روی پوسترهای تبلیغاتی سریال Big Little Lies (کوچک دروغ‌های بزرگ)، مینی‌سریال خارق‌العاده‌ی جدید شبکه‌ی اچ.بی‌.اُ با این شعار روبه‌رو می‌شوید: «یه زندگی ایده‌آل، یه دروغ ایده‌آله». ساخته‌ی دیوید ایی. کلی که براساس رمانی به همین نام اقتباس شده، در طول هفت اپیزود به یکی از معتادکننده‌ترین و تامل‌برانگیزترین سریال‌هایی که این اواخر از تلویزیون تماشا کرده‌ام تبدیل شد. «کوچک دروغ‌های بزرگ» یکی از همان سریال‌های پیچیده‌ای است که حتی یک دقیقه‌اش هم هدر نمی‌رود و همچون یک فیلم سینمایی منسجم و محکم و شیک و ترسناک که هفت ساعت زمان دارد می‌ماند. سریالی که طوری به تمام کاراکترهای اصلی و فرعی‌اش به عنوان یک سری «انسان» می‌پردازد و تمام ضعف‌ها و وحشت‌ها و زیبایی‌ها و اشتباهات و تاثیری را که روی یکدیگر می‌گذارند، مورد بررسی قرار می‌دهد که بعضی‌وقت‌ها از شدت واقع‌گرایانه‌بودن و توجه سرسام‌آورش به جزییات، نفس بیننده را حبس می‌کند. «کوچک دروغ‌های بزرگ» یکی از آن سریال‌های حال حاضر تلویزیون است که احتمالا به‌طرز فوق‌العاده‌ای می‌توانید با آن ارتباط برقرار کنید. چون سریال درباره‌ی همان چیزی است که ما هر روز خدا با تلاش برای به دست آوردن آن بیدار می‌شویم: زندگی‌ای ایده‌آل.

سریال درباره‌ی همان چیزی است که در تک‌تک دقایق زندگی‌مان وجود دارد؛ درباره‌ی دروغ‌هایی که هرروز به خودمان یا دیگران می‌گوییم. درباره‌ی دروغی که به خودمان درباره‌ی توانایی دستیابی‌مان به یک زندگی ایده‌آل می‌گوییم. درباره‌ی نگاه‌های حسرت‌آمیزمان به دیگران در ماشین‌های مُدل بالا و خانه‌های شیک. درباره‌ی چیزهایی که با نگاه کردن به آنها در دل‌مان می‌گوییم. که آنها جزو طبقه‌ی مرفه بی‌درد جامعه هستند. این طرز فکر فقط مربوط به آدم‌های پولدارتر و بالانشین‌تر از خودمان نمی‌شود و به شکل‌های دیگری در رابطه با آدم‌های دور و اطرافمان، از فامیل تا دوستان هم صدق می‌کند. فقط ما مشکل داریم. چون ما هیچ‌وقت مشکلات دیگران را در خلوت‌هایشان ندیده‌ایم یا توانایی وارد شدن به درون ذهن آشوب‌زده‌شان را نداریم. ما توانایی حس کردن سیاه‌ترین و عمیق‌ترین احساسات خودمان را داریم، اما به ندرت می‌توانیم چیزی را که در ذهن دیگران می‌گذرد، احساس کنیم. پس، خیلی راحت می‌توان آنها را به عنوان بیگانه‌هایی که ما را نمی‌فهمند ببینیم. همین کاری می‌کند تا در اوج نزدیک بودن به آنها از لحاظ فیزیکی، در درک کردن آنها شکست بخوریم. فقط به خاطر اینکه هیچ‌وقت به این فکر نمی‌کنیم که ما برخلاف جایگاه و طبقه و تفاوت‌های ظاهری‌مان، انسان‌ هستیم و همه‌ی انسان‌ها از سیم‌پیچی روانی یکسانی بهره می‌برند. و وقتی متوجه شویم که به هیچ‌وجه زندگی ایده‌آلی وجود ندارد و آدم‌ها همه درب‌و‌داغان هستند، آن وقت خیلی راحت‌تر می‌توان خودمان، دنیا و ساکنانش را درک کرد.

