نقد فصل اول سریال Sharp Objects؛ قسمت اول و دوم

خواه یا ناخواه باید پذیرفت که در دنیای سریال‌های تلویزیونی، در اکثر مواقع این نه ویژگی‌های تصویری که تم‌های داستانی و مسائلی از قبیل شخصیت‌پردازی، قصه‌گویی و هم‌ذات‌پنداری تنها مواردی هستند که موقع صحبت کردن منفی یا مثبت درباره‌ی آثار مورد بحث، به سراغ‌شان می‌رویم. چون خیلی از فعالان حوزه‌ی تلویزیون، بیشترین توجه خود را روی همین عناصر داستانی می‌گذارند و برعکس برخی فیلم‌های بزرگ که بعضا فقط با تصویرپردازی‌های‌شان شناخته می‌شود، مسئله‌ی روایت و داستان در دنیای تلویزیون این‌قدر بزرگ است که بعضی مواقع حتی برای ذهن تماشاگران، تبدیل به یک آفت می‌شود. مثلا کافی است نگاهی به بسیاری از دنبال‌کنندگان سریال‌هایی چون Game of Thrones و Westworld بیندازید تا موضوع را لمس کنید. همه‌ی آن‌ها، تقریبا فقط و فقط راجع به داستان سخن می‌گویند. تا حدی که اگر فرضا فصل هفت سریال «بازی تاج و تخت» به نظرشان از منظر داستانی با افت مواجه شود، طوری زیر و بم محصول و نامزدی‌اش در امی 2018 را زیر سوال می‌برند که انگار نه انگار که چنین سریال‌های بزرگی طراحی لباس، طراحی محیط، کارگردانی، تدوین، بازیگری‌های گوناگون، فیلم‌برداری، نورپردازی، جلوه‌های ویژه و صد بخش فنی یا هنری دیگر نیز دارند. انگار نه انگار که این مسائل هم به شدت روی کیفیت یک اثر تاثیرگذار خواهند بود و در نگاه‌شان، سریال‌ها فقط با قدرت داستانی‌شان سنجیده می‌شوند و مابقی موارد، نهایتا پس از قصه‌گویی اهمیت پیدا می‌کنند.

Sharp Objects

به همین سبب، در جهانی که نه فقط سازندگان بلکه تماشاگرانش هم خیلی کاری به کار عناصر تصویری ندارند و همه‌چیز را از منظر روایت داستانی فیلم‌نامه بررسی می‌کنند، پربیراه نیست اگر بگوییم ساخته شدن سریالی مانند Sharp Objects، شجاعت محض است. سریالی که با همان اپیزود اولش به مخاطب اثبات می‌کند که کم‌نظیرترین داشته‌هایش را در تدوینی فوق‌العاده تقدیم‌مان می‌کند. اثبات می‌کند که می‌تواند در هشت ثانیه با سکوتی کرکننده به پنج شات مختلف کات بزند و مخاطب را خیره کند. می‌تواند با همان کات زدن بین پنج شات مختلف در هشت ثانیه، داستان بگوید، شخصیت‌پردازی بکند، از منظر تصویری خیره‌کننده ظاهر شود و صد البته برای خودش، زمان بخرد. Sharp Objects به قدری در این موضوع تبحر دارد که تقریبا هر چیزی از سریال را که انتخاب کنیم، در نهایت ربط انکارناپذیری با تدوین‌های آن پیدا می‌کند. از روایت دوگانه‌ی قصه که تقریبا همیشه در زمان حال به سر می‌برد ولی با همین تدوین دوست‌داشتنی به اندازه‌ی کافی گذشته را هم کندوکاو می‌کند بگیرید و بروید تا حس فوق‌العاده‌ای که هنگام بسته شدن درب ماشین و کات خوردن تصویر با صداهای هماهنگ‌شده به لحظه‌ی ورود شخصیت به مغازه و بسته شدن در فروشگاه خلق می‌شود. «اشیا تیز»، این قدرت فوق‌العاده را حتی فقط وام‌دار کات‌های تصویری هم نیست و توجه خیره‌کننده‌ای به جلوه‌های صوتی نیز دارد. چه در لحظاتی که وسط صدای آهنگ و منتشر شدن هیچ صوت دیگری به شخصیت اصلی داستان نزدیک می‌شوید و مثل او فکر می‌کنید و چه در زمان‌هایی که ناگهان وی ضبط را خاموش می‌کند و شما هم با قطع شدن موسیقی مواجه می‌شوید. همه‌ی این‌ها، بخشی از سمفونی بزرگی هستند که اولا سبب می‌شوند ثانیه به ثانیه‌ی Sharp Objects را با جدیت دنبال کنید و دوما کاری می‌کنند که نتوانید و نخواهید که شخصیت اصلی داستان را با همه‌ی ضعف‌ها و اشکالات درونی‌اش دوست نداشته باشید.

