نقد سریال Chernobyl – چرنوبیل
حدود ساعت هفت صبحِ روز بیست و هشتم آوریل سال ۱۹۸۶، کلیف رابینسون، یک شیمیدانِ بیست و نه سالهی شاغل در نیروگاه هستهای فورسمارک که در فاصلهی دو ساعتهی استکهلم، پایتخت سوئد قرار دارد، تصمیم گرفت تا دندانهایش را بعد از صبحانه مسواک بزند. او برای اینکه از دستشویی به رختکن برود، باید از میانِ دستگاه تشخیصِ تشعشعات هستهای عبور میکرد؛ درست مثل هزاران باری که قبلا این کار را انجام داده بود. اما این بار با همیشه فرق میکرد؛ این بار آژیر به صدا در آمد. رابینسون با خودش فکر کرد که این اتفاق با عقل جور در نمیآید. چون او حتی وارد بخشِ کنترل هم نشده بود؛ جایی که ممکن بود مقداری تشعشعات جذب کرده باشد. او برای بار دوم از دستگاه عبور کرد و دستگاه دوباره به صدا در آمد. فقط سر بار سوم بود که آژیر ساکت باقی ماند. بالاخره دلیلش را فهمید؛ ظاهرا دستگاه لعنتی دچار یک نقص ساده شده بود. از آنجایی که وظیفهی رابینسون در نیروگاه، نظارت بر مقدارِ تشعشعات بود، او با خودش فکر کرد، اینکه دستگاه تصمیم گرفته تا او را برای اثبات اینکه با چه سیستمِ هوشیار و مراقبی طرف هستیم انتخاب کند، طعنهآمیز بود. حداقل خوب شد که دستگاه سر عقل آمد. رابینسون سراغ انجام وظایفش رفت و پاک آژیرِ غیرمنتظرهی دستگاه تشخیص تشعشعات را فراموش کرد. اما وقتی او صبح همان روز، مدتی بعد به آن بخش برگشت، با صفِ کارگرانی برخورد کرد که آنها هم نمیتوانستند بدون به صدا آوردنِ آژیر دستگاه از آن عبور کنند. رابینسون بهجای اینکه آژیر را بررسی کند، کفش یکی از کسانی که در نزدیکی دستگاه تشخیصِ تشعتشعات منتظر بودند را گرفت و آن را برای بررسی به آزمایشگاه بُرد. چیزی که او آنجا پیدا کرد از ترس لرزه بر اندامش انداخت. او به یاد میآورد: «من چیزی رو دیدم که هیچوقت فراموش نخواهم کرد. کفش بهشدت آلوده شده بود. میتونستم شمارشگر رو ببینم که خیلی سرعت افزایش پیدا میکرد». اولین چیزی که به ذهنِ رابینسون خطور کرد این بود که حتما یک نفر، بمب هستهای منفجر کرده است: از کفش عناصر رادیواکتیوی ساطع میشود که معمولا در یک نیروگاه یافت نمیشوند. او کشفیاتش را به رئیساش گزارش کرد و او آنها را به سازمان بازیافت و ایمنی هستهای در استکهلم فرستاد. مسئولانِ حاضر در پایتخت فکر میکردند که احتمالا مشکل از خودِ نیروگاه هستهای سرچشمه میگیرد و در نتیجه کارگران فورسمارک را بلافاصله تخیله کردند.
آزمایشها رادیواکتیوی نیروگاه آغاز شد، اما چیزی کشف نشد و بعد از چند ساعت معلوم شد که خود نیروگاه، منبعِ آلودگی نیست. احتمال انفجار بمب هستهای هم از فرضیات حذف شد؛ چرا که عناصرِ رادیواکتیوی که یافت شده بود با خصوصیاتِ بمب همخوانی نداشت. باتوجهبه بالا بودنِ مقدار تشعشعات رادیواکتیو در دیگر نیروگاههای هستهای، مشخص شد که ذرات رادیواکتیو از خارج از کشور وارد میشوند. محاسبات و مسیر باد، به جایی در جنوب شرقی، از سمت یکی از دو ابرقدرتِ هستهای دنیا، جمهوریهای سوسیالیستی اتحاد جماهیر شوروی اشاره میکردند. آیا امکان دارد اتفاق وحشتناکی آنجا افتاده باشد؟ اما کشورهای شوروی ساکت بودند. سازمان ایمنی هستهای سوئد در اینباره با مسئولات شوروی ارتباط برقرار کردند، اما آنها احتمال اینکه اتفاقی در منطقهی آنها منجر به آلودگی هستهای شده باشد را رد کردند. با این وجود، سازمانهای ایمنی در کشورهای اسکاندیناوی به ثبت کردنِ تشعتشعات که بهطرز غیرمعمولی بالا بودند ادامه دادند: مقدار تشعشعات گاما در سوئد ۳۰ تا ۴۰ برابر بیشتر از حالت نُرمال بود. مقدار آن در نروژ دو برابر شده بود و مقدار آن در فنلاند شش برابر حالت معمول شده بود. گازهای رادیواکتیو زنون و کریپتون که محصولِ سوختِ هستهای اورانیوم هستند، در حال پخش شدن در سراسرِ اسکاندیناوی بودند؛ منطقهای که علاوهبر فنلاند، سوئد و نروژ، شامل دانمارک هم میشود. آزمایشها حاکی از این بودند که منبعِ آلودگی رادیواکتیو، از هر جا که نشئت میگیرد، در حال ساطع کردنِ مواد خطرناکی هستند. سوئدیها بهطور مداوم با سه آژانسی که در شوروی مسئولِ مدیریت نیروگاههای هستهای هستند تماس میگرفتند، اما آنها هرگونه آگاهی از هرگونه حادثه یا انفجاری را انکار میکردند. خانم بریجیتا دال، وزیرِ محیط زیستِ سوئد اعلام کرد کشوری که مسئولِ پخش مواد رادیواکتیو است، با دریغ کردنِ اطلاعات حیاتی از جامعهی جهانی در حال زیر پا گذاشتنِ قراردادهای بینالمللی است. اما هیچ پاسخی شنیده نشد. دیپلماتهای سوئدی با هنس بلیکس، وزیر خارجهی سابقشان که آن زمان رئیسِ آژانسِ بینالمللی انرژی اتمی در وین بود تماس گرفتند، ولی حتی آژانس هم چیزی در این رابطه نمیدانست. مشخص نبود که باید انتظار چه چیزی را داشت. اگرچه مقدار تشعشعات بالا بود، اما هنوز به مرحلهای نرسیده بود که تهدیدِ مستقیمی برای جان انسان و گیاهان باشد. اما اگر آلودگی ادامه پیدا کند یا حتی افزایش پیدا کند چه؟ و چه اتفاقی آنجا، در آنسوی پردهی آهنین، در امتداد مرزهای شوروی اتفاق افتاد بود؟ آیا قضیه دربارهی آغاز یک جنگ جهانی جدید بود یا یک حادثهی هستهای در ابعادی غولآسا؟ هر اتفاقی که افتاد بود، دنیا بالاخره با آن درگیر میشد. درواقع دنیا همین الانش هم با آن درگیر شده بود. ولی شوروی ساکت باقی ماند.
چند هفتهی گذشته، هفتههای سختی برای طرفدارانِ شبکهی اچ بیاُ، مخصوصا طرفدارانِ «بازی تاج و تخت» بود. کسانی که حتی دل خوشی از وضعیتِ «بازی تاج و تخت» در دو-سه فصل قبل نداشتند، نمیتوانستند باور کنند که سریال با فینالی که تمام کمکاریها و نقصهای گذشته را شستشو میدهد و به فراموشی میسپارد به اتمام نخواهد رسید. نمیتوانستند روزی را ببینند که سریالِ پرچمدارِ اچبیاُ با تمام کبکبه و دبدبهاش با چیزی به جز رضایتِ کامل به اتمام نرسد. ولی بهلطفِ دستهگلِ دیوید بنیاف و دی. بی. وایس، اچبیاُ برای مدتی از شبکهای که میتوانستیم روی آن حساب باز کنیم، از شبکهای که طوری ازش دفاع میکردیم و بهش مینازیدیم که انگار ارثِ پدرمان است، به شبکهی پخشکنندهی بدترینِ پایانبندی تاریخ تلویزیون تبدیل شد. از آنجایی که فصلِ فینالِ «بازی تاج و تخت» رکوردهای بینندگانِ تاریخ خود سریال و شبکه را اپیزود به اپیزود درهم میشکست، البته که نارضایتی طرفداران برای مسئولانِ شبکه برخلاف زمانیکه انتقادات از فصل دوم «کاراگاه حقیقی» با سقوطِ شدیدِ بینندگانش همراه بود، اهمیت نداشت. اگرچه نابودی این سریال حکم یک فاجعهی هستهای بیسابقه در تاریخِ تلویزیون سیارهی زمین را داشت، ولی تنها چیزی که در پاسخ به آن دریافت کردیم سکوت بود. بعد از پایانبندی جنجالبرانگیزِ اپیزود سوم، انفجار رخ داد، اما ما روی پُل مرگ جمع شدیم و به تماشا کردن و امیدوار ماندن ادامه دادیم.
تا اینکه ناگهان به خودمان آمدیم و متوجه شدیم پایانبندی اپیزود سوم یک حادثهی آتشسوزی معمولی نبوده، بلکه حکم لحظهی انفجارِ هستهی نیروگاه اتمی سریال را داشت. اتفاقی که برای کسانی که «چرنوبیل» را تماشا کرده باشند میدانند که نه «یکهو»، بلکه بر اثرِ اشتباهات و دروغهای فراوانی که در طولانیمدت روی هم تلنبار میشوند میافتد و تازه تشعشعاتِ رادیواکتیو ناشی از پایانبندی اپیزود سوم، قرار بود به دیگر اپیزودها هم نفوذ کرده و آنها را هم زنده زنده جزغاله کند. بنابراین تا زمانیکه «بازی تاج و تخت» را درحالیکه برهنه روی تخت بیمارستان افتاده بود و از درونِ در حال متلاشی شدن و بالا آوردنِ اُرگانهای داخلیاش بود ندیده بودیم، به اوجِ فاجعه پی نبرده بودیم. اما اچبیاُ ساکت باقی ماند. با این وجود، اگر یک چیز از تماشای «چرنوبیل» یاد گرفته باشیم این است که زمانیکه عدهای گندکاری بالا میآورند، یک عدهی دیگر هستند که با از جان گذشتگی گندکاریهای آنها را تا آنجا که میتوانند درست میکنند. زمانیکه عدهای را برای وضعیتِ اسفناکمان برای لعنت کردن داریم، همزمان عدهای را هم برای شتافتن به یاریمان داریم. زمانیکه با چشمانی گشاد و ورقلمبیده به اعماقِ تاریکی بدترین اتفاقی که باورنکردنی است زُل زدهایم، کسانی هستند که آن را با به نمایش گذاشتنِ نقطهی متضادش، با به نمایش گذاشتنِ زیباترین جلوههای انسانی که به قیمتِ جان خودشان تمام میشود متعادل کنند. به همان اندازه که آدمهای بیلیاقتی را داریم که بر قلهی قدرتِ نشستهاند و سعی میکنند خودشان را قهرمان جلوه بدهند و قدرتطلبی آنها بهطرز غیرقابلانکاری به فاجعه منتهی میشود، قهرمانانِ واقعی از راه میرسند تا نشان بدهند وقتی یک دلسوز، یک شایسته، فرصتِ مدیریت داشته باشد، چه تغییری که ایجاد نمیکند.