«کوچک دروغ‌های بزرگ» درباره‌ی زندگی یک سری مادر تجملاتی و خوش‌پوش است که با ماشین‌های گران‌قیمتشان برای برداشتنِ فرزندان خوشگلشان از مدرسه می‌آیند و در حالی که منتظر آمدن بچه‌هایشان هستند، پشت سر یکدیگر غیبت می‌کنند و برای دشمنانشان افاده می‌آیند و ابرو بالا می‌اندازند و با دوستان صمیمی‌شان در کافه‌های کنار دریا قهوه می‌نوشند و بعد از بازگشت به خانه، عصرها را در حیاط پشتی ویلای چند میلیون دلاریشان که به دریا منتهی می‌شود، غروب خورشید را تماشا می‌کنند. طبیعتا برای خیلی از ما سوال این است که چگونه می‌توانیم با کسانی مثل آنها که شرایط زندگی‌شان زمین تا فضا با ما فرق می‌کند ارتباط برقرار کنیم؟ جواب این است که خیلی! چون از سوی دیگر این کاراکترها برخلاف تمام ناز و نعمت‌هایی که دارند، از مشکلاتی رنج می‌برند که درباره‌ی‌‌ همه‌ی آدم‌های دنیا واقعیت دارند؛ تنهایی، افسردگی، نارضایتی، فرزندان طغیان‌گر، رابطه‌های زناشویی سرد، وحشتِ از دست دادن کنترل زندگی، بحران‌های میانسالی، ترس از اینکه مادر/پدر خوبی برای بچه‌هایشان نیستند و حتی مورد آزار و اذیت قرار گرفتن در خانه.

جین (شیلین وودلی)، یکی از شخصیت‌های اصلی سریال که به تازگی به همراه پسرش به شهر مونتری کالیفرنیا نقل مکان کرده است، در جایی از سریال می‌گوید: «مثل این می‌مونه که من دارم از بیرون به داخل نگاه می‌کنم. یا مثل این می‌مونه که به این زندگی نگاه می‌کنم و تو این لحظه همه‌چیز فوق‌العاده‌اس، اما این زندگی کاملا به من تعلق نداره». جین یکی از مادرانِ پولداری که بهتان گفتم نیست. او در خانه‌ی چوب کبریتی‌ا‌ش به تنهایی با پسرش روزگار می‌گذراند که اتاق اضافی ندارد و هرشب باید مبلش را به تخت خواب تغییر شکل بدهد، اما این احساس جداافتادگی و متعلق نبودن همان چیزی است که دوستان و دشمنان پولدارش هم احساس می‌کنند. با این تفاوت که آنها طوری در زندگی تجملاتی و چشم و هم‌چشمی غرق شده‌اند که نمی‌توانند به آن اعتراف کنند و به دروغ گفتن به خودشان ادامه می‌دهند.

داستان با یک عمل خشونت‌بار نامشخص در مهمانی‌ای شبانه که توسط مدرسه برگزار شده آغاز می‌شود. از آن مهمانی‌هایی که شرکت‌کنندگانش به شکل بازیگران هالیوود قدیم و خوانندگان مشهور لباس می‌پوشند. چرا که با یکی از آن شهرهای این‌شکلی طرف هستیم! در ابتدا نمی‌دانیم این عمل خشن توسط چه کسی انجام شده و قربانی چه کسی است. چون قبل از این که این موضوع لو برود، به گذشته فلش‌بک می‌زنیم و مسیری را که به آن شب ختم می‌شود، دنبال می‌کنیم. دومین مادری که با او آشنا می‌شویم مادلین مارتا مکنزی (ریس ویترسپون) است که در روز اول مدرسه با جین دوست می‌شود؛ او یکی از زنان خوش‌زبان و خوش‌برخورد و گرم و آتش بیار معرکه‌ای است که بودن در کنارشان خوش می‌گذرد. از آنهایی که بزرگ‌ترین خصوصیت مثبتشان این است که می‌توانند به بهترین دوست و غم‌خوارت تبدیل شوند و همزمان بعضی‌وقت‌ها آن‌قدر جوشی و عصبانی می‌شوند که نمی‌توانند وضعیت آدم‌ها و خودشان را درک کنند و در نتیجه از طریق پیش‌داوری‌ها و قضاوت‌هایشان، برای خودشان دشمن‌تراشی می‌کنند و اوضاع را به آشوب می‌کشند.