کمیل، جلوه‌ی کامل شخصیتی قابل لمس است که کودکی و نوجوانی فاجعه‌باری را یدک می‌کشد و با توجه به تبعیض‌های خانواده‌اش همیشه در فشار بوده است

قصه‌ی سریال که با اقتباس از کتابی با همین اسم ساخته و پرداخته شده، به ژورنالیستی با نام کمیل پریکر می‌پردازد که برای نگارش گزارشی کامل و مطلبی اثرگذار از قتل‌هایی سریالی درون شهر ویندگپ پا به آن‌جا گذاشته است


. کاراکتری که خودش چند سال ابتدایی زندگی‌اش را نیز در همین شهر کوچک و کم‌جمعیت که به قول آدم‌ها «از راه قصابی خوک‌ها درآمدزایی می‌کند و فقرایش همیشه فقیر و ثروتمندانش همیشه ثروتمند هستند» گذرانده است. چند سالی که البته ما تا همین جای کار به خوبی فهمیده‌ایم که اصلا و ابدا سال‌های شیرینی نبوده‌اند و آن‌چنان ضربه‌های مهلکی به کمیل زده‌اند که حالا از روحش چیز خیلی کمی باقی مانده است و به سبب دردناک بودن خاطراتش همیشه دارد با وجود خودش کلنجار می‌رود. از بازی‌بازی‌های آزاردهنده‌ای که با اشیا تیز دور و برش می‌کند و خراش‌هایی که روی بدنش می‌اندازد بگیرید و بروید تا این که تقریبا در همه‌ی ثانیه‌های سریال، دست از مصرف الکل برنمی‌دارد. کمیل، جلوه‌ی کامل شخصیتی قابل لمس است که کودکی و نوجوانی فاجعه‌باری را یدک می‌کشد و هم با توجه به تبعیض‌های خانواده‌اش همیشه در فشار بوده است و هم اتفاقاتی خیلی خیلی وحشیانه‌تر از آن‌چه که انتظارش را داریم، در سنین کم برایش رخ داده‌اند. جالب‌ترین نکته اما آن است که اگر ترسی از اسپویل کردن داستان وجود نداشت، می‌توانستم پس از تماشای دو قسمت آغازین سریال حداقل دو پاراگراف درباره‌ی کودکی بد او و تفکراتی که درباره‌اش به ذهن‌مان خطور می‌کند بنویسم و این موضوع در حالی است که ۹۵ درصدِ آن‌چه ما درباره‌ی آن دوران می‌فهمیم، بر اساس قصه‌گویی مطلقا تصویری و بدون دیالوگ که در کات‌هایی ناگهانی و خواستنی انجام شده وارد ذهن‌مان می‌شود. باور کنید شاید سریال تا به این لحظه، حتی مجموعا پانزده دقیقه هم گذشته‌ی کمیل را نشان نداده باشد ولی همین کار را آن‌قدر به‌جا، به موقع و با جنس خاص کات زدن‌هایش به سرانجام رسانده است که مخاطب راهی به جز غرق شدن در زمان حال، زمان گذشته و ارتباط خاص و ناشناخته‌ی این دو با یکدیگر ندارد.