اما آنقدر قدرتِ پروپاگاندای آنها قوی است که قسر در بروند و آنقدر کارِ درست گروه دوم برای آنها زیانآور است که سرشان را زیر آب کنند و تاریخ را به نفعِ خودشان تغییر بدهند. همانطور که اچبیاُ پشتِ آمار بینندگانِ «بازی تاج و تخت» مخفی میشد و همانطور که بنیاف و وایس بعد از «بازی تاج و تخت»، کلیدِ «جنگ ستارگان»، یک مجموعهی غولآسای دیگر را به دست آوردهاند، فاجعهی چرنوبیل هم با سرکوب کردنِ آمارهای واقعی و سر کار ماندنِ مقصران اصلی و فراموش شدنِ وسعتِ قربانیانِ به اتمام رسید و همانطور که قهرمانان ناشناش در قالب دانشمندان و معدنچیان و سربازان از راه رسیدند تا جلوی گسترشِ فاجعه را بگیرند، مینیسریال «چرنوبیل» چنین وظیفهای را بعد از انفجارِ هستهای فینالِ «بازی تاج و تخت» بر برعهده داشت. اما وضعیتِ فینالِ «بازی تاج و تخت» و «چرنوبیل» با وجود تمام تشابهات سمبلیکشان به حاشیههای واقعهی انفجار نیروگاه هستهای چرنوبیل، در جایی که باید تفاوت داشته باشد، تفاوت دارد. قهرمانانِ کنترلکنندهی فاجعهی چرنوبیل در حالی سرکوب شدند که مینیسریالِ «چرنوبیل» بهعنوان قهرمانِ فاجعهی فینالِ «بازی تاج و تخت» نهتنها فراموش نشد، بلکه سر موقع روی دستِ طرفدارانش به تمام چیزی که لیاقتش را داشت دست پیدا کرد. در روز ششم ماه می امسال، درست در زمانیکه تمام فکر و ذکرِ اکثرِ دنیا هنوز درگیرِ نحوهی مرگ شاه شب و ریگال بود، پخشِ مینیسریال «چرنوبیل» آغاز شد. فینالِ «بازی تاج و تخت» اجازه نمیداد هیچ سریالِ دیگری خودی نشان بدهد. ولی حقیقت این بود که درست درحالیکه ما مشغولِ چنگ کشیدن به سر و صورتمان از خرابکاریهای افزایندهی سه اپیزودِ آخرِ «بازی تاج و تخت» بودیم، از آن طرف یک شاهکار روی آنتن اچبیاُ میرفت. درحالیکه مخاطبان شبهای یکشنبه از کیفیتِ نازلِ نویسندگی فینالِ «بازی تاج و تخت» به ستوه آمده بودند، همین اچبیاُ شبهای دوشنبه مشغولِ پخش سریالی بود که مهارتِ نویسندگی و کارگردانی در لحظه لحظهاش آشکار بود. درحالیکه مردم یکشنبهها مشغول گله و شکایت کردن از تحولِ شخصیتی زورکی و غیرطبیعی دنریس تارگرین بودند، «چرنوبیل» از آن طرف داشت ازطریق شخصیتِ بوریس شربینا، کلاسِ درسِ شخصیتپردازی برگزار میکرد. در حین اینکه «بازی تاج و تخت» در حالی مشغول به خاکستر تبدیل کردن یک شهر بود که در هنگام تماشای آن به تنها چیزی که فکر میکردیم این بود کی میشود از دست این جشنوارهی خوابآلودگی خلاص شویم، فردای همان روز «چرنوبیل» با اپیزود دومش یکی از تنشآفرینترین و دردناکترین ساعتهای تلویزیونِ سال ۲۰۱۹ را ارائه کرد.
درحالیکه «بازی تاج و تخت» یکشنبهها با زیر پا گذاشتنِ منطق روایی و قوانین و پیشگوییهای دنیای خودش، سعی میکرد بهطرز ناموفقی هر طوری که هست «غیرقابلپیشبینی» به نظر میرسد، «چرنوبیل» دوشنبهها یادآوری میکرد که با داستانگویی اصولی میتوان حتی داستانی که از انتهایش خبر داریم را هم به تجربهی تکاندهندهای تبدیل کنیم. درحالیکه داشتیم با تماشای عصبانیتِ بازیگرِ واریس در مستندِ «بازی تاج و تخت» از نحوهی حذف شدنش از سریال همذاتپنداری میکردیم، همزمان «چرنوبیل» در حال اجرای همان درگیریهای دیالوگمحور و زیرکانهای بود که این اواخر از کاراکترهای لیتلفینگر و واریس و تیریون و دیگران سلب شده بود. درحالیکه یکشنبهها از اینکه چرا کاراکترهای «بازی تاج و تخت»، بهویژه آریا خودشان را در موقعیتهایی پیدا میکنند که هیچ ربطی به خط داستانیشان ندارد، «چرنوبیل» از آن طرف با استفاده از کاراکترهای گوناگونش که همه نقطهی مهمی از رویدادِ مرکزی داستانش را اشغال کردهاند، این مشکل را نداشت. درحالیکه یکشنبهها با تماشای تیتراژِ آغازینِ «بازی تاج و تخت» از این حرص میخوردیم که چگونه دنیایی به این بزرگی ناگهان به دو مکانِ محدود خلاصه شده است، دوشنبهها «چرنوبیل» با استفاده از کاراکترهایی که همه یک گوشه از دنیای سریال را پُر میکنند، به تمامِ ابعادِ رویداد اصلیاش رسیدگی میکرد. درحالیکه یکشنبهها، بخشِ طولانی «شب طولانی» را مسخره میکردیم و از تمام «زمستون تو راهه»هایی که به هیچی منجر شدند صحبت میکردیم و اعتقاد داشتیم که حداقل یک فصلِ کامل باید به اتفاقاتِ حملهی وایتواکرها اختصاص پیدا میکرد، همزمان «چرنوبیل» با بررسی فاجعهی نیروگاه چرنوبیل در قالب پنج اپیزود که تشعشعاتِ هستهایاش فرقی با زمستانِ استخوانسوز شاه شب ندارد داشت نشان میداد که اگر یک فصل به پرداخت شب طولانی اختصاص مییافت با چه نتیجهی شگفتانگیزی طرف میشدیم. درحالیکه «بازی تاج و تخت» آنقدر شتابزده و سرسری به جنگِ وینترفل و جنگِ قدمگاه پادشاه پرداخت که دنیا اصلا متوجهی وقوعشان شده باشد، چه برسد به به جا گذاشتنِ تاثیرِ مهمی روی دنیای بعد از خودشان، دوشنبهها «چرنوبیل» بارها و بارها بهمان نشان میداد که در حال نظاره کردنِ رویدادی هستیم که تاثیرِ بزرگی در مسیرِ تاریخ گذاشته است. درحالیکه یکشنبهها از دیدنِ آمارِ سقوط اهمیتِ دیالوگهای سریال تاسف میخوردیم، همان موقع «چرنوبیل» داشت با سکانسِ آخرین گفتگوی والری لگاسُف و بوریس شربینا بیرون از دادگاه، اشک را در چشمانمان حلقه میکرد.
درحالیکه یکشنبهها از پر کشیدنِ داستانگویی عواقبمحور از «بازی تاج و تخت» و قسر در رفتنِ کاراکترها از تصمیماتشان بدون پرداختن هیچ بهایی گله میکردیم، دوشنبهها «چرنوبیل» به مثالِ خارقالعادهای از داستانگویی عواقبمحور که کاراکترهایش را از یک منگه در میآورد و در منگنهای سفتتر قرار میداد تبدیل میشد. درحالیکه «بازی تاج و تخت» بهعنوان سریالی که زمانی در زمینهی معنای مرگ در تلویزیون انقلاب کرده بود، به سریالی تبدیل شده بود که دیگر آزارش به یک مورچه هم نمیرسید، «چرنوبیل» از آن طرف کاراکترهایش را مجبور میکرد تا با دست خالی با مرگ گلاویز شوند. درحالیکه «بازی تاج و تخت» بهطور کلی مفهوم داستان جرج آر. آر. مارتین (نبرد بر سر تخت آهنین دربرابر تهدید اصلی بیاهمیت است) را فراموش میکند که «چرنوبیل» با تبدیل شدن به داستانی دربارهی فاجعهای که بر اثر نبرد سر تصاحبِ تخت آهنینهای دنیای واقعی اتفاق افتاده است، نمونهی تاریخی آن را به نمایش میگذارد. برخلافِ «بازی تاج و تخت» که سرسی و دیگر مناطقِ وستروس بدون کمک کردن به ارتش شمال هیچ ضرری نمیبینند و برخلاف آنجا که وایتواکرها طی یک نبرد چند ساعته نابود میشوند تا انسانها دوباره به جنگ و جدلهای سیاسیشان برگردند، «چرنوبیل» وایتواکرهایش را جدی میگیرد و سیاسیبازیهای بیاهمیت در برخورد با تهدیدِ توقفناپذیرِ فراانسانیاش را کیلومترها با ظرافتتر پرداخت میکند. و درحالیکه کماکان عدهای بودند که مشکلاتِ فینالِ «بازی تاج و تخت» را با این استدلال که هرچه جنجالبرانگیزتر یعنی هرچه موفقتر و اینکه عدم اتفاق افتادن چیزی که خودشان دوست داشتند باعث حملهی مردم به آیامدیبی شده است توجیه میکردند، استقبالِ مثبتِ دیوانهوارِ مردم از «چرنوبیل» بلافاصله ثابت کرد که منهای عدهای شرور که همیشه هستند، تمام کسانی که از «بازی تاج و تخت» ناراضی بودند با آن پدرکشتگی نداشتند. همانطور که تمام کسانی که «چرنوبیل» را تا ابرها بالا بُردند، با سازندگانِ این سریال رابطهی فامیلی ندارند. تمام این حرفها وسیلهای برای تبدیل کردن «چرنوبیل» به یک چکشِ دیگر برای کوبیدنِ آن بر سر «بازی تاج و تخت» نیست؛ بالاخره دیگر مغزی از «بازی تاج و تخت» برای کوبیدن بیشتر باقی نمانده است. این حرفها برای این بود تا بگویم که چرا «چرنوبیل» حکم قهرمانِ من در دنیای پسا-«بازی تاج و تخت» را داشت و چرا درست در زمانیکه از انسانیت (قدرتِ داستانگویی) ناامید شده بودم، جلوهی خوب آن را بهم نشان داد. چیزی که هیچوقت فکرش را نمیکردیم به شکلی که هیچوقت فکرش را نمیکردیم با «چرنوبیل» به حقیقت تبدیل شد.