بهترین لحظات سریال زمان‌هایی است که کاراکترها ساکت هستند و از طریق سکوت به تاریکی آزاردهنده‌ای که مثل هزاران سوسکِ چندش‌آور در زیر پوستشان می‌خزند اشاره می‌کنند

در لابه‌لای صحبت‌های آنها متوجه می‌شویم که جین مادر مجردی است که برای فراهم کردن زندگی بهتری برای پسرش به مونتری نقل‌مکان کرده است. جین تمام زندگی‌اش را به‌طور تمام و کمال به بزرگ کردن هرچه بهتر پسرش اختصاص داده است و اگرچه نگرانی‌اش درباره‌ی آینده‌ی فرزندش به درد و رنج‌های شخصی گذشته‌اش مربوط می‌شود، اما شرایط روانی درب‌و‌داغان خودش در اولویت قرار ندارد. سومین مادر اصلی قصه سلست (نیکول کیدمن)، بهترین دوست مادلین، زن رازآلود و آرامی است که دوقلوهایش هم‌کلاسی‌های بچه‌های جین و مادلین هستند. هر سه بعد از گذاشتن بچه‌هایشان در مدرسه، در کافه‌ای در کرانه‌ی اقیانوس دور هم جمع می‌شوند و مشکلاتشان را بیرون می‌ریزند، درد و دل می‌کنند، به یکدیگر قوت قلب می‌دهند و هوای یکدیگر را دارند. جین در رابطه با اُخت گرفتن زیگی با مدرسه‌ی جدیدش نگران است. سلست به عنوان یک وکیل حرفه‌ای که دیگر به خاطر شوهرش کار نمی‌کند، با نقشش به عنوان مادری که از صبح تا شب باید در خانه بماند دست و پنجه نرم می‌کند و مادلین هم، خب نمی‌دانم باید از کجا شروع کنم. مادلین مرکز همه‌چیز است. او از آن کاراکترهایی است که چنین دیالوگ‌هایی دارد: «من کینه‌هامو دوست دارم. مثل حیوون‌های خونگی کوچیک به همشون می‌رسم».

مادلین از یک طرف چشم دیدن نیتن، شوهر سابقش با همسر جدیدش بانی (زویی کرویتز) را ندارد و همیشه پس از برخورد با آنها از این عصبی می‌شود که چرا همان نیتن که او را به‌طور ناگهانی ترک کرده بود با بانی این‌قدر خوب و عاشقانه رفتار می‌کند و از طرف دیگر رابطه‌ی خوبی با آبگیل، دختر بزرگش نیز ندارد؛ تین‌ایجری که با تغییر و تحول‌های دوران بلوغ درگیر است و به توجه بیشتری احتیاج دارد. این در حالی است که رابطه‌اش با اِد، شوهر حال حاضرش هم چندان گرم و ایده‌آل نیست. هرچه اِد همسر فوق‌العاده حامی و مهربانی به نظر می‌رسد، مادلین زنی است که توانایی جواب دادن این توجه و عشق را ندارد. شاید به خاطر رازی در گذشته‌اش باشد. یادتان می‌آید گفتم مادلین آتش بیار معرکه است. خب، این خصوصیتش فقط باعث پیچیده‌تر شدن زندگی و گره خوردن هرچه بیشتر افکارش می‌شود. ریس ویترسپون انرژی وحشیانه و قدرتمندی به این نقش آورده است که مادلین را به عنوان نیرویی که دوست ندارید سر راهش قرار بگیرد باورپذیر کرده است. او به‌طرز لذت‌بخشی بعضی‌وقت‌ها به حدی تهاجمی و تنفربرانگیز می‌شود که کاملا باور می‌کنید پتانسیل دست زدن به قتل یا کشته شدن توسط دشمنانش را که از دست او عاصی و کفری شده‌اند، دارد. قابل‌ذکر است که وحشی‌بودن رنتا (لورا درن)، رقیب اصلی مادلین هم به هیزم این دعواهای زنانه می‌افزاید. بچه‌ی ناشناسی در مدرسه دخترِ رنتا را اذیت کرده است. بچه در جواب به این سوال که چه کسی او را اذیت کرده، به سمت زیگی اشاره می‌کند. طرفداری مادلین از جین دوستی او و رنتا را به هم می‌زند و به حملات و ضدحملات آتشینی منجر می‌شود که بعضی‌وقت‌ها از شدت حرص و جوشی که این دو برای کم کردن روی همدیگر می‌خورند، احساس می‌کنید هر لحظه ممکن است سکته کنند.

