگفتی در نوسان است. شگفتی ورود به دنیایی جدید و ترس ناآشنایی با آن.
این همان حسی است که شدو این روزها با آن گلاویز است. شدو بین دو دنیا گرفتار شده است. خدایان قدیم و جدید در حال شاخ و شانهکشی برای یکدیگر هستند. آقای چهارشنبه در حال برنامهریزی نقشهای است که احتمالا به جنگ منجر میشود. همه دارند نیروهایشان را انتخاب میکنند و شدو این وسط از دو طرفِ جنگ پیشنهاد همکاری دریافت کرده است. خدایان جدید کتکش زدهاند، خدایان قدیم مبهم صحبت میکنند و انگار سر جان او بازی میکنند، تنها دوستش، کلاهبردار ماهری است که ممکن است دوباره او را به زندان برگرداند و سرش هم قرار است توسط چکش غولپیکری له و لورده شود. شدو در آغاز خط داستانیاش در این اپیزود با زورایا پولوچانیا، سومین خواهر زورایاها آشنا میشود. الههی ستارهنگری که ماه را از آسمان برمیدارد و آن را به عنوان سکهی خوششانسی به شدو میدهد تا جایگزینِ خورشیدی که مد سویینی به او داده بود شود. حال و هوای این سکانس با نورپردازی بنفش و دود و مه و دم و دستگاه پولوچانیا خیلی فانتزیتر از چیزی است که شدو تاکنون دیده است و آن را در مقابل واقعیتهایی که شدو به آنها عادت دارد قرار میدهد. همچنین پولوچانیا به شدو یادآور میشود اگر به چیزی باور نداشته باشد، هیچچیزی هم نخواهد داشت. رویارویی رویاگونهی شدو با کوچکترین خواهر زورایاها کاری میکند تا چرنوباگ را دوباره به چالش بکشد و برای جانش بجنگد. چرا که کمی باور داشتن یعنی افزایش امید به زندگی.
داستان اما از یک پرسهزنی رویاگونهی شبانه بالای پشتبام به کلاهبرداری بامزهای توسط آقای چهارشنبه دنده عوض میکند که در جریان آن جذابیتِ ایان مکشین باز دوباره در کانون توجه قرار میگیرد. سرقت هوشمندانهی چهارشنبه از بانک یک کار دو نفره است که علاوهبر شدو، به قدرت او برای بارش برف هم نیاز دارد. در ابتدا تیغ زدنِ مردم توسط چهارشنبه فقط به عنوان سکانس باحالی برای در آوردن خرجشان به نظر میرسد، اما کمی که بیشتر به آن فکر میکنیم، میبینیم که این حرکت یادآور اهمیت ایمان است. مردم باید دروغ کلاهبردار را باور کنند و آقای چهارشنبه هم نشان میدهد که به دست آوردن اعتماد غریبهها و سوءاستفاده از آن به نفع خودش چقدر آسان است و حتی اینقدر در کارش ماهر است که ایدهی برف باریدن را در ذهنِ بادیگاردش نیز میکارد. اینکه آیا برف واقعا کار شدو بود یا نه مهم نیست. مهم این است که شدو کافی است کمی باور داشته باشد تا بیش از پیش به درون دنیای عجیبی که فقط به آن معرفی شده بود غرق شود. البته که همیشه باور داشتن به قابلیتهای این دنیا جدید به اتفاق جالبی مثل برف باریدن خلاصه نمیشود. بعضیوقتها وقتی شب به خانه برمیگردی، با زن مُردهات روبهرو میشوی که از درون تابوت و خروارها خاک بیرون آمده و بهت خوشآمد میگوید.