در جریانِ پخشِ فصلِ آخر «بازی تاج و تخت»، طرفداران درخواستِ بازسازی فصل هشتم را مطرح کردند که بیش از یک میلیون امضا به دست آورد. البته که این درخواست بیش از اینکه واقعا با رویای بازسازی فصل هشتم صورت گرفته باشد، بهعنوان وسیلهای برای رساندنِ صدای اعتراض طرفداران به دنیا انجام شده بود. اما پُر بیراه نیست اگر بگویم که «چرنوبیل» به خاطر تمام دلایلی که فهرست کردم، حکمِ بازسازی فصلِ آخرِ «بازی تاج و تخت» را دارد. این سریال نهتنها قدرتِ سریالسازی اچبیاُ را دوباره با دور هم جمع کردنِ هفتگی مخاطبان تلویزیون اما اینبار نه برای شکایت کردن، بلکه برای تحسین کردن و شگفتزده شدن به نمایش میگذارد، بلکه با ارائهی نسخهی درست تمام چیزهایی که فینالِ «بازی تاج و تخت» خراب کرده بود، هر کسی نداند انگار عملا با هدفِ غلطگیری از کار بنیاف و وایس ساخته شده است. خلاصه معلوم نیست به خاطر شهرتِ واقعهی چرنوبیل در دنیای واقعی بود یا اینکه مردم بعد از ناامید شدن از «بازی تاج و تخت»، بهدنبال چیزی برای سیراب کردنِ عطشِ سریالبینی دستهجمعیشان بودند و «چرنوبیل» نزدیکترین و بهترین گزینه به نظر میرسید؛ معلوم نیست به خاطر همان جملهی جادویی «این داستان براساس رویدادهای واقعی است» بود که همیشه برای کنجکاو کردن عموم مردم جواب میدهد یا به خاطر اینکه طرز فکرِ سریال خیلی نزدیک به وضعیتِ دولت آمریکای دونالد ترامپ است (یا شاید هر هرچهارتا).
هرچه بود، «چرنوبیل» به محض به اتمام رسیدنِ ماجراهای وستروس مثل بمب صدا کرد. اتفاقی که معمولا در حوزهی تلویزیونِ حال حاضر زیاد اتفاق نمیافتد. آخرین بار سال گذشته بود که «کشتن ایو» به خوراکِ دستهجمعی خورههای تلویزیون تبدیل شد و اپیزود به اپیزود به آمار بینندگانش میافزود. به نظر میرسید اکثر توریستهای وستروس به محض اینکه دیدند آنجا خبری نیست، چمدانهایشان را به مقصدِ اوکراینِ دوران جنگ سرد بستند. آمارِ بینندگان «چرنوبیل» از چند جهت شگفتانگیز است. تعداد مخاطبانِ پخشِ تلویزیونی در طول پنج هفته از یک میلیون و ۲۰۰ هزار نفر به یک میلیون و ۹۰۰ هزار نفر رسیده است. همچنین در مجموع بیش از ۶ میلیون نفر «چرنوبیل» را دیدهاند که این عدد آن را بالاتر از برخی از سریالهای ثابتشدهی اچبیاُ مثل «بری» و «معاون» که مجموع بینندگانشان بین ۴ تا ۵ میلیون نفر بود قرار میدهد و حتی مجموعِ بینندگان ۵ میلیونی «پاپ جوان»، بزرگترین مینیسریالِ اچبیاُ در سال ۲۰۱۷ را هم پشت سر میگذارد. آمار بینندگانِ «چرنوبیل» اما در مقایسه با دیگر مینیسریالهای این شبکه در فاصلهی نه چدان دوری از «اجسام تیز» (۷/۳ میلیون نفر) با بازی ایمی آدامز قرار میگیرد، اما در حد و اندازهی «دروغهای بزرگِ کوچک» (۸/۵ میلیون نفر) و فصل سوم «کاراگاه حقیقی» (۸/۱ میلیون نفر) نیست. رشدِ بینندگانِ «چرنوبیل» باز دوباره مزیتی که اچبیاُ و دیگر شبکههای کابلی در مقایسه با دار و دستهی نتفلیکس دارند را یادآور شد: پخشِ هفتگی اپیزودها.
یکی از بحثهای تکراری که مدام بهش برخورد میکنم مقایسهی اچبیاُ و نتفلیکس در زمینهی تعداد شاهکارهایشان است. اگرچه معمولا بحث به اینجا ختم میشود که بهدلیل اولویت داشتنِ کمیت بر کیفیت برای نتفلیکس، آنها حداقل تا حالا موفق به ارائهی سریالی در حد و اندازهی پرچمدارهای اچبیاُ نشدهاند و تا حدودی درست است، ولی دلیلِ اصلی باختنِ نتفلیکس از اچبیاُ در این زمینه بیش از اینکه به خاطر کیفیت سریالهایش باشد، به خاطر نحوهی پخششان است. از آنجایی که نتفلیکس تقریبا همیشه فصلهای جدید سریالهایش را یکجا منتشر میکند، سریالهایش در بدترین حالت منتشر نشده زیر خروارها محتوا ناپدید میشوند و در بهترین حالت فقط دو-سه هفته روی بورس باقی میمانند. ولی در عوض شبکههای کابلی با پخش هفتگی سریالهایشان به آنها برای کشف شدن توسط مخاطبان و فرصت کردنِ رسانهها برای نگارش چندین مقاله برای آن و جا باز کردن در طولانیمدت اجازهی نفس کشیدن میدهند. خودِ مدیرعاملِ اچبیاُ در اینباره گفته است که بهره نبردن از صنعتی که دربارهی تلویزیون مینویسند با استفاده از مُدل پخش هفتگی دیوانگی است. به قول او، کسانی که تماشای مسلسلوارِ سریال را ترجیح میدهند میتوانند بعد از اتمامش به این کار برسند، اما در این فضای شلوغ، بهترین راهحل ارائه کردن هر دو گزینه است. پس قضیه الزاما دربارهی این نیست که نتفلیکس سریالهایی در حد و اندازهی «چرنوبیل» ندارد، بلکه قضیه این است که مُدل پخشش جلوی هرچه بهتر کشف شدنِ آنها و بررسی تمام جنبههایشان را میگیرد. اما مدارکی که برای نفوذِ «چرنوبیل» در یک ماه گذشته داریم به فراتر از آمار بینندگانش میرود. «چرنوبیل» نهتنها با پشت سر گذاشتنِ مستند «سیاره زمین ۲»، به صدر جدولِ ۲۵۰ سریال برتر آیامدیبی دست پیدا کرد، بلکه باعث جرقه خوردنِ دوباره بحثهای حول و حوش انرژی اتمی شد. یکی از اعضای کمیتهی تنظیم مقررات اتمی آمریکا مقالهای برای واشنگتن پُست نوشت و دربارهی آگاهی تازهاش دربارهی خطرناک نیروگاهای هستهای که او را به این نتیجه رسانده که فعالیت آنها باید تعطیل شود نوشته است. همزمان مقالههای مختلفی دربارهی بررسی نحوهی به تصویر کشیدنِ شوروی، سوسیالیسم و فیزیکِ هستهای در سریال منتشر شدند. از مقالههایی که یادآور میشدند که فاجعهی چرنوبیل نه ناشی از اشتباه تخصصی، بلکه به خاطر حکومتِ توتالیتری بوده که شرایط وقوعِ آن را فراهم کرده تا مقالههایی که جنبههای فانتزی و واقعی سریال را بررسی میکردند. در همین حین، وبسایتِ موسکو تایمز در حالی اعتقاد داشت که خود روسیه باید سریالی شبیه به «چرنوبیل» را میساخت تا نشان بدهد از اشتباهاتِ گذشتهاش درس گرفته است، وبسایت راشا تودی که متعلق به دولتِ روسیه است، آن را خالیبندی خوانده است (این هم از درسی که باید میگرفتند!).
در هفتههای پخشِ سریال، علاوهبر واژهی «چرنوبیل»، جستجوی جزییاتی مثل «نیروگاه آربیامکی»، «والری لگاسف» و «پریپیات» در گوگل افزایش پیدا کرده است. همچنین نهتنها سازمانِ انرژی هستهای ایالات متحده، بازوی سیاستگذاری صنعتِ تکنولوژی هستهای این کشور، بلافاصله گزارهبرگی دربارهی فکتهای فاجعهی چرنوبیل و تاکید روی ایمنی نیروگاههای آمریکا منتشر کرد، بلکه برخی از طرفداران سریال متوجه شده بودند که آنها ازطریقِ گوگل، دربارهی مزایای انرژی هستهای و اینکه چرا به آن نیاز داریم تبلیغات کرده بودند. «چرنوبیل» اما به همان اندازه هم در ایران صدا کرده است. دلیلش واضح است. برای مردمی که بهتازگی چندینِ بلای طبیعی و غیرطبیعی پشت سر گذاشتهاند که خسارتهایش بهدلیل مدیریتِ ضعیفشان افزایش پیدا کردهاند، «چرنوبیل» روایتگرِ داستان زندگینامهای خودمان است. خلاصه اینکه اگرچه از مقدارِ کابوسِ فاجعهی هستهای نسبت به دورانِ اوجِ جنگ سرد کاسته شده است، ولی به نظر میرسد که «چرنوبیل» حکم یک تونلِ زمان برای یادآوری را داشت؛ مثل یکی از آن دسته فیلمهای ترسناکِ زیرژانرِ خانهی جنزده که خانوادهای به یک خانهی جدید نقل مکان میکنند و بعد کمکم با سرک کشیدن در میان جعبههای خاکخوردهی پُر از دفترچههای خاطرات و آلبومهای عکسِ باقی مانده از ساکنِ قبلی خانه در زیرزمین و اتاق زیرشیروانیاش متوجه میشود که این خانه تجربهی هولناکی را پشت سر گذاشته است. تقریبا تمام این فیلمها شامل لحظهای میشود که ساکنِ جدید خانه با چشمانی وحشتزده درحالیکه گوشهی زیرزمین روی زمین نشسته است و چراغ قوهاش را روی آلبوم عکسی کهنه گرفته است متوجه میشود که در تمام این مدت بدون اینکه بدانند درکنار چه وحشتی زندگی میکردند؛ متوجه میشوند تاکنون روی همان تختی میخوابیدند که ساکن قبلی، همسرش را روی آن سر بُریده است و روی همان میزی شام میخورند که ساکن قبلی، بچههایش را روی آن تکهتکه کرده بود. به محض اینکه اعضای خانواده از ماهیت چیزی که شبها آزارشان میدهد و در و پنجرهها را به هم میکوبد اطلاع پیدا میکنند، حالا با هدفِ مبارزه کردن از زیرزمین خارج میشوند؛ با هدف جلوگیری از تبدیل شدن به قربانی دیگری برای شیاطینِ تسخیرکنندهی خانه؛ با هدفِ قیچی کردن این زنجیر. «چرنوبیل» حکمِ سرک کشیدنِ به درونِ یکی از زیرزمینهای تاریخ را دارد. برای روبهرو شدن با جنزدگیهای ساکنانِ گذشتهی تاریخ. وحشتی که برای جلوگیری از تبدیل شدنمان به قربانیان جدیدِ آن، زُل زدن به اعماقِش ضروری است.
گفتم فیلم ترسناک و باید بگویم «چرنوبیل» بهترین فیلم/سریالِ ترسناکی است که تا این لحظه از سال ۲۰۱۹ دیدهام و احتمالا اگر بعدا قصدِ تهیه کردن فهرستی دربارهی ترسناکترین سریالهای تلویزیون را داشته باشم، جای ویژهای برای آن در نظر میگیرم. «چرنوبیل» شاید روی کاغذ در چارچوب ژانرِ وحشت قرار نگیرد، اما همزمان تمام خصوصیاتِ آن را به نوع دیگری بهتر از خیلی از محصولاتی که بهطرز آشکاری در این ژانر جای میگیرد تیک میزند؛ وحشتی که البته متعلق به داستانهای فانتزی و علمی-تخیلی نیست. همگی داستانهای فراوانی دربارهی دنیاهای پسا-آخرالزمانی ناشی از جنگهای جهانی هستهای و پخش بیماریهای آنفلانزای کُشنده و ویروسِ زامبی دیدهایم و خواندهایم. احتمالا خیلی دربارهی احتمالِ وقوع آنها خیالپردازی میکنیم. از لحظاتِ پُرهرج و مرجِ آغازینِ پایان دنیا تا لحظاتِ محزونِ قدم زدن در میانِ شهرهایی که طبیعت در حال پس گرفتنِ زمینش از دست تایتانهای بتنی و فلزی است. صحنههایی که تمام دنیای تکنولوژیک با ارتش پیشرفتهاش به هیچ دردی نمیخورند. صحنههایی از هجومِ گلهی زامبیهایی که حتی تانکها هم دربرابرِ آنها ناتوان هستند. اما لازم به خیالپردازی نیست. چون حدود ۴۰ سال پیش، یک آخرالزمانِ هستهای روی زمین اتفاق افتاد که نسخهی واقعی تمام خصوصیاتِ داستانهای علمی-تخیلی پسا-آخرالزمانی را میتوانید در آن پیدا کنید. شاید این اتفاق زامبی نداشته باشد، اما نزدیکترین چیزی است که دنیای واقعی به آغاز یک اپیدمی زامبی تجربه کرده است. بلایی که انسانها توانایی هضم کردن عمق وحشتِ باورنکردنیاش را ندارند؛ اتفاقی که سیل و زلزله در مقایسه با آن بچهبازی است.