در ابتدا شاید این‌طور به نظر برسد که «کوچک دروغ‌های بزرگ» به خاطر این دعواهای زنانه، یکی از آن سریال‌های خاله‌زنکی سخیف است، اما کاملا برعکس. همان‌طور که گفتم با تک‌تک شخصیت‌های اصلی این سریال همچون یک سری «انسان» برخورد می‌شود و به اندازه‌ی تمام لحظاتِ دیوانه‌وار و پرجوش و خروشِ مادلین و رنتا، لحظات آرام و پرسکوتی و تامل‌برانگیزی هم وجود دارند که به درون کالبد این شخصیت‌ها نقب می‌زند و دردها و افکار مغشوششان را بیرون می‌ریزد و آن وقت است که تازه متوجه می‌شوید این کاراکترها چه چیزهایی را تاکنون از ما مخفی کرده بودند و در اوج تنفربرانگیز بودن، چقدر واقعی، زیبا، عمیق، انسان و در نهایت شبیه به خودمان هستند. تمام این کاراکترها در حال حرکت کردن روی لبه‌ی تیغ هستند. نتیجه این است که مادلین شاید توسط بازیگر دیگری به یک هیولای اعصاب‌خردکنِ مطلق تبدیل می‌شد، اما ویترسپون طرف همدردی‌برانگیز شخصیتش را فاش می‌کند. یا رنتا اگرچه در نگاه اول زنی به نظر می‌رسد که به‌طرز کلیشه‌ای و اغراق‌آمیزی برای پیشی گرفتن از دیگر زنان شهر و برتر نشان دادن خودش جوش می‌زند، اما کم‌کم متوجه می‌شویم که او فقط مادری است که نگران سلامت دختر کوچکش است و با این افسردگی دست و پنجه نرم می‌کند که هیچکس دوستش ندارد.

گرچه سریال همچون یک داستان کاراگاهی رازآلود آغاز می‌شود، اما چیزی که «کوچک دروغ‌های بزرگ» را به سریال عمیق و جذابی تبدیل می‌کند، مسائل خیلی کوچک‌تر و درونی‌تری هستند

بنابراین اگرچه سریال همچون یک داستان کاراگاهی رازآلود آغاز می‌شود و اگرچه به نظر می‌رسد راز مرکزی قصه این است که چه کسی در شب مهمانی، توسط چه کسی به قتل رسیده است و با اینکه هر از گاهی به آینده فلش‌فوراردهای چندثانیه‌ای می‌زنیم و بازجویی‌های پلیس از آدم‌های دور و اطرافِ شخصیت‌های اصلی را می‌بینیم، اما سریال بیشتر از راز قتل، درباره‌ی کندو کاو در زندگی ظاهرا ایده‌آل و بی‌نقصِ مادلین، سلست، بانی و رنتا، نارضایتی‌هایشان از زندگی‌، مشکلات و درگیری‌های درونی و بیرونی‌شان است. درباره‌ی آشوب‌های شخصی و ذهنی آنها که در حال رسیدن به نقطه‌ی جوش و سرریز کردن است. با اینکه از همان ابتدا می‌‌دانیم این کاراکترها به نحوی در قتلی که در سکانس افتتاحیه دیده بودیم ربط دارند و با اینکه تهدید پری (الکساندر اسکارسگرد)، شوهرِ کتک‌زن سلست همیشه حاضر دارد و با اینکه راز مربوط به قلدری‌های مدرسه و هویت پدرِ زیگی در مرکز توجه قرار دارند، اما چیزی که «کوچک دروغ‌های بزرگ» را به سریال عمیق و جذابی تبدیل می‌کند، مسائل خیلی کوچک‌تر و درونی‌تری هستند.