این مدل روایت تصویری زیباشناسانه، حتی فقط محدود به معرفی بهتر شخصیت و تصویرسازی‌های قدرتمندانه از زمان کودکی او هم نیست و حتی قوی‌ترین جنس از احساسات جریان‌یافته درون سریال که برآمده از ارتباط قابل لمس ولی غیر قابل شناسایی همین دو تایم‌لاین مختلف است نیز به همین شکل، خلق می‌شود. مثلا کارگردان در جایی از اپیزود اول به شکلی که ابدا فکرش را هم نمی‌کنید، برگ تازه‌ای از دفتر اتفاقات سیاه شهر ویندگپ را نشان‌تان می‌دهد و دقیقا در دقایق بعدی و زمانی که کمیل هنوز به خاطر رویارویی با آن صحنه توانایی مدیریت افکارش را ندارد، با سه کات سریع مواجه می‌شویم که دوتای‌شان در زمان حال و دیگری در گذشته جریان دارد. ولی همین سه تصویر که تشکیل‌شده از واکنش کمیل به اتفاق تلخ، نگاه انداختن به خود آن اتفاق و زیر ذره‌بین بردن لحظه‌ای مشابه با آن در گذشته است، کار کیلومترها دیالوگ را بدون خسته کردن مخاطب به سرانجام می‌رساند. تازه این وسط انقدر هم این کار به شکل کم‌اشکالی ظاهر می‌شود که بیننده ابدا خطوط داستانی را گم نمی‌کند. این یعنی قدرت تجسم بالای کارگردان، سبب می‌شود تماشاگر این‌قدر از نظر ذهنی قدم به قدم به همه‌چیز نزدیک شود که حتی در چنین لحظات ساکت و دیوانه‌واری، کاملا بفهمد که اولین و دومین و سومین تصویر، هر کدام به چه زمانی تعلق دارند و به چه دلیلی در این سیر، نمایش داده شده‌اند. این جنسِ دوگانه‌ی روایت که شاید بتوان به جرئت گفت که در بهترین حالت ممکن درون سریال پیاده‌سازی شده، پرتره‌ی تصورات تماشاگر از آن را به قدری گسترش می‌دهد که همیشه موقع دیدن Sharp Objects فارغ از غرق شدن در روایت، لذت بردن از کارگردانی‌ها و تدوین و تلاشی لذت‌بخش برای درک بیشتر و بیشتر همه‌چیز، یک انتظارِ انکارناپذیر را هم گوشه‌ی ذهن‌تان پیدا می‌کنید. انتظاری که باعث می‌شود مدام نسبت به بهتر و درخشان‌تر شدن سریال با پیش‌روی تک به تک اپیزودها اطمینان بیشتری پیدا کنید و به دنبال آن، لذت بیشتری از دیدن «اشیا تیز» ببرید.

همیشه موقع دیدن Sharp Objects فارغ از غرق شدن در روایت و لذت بردن از کارگردانی‌ها و تدوین، این احساس جذاب را هم دارید که همه‌چیز در اپیزودهای بعدی، فوق‌العاده‌تر از قبل نیز می‌شود