اگر گیمر باشید یا حداقل از طرفدارانِ بازیهای «کال آو دیوتی» احتمالا اولین برخوردتان با فاجعهی چرنوبیل و شهر پریپیات در بازی «مدرن وارفر» اتفاق افتاده است. در یکی از مراحل بازی، به گذشته فلشبک میزنیم و کنترلِ کاپیتان پرایسِ جوان را به دست میگیریم. او مشغول تعریف کردنِ داستانِ اولین تلاشِ ناموفقش برای ترور ایمران زاخائف، آنتاگونیستِ اصلی بازی است. برای این کار کاپیتان پرایس باید به محلِ یکی از معاملههای او نفوذ کند و او را از راه دور هدشات کند: آنجا پریپیات است. شهری که فاجعهی چرنوبیل آن را به یک شهرِ اشباحِ متروکه تبدیل کرده است. یکی از بهیادماندنیترین مراحلِ تاریخِ «کال آو دیوتی» حول و حوشِ مخفیکاری در راهروهای آن ساختمانهای سازمانی بتنی خاکستری و زردِ بلوکِ شرق میچرخد. آن زمان نمیدانستم که چه داستانی در فراسوی این شهر متروکه و آن چرخ و فلکِ زنگزده وجود داشته، اما بااینحال انگار میتوانستم اندوهی که تسخیرم کرده بود و منبعش را نمیدانستم را احساس کنم. آن مرحله با تمام مراحلِ آن بازی و بازیهای بعدی مجموعه فرق میکرد. آن مرحله نزدیکترین چیزی بود که «کال آو دیوتی» بهعنوانِ یک اکشنِ هالیوودی به دنیای واقعی نزدیک شده بود. مدتی بعد فهمیدم که لوکیشنِ آن مرحله، زایدهی خیالپردازی سازندگانش نبوده است. فهمیدم آن مرحله در محیطِ یک هولوکاستِ انسانی تمامعیار جریان داشت.
مینیسریالِ «چرنوبیل» به اتفاقاتی که به زودتر تجربه کردنِ آخرالزمان توسط یک قطعه از سیارهی زمین منجر میشود میپردازد. در کشور بلاروس نیروگاه هستهای وجود ندارد. از میان مراکز هستهای فعال در شوروی سابق، یکی از آنها که بیشتر از همه به مرزهای بلاروس نزدیک است از نوع آربیامکی است که ساخت شوروی است و طراحی قدیمیای دارد. نیروگاه هستهای ایگنالینسک در شمال، نیروگاه اسمولنسک در شرق و چرنوبیل در جنوب بلاروس قرار دارد. روزِ ۲۶ آوریل سال ۱۹۸۶، ساعت یک و بیست و سه دقیقه و پنجاه و هشت ثانیه، چند انفجار پیدرپی، ساختمانِ راکتور بلوک چهار تاسیسات اتمی چرنوبیل را تخریب کرد و فاجعهی چرنوبیل به بزرگترین فاجعهی تکنولوژیک قرن بیستم تبدیل شد. برای بلاروس کوچک (با جمعیت ۱۰ میلیون نفر)، این حادثه یک فاجعهی ملی بود. در طول جنگ جهانی دوم، نازیها ۶۱۹ دهکده و روستای بلاروس را با تمام ساکنانشان نابود کرده بودند؛ در حادثه چرنوبیل، بلاروس ۴۵۸ روستا و شهرک خود را از دست داد. از این تعداد، ۷۰ مورد برای همیشه زیر خاک مدفون ماندند. در طول جنگ، از هر چهار بلاروسی یک نفر کشته شد و امروزه، از هر پنج بلاروسی هنوز یک نفر در مناطق آلوده زندگی میکند؛ یعنی جمعیتی بالغ بر یک میلیون و ۲۰۰ هزار نفر که ۷۰۰ هزارتای آنها کودک هستند. در میان عوامل دموگرافیکی که باعث کاهش جمعیت بلاروس شدهاند، تشعشعاتِ رادیواکتیو رتبهی اول را به خود اختصاص داده است. در نواحی گومل و موگیلف که بیشترین آسیب را از حادثه اتمی چرنوبیل دریافت کردند، آمار مرگ و میر ۲۰ درصد بیشتر از آمار زاد و ولد است. در اثر این حادثه ۵۰ میلیون کوری از ایزوتوپهای پرتوزا در اتمسفر آزاد شدند که ۷۰ درصد آن در بلاروس فرود آمد و ۲۳ درصد از خاک این کشور را بهطور کامل به ایزوتوپهای سزیم ۱۳۷، با تراکم بیش از یک کوری بر کیلومتر مربع آلوده کرد. از سوی دیگر، ۴/۸ درصد این مناطق آلوده نیز در اکراین واقع شده است و ۰/۵ درصد آن هم در روسیه. زمینهای کشاوری به وسعت بیش از ۱۸ میلیون هکتار با تراکم رادیو ایزوتوپ بیش از یک کوری در کیلومتر مربع و ۲۴۰۰ هزار هکتار زمین از اقتصاد کشاورزی حذف شده است. بلاروس سرزمین جنگلهاست؛ اما ۲۶ درصد از کل جنگلها و بخش بزرگی از باتلاقهای کنار رودخانههای پریپیات، دنیپر و سوژ، جزو مناطق آلوده به رادیواکتیو هستند.
بهدلیل وجود دائمی دوز پایینی از پرتوها، هر ساله افراد مبتلا به سرطان، عقبماندگیهای ذهنی، اختلالات عصبی و جهشهای ژنتیکی، افزایش مییابد. در ۲۹ آوریل ۱۹۸۶، دستگاهها سطوح بالایی از پرتوها را در لهستان، آلمان، اتریش و رومانی نشان دادند. در سیام آوریل، در سویس و شمال ایتالیا؛ اول و دوم می در فرانسه، بلژیک، هلند، بریتانیای کبیر و شمال یونان؛ و سوم می در اسراییل، کویت و ترکیه. ذرات هوابرد گازی در اطراف زمین سفر میکردند. دوم می در ژاپن ثبت شدند؛ پنجم می در هند؛ و پنجم و ششم می در ایالات متحده. ظرف کمتر از یک هفته، چرنوبیل به معضلی برای کل جهان تبدیل شد. مینیسریال «چرنوبیل» با هدف هرچه بهتر به تصویر کشیدنِ وسعتِ تلفاتِ جانی این واقعه (چه انسانی، چه حیوانی و چه گیاهی) ساخته شده است. فیلمهای زیادی به جنبههای مختلفِ هولوکاست پرداختهاند؛ بهطوری که اکنون تمام لحظاتِ کلیدیاش (از قطارهای سرشار از قربانیان بینوا تا اتاقهای گاز و کورههای جنازهسوزی) در ذهنِ سینما ثبت شده است. حالا «چرنوبیل» با هدفِ انجام این کار برای قربانیانِ فاجعهی چرنوبیل ساخته شده است. این سریال حکم فهرستِ شیندلر یا پیانیستِ واقعهی چرنوبیل را دارد و خواهد داشت. «چرنوبیل» اما به همان اندازه که یک درامِ تاریخی سفت و سخت است، به همان اندازه هم بهراحتی میتواند در دسته فیلمهای هیولایی/علمی-تخیلی امثالِ «مـه» قرار بگیرد. واکنشِ کاراکترهای این سریال که دربرابرِ تشعشعاتِ رادیواکتیوِ چرنوبیل بینوا هستند، فرقی با رویارویی کاراکترهای «مـه» با هیولاهای حشرهوارِ لاوکرفتی آنسوی شیشههای فروشگاه ندارد. بهترین فیلمهای فاجعهای/هیولایی، همه دارای لحظهای هستند که متوجه میشویم هیولای اصلی نه آن موجودِ کریه قاتلی که قربانیانش را تکه و پاره میکنند، بلکه خود انسانها هستند. «چرنوبیل» هم با اینکه با معرفی تشعشعات رادیواکتیو بهعنوان هیولای نامرئی و کُشندهاش آغاز میشود، ولی خیلی زود هیولای ترسناکتر و آزاردهندهتر اصلی که مسبب آزادسازی هیولای دیدنیاش هستند آشکار میشوند. بهترین هیولاهای دنیای سرگرمی، آنهایی هستند که به استعارهای از خصوصیاتِ انسانی تبدیل میشوند و تشعشعاتِ رادیواکتیو هیولاوارِ «چرنوبیل»، استعارهی قدرتمندی از «دروغ» هستند؛ دروغگویی برای باقیمانده در قدرت؛ چیزی که در تمام لحظاتِ این سریال روی آن تاکید میشود این است که نهتنها این اتفاق در صورتِ عدم دروغگویی و لاپوشانی مسئولان اتفاق نمیافتاد، بلکه وسعتِ خسارتهای جانیاش در صورت عدم دروغگویی دربارهی آن در تلاشِ ناموفقی برای مخفیکاری، خیلی کمتر میبود. کاراکترهای سریال بیش از اینکه در حال مبارزه کردن و زجر کشیدنِ در اثر تشعشعات رادیواکتیو باشند، در حال مبارزه کردن دربرابر فرهنگی هستند که براساسِ دروغگویی بنا شده است؛ هر جا کسی در حال درد کشیدن است، میتوان ریشهاش را به سوی یک دروغ جستوجو کرد.
«چرنوبیل» شاید در ژانر فاجعهای قرار بگیرد، ولی وقتی فاجعه اتفاق میافتد اینطور به نظر نمیرسد. وقتی مردم شهرِ پریپیات از دور با آتشسوزی نیروگاه هستهای و نورِ آبیرنگی که همچون یک نورافکنِ قدرتمند به اعماقِ آسمان شلیک میشود روبهرو میشوند، در حال جیغ و فریاد زدن پا به فرار نمیگذارند، بلکه با آن همچون یک آتشبازی شبانه رفتار میکنند: مردان و زنان دستِ بچههایشان را میگیرند و به تماشای آن میروند. بزرگسالان در حالی مشغولِ لذت بُردن از نیمهشبِ هیجانانگیزشان هستند و بچهها مشغولِ بازی کردن با خاکسترهای رادیواکتیو معلق در هوا در حالی مشغولِ لذت بردن از فرصت بادآوردهشان برای دیرتر خوابیدن هستند و آتشنشانان در حالی با هدفِ خاموش کردن یک آتشِ معمولی دیگر به نیروگاه اعزام میشوند که تمامی آنها در آن لحظه در حال نفس کشیدن در فضایی هستند که حدود ۳۰۰ بار مرگبارتر از بمبارانِ اتمی هیروشما و ناکازاکی است. چون برای کشوری که سیستم حکومتیاش براساس غرور بیجا و تفکراتِ ناسیونالیستی ترسناک بنا شده است، برای کشوری که به هر کاری برای حفظِ ظاهر قَلدرش دست میزند، برای کشوری که افرادی را در جایگاه قدرت گذاشته است که هیچ تخصصی ندارند، برای کشوری که از حقارت، وحشت دارد، اعتراف کردن به این فاجعه سخت است.