مثلا آیا مادلین می‌تواند با وجود نیتن و بانی که همیشه جلوی او می‌پلکند و او را کفری می‌کنند، ازدواجش با اِد را حفظ کند؟ آیا رنتا فقط به خاطر جایگاه شغلی بالایش، مادرهای دیگر را آدم حساب نمی‌کند یا مسئله چیز دیگری است؟ آیا جین و زیگی می‌توانند در شهری که این‌قدر همچون بیگانه‌ها با آنها رفتار می‌کنند، زندگی آرام و بی‌دردسری را شروع کنند؟ آیا مادلین موفق می‌شود دختر طغیان‌گرش را درک کند و او هم مادرش را؟ یا آیا تمام این آدم‌ها یک لحظه پایشان را روی ترمز می‌گذارند و سعی می‌کنند وضعیتِ یکدیگر را درک کنند و هوای یکدیگر را داشته باشند؟ نتیجه سریالی است که گوشه‌ای از پیچیدگی سرسام‌آور، درهم‌تنیدگی زندگی آدم‌ها با یکدیگر و اشتباهاتی را که آدم‌های خوب می‌توانند به خاطر تحت تاثیر قرار گرفتن توسط جیغ و فریادهای نزدیکانشان انجام بدهند (مثل جایی که اِد، نیتن را تهدید می‌کند یا جایی که شوهر رنتا با جین برخورد بدی می‌کند) به نمایش می‌گذارد. جین، مادلین، سلست و رنتا شاید در ظاهر دوستان خیلی صمیمی و نزدیک و کاراکترهای آشنایی به نظر برسند، اما به مرور متوجه می‌شویم که این فقط تصویر دروغینی است که آنها از خود نشان می‌دهند. نه فقط غریبه‌ها، بلکه به دیگر والدین، همسرانشان، به یکدیگر و حتی خودشان. در حالی که هراس‌ها و خواسته‌ها و امیدهایشان خیلی پیچیده‌تر از تصویرِ کلیشه‌ای و ساده‌ای است که بروز می‌دهند.

بنابراین برخی از بهترین لحظات سریال جایی است که آنها مجبور می‌شوند احساساتشان را که به زور مخفی نگهشان می‌دارند، برای یکدیگر فاش کنند. مثل جایی در اپیزود چهارم که مادلین رازی را برای سلست فاش می‌کند؛ سلست که واقعیتِ وحشتناک زندگی زناشویی‌اش را از دوستانش مخفی کرده، وقتی با این راز روبه‌رو می‌شود، نمی‌تواند جلوی خنده‌اش را بگیرد. یا در جای دیگری در همین اپیزود، سلست که بعد از مدت‌ها نقش وکیلِ مادلین در یک پرونده‌ی حقوقی را بازی می‌کند، بعد از خارج شدن از ساختمان شهرداری، کنترل اشک‌هایش را در ماشین از دست می‌دهد و به‌طرز دلخراشی فاش می‌کند که دلش برای کارش تنگ شده است. به همین راحتی بخشی از دیوار نامرئی‌ای که بین این دوست‌ها فاصله می‌انداخت فرو می‌ریزد و آنها بهتر می‌توانند یکدیگر را درک کنند و در سطحی عمیق‌تر، با هم صمیمی شوند.  اما می‌دانید کدام لحظات سریال حتی بهتر هستند؟ زمان‌هایی که کاراکترها ساکت هستند و از طریق سکوت به تاریکی آزاردهنده‌ای که مثل هزاران سوسکِ چندش‌آور در زیر پوستشان می‌خزند اشاره می‌کنند. این تاریکی را می‌توانید در نگاه خیره و خالی مادلین در زمانی که هیچکس در اطرافش نیست ببینید. آن را می‌توانید در دویدن‌های جین برای فرار از دست دردهایشان و پشت سر گذاشتن آنها تا جایی که دیگر توانایی رسیدن به او را نداشته باشند ببینید. یا ترس و لرزی که به محض کوچک‌ترین برخورد فیزیکی سلست با شوهرش به درون صورتش می‌دود. به عبارت دیگر پرتلاطم‌ترین لحظاتِ «کوچک دروغ‌های بزرگ» زمان‌هایی است که کاراکترها ساکت هستند. در این لحظات کالبد آنها برهنه است و واقعیتشان آشکار.