دومین معرفی شخصیت این هفته با فروشندهی عربی در نیویورک به نام سلیم شروع میشود و به آشناییاش با راننده تاکسیای ختم میشود که در اپیزود هفتهی پیش او را برای لحظات کوتاهی همراه با چهارشنبه دیده بودیم و در این اپیزود متوجه میشویم که او نه یک خدای دیگر، بلکه جن است. قبل از هرچیز سازندگان کم و بیش کار خوب اما نه فوقالعادهای برای نمایش افسردگی و خستگی سلیم از سفرش به آمریکا انجام میدهند. انتظارِ او برای دیدار با آقای بلندینگ، رییس شرکت که هیچوقت از راه نمیرسد، گرفتار شدنش با یکی از آن منشیهای اعصابخردکنی که اصلا انگار تا وقتی سلیم دهانش را باز نمیکند متوجه حضور او نمیشود و عقربههای بزرگی که روی سلیم قرار میگیرند و ساعتهای انتظارش را با سرعت نشان میدهد تا اینکه منشی به او بگوید که با وجود بودن در دفتر، باید با تلفن وقت بگیرد، به خوبی روی دوتا از تمهای «خدایان آمریکایی» دست میگذارد. بدبختی و سختی زندگی و کارِ مهاجران و سراب بودنِ رویای آمریکایی.
این چیزی است که تاکنون دربارهی موجودات ماوراطبیعه و انسانها یکی بوده است. خدایان و انسانها با قول سرزمینی پر از فرصتهای بیپایان قدم به آمریکا گذاشتهاند و بعد متوجه شدهاند که این قول یک شوخی مسخره و یک کلاهبرداری ناجوانمردانه بیش نبوده است. نهایتا سلیم در حضور راننده تاکسیاش که به زبان او حرف میزند، از یک دیار هستند و درد او را شریک است، شل میشود. زیرنویس عربی غیرمعمول این صحنه نشانهای از تمام خشمها و ناراحتیهایی است که سلیم آنها را پشتِ لبخند خشکش مخفی نگه میدارد و این کاری میکند تا او هم سفرهی دلش را باز کند. فردا صبح سلیم در حالی بیدار میشود که جایش با جن عوض شده است. برخلاف چیزی که جن دربارهی عدم تواناییاش در برآورده کردن آرزوها گفت، آرزوی سلیم برآورده شده است. یا شاید هم خبری از برآورده کردن آرزو نیست و جن فقط به خاطر اینکه سلیم با او همدردی کرده بوده، جایش را با او عوض کرده است. در نتیجه جن تمام وسائل و لباسهای سلیم را برده است و جای آن سوییچ تاکسی و لباسهای خودش را گذاشته است. سلیم بدون مشکل هویت جدیدش را قبول میکند. همانطور که جن هم این کار را کرده بود. در حالی که عکس گواهینامه هیچ ربطی به این دو نفر ندارد. چرا که در واقعیت هیچ فرقی بین صاحب عکس گواهینامه، بدن لاغر و نحیف سلیم و فیزیکِ سرسختتر و بزرگتر جن وجود ندارد. از نگاه دیگران همه یک نفر هستند. شاید سریال از این طریق دارد به عدم توانایی سفیدپوستان آمریکایی به دیدن خارجیها به عنوان اشخاص منحصربهفرد اشاره میکند. تنها مشکلی که با خط داستانی سلیم داشتم و مشکل کوچکی هم نیست این است که کتاب خیلی بهتر زندگی فلاکتبارِ او را توضیح میدهد. در سریال اینطور به نظر میرسد که او فقط در حال گذراندن یک روز بد است، نه اینکه کلا از زندگیاش بریده است. اما در کتاب ما به خوبی متوجه میشویم که قضیه به یکی-دو روز خلاصه نمیشود و اینکه چقدر سلیم از باجناقش متنفر است. راستی، تمام این اپیزود یک طرف و صحنهای که چهارشنبه برای شدو یک لیوان هات چاکلت با مارشلمو میخرد و شدو بعد از کمی غر زدن، آن را با لذت میخورد یک طرف! ریکی ویتل حرف ندارد.