پس درحالیکه در آلمان، دولت اعلام کرده که بچهها بهتر است بیرون از خانه نباشند، نهتنها پریپیات بلافاصله تخیله نشده، که بچههایش هنوز در حال بازی کردن در خیابان هستند. در این فضای بسته، یکی از اولین کسانی که سرِ سیاستمداران را میگیرد و آن را در استخرِ مواد مذابی از جنسِ «حقیقت» فرو میکند، فیزیکدانی به اسم والری لگاسُف (جرد هریس) است. او کسی است که با خواندن گزارشِ حادثه که دربارهی سنگهای معدنی درخشانی در اطرافِ نیروگاه صحبت میکند (سنگهایی که فقط در هستهی نیروگاه یافت میشود)، متوجه میشود که هستهی نیروگاه منفجر شده است. او حکم جان اسنویی را دارد که باید به یک جمعِ پُر از سرسی لنیستر بفهماند که وایتواکرها واقعی هستند. اُلانا کومیوک (امیلی واستون)، فیزیکدان دیگری است که چند صد کیلومتر دورتر از چرنوبیل کار میکند. اما وقتی تشعشعات رادیواکتیو به آزمایشگاه او میرسند، وارد عمل میشود. کاراکترِ کومیوک اگرچه اختراعِ خود سریال است، اما سازندگان او را بهعنوان نمایندهی تمام دانشمندانی که جان خودشان را برای کار کردن در چرنوبیل بعد از انفجار به خطر انداختند اختراع کردهاند. سومین شخصیتِ اصلی لیودیمیلا ایگناتنکو (جسی باکلی)، همسر یکی از آتشنشانانی که بلافاصله به نیروگاه فرستاده شدند است اهمیتِ شخصیت او برخلاف دانشمندان و سیاستمداران نه به خاطر اطلاعات و قدرتش، که به خاطر احساسِ خالصی که به قصه تزریق میکند است.
درحالیکه امثالِ والری لگاسُف و اُلانا کومیوک دربارهی وحشتِ تشعشعات هستهای توضیح میدهند و نحوهی مرگِ آلودهشدگان را با تمام جزییاتِ خشنش تعریف میکنند، بلافاصله به لیودیمیلا ایگناتنکو کات میزنیم و او را در حال تماشای ذوب شدنِ همسرش از درون جلوی رویش بدون اینکه کاری از دستش بر بیاید میبینیم؛ کاراکتر او نمایندهی تمام خانوادههایی که توسط این فاجعه آسیبهای فیزیکی و روانی دیدند است. سریال در خط داستانی همسرِ آتشنشان و سربازانی که مسئولِ قتلعام تمام سگها و گربهها و حیواناتِ به جا مانده از تخلیهکنندگان میپردازد در دردناکترین حالتش به سر میبرد و این در حالی است که از دوزِ آنها نسبت به چیزی که در واقعیت اتفاق افتاده کاسته است. واقعهی چرنوبیل از آن اتفاقاتی است که واقعیت در آن از فیکشن هم عجیبتر است؛ آنقدر عجیب و دردناک که سازندگان سریال تصمیم گرفتهاند تا برای اینکه بینندگان فکر نکنند که آنها در حال زیادهروی هستند، از عمقِ اتفاقات بدی که شاهدش هستیم بکاهند؛ برای مثال لیودیمیلا ایگناتنکو در کتابِ برندهی جایزهی نوبل «صداهایی از چرنوبیل» دربارهی لحظهی بعد از مرگِ شوهرش تعریف میکند: «در سردخانه به من گفتند میخواهی ببینی چه لباسی تنش میکنیم؟ البته که میخواستم. لباس فرماش تنش بود و کلاه مخصوصش هم روی سینهاش. کفشی به پا نداشت. چون پاهایش بیش از حد متورم بودند. آنها همچنین مجبور شده بودند لباسش را از چند جا بُرش بدهند و کوتاه کنند. نتوانسته بودند مانند مُردههای دیگر به او لباس بپوشانند؛ زیرا برایش تنی نمانده بود. تمام آنچه که مانده بود زخمی بزرگ بود؛ جراحت و زخم. دور روز آخر توی بیمارستان، وقتی دستانش را بلند میکردم، استخوانهایش تکان میخوردند؛ انگار چیزهایی در آن معلق بود. چیزی از بدنِ اطرافِ استخوانها باقی نمانده بود. تکیههایی از ریهها و کبدش از دهانش بیرون میآمد. او امعا و احشایش را بالا میآورد و داشت خفه میشد. باندی به دستم بستم و تا جایی که میشد در دهانش فرو بُردم و آنها را بیرون کشیدم». یا گروهی که مسئولِ کشتنِ حیوانات هستند دربارهی صحنهی کشتن تولهسگها تعریف میکنند: «بویی میاومد. نمیتونستم بفهمم از کجای روستاست. شیش کیلومتر با راکتور فاصله داشتیم. روستای ماسلی، مثل رونتگن مرکزی بود. بوی ید میاومد؛ یهجور ترشی. مجبور بودی از نزدیک بهشون شلیک کنی، ماده سگه با تولههاش کف زمین بود. پرید سمتم، منم سریع شلیک کردم. تولههاش پنجههاشون رو میلیسیدن، دُم تکون میدادن و بازیگوشی میکردن. به اونا هم از نزدیک شلیک کردم. یکیشون، یه پودلِ سیاه کوچولو بود، هنوزم دلم براش میسوزه. یه کمپرسی پُر از سگ بود؛ حتی روی سقفش. میبردیمشون به “قبرستان”مون. راستش رو بگم درواقع فقط یه حقرهی عمیق تو خاک بود؛ بنا بود طوری خاک رو بکنیم که به آب زیرزمینی نرسیم و باید عایقبندیش میکردیم. باید ناحیهای مرتفع پیدا میکردیم. اما این دستورالعملها همهجا نادیده گرفته میشد. هیچ عایقبندی در کار نبود و ما برای یافتن جای مناسب وقت زیادی نداشتیم. حیوونا اگه نمُرده بودن، اگه فقط زخمی شده بودن، زوزه میکشیدن و جیغ میزدن. اونا رو از کمپرسی خالی میکردیم تو چالهها و یهدفعه یه پودل کوچولو بود که سعی کرد خودش را بکشونه بالا. هیچکس فشنگ نداشت. هیچ چیزی برای خلاص کردنش باقی نمونده بود. همینطوری هُلش دادیم تو چاله و سریع دفنش کردیم. هنوزم از فکرش ناراحت میشم».
یا در یکی دیگر از داستانکهای کتاب که از سریال جا مانده است و «تکگویی دربارهی سراسر زندگیای که بر درها نوشته شده بود» نام دارد اینگونه آغاز میشود: «میخوام شهادت بدم… ده سال پیش اتفاق افتاد؛ اما برای من انگار هرروز تکرار میشه؛ دوباره و دوباره. در شهر پریپیات زندگی میکردیم؛ همون شهر. من نویسنده نیستم و مطمئنا نمیتونم مثل یه نویسنده همهچیز رو شرح بدم. چون نه قادرم کاملا تجزیه و تحلیلش کنم و نه تحصیلات دانشگاهیم در اون حده. من اینم: یه آدم معمولی، یه آدم کوچیک که مثل هرکس دیگهای میره سر کار و برمیگرده، یه حقوق معمولی میگیره و سالی یکبار هم مثل اکثر آدمها میره سفر. خلاص اینکه آدمی کاملا معمولی هستی و ناگهان، یه روز در اثر حادثهای به یه چرنوبیلی تبدیل میشی؛ یه حیوون که همه بهش علاقهمند میشن و هیچکس هیچچیز دربارهاش نمیدونه. تو میخوای مثل بقیه باشی؛ اما دیگه ممکن نیست. چون حالا مردم طور دیگهای بهت نگاه میکنند و میپرسند: خیلی ترسناک بود؟ تو دیدی چطور نیروگاه سوخت؟ دقیقا چی دیدی؟ میدونید دیگه؛ میتونی بچهدار شی؟ همسرت ترکت کرد؟ همه تبدیل بهگونهای جانور شدیم. این لغت خاص، این چرنوبیل، مثل یه نشون میمونه. تا اسمش میاد، همه برمیگردن سمتت. نگاه کن! از اونجا اومده! روزای اول انگار ما فقط شهرمون رو از دست نداده بودیم؛ کل زندگیمون از دست رفته بود. روز سوم شهر رو ترک کردیم. راکتور داشت میسوخت و یادم میاد دوستی میگفت: «بوی راکتور میاد». بوی نامعمول و وصفنشدنیای بود. البته روزنامهها تا اون موقع خیلی دربارهاش مینوشتن و چرنوبیل رو تبدیل به خانهی وحشتِ کرده بودن. گرچه در حقیقت اون رو تبدیل به یه کاریکاتور کرده بودن. من فقط میخوام داستان خودم رو براتون تعریف کنم؛ حقیقت خودم رو. اینطوری بود که از رادیو اعلام کردند که شما نمیتونید گربههاتون رو با خودتون ببرید. اما دخترم گریه میکرد. نمیتونست از گربهی محبوبش جدا بشه. ما هم گربه رو داخل چمدون گذاشتیم. اما اون نمیخواست بیاد. میپرید بیرون و همه رو چنگ میزد.