تمام اینها از صدقه سری استخدام کارگردان کاربلدی مثل ژان-مارک والی است. والی نه تنها با فیلم‌هایی مثل «باشگاه خریداران دالاس» (Dallas Buyers Club) و «وحش» (Wild) قبلا ثابت کرده که در بازی گرفتن از بازیگرانش عالی است (اولی اسکار بهترین بازیگر مرد را برای متیو مک‌کانهی و دومی نامزدی بهترین بازیگر زن را برای ویترسپون و لورا درن به همراه آورد)، بلکه توانایی بالایی در کندو کاو در ذهن کاراکترهای درب‌و‌داغانش و تصویرسازی‌های زیبا نیز دارد و او تمام اینها را به این سریال هم آورده است. «کوچک دروغ‌های بزرگ» یکی از آن سریال‌هایی است که در کنار سریال‌هایی مثل «بر فراز دریاچه»، «کاراگاه حقیقی» و «پاپ جوان» از لحاظ کارگردانی به اندازه‌ی فیلمنامه‌هایشان غنی هستند و نشان می‌دهند که حاصل چشم‌اندازِ یک کارگردانِ سینمایی هستند. او با کمک تیم فیلمبرداری و تدوینش موفق شده به شهر ساحلی مونتری، اتمسفری رویایی ببخشد که در آن گذشته با حال و واقعیت با کابوس‌ها در هم گره خورده‌اند. او بلد است چگونه بدون مونولوگ‌های اضافی، فقط با استفاده از تصویرسازی و تکیه کردن به هنرنمایی بازیگرانش به درون ذهن آنها نفوذ کند و ما را همراه با خودش ببرد. چه وقتی که برخوردِ امواج خروشان به صخره‌های سفت دریا را به فروپاشی‌های روانی و ایستادگی‌های قهرمانانه‌ی کاراکترهایش در برابر مشکلاتشان متصل می‌کند، چه وقتی با استفاده از ترنزیشن‌های ماهرانه‌اش داستانگویی می‌کند و چه وقتی که از موسیقی استفاده می‌کند.

راستش، بعد از «۱۳ دلیلی که چرا» (Thirteen Reasons Why)، این یکی دیگر از سریال‌های این اواخر است که موسیقی حضور پررنگ، مدام و تاثیرگذاری در پروسه‌ی پرداخت کاراکترها دارد. کلویی، دختر شش ساله‌ی مادلین که بزرگ‌تر از سنش می‌فهمد، دیوانه‌ی موسیقی است. او تقریبا در هر صحنه‌ای که حضور دارد با آیپادش به استریوی خانه یا ماشین وصل می‌شود و موسیقی‌اش را به‌طور عمومی پخش می‌کند و معمولا در زندگی شلوغ و عصبی‌کننده‌ی بزرگ‌ترها، این موسیقی‌ها حکم زنگ تفریح‌های غیرمنتظره‌ای را دارند که بی‌خبر از راه می‌رسند و با آنها همدردی می‌کنند. وقتی هم که کلویی حضور ندارد، آوای موسیقی از باند صوتی سریال حذف نمی‌شود. چه وقتی که زیگی جلوی مادرش ترانه‌ی Papa Was A Rolling Stone را با رقص و پایکوبی می‌خواهد و وقتی به بخش «…چون اون روزی بود که بابام مُرد… مامان به تو وابسطه‌م، پس حقیقت رو بهم بگو» می‌رسد، با سکانسی طرفیم که در آن واحد زیبا و افسرده‌کننده می‌شود و چه وقتی که مادلین در جریان قرار شام‌شان همراه با اِد به خانه‌ی نیتن و بانی رفته‌اند و آنجا مادلین صدای ترانه‌ی Cherish the Day را که بانی پخش کرده، می‌شنود و می‌پرسد که آیا این صدای آدله؟ لحظه‌ی کوتاهی به نظر می‌رسد، اما همین لحظه‌ی فراموش‌شدنی به‌طرز نامحسوسی نشان می‌دهد که مادلین چقدر از دنیای اطرافش جداافتاده و منزوی شده است. مخصوصا با توجه به اینکه اِد می‌گوید خود این آهنگ را دارد.