اگر قصد طبقه‌بندی کردن برترین ویژگی‌های «اشیا تیز» را داشته باشیم، احتمالا باید برای شخصیت‌پردازی‌های خواستنی (باور کنید هیچ لفظی بهتر از این، جنس شخصیت‌پردازی‌های اثر را توصیف نمی‌کند) آن جایگاه بسیار ویژه‌ای قائل شویم. شخصیت‌پردازی‌هایی که از دو منظر گوناگون ارزش‌گذاری می‌شوند و اتفاقا در هر دوی این مناظر، عملکردی رضایت‌بخش را به خصوص با توجه به پخش شدن تنها ۲ قسمت از هشت قسمت سریال تا به امروز به نمایش گذاشته‌اند. اولین نکته آن است که محصول جدید HBO، روش‌های متفاوتی برای پرداخت کاراکترهایش و افزایش عمق وجودی آن‌ها در ذهن مخاطب دارد و مثلا همان‌گونه که شرح دادم، بخش فوق‌العاده بزرگی از شخصیت‌پردازی کمیل را به طرز دیوانه‌واری تقریبا فقط و فقط بر مبنای تصاویر پیش می‌برد. از طرف دیگر، سریال برای همه‌ی کاراکترهایش هم نمی‌تواند از این روش استفاده کند و به همین سبب غالبا آن‌ها را در اوج پرداختن به جزئیات، با زیر ذره‌بین بردن روابط‌شان با یکدیگر تعریف می‌کند. مثلا خواهر ناتنی کمیل یعنی آما کرلین، شخصیتی است که کاملا بر مبنای واکنش‌ها و اکت‌های متقابلی که نسبت به کمیل دارد به شخصیت و تعاریف وجودی‌اش پی می‌بریم. از لحظاتی که دوستانه برای خرید از مغازه از وی پول می‌گیرد تا سکانس‌های احساسی‌تری که آما داخل‌شان به کمیل درباره‌ی شباهت‌های درونی‌شان می‌گوید. همه‌ی این‌ها، کاری می‌کنند که تک‌تک سکانس‌های حضور آما در سریال، خیلی سریع برای‌تان مهم تلقی شوند. آن هم بدون توجه به این که چه کارکرد داستانی بزرگ یا تاثیر شگفت‌انگیزی روی شخصیت کمیل دارند. چرا؟ چون شما در مدتی کوتاه احترام قائل شدن یا به عبارت بهتر شخصیت قائل شدن برای آما را جدی می‌گیرید و همین کاری می‌کند که برای حضور صرف او روی نمایشگر هم به اندازه‌ی کافی، احترام قائل شوید.

سریال به شکلی قابل لمس و لایق تحسین، همه‌ی کاراکترهایش به جز کمیل را در اوج پرداختن به جزئیات، فقط با زیر ذره‌بین بردن روابط‌شان با یکدیگر تعریف می‌کند

این سبک از معرفی کاراکترها اما یکی از بزرگ‌ترین اثراتش را در دومین نکته‌ی مرتبط با چراییِ ستایش‌برانگیز بودن شخصیت‌پردازی‌های Sharp Objects نشان‌تان می‌دهد. جایی که به خودمان می‌آییم و می‌بینیم حتی ساده‌ترین شخصیت‌های قصه هم چیزی بیشتر از مقواهایی متحرک هستند و می‌توانند واقعا ارزش‌گذاری شوند. سازندگان به قدری برای شخصیت‌های‌شان ارزش قائل شده‌اند که ناپدری کمیل که شاید اصلا کاراکتر مهمی هم نباشد، در قسمت دوم سریال دقایق کوتاهی را برای خودش دارد تا شناخته شود. به چه شکل؟ این‌گونه که سعی می‌کند به سبک خودش همسر خود یا همان مادر کمیل که همیشه از مشکلات روحی بسیار زیادی رنج می‌برده و حالا بعد از رخ دادن قتل‌های سریالی و کشته شدن دخترهای نوجوان شهر آزرده‌خاطرتر از قبل شده را آرام کند. تلاشی که البته به نتیجه هم نمی‌رسد و برخورد گرم او، مطابق انتظارات مخاطب از شخصیتی چون آدورا (مادر کمیل)، به سردترین حالت ممکن پاسخ داده می‌شود. در همین لحظه، وقتی آدورا مکان را ترک می‌کند و به سمت اتاق خوابش می‌رود، ما الن (ناپدری کمیل) را می‌بینیم که پخش موسیقی از روی اسپیکرها را متوقف می‌کند و خودش می‌نشیند گوشه‌ی اتاق و آهنگ مورد نظر را با هدفون گوش می‌دهد. همین دقایق کوتاه و همین اتفاق ساده، با توجه به اجراهای دقیق بازیگران و قاب‌بندی‌های تاثیرگذارِ به کار گرفته شده در خلق سکانس، حس هم‌ذات‌پنداری بیننده را قلقلک می‌دهند و همین کاری می‌کند که شخصیت ساده‌ای مانند الن نیز در دنیای «اشیا تیز»، معنی و ارزش خاص خودش را داشته باشد. البته سریال هنوز از بین شخصیت‌های محوری داستان یک کاراکتر دارد که موفق به پرداخت صحیح آن در طول پخش دو اپیزود نشده است. کارآگاه ریچارد ویلیس که همچنان خیلی‌خیلی نیاز به کلیشه‌زدایی دارد و با توجه به نقش‌های احتمالا مهمش در روایت سریال، باید هر چه زودتر تبدیل به شخصیتی ارزشمند و قابل لمس برای مخاطب تبدیل بشود.