«گفتن شما نمیتونید هیچ اثاثیهای با خودتون بیارید. خیلی خُب؛ من هیچ وسیلهای با خودم نمیارم، به جز یکی. من باید درِ آپارتمانم رو جدا کنم و با خودم بیارم. نمیتونم بگذاریم اینجا بمونه. جاش رو با چندتا تخته میپوشونم. این در، طلسممون بود، میراثِ خونوادهمون بود. جسد پدرم رو روی اون خوابونده بودن. نمیدونم این چه جور رسمیه و مطمئنم مشابهاش جای دیگهای نیست؛ اما مادرم میگفت باید پیکر پدر مرحومم رو روی درِ خونهاش بخوابونیم تا زمانیکه تابوتش رو بیارن. من تمام شب بالای سر پدرم بیدار موندم و تا خودِ صبح خونهمون در نداشت. روی درمون خطوطی هست؛ نشونههایی از بزرگ شدن من. مثلا اینجا، این مال زمانیه که رفتم کلاس اول، کلاس دوم، هفتم و این یکی مال قبل از سربازی رفتنمه. و اینا مربوطبه بزرگ شدن پسرمه و این یکیها هم مال دخترم. تمام زندگیم روی این در ثبت شده؛ چطور میتونستم از اون دل بکنم؟ از همسایهام که ماشین داشت کمک خواستم. اون با ژست خاصی گفت: «تو مثل اینکه حالت خوب نیست، نه؟» اما من یه شب در رو با خودم آوردم. از مسیر جنگل، با یه موتورسیکلت. البته این مال دو سال بعد از حادثه بود و آپارتمانمون هم تو این فاصله چپاول و خالی شده بود. پلیس تعقیبم میکرد: «تیراندازی میکنیم، ایست! تیراندازی میکنیم!» فکر کرده بودن من دزدم. اینطوری بود که من درِ خونهی خودم رو دزدیدم. همسرم و دخترم رو بردم بیمارستان. لکههای سیاهی همه بدنشون رو گرفته بود؛ لکههایی اندازهی یه سکهی پنج کاپکی. یهدفعه روی پوستشون ظاهر میشدن، بعد یکهو ناپدید میشدن و دردی هم نداشتن. آزمایشایی روی اونا انجام دادند. جوابش رو خواستم. گفتن: «این به شما مربوط نمیشه». گفتم: «ببخشید، پس به کی مربوط میشه!». اون وقتها همه میگفتن ما میمیریم. همه میمیریم و تا سال ۲۰۰۰ هیچ بلاروسیای باقی نمیمونه. دختر شش سالم رو توی تختش میخوابوندم و اون در گوشم میگفت: «بابا من نمیخوام بمیرم. هنوز خیلی کوچیکم». منو باش که فکر کرده بودم اون چیزی نفهمیده. میتونی دختر کوچولوهایی با موهای تراشیده رو تو یه اتاق تصور کنی؟ هفتتا دختربچه تو یه اتاق… اما تا همینجا کافیه! هر وقت راجع بهش حرف میزنم، انگار یه چیزی درونم میگه که داری بهشون خیانت میکنی؛ چون باید مثل یه غریبه و از دور راجع بهش حرف بزنم. همسرم از بیمارستان اومد؛ نمیتونست تحمل کنه: «بهتره بمیره تا اینقدر درد نکشه. یا کاش من بمیرم و دیگه اون رو تو این وضع نبینم. اونو روی همون در خوابوندیم… دری که پدرم روش خوابیده بود. تا وقتی که تابوت کوچولوش رو آوردن. خیلی کوچیک بود. اندازهی جعبهی یه عروسکِ بزرگ. بله، میخوام شهادت بدم، دخترم از قربانیان چرنوبیل بود و اونا میخوان که ما همهچیز رو فراموش کنیم».
در جایی دیگر از کتاب بچهای تعریف میکند: «سربازها با ماشین سراغمون اومدن. فکر کردم جنگ شروع شده. مدام این چیزها رو میگفتن: «استریلسازی» و «ایزوتوپ». یکی از سربازها دنبال گربهای میدوید. تشعشعسنج دنبال گربه کلیککلیک صدا میکرد. یه دختر و پسر هم گربه رو تعقیب میکردن. پسره چیزیش نبود، ولی دختره گریه میکرد و میگفت: «نمیگذارم بگیرنش. فرار کن، فرار کن دختر کوچولو». اما سربازه یه کیسهی پلاستیکی بزرگ داشت». اما شاید بهترین مونولوگِ کتاب «صداهایی از چرنوبیل» که حضورش در تمام لحظاتِ سریال احساس میشود را یک سرباز میگوید: «وقتی داری کتابت رو مینویسی، اسم اینا رو «شگفتیهای قهرمانی شوروی» نگذار. از این شگفتیها واقعا وجود داشت، اما اگر بیکفایتی و غفلت یک عده نبود، چه نیازی به شگفتیآفرینی و از خود گذشتگی بود؛ مَزغلها رو پوشش بدین و خودتون رو جلوی مسلسل بندازین. اصلا نباید کار به جایی میرسید که نیازی به این دستورها باشه و کسایی هم مجبور بشن دربارهی همهی اینا بنویسن. ما رو پرت کردن اونجا، مثل شنریزه خالی کردن تو راکتور. هر روز یه تیتر جدید از آخرین گزارشهای عملیات: «مردانمان آنجا با از خودگذشتگی و شجاعت کار میکنند». «ما دوام میآوریم و پیروز خواهیم شد». مینیسریال «چرنوبیل» همچون یک کوه درد است که هرچه میکنی و در آن فرو میروی، به لایهی تازهای از درد برخورد میکنی و ناراحتکنندهترین لایهاش جایی است که میبینی حتی زیباترین لحظاتی که از درون این ظلمات میجوشند و بیرون میآیند هم خودِ آلوده به وحشت هستند؛ میبینی چگونه دولت از تمام این از خود گذشتگیها استفاده میکند تا کفایت و قدرتِ ایدئولوژی کج و کولهی خودش را به رُخ بکشد. اما شاید بهترین کاراکترِ سریالِ بوریس شربینا (استلان اسکارشگورد)، معاونِ رئیس شورای وزیرانِ دولتِ شوروی باشد. اگرچه پروسهی شخصیتپردازی او چیز عجیب و غریبی نیست، ولی بعضیوقتها شگفتانگیزترین چیزها، تماشای اجرای بینقصِ سادهترین چیزهاست. بوریس شربینا کارش را بهعنوان یکی از تنفربرانگیزترین کاراکترهای سریال آغاز میکند. او همان کسی است که جلوی پای لگاسُف از اثبات کردن تئوریاش دربارهی ترکیدنِ هستهی نیروگاه سنگ میاندازد. او همان کسی است که وقتی بهعنوان مسئول رسیدگی به فاجعه به چرنوبیل فرستاده میشود، نمیخواهد سر به تن لگاسُف نباشد.
او همان کسی است که از لگاسُف میخواهد تا نحوهی سازوکارِ نیروگاه هستهای را در عرض سی ثانیه به او توضیح بدهد و وقتی او توضیحش تمام میشود، طوری به او میگوید که حالا همهچیز را میداند و دیگر به او نیاز ندارد که انگار همان سی ثانیه برای گرفتنِ دکترای فیزیک هستهایاش کافی است. او همان کسی است که آنقدر مغرور است که به هلیکوپترش دستور میدهد تا بالای نیروگاه پرواز کند که در صورت انجام این کار، منجر به مرگ چند ساعتهشان میشد. او همان کسی است که کارش را بهعنوان نمایندهی همان سیاستمداران اخمو و خودخواه و از خود مچکری که به هیچ چیز دیگری به جز حفظ مقامشان فکر نمیکند شروع میکند. اما او ذره ذره تغییر میکند. او وقتی مجبور به زُل زدن به درونِ چشمانِ هولناکِ حقیقت میشود، وقتی خبردار میشود که حالا که هوای چرنوبیل را تنفس کرده، چیزی بیشتر از پنج سال دیگر زنده نخواهد ماند، جنبهی اخلاقمدارش را فاش میکند. او حکم جیمی لنیسترِ «چرنوبیل» را دارد؛ شوالیهای قلابی (سیاستمداری قلابی) که مایهی ننگِ شرافتِ شوالیهای است که فقط به یک هُل نیاز دارد تا انسانیتِ مدفونشدهاش را بیرون بکشد. اتفاقی که به همکاری بینظیر و دوستی عمیق و غمانگیزِ او و لگاسُف منجر میشود؛ دوستی یک دانشمند و سیاستمدار. یکی با دانشش و دیگری با قدرتش برای اجرای آن دانش، به مکملِ تاثیرگذاری برای مبارزه با غولِ چرنوبیل تبدیل میشوند. در داستانی که دربارهی خطراتِ یک حکومتِ توتالیتر است، بوریس شربینا نشان میدهد که یک سیاستمدارِ خوب چقدر ضروری است. «چرنوبیل» بهعنوان یک محصولِ آمریکایی دربارهی شوروی بهراحتی میتوانست به دام یکی از آن فیلم/سریالهای پروپاگاندایی که یکطرفه به قاضی میروند و تمام سیاستمداران شوروی را یک مشتِ آدمِ شرورِ غیرقابلرستگاری رنگآمیزی میکنند تبدیل شود، ولی سریال ازطریقِ شخصیتِ بوریش شربینا، تصویر پیچیدهتر و انسانیتری از سیاستمداران شوروی ارائه میکند. باتوجهبه مونولوگِ شربینا در اپیزود یکی مانده به آخر دربارهی مردانِ شجاعتری که به خاطر تهدید شدن جان خانوادهشان دست روی دست گذاشتهاند، متوجه میشویم که شربینا و امثال او بیش از اینکه از ریشه شرور باشند، سیستم و فرهنگی که آن را رشد میکنند و آنها را سر کار میگذارد، آنها شرور و فاسد بار میآورد و شربینا به محض اینکه از اتاقِ جلسه خلاص میشود، به محض اینکه از مرکز سیاستبازیهای پایتخت بیرون میآید و واقعا به میان مردم قدم میگذارد و فاجعه را از نزدیک لمس میکند و خود به یکی از قربانیانش تبدیل میشود، رشتهی اتصالش به سیستم پاره میشود.
برای داستانی که دربارهی آغازِ فاجعه بهدلیلِ بیمسئولیتی و بیکفایتی سیاستمداران است، درنهایت به قول لگاسُف، بوریس شربینا بهعنوان یک سیاستمدار به تاثیرگذارترین شخص در کنترل فاجعه تبدیل میشود. بوریس شربینا یکی از تمیزترین نحولاتِ شخصیتی که این اواخر از تلویزیون دیدهام را دارد. شخصیتی که کارش را با خفه کردنِ صدای دانشمندان آغاز میکند، به جایی میرسد که در سکانس دادگاه، نحوهی سازوکارِ نیروگاه چرنوبیل را به قاضیها توضیح میدهد. تماشای تبدیل شدن کسی که هیچ تخصصی دربارهی مسئولیتش نداشت، به کسی که دربارهی سیستم پیچیدهی نیروگاه، پرزنتیشن ارائه میکند، غایتِ شنیدنِ یک داستانگویی لذتبخش است. «چرنوبیل» در عرض پنج اپیزود کاری را با بوریس شربینا انجام میدهد که «بازی تاج و تخت» در هشت فصل نتوانسته بود با جیمی لنیستر انجام بدهد. برای سریالی که مرگ در تار و پودش بافته شده است، رابطهی لگاسُف و شربینا تنها و بزرگترین منبعِ انسانیتی است که جلوی بیننده را از عمل کردن به افکارِ خودکشیاش میگیرد! اما احترامِ صادقانهای که «چرنوبیل» به مردمِ دورانِ شوروی سابق قائل است به بوریس شربینا خلاصه نمیشود. اگرچه سریال دربارهی فسادِ سیستماتیکِ کشور است، ولی همزمان دربارهی سختکوشی و فداکاری و از جان گذشتگی مردم برای انجام کار بدون هیچ چشمداشتی به بهترین شکل ممکن نیز است؛ خصوصیتی که به اندازهی کافی بهطور بینالمللی مورد احترام قرار نمیگیرد.
به قول خود کریگ مزین، خالق سریال، فاجعهی چرنوبیل مشکلی بود که فقط روسیها میتوانستند درست کنند و راهحلش چیزی بود که فقط خود آنها با موفقیت میتوانستند تکمیل کنند. «چرنوبیل» به همان اندازه که دربارهی اولی است، دربارهی دومی هم است. اگرچه تا حالا دربارهی این گفتم که «چرنوبیل» چگونه ناامیدی به جا مانده از فینالِ «بازی تاج و تخت» را شستشو میکند، ولی این سریال بیش از اینکه حکم جایگزینِ فوقالعادهای برای میلیونها ناراضی «بازی تاج و تخت» را داشته باشد، حکمِ حلول دوبارهی «ترور» (The Terror) برای طرفداران نه چندان زیادِ این سریال را دارد. این سریال به همان اندازه که مرهمی برای دردِ وستروسیها است، به همان اندازه هم طوری جای خالی «ترور» را پُر میکند که هنوز نمیتوانم باور کنم که این دو سریال توسط افراد یکسانی ساخته نشده است. اینکه بعد از بدل شدن «ترور» به بهترین سریال ترسناکی که دیدهای مجبور شوی با این حقیقت تلخ دستوپنجه نرم کنی که امکان ندارد شخص دیگری پیدا شود که اینقدر خوب ژانر وحشت را فهمیده باشد و سپس یک سال بعد درست با نمونهی دوقلوی آن روبهرو شوی یعنی در پوست خودم نمیگنجدیم. تمام شباهتهای «چرنوبیل» به «ترور» بیشازپیش ثابت میکند که چرا این سریال با قدرت در چارچوب ژانر وحشت قرار میگیرد. همانطور که «چرنوبیل» به واقعهای تاریخی میپردازد، «ترور» هم برداشتِ آزادانهای از روی داستان واقعی گرفتار شدنِ دو کشتی اکتشافی قرن نوزدهمی در قلب شمال است.