برخلاف چیزی که «کوچک دروغ‌های بزرگ» در ظاهر به نظر می‌رسد، این سریال یک داستان کاراگاهی با محوریت رازِ قتل نیست، بلکه یک مطالعه‌ی شخصیتی خارق‌العاده‌ درباره‌ی زنان و چیزی که از دنیا می‌خواهند است. از زندگی زناشویی و وظایفشان به عنوان یک مادر گرفته تا همسری کردن و روابط دوستانه و شغل‌هایشان. درباره‌ی اینکه چگونه بچه‌ها با تمام معصومیتشان می‌توانند در لابه‌لای درگیری‌های بزرگ‌ترها گرفتار شوند و بدون اینکه متوجه شوند تحت‌تاثیر منفی آنها قرار بگیرند. همه‌ی این مادر و پدرها برای فراهم کردن زندگی خوبی برای بچه‌هایشان تلاش می‌کنند، اما نمی‌دانند که آنها به لطف جنگ و جدل‌هایشان در حال قرار گرفتن در مسیر تبدیل شدن به آدم‌های تنفربرانگیزی مثل خودشان هستند. «کوچک دروغ‌های بزرگ»‌ سریال بی‌نقصی نیست. اگرچه تکه‌ بازجویی‌هایی که از شاهدان اتفاق نهایی می‌بینیم با هدف تزریق تعلیق و تنش به داستان در نظر گرفته شده‌اند، اما دیالوگ‌ها و رفتار مصاحبه‌شونده‌ها آن‌قدر کارتونی و مضحک است که هر وقت از راه می‌رسند توی ذوق می‌زنند. اما روی هم رفته «کوچک دروغ‌های بزرگ» سریالی با درامی درگیرکننده، چندین و چند شخصیت پخته، تعلیقی خفه‌کننده و پایان‌بندی شوکه‌کننده‌‌ای که به این زودی‌ها فراموشش نخواهید کرد.

zoomg

  • نقد سریال Katla

    نقد سریال Katla

    نقد سریال Katla میلان کوندرا در کتاب «سبکی تحمل ناپذیر» می‌گوید: تمامی‌ محکومیت انسان در ا…
  • Lupin

    نقد سریال Lupin

    نقد سریال Lupin کم پیش می‌آید سریالی توانسته باشد در فصل دوم یا بخش دوم خود به اندازه سری‌…
  • Loki

    نقد سریال Loki – قسمت ششم

    نقد سریال Loki – قسمت ششم سریال Loki از همان ابتدا خودش را به‌عنوان یک سریال متفاوت …
  • Sweet Tooth

    نقد سریال Sweet Tooth

    نقد سریال Sweet Tooth در روزهایی که ساخت اقتباس‌های سینمایی و تلویزیونی ابرقهرمانی داغ است…
  • City On Hill

    نقد سریال City On Hill

    نقد سریال City On Hill چند سالی است که سریال‌های پلیسی/جنایی که هدف شان عیان ساختن پشت پرد…
  • The Good Doctor

    نقد سریال The Good Doctor

    نقد سریال The Good Doctor سریال‌های پزشکی همیشه علاقه‌مندان پیگیر خودشان را دارند. ایده‌ی …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *