اپیزود ششم سریال «خدایان آمریکایی» (American Gods) تمام نقاط قوت و ضعف اپیزودهای قبلی را دارد. باز سریال ما را به نقاط جالبی از این دنیای اسطورهای/فانتزی میبرد و باز باید بیخاصیت بودنِ شخصیتی مثل شدو مون را قبول کنیم که بدجوری دارد به کیفیت سریال ضربهی منفی میزند. در عوض خوشبختانه در این اپیزود رسما یک خط داستانی جدید هم به وجود میآید. جدا از آقای چهارشنبه و شدو، لورا، مد سویینی و سلیم هم گروه جدیدی را برای سفر در طول و عرض آمریکا تشکیل میدهند و از آنجایی که این سه نفر اهدافِ مشخصتری دارد و برخلاف شدو کاراکترهای لال و سردرگم و منفعلی نیستند، بگو مگوهایشان کمک فراوانی میکند تا سریال بخش قابلتوجهای از کمبود انرژی خط داستانی چهارشنبه و شدو را جبران کند. گفتم این اپیزود شامل تمام نقاط قوت اپیزودهای قبلی هم است و یکی از آنها پرداخت به واقعیتهای دنیای ما از طریق قابلیتهایی است که دنیای فانتزیاش در اختیارمان قرار میدهد.
«خدایان آمریکایی» از وقتی که پخشش شروع شد، سریالی بوده که بعد از هر اپیزود به بحثهای جالبتوجهای دربارهی نژاد، مهاجرت، هویت، دین و اعتقادات در بین تماشاگران منجر شده است. سریال تاکنون از لحاظ داستانگویی فاصلهی قابلتوجهای از کتاب گرفته است و همانطور که در نقد اپیزود هفتهی گذشته هم گفتم منحرف شدن از مسیر داستانگویی کتاب هم خوب بوده است و هم بد. اما در اپیزود این هفته این تغییرات مربوط به نوع روایت نمیشوند، بلکه به معرفی یک خدای کاملا جدید که در کتاب نیل گیمن حضور نداشته منتهی میشود. این خدا ولکان نام دارد که در جایگاه خاصی در میان دیگر خدایان قرار میگیرد. ما تاکنون با خدایانی روبهرو شدیم که یا جزو خدایان قدیمی و فراموششده بودند یا جزو خدایان جدید که در اوج شهرت و قدرت و محبوبیتشان هستند. کسانی که در گروه اول هستند در بدترین روزهایشان به سر میبرند و افراد دستهی دوم هم در حال عشق و صفا کردن هستند. اگرچه ولکان به عنوان یک خدای قدیم باید جزو خدایانی باشد که دورانشان به پایان رسیده، اما او با هوشمندی توانسته با توجه به تحولاتِ دنیا تغییر کند و به یک خدای جدید تبدیل شود.
همانطور که آقای چهارشنبه برای شدو توضیح میدهد، ولکان خدای آتشفشان و آهنگری در روم باستان است که در گذر زمان به خدای تفنگ و سلاحهای گرم تبدیل شده و در شهر کوچکی در ویرجینیا، کارخانهی ساخت تفنگ و مهمات دارد. ولکان از این طریق موفق شده از قابلیتهای دنیای تازه برای زنده نگه داشتنِ ایمان ستایشکنندگانش به خود استفاده کند. بنابراین به جای اینکه به لشگر آقای چهارشنبه برای مبارزه با آقای دنیا، مدیا و تکنیکال بوی بپیوندد، پرسونای جدیدی برای خودش خلق کرده است. ولکان از همان تکنیکی استفاده کرده است که آقای دنیا به چهارشنبه پیشنهاد داده بود: مجموعهسازی. او ایمانش را به یک مجموعه بزرگ و جذاب تبدیل کرده که همه را به سوی خود میکشاند و آتشِ آتشفشان را به سلاحِ شلیککنندهی گلولههای آتشین تبدیل کرده است و از این طریق لشکری طرفدار و دنبالکننده به دست آورده است که او را از طریق تفنگهایشان ستایش میکنند. «خدایان آمریکایی» تاکنون سریالی که بهطرز زیرکانه و نامحسوسی به مسائل زیرمتنیاش بپردازد نبوده است و چنین چیزی دربارهی این اپیزود و اشاراتش به سیاستهای تفنگ در آمریکا هم صدق میکند.
این در حالی است که سریال همیشه از انسجام روایی کاملی بهره نمیبرد. منظورم تکه داستانهای سکانسهای افتتاحیه است که به معرفی کاراکترها در هنگام ورود به آمریکا میپردازند. این سکانسها هیچوقت بهطور مستقیم با خط اصلی داستان ارتباط نداشتند. مثلا سکانس افتتاحیهی انیمیشنی اپیزود هفتهی گذشته که جا ماندن خدای مهاجران خارجی در وسط جنگل و فراموشی و پوسیدن آن را به نمایش گذاشت، به نوعی وحشتِ آقای چهارشنبه از بلایی را که قرار است سرش بیاید، توضیح میداد، اما ربط مستقیمی به خط اصلی داستان نداشت. اما اپیزود این هفته از سکانس افتتاحیهاش استفاده میکند تا علاوهبر معرفی یک خدای جدید در قالب نسخهی مکزیکی عیسی مسیح، سفر چهارشنبه و شدو به ولکان را هم زمینهچینی کند. این سکانس چندین مهاجر مکزیکی را نشان میدهد که در حال عبور غیرقانونی و شبانه از مرز و ورود به ایالات متحده هستند. آنها دعا میکنند و از خدا میخواهند که مسیر امنی برای عبورشان فراهم کند. با اینکه راهنمای سفر دربارهی جریان شدید روردخانه هشدار میدهد، اما با این حال یکی از مهاجران کنترلش را از دست میدهد و در حال غرق شدن است که توسط مردی نجات داده میشود. مردی که لازم نیست اسمش را بگوید، چرا که نحوهی راه رفتنش روی سطح آب کافی است تا هویتش را حدس بزنیم. اما همان لحظه چندین ماشین شاسیبلند با نورافکنهای قدرتمندی سر راهشان ظاهر میشوند و آنها را به رگبار میبندند. اسم آنها فاش نمیشود و حتی کارگردان تا حد ممکن صورتهایشان را پشت کلاههای گاوچرانیشان و تاریکی شب مخفی میکند. تنها چیزی که میبینیم گلولههایی هستند که به سمت مرد و زن و بچه شلیک میشوند. فقط روی یکی از تفنگها با حکاکی جملهی معروفی از انجیل روبهرو میشویم :«ملکوت تو بیاید». منظور از «تو» خداوند است. این برندِ همان کارخانهی اسلحه و مهماتسازی ولکان است. تسبیحی در دست یکی از تیراندازان دیده میشود و نشانهی قرمز تفنگشان هم شبیه به یک صلیب است که آدمها را هدف میگیرد. خلاصه از این طریق متوجه میشویم که تیراندازان آدمهای خیلی مذهبیای هستند و باور دارند که از طریق به رگبار بستن این آدمها در حال تبدیل کردن دنیا به زمینی درخور خداوند هستند. آنها در تلاش برای سربلند کردنِ مسیح آمریکایی خودشان، مسیح مکزیکیها را به همان شکلی که کشته شده بود (سوراخی در کف دست و زخمی در سینه) میکشند.
بعدا در هنگام ورود آقای چهارشنبه و شدو به ولکان، اودین به بادیگاردش میگوید که آمریکا، سرزمین اعتقادات مختلف است و هرکسی برداشت خاص خودش را نسبت به آن دارد. مثلا شهروندان تا دندان مسلح ولکان که بازوبندهایشان آدم را یاد نازیها میاندازد و نگاههای خصمانهای به شدو میاندازند، نه تنها به حضور کسانی که شبیه به خودشان نیستند عادت ندارند، بلکه برخورد خوبی هم با آنها ندارند. آقای چهارشنبه توضیح میدهد: «همه توی این شهر یه شهروند متعهدن. متعهد به یه باور: آمریکا. آمریکای خودشون. فقط دوتا آمریکا وجود نداره. هرکسی برداشت خودشو از مجسمهی آزادی داره. حتی اگه اعتقادشون زیر سوال بره. مردم از احساس گرم و نرمی که آمریکای خودشون بهشون میده دفاع میکنن. با گلوله ازش دفاع میکنن». آقای چهارشنبه از دیدن ولکان خوشحال است. بالاخره دوتا خدای کهن قرار است در جنگ پیشرو با هم دست همکاری بدهند. اما در مقابل میتوان ترس و هراس را در صورتِ شدو احساس کرد. مخصوصا وقتی که با شرکتکنندگانِ مراسم ترحیم یکی از قربانیهای ولکان روبهرو میشود که در حال رژه رفتن در خیابانهای شهر هستند و کارشان را با شلیک گلوله به آسمان تمام میکنند؛ گلولههایی که خیلی زود همچون باران مرگباری فرود میآیند.
«خدایان آمریکایی» در این مدت از خدایانش برای توضیح فضای آمریکا و ساکنانش استفاده میکرده است. از بلکوییس به عنوان الههی عشق که مجبور است با استفاده از اینترنت با مردان قرار بگذارد گرفته تا آقای دنیا که با مدیریت اعتقادات مردم، تجارت میکند. در اپیزود این هفته هم ولکان و دار و دستهی او به نمایندهی ترس آمریکاییها از غریبهها برای توجیه به دست گرفتن اسلحه تبدیل میشود. به تشویق کردن این ترس برای تولید و خرید سلاحهای بیشتر. ترسی که به مرور زمان تغییر شکل داده و اسم جدیدی برای خودش به دست آورده :«میهنپرستی». نه تنها در حیاط خانهی ولکان درختی برای حلقآویز کردن وجود دارد که باعث میشود شدو با هراس از چهارشنبه بخواهد که آنجا را ترک کنند، بلکه در داخل خانه هم ولکان به چهارشنبه نوشیدنی تعارف نمیکند و او را آدم حساب نمیکند. اما اینجاست که ولکان دست از خدا بودن میکشد و بخش انسانی و آسیبپذیرش را فاش میکند. او چرایی تبدیل شدنش به چنین چیزی را برای چهارشنبه توضیح میدهد. اینکه او زمانی برای خودش برو و بیایی داشته، اما بالاخره مثل همهی خدایان قدیمی به افسانهای تبدیل شد که مردم به یادش نمیآوردند. تا اینکه او اسلحه به دست گرفت و دوباره قدرت را در دستانش احساس کرد و این حس خوبی داشت.
حرفهایی که ولکان دربارهی نجات پیدا کردن توسط تبدیل شدن به خدای تفنگ میزند قابلدرک هستند. او به معنای واقعی کلمه از این طریق از خدایی در حال جان دادن، به خدایی قدرتمند و پرنفوذ تبدیل شده. خدایی که تکتک شلیکهای ستایشکنندگانش و تکتک گلولههایی که توسط مهمات او به مرگ آدمها منجر میشوند، به او قدرت میدهند. اینجاست که همهچیز خراب میشود. ولکان برای زنده ماندن فقط به یک خدای جدید تبدیل نشده، بلکه به اعتقاد سخت کسانی تبدیل شده که به خاطر ایمانشان به او دست به هر کار فجیعی میزنند. او فقط خدای تفنگ نیست، بلکه خدای نوع جدیدی از زندگی در آمریکاست که دنبالکنندگانش از طریق او آن را توجیه میکنند. ولکان با حرارات میگوید: «هر گلولهای که در سالن سینمای شلوغی شلیک میشه، مثل دعا کردن واسه من میمونه. و اون دعا باعث میشه که حتی بیشتر و سختتر هم دعا کنن». ولکان مثل خونآشامی میماند که به کشته شدن بقیه و مکیدن خون آنها برای زنده ماندن نیاز دارد. شاید مرگ و فراموشی بهتر از این باشد که آدمهای زیادی برای زنده ماندن تو کشته شوند. اما شاید تقصیرِ ولکان نیست. هنر ولکان این است که خوب بلد است از نیازهایی که ساکنان آمریکا را شکل داده به نفع خودش بهره ببرد. او نه تنها با کارخانهاش برای مردم شهر شغل ایجاد کرده، بلکه روی ترس آنها از غریبهها هم سرمایهگذاری کرده و در دستشان اسلحه قرار داده است. ولکان از طریق مردمش ستایش میشود و مردمش هم از طریق او فرصت پیدا کردهاند تا کثیفترین باورهایشان را به راحتی به دست بگیرند و به بازو ببندند. حالا آیا چیزی که از ولکان دیدیم به این معناست که آقای چهارشنبه هم حاضر است برای زنده ماندن به همین اندازه خونخوار و مغرور شود؟ آیا نفرین چهارشنبه با خرابکاری روی جنازهی ذوبشدهی او به این معناست که این شهر سرنوشت بدی خواهد داشت؟ آیا کشته شدن یک خدا به همین سادگی است یا ولکان باز خواهد گشت؟
یکی از بهترین ویژگیهای این اپیزود ادامهی همراهی مد سویینی و لورا از اپیزود قبل بود که بگو مگوها و فحش و بد و بیراهها و تنفری که بینشان وجود دارد به برخی از بامزهترین لحظاتِ این اپیزود تبدیل شدند و پابلو شرایبر و امیلی براونینگ آنقدر شیمی خوبی دارد که کمک میکند سریال جنبهی دیوانهوار و کمدی دنیایش را به نمایش بگذارد؛ جنبهای که مربوط به بحثهای جدی سیاسی و اعتقادی نمیشود و به جر و بحث یک لپریکانِ بددهن با یک زامبیِ عصبانی اختصاص دارد و با پیوستنِ سلیم به آنها که به دنبال یک جن میگردد، کاملتر هم میشود. نتیجه یک کمدی جادهای باحال است که خیلی به تغییر حال و هوای خشک سریال کمک میکند. طبق معمول شدو دارد همینطوری به حوصلهسربر بودن ادامه میدهد و به عنوان کسی که اسم شخصیت اصلی را به دوش میکشد، خستهکنندهترین کاراکتر کل سریال است. البته که ناباوری و هاج و واج ماندن دوبارهی او با دیدن افتادن ولکان در فلز مذاب قابلدرک است، اما به نظر میرسد نویسندگان قبل از زمینهچینی تمام و کمال داستانشان، دکمهی خاموشِ شخصیت او را زدهاند. از آنجایی که فقط دو اپیزود تا پایان فصل مانده، بهتر از برایان فولر هرچه زودتر فکری به حال این موضوع کند و فصل را طوری به پایان برسانند که شدو اهمیت و استقلالش در داستان را ثابت کند.
zoomg