همانطور که جرد هریس در «ترور» نقشِ شخصیت منطقیای را بازی میکرد که عدم گوش کردنِ دیگران به هشدارهایش به خاطر غرورشان منجر به فاجعهآفرینی میشود، او در «چرنوبیل» هم در نقش والری لگاسُف نقشِ مشابهای دارد. آخه آدم باید چقدر خوششانس باشد که دو سال پشت سر هم قادر به تماشای جرد هریس در دوتا از بهترین سریالهای سال باشد. همانطور که در «ترور»، محیطی که کشتیها در آن یخ زدهاند به برهوتِ سردی بدل میشود که با یک دنیای آخرالزمانی بیرحم برابری میکند، چنین چیزی دربارهی فضای آلوده به رادیواکتیو اطرافِ چرنوبیل هم صدق میکند. همانطور که در «ترور»، سرمای هوا بهحدی است که خون را بدن کاراکترها منجمد میکند و هشدار داده میشود که هیچکس اجسامِ خارجی در معرض سرما را لمس نکند، خب، تشعشعات هستهای و مواد به جا مانده از راکتور متلاشیشدهی نیروگاه نیز چنین وضعیتی را در «چرنوبیل» دارد. همانطور که در «ترور»، هیولای خرسِ قطبیوارِ غیرقابلتوقفی به اسم تونباک را داریم که در برف و بورانِ شمالگان میخزد و خدمهی کشتیها را بدون اینکه کوچکترین فرصتی برای دفاع از خودشان داشته باشند تکه و پاره میکند و این موضوع تمام درکشان را درهم میشکند، تشعشعاتِ هستهای «چرنوبیل» هم با قدرتش در ذوب کردنِ انسانها از درون نقش مشابهای دارد (درواقع در جایی از سریال لگاسُف میگوید بهترین اتفاقی که میتواند برای افراد حاضر در چرنوبیل بیافتد، مبتلا شدن به سرطانهای بد است). همانطور که هیولای «ترور»، موجود شروری نیست و این غریبهها هستند که وارد محلِ زندگی آن شدهاند، «چرنوبیل» هم درنهایت نه دربارهی پدرکشتگی شخصی تشعشعات هستهای با انسانها، که دربارهی آزادسازی آن به خاطر غرورِ بیش از اندازهی خود آن انسانهاست. اگر کاراکترِ جرد هریس در «ترور» مدام در حال تصمیمگیری برای به خطر انداختن جان افرادش بود، یکی از بهترین یا شاید حتی بهترینِ لحظهی «چرنوبیل» جایی است که لگاسُف به گورباچف میگوید: «ما ازتون میخواهیم که اجازه بدین سه نفر رو بکشیم؟». و درنهایت همانطور که «ترور» دربارهی گرفتنِ دست کاراکترهایش و بُردن آنها به انتهای ماهیتِ غیرقابلتغییرِ مرگ بود، «چرنوبیل» هم از جایی جدی میشود که دو قهرمان اصلیاش باید با آگاهی از مرگِ بسیار بسیار زودهنگامشان کنار بیایند.
هر دو سریالهای وحشت/بقایی هستند که در آنها قضیه دربارهی نجات پیدا کردن از دست قاتل نیست، بلکه مبارزه برای چند لحظه عقبتر انداختنِ مرگشان است؛ سریالهایی که در آنها برای موفقیتِ کاراکترها هیجانزده و امیدوار نیستیم، بلکه آزروی مرگِ سریعتر آنها را برای خلاص شدن از زجرِ فیزیکی و روانیشان میکنیم. هر دو سریالهایی مبارزهی کاراکترهایش در واقع قبول کردنِ مرگِ حتمیشان قبل از قدم گذاشتن دربرابر هیولا است. وقتی قهرمان را تا جایی زمین میزنی که حتی خودِ مخاطب هم از سر دلسوزی آرزوی خلاص شدنشان از جهنمشان را میکند و با این وجود آنها به مبارزه کردن ادامه میدهند، یعنی درامِ خالص؛ یعنی نویسنده به چشمهی زلالی از درام و تعلیقِ ناب دست پیدا کرده است. این تشابهات به خاطر یکسانبودنِ منابعِ الهام سینمایی هر دو سریال عجیب نیست. هر دو سریال از نظر تکنیکهای تعلیقآفرینی و بادی هارر و اتمسفر کلاستروفوبیک و بلایی که سرِ بدنِ انسان میآورند از شاگردان ممتازِ کلاسهای درسِ «موجود» جان کارپنتر و «بیگانه»ی ریدلی اسکات هستند. مثلا لحظاتِ پایانی اپیزود دوم به تلاشِ لگاسُف و شربینا برای پیدا کردن سه داوطلب برای وارد شدن به آبهای زیرزمینی نیروگاه اختصاص دارد؛ یا به عبارت دیگر، خطرناکترین نقطهی روی کرهی زمین. در زیرِ راکتور منفجرشدهی نیروگاه، استخرِ بزرگی از آب قرار دارد که در صورت تماس پیدا کردن با هستهی نیروگاه، منجر به انفجار دومی میشود که کلِ قارهی اروپا را برای هزاران سال غیرقابلسکونت میکند. ما هرچقدر هم دربارهی فاجعهی چرنوبیل بیاطلاع باشیم میدانیم که اروپا در حال حاضر غیرقابلسکونت نیست. پس آنها در ماموریتشان برای پیدا کردن داوطلب و بستنِ فلکههای آب موفق خواهند شد. اما این چیزی از وحشتِ این لحظات نمیکاهد. چون «چرنوبیل» هیچوقت دربارهی اینکه «چه اتفاقی خواهد افتاد؟» نیست، بلکه دربارهی این است که «چگونه فلان اتفاق افتاد؟» و از آن مهمتر، «فشار روانی اشخاص درگیرِ فلان اتفاق چگونه بود؟». بنابراین این سه داوطلب با ماسک و لباسی که دردِ خاصی را از آنها را دوا نمیکند به درونِ تاریکی زیرزمینِ نیروگاه قدم میگذارند. کارگردانی جان رِنِـک، جستجوی این سه نفر برای یافتنِ سوزنی در کاهدان که در تاریخ به «جوخهی انتحاری» معروف شدهاند را در لابهلای هزارتوی کلاستروفوبیکی از لولهها و فلکهها دنبال میکند. درحالیکه تا کمر در آبهای آلوده فرو رفتهاند، آروارهی تاریکی به دور گلوی چراغ قوههایشان بسته میشود و تنها چیزی که به گوش میرسد صدای نفسنفسزدنهایشان و کلیککلیک کردنهای تشعشعسنجهایشان است که بهطرز دیوانهواری خودشان را به در و دیوار میکوبند.
نتیجه صحنهای است که انگار یکراست از درونِ «بیگانه»ی ریدلی اسکات خارج شده است. با این تفاوت که آنها بهجای زنومورف، با هیولای نامرئیای روبهرو شدهاند که حتی قادر به خیالپردازی دربارهی کشتنش هم نیستند؛ هیولایی که چه در کارشان موفق شوند و چه نشوند، آنها را آرام و دردناک، ذره ذره نابود میکند. از آن ترسناکتر جایی است که لگاسُف و شربینا باید برای گروهی از مهندسان توضیح بدهند که اگر برای این مأموریت داوطلب شوند، مرگِ دردناکی انتظارشان را میکشد؛ صحنهای که شامل یکی از بهترین دیالوگهای سریالی که دیالوگهای تکاندهنده کم ندارد میشود: «این کار رو میکنین چون باید انجام بشه. این کار رو میکنین چون هیچکس دیگهای نمیتونه. و اگه شما این کار رو نکنید، میلیونها نفر میمیرن. اگه بهم بگین این کافی نیست. حرفتون رو باور نمیکنم. این چیزیه که همیشه مردم ما رو از بقیه جدا کرده. هزار سال فداکاری تو رگهامون و هر نسلی باید رنج خودش رو تشخیص بده. من تو روی کسایی که این کار رو کردن تُف میندازم. و بهایی رو که باید بپردازم لعنت میکنم. ولی باهاش کنار میام. حالا شما باهاش کنار بیاید و برید داخل اون آب. چون باید انجام بشه». آخه این بوریس شربینای لعنتی چرا اینقدر خوب است! باز دوباره بعد از سالها، همان آدرنالینی که در زمان سخنرانی تیریون لنیستر قبل از جنگ بلکواتر در رگهایم دویده بود را اینجا احساس کردم. صحنهی بهیادماندنی بعدی، صحنهی پاکسازی سقفِ نیروگاه است. کارگردان با صحنهی عبور از شکاف دیوار برای قدم گذاشتن روی سقفِ نیروگاه، همچون عبور از پورتالی به جهنم رفتار میکند. دوباره جان رِنک با هوشمندی با بهرهگیری از تکنیک پلانسکانس، به خوبی نشان میدهد که آن ۹۰ ثانیهای که پاکسازیکنندهها برای انجام کارشان داشتند، چه ثانیههای سردرگمکننده و فشردهای بوده است؛ از صدای کابوسوارِ تشعشعسنجها که هر وقت به گرافیتها نزدیک میشوند جیغ و فریادشان همچون کسی که پوستش در حال سوختن است، بلند میشود تا مقدارِ غیرقابلهضمِ گرافیتهای پراکنده که یکی از پاکسازیکنندهها به محض برخورد با آنها برای لحظاتی فلج میشود و با حالتی که میگوید «یا خدا از کجا شروع کنم!»، به اطرافش خیره میشود. دوربینِ جان رنک در این صحنه بهطرز زیرکانهای با انتظاراتِ بیننده بازی میکند. دوربین آنقدر دور و اطرافِ لبهی پرتگاه میچرخد که مدام این احساس را ایجاد میکند که هر لحظه ممکن است پاکسازیکنندهها به قلبِ راکتور سقوط کنند، ولی درست در لحظهای که ۹۰ ثانیه به اتمام میرسد و به نظر میرسد که خب دیگر خطر سقوط کردن آنها را تهدید نمیکند، پای یکی از آنها زیر یک گرافیتِ بزرگ گیر میکند و کفشش را پاره میکند تا اضطرابِ بیننده به شکل غیرمنتظرهای به حقیقت تبدیل شود.
ولی تمام اینها یک طرف و تصاویرِ کوتاه اما کابوسوارِ از هستهی شعلهورِ نیروگاه هم یک طرف؛ آخرین باری که موهای تنم از دیدنِ یک موجود ترسناک سیخ شد، خرسِ جهشیافتهی فیلم «نابودی» (Annihilation) بود. تصویرِ هستهی نیروگاه با آن شعلههای غیرمعمول و میلههای کج و کوله، همچون نوزادِ هیولای لاوکرفتی اختاپوسگونهای با چند صد شاخکِ چندشآور میماند؛ هیولایی که حتی نگاه کردن به آن هم برای مکیدنِ عقلِ انسان کافی است. حتی با تماشای آن از پشتِ مانیتور هم احساس میکنم که رادیواکتیو شدهام. این تصویر مثل چیزی میماند که احتمالا باید میلیونها سال نوری دورتر، در اعماقِ سیارهای بیگانه قرار داشته باشد. اما در عوض واقعی است و در همین سیارهی خودمان قرار دارد. در این تصویر ما در حال زُل زدن به چیزی هستیم که هیچوقت قرار نبوده که دیده شود. این تصویر نمایشدهندهی جانوری است که خلقشده و به زنجیرکشیدهشده تا قدرتش دوشیده شود. اگر خوب ازش مراقبت کنیم، از دستوراتمان اطاعت میکند، اما اگر نکنیم، بهمان ثابت میکند که چه جانوری است. مورمورم میشود. اما یکی از راههای تحسینآمیزی که «چرنوبیل» برای وحشتآفرینی استفاده میکند دیالوگهای توضیحیاش است. «چرنوبیل» در هولناکترین لحظاتش نه با خونریزی و مرگ، که با استفاده از واژهها میترساند. «چرنوبیل» بهطرز هنرمندانهای قانون فیلمنامهنویسی «نگو، نشان بده» را زیر پا میگذارد و از آن قسر در میرود. نویسندگان «چرنوبیل» چالشِ سختی جلوی خودشان داشتهاند. آنها قصدِ روایت داستانی را داشتهاند که هیولا دارد، اما هیولای آن دیدنی نیست؛ داستانی که نهتنها برای فهمیدنِ آن به اطلاعات تقریبا پیچیدهای دربارهی نحوهی سازوکار نیروگاههای هستهای نیاز است، بلکه عموم مردم نمیدانند که تشعشعات هستهای دقیقا چرا، چگونه و چقدر خطرناک هستند. تازه این خطر آنقدر فراتر از درکِ عموم مردم است که حتی توضیح دادن خشک و خالیاش هم کافی نیست، بلکه باید راهی برای قابللمس کردنِ آن برای بیننده پیدا کرد.
بنابراین «چرنوبیل» میتوانست به سریالی پُر از توضیحاتِ خستهکننده تبدیل شود یا بیننده در صورتِ توضیحاتِ ناکافی توانایی درکِ کردنِ عمق فاجعه را نداشته باشد. اما «چرنوبیل» با مهارتِ فوقالعادهای این چالش را به یکی از نقاط قوتش تبدیل کرده است. نهتنها به جز دانشمندان هیچکس مثل عموم بینندگانِ سریال چیزی دربارهی جزییات تشعشعات هستهای نمیداند و بنابراین همیشه توضیحاتِ دانشمندان برای دیگران زورکی نیست و از لحاظ منطقی جور در میآید، بلکه این توضیحات با چنان زبان دراماتیکی به نگارش در آمدهاند و با چنانِ نقشآفرینی پُرهیاهو و قدرتمندی ارائه میشوند که میخکوبشان بودم و دوست داشتم جرد هریس از صبح تا شب مینشست و کتابهای فیزیک هستهای را برایم توضیح میداد! رازِ موفقیتِ «چرنوبیل» این است که بینندگانش را تشنهی اطلاعات میکند. ما قبل از اینکه چیزی دربارهی عمق فاجعه بدانیم، در ابتدا تنها چیزی که میبینیم کارکنانِ اتاقِ کنترل نیروگاه است که وقتی ایدهی انفجارِ هسته مطرح میشود در کمال ناباوری دست به هر کاری برای باور نکردن آن میزنند؛ قضیه برای آنها آنقدر هولناک است که تا وقتی با چشمانِ خودشان به درونِ موادِ در حال سوختنِ هستهی راکتور نگاه نکردهاند قادر به باور کردنِ آن نمیشوند؛ در ابتدا تنها چیزی که میبینیم نگاه وحشتزدهی یکی از آتشنشانها به همکارش است؛ همکاری که دستش به خاطر لمس کردنِ گرافیت مثل چیزی که از لای آروارههای سگ بیرون کشیده شده، متورم و تیکه و پاره است؛ در ابتدا تنها چیزی که احساس میکنیم، کارگردانی دلشورهسازِ سریال است؛ تنها چیزی که میبینیم، تشنج کردن و جیغ و فریاد کردنِ آتشنشانانِ آلوده از درد در سراسر بدنِ سرخ و سیاهشان است؛ در ابتدا تنها چیزی که میبینیم، پرندهای است که روی زمین سقوط میکند و جان میدهد. سپس وقتی لگاسُف با جزییاتِ کامل شروع به توضیح دادنِ تاثیراتِ تشعشعات هستهای میکند، این توضیحات همچونِ بنزینی عمل میکند که روی آتشی که از قبل میسوخت ریخته میشود و زبانههایش را بلندتر میکند. یکی از جذابترین و هولناکترین موتیفهای تکرارشوندهی سریال زمانهایی است که لگاسُف با استعارهها و تمثیلها و مقایسههایش، عمقِ فاجعه را برای سیاستمداران قابلهضم میکند. از جایی که لگاسُف تشعشعاتِ رادیواکتیو چرنوبیل را به ۴۰۰ عکس اشعهی ایکس همزمان تشبیه میکند تا جایی که آن را به میلیاردها تریلیون گلولهای تشبیه میکند که در هر لحظه در هر حال شکافتنِ سلولهای بدن هستند. «چرنوبیل» با این حرکت یکی از مهمترین اصول فیلمسازی ژانرِ وحشت که سپردنِ ترس به خیالپردازی بیننده است را رعایت میکند. سریال ما را با توضیحاتِ لگاسُف تنها میگذارد که خودِ ذهنمان بدترین تصاویری که میتواند تصور کند را بسازد و بعد سریال با به نمایش گذاشتن واقعیتِ آلودهشدگان روی تخت بیمارستان، بدترین تصوراتمان را هم پشت سر میگذارد!
«چرنوبیل» با استفاده از تکنیکِ نشان دادن یک چیز و بعد توضیح دادنِ اتفاقی که در گذشته دیده بودیم، نهتنها صحنههایی که میتوانستند به اکسپوزیشنهای بیش از اندازه علمی و غیردراماتیک و حوصلهسربر تبدیل شوند را برمیدارد به درونشان انسانیت تزریق میکند، بلکه آنها را از صحنههای اطلاعاتدهنده، به توئیستهای شوکهکنندهاش، به بخشهای حیاتی داستانش تبدیل میکند. شاید بهترینش سکانس توضیح دادن دلیلِ انفجار نیروگاه در دادگاه در اپیزود آخر است. لگاسُف با استفاده از کارتهای آبی و قرمز به خوبی سازوکار تعادلِ قدرت در هستهی نیروگاه را توضیح میدهد و بعد پله به پله دربارهی دلایل از بین رفتن این تعادل تا جایی که هیچ چیزی جز کارتهای قرمز باقی نمیمانند توضیح میدهد. بعد از دیدن تمام درد و رنجها در طول چهار اپیزود قبل، بعد از دیدن تمامِ تلاشهای دولت برای لاپوشانی کردن و دستکم گرفتنِ خطراتِ این فاجعه و بعد از تمام دفعاتی که کاراکترها دربارهی دلیلِ انفجار نیروگاه ابراز بهتزدگی و کنجکاوی میکنند، این صحنه نهتنها با توضیحی که فراهم میکند از آشفتگی روانیمان نمیکاهد، بلکه مثل سیخِ داغی عمل میکند که در پهلوی لختمان فرو میرود. بنابراین وقتی به شبِ حادثه فلشبک میزنیم تا هنگام با توضیحاتِ لگاسُف، اتفاقاتِ منتهی به انفجار را تماشا کنیم، تعلیق و اضطرابِ بیننده هم همراهبا هستهی نیروگاه به مرحلهی انفجار صعود میکند. سریال با ستمگری هوشمندانهای لحظهی وقوعِ انفجار را برای آخر نگه میدارد. بعد از تجربه کردنِ عمقِ وحشت در طول چهار اپیزود گذشته و بعد از اطلاع پیدا کردن از دلایلِ احمقانهای که منجر به این فاجعه شده، حالا تماشای لحظهی وقوعِ آن بهمعنی لحظهی یک انفجار معمولی نیست، که لحظهای است که ما از تمام معنایی که این انفجار دارد خبر داریم. مثل این میماند که توانایی دیدن آینده را داشته باشید، اما قادر به عوض کردنِ آینده باشید. اما با این وجود تمام سعیتان را برای تغییر آینده انجام میدهید.
اینجا سریال به نقطهای از تعلیقآفرینی میرسد که کمتر سریالی قادر به انجام آن است. زمانیکه بیننده فقط تماشاگر نیست، بلکه اگر توانایی دیدن درون ذهنش را داشته باشیم، کسی را میبینیم که بهطرز ناامیدانهای با اینکه میداند نتیجه به باختش منجر میشود، ولی به چنان ارتباط عاطفی نزدیکی با داستان رسیده است که چارهای جز گلاویز شدن با غولی بزرگتر از خودش را با هدف عوض کردن پایانبندی ندارد. اما درنهایت از تمام این لحظاتِ ترسناکتر خبرِ تصمیم روسیه برای ساختنِ نسخهی خودشان از «چرنوبیل» است؛ نسخهای که در آن جاسوسانِ آمریکایی بهعنوان مسئول نقصِ نیروگاه چرنوبیل معرفی میشوند و قهرمانان داستان نه دانشمندان، سربازان و غیرنظامیان، بلکه ماموران کا.گ.ب خواهند بود که در تعقیب مامورانِ خرابکارِ سی.آی. اِی هستند. خبری که نهتنها داستانِ «چرنوبیل» دربارهی اولویت داشتنِ حفظ ظاهر دولت روسیه بر سلامتِ شهروندانش را تایید میکند، که اهمیتِ مونولوگِ نهایی لگاسُف را افزایش میدهد: «حقیقت همیشه سرجاشه. چه اون رو ببینیم و چه نبینیم. چه انتخاب کنیم ببینیم یا نه. حقیقت اهمیتی به نیازها و خواستههای ما نمیده. اهمیتی برای دولتهامون، ایدئولوژیهامون و ادیانمون قائل نیست. همیشه در کمین میمونه و درنهایت این هدیهی چرنوبیله. درحالیکه زمانی از بهای حقیقت میترسیدیم، الان فقط میپرسم: بهای دروغها چیه؟». در پایان مهم نیست که این سریال در چه زمینههایی به واقعیت وفادار است و در چه زمینههایی در واقعیت دست بُرده است. چیزی که مهم است هرچه بهتر منتقل کردنِ مونولوگِ نهایی والری لگاسُف است؛ هرچه بهتر یادآوری کردن خطراتِ یک حکومتِ توتالیتر است؛ هرچه بهتر زنده کردن یاد و خاطرهی قربانیان این فاجعه و هرچه بهتر یادآوری کردنِ این نکته که واقعهی چرنوبیل نه یک حادثه، که نتیجهی یک سری اشتباهاتِ انسانی بوده است. «چرنوبیل» در استخراج کردن عصارهی این واقعهی تاریخی فارغ از اینکه چقدر به جزییات وفادار است یا نه، حرف ندارد. دستاوردی که به نظرم این سریال را درکنار قهرمانانِ چرنوبیل قرار میدهد.