Sharp Objects از آن آثار تلویزیونی به خصوصی به شمار می‌رود که از تکرار، تنفر دارند. به همین سبب در عین وجود عناصر جذاب مشابه در دقایق گوناگون آن، حتی دو قسمت آغازینش هم با یکدیگر فرق‌های اساسی و قابل لمسی پیدا کرده‌اند. از این مهم‌تر اما چیزی نیست جز آن که بیننده در دنیای اثر، همیشه از منظر صوتی و تصویری، در حال لذت بردن از تجربه‌های جدید است. تجربه‌هایی همچون قاب‌بندی‌های تازه و دیده‌نشده که ناگهان از راه می‌رسند و انرژی دوباره‌ای به وجودمان تزریق می‌کنند. این تصویرپردازی‌ها، کاری می‌کنند که حتی تکرار اجتناب‌ناپذیر برخی رخدادهای ساده درون داستان، باعث خستگی مخاطب نشوند و رابطه‌ی وی با محصول را تحت تاثیرات منفی قرار ندهند. برای نمونه، به این که کمیل طبیعتا مدام برای جابه‌جایی در شهر و رفتن از نقطه‌ای به نقطه‌ی دیگر نیازمند استفاده از اتومبیلش است دقت کنید و بعد ببینید سریال در همین دو قسمت، چند مدل فیلم‌برداری متفاوت برای به تصویر کشیدن چهره‌ی او درون ماشین را به کار می‌برد. بله، احتمالا چنین مواردی درباره‌ی تصویرسازی‌های یک سریال، آن‌چیزهایی نیستند که بخواهند در کانون توجهات قرار بگیرند ولی واقعیت را هم نمی‌شود انکار کرد. واقعیت هم این است که همین مورد به ظاهر ساده و خارج از کانون توجهات، ناخودآگاه روی احساس‌تان و هیجانی که موقع دنبال کردن داستان دارید، تاثیر می‌گذارد و به همین سبب، به ویژه در بلندمدت، یقینا اهمیت زیادی را یدک می‌کشد.

Sharp Objects از آن آثار تلویزیونی به خصوصی به شمار می‌رود که از تکرار، تنفر دارند

فارغ از فیلم‌برداری‌های حساب‌شده و به دور از تکرار، هماهنگی عالی‌ای که در حرکت مابین سکانس‌ها و جابه‌جایی بین لحظات ساکت و ثانیه‌های پرشده از موسیقی به چشم می‌خورد، تدوینِ داستان‌گو و لایق احترامی که تا همین لحظه از اثر دیده‌ایم، شخصیت‌پردازی‌هایی که سبب نزدیکی‌مان به داستان می‌شوند و حتی احساساتی که انتظارات مخاطب از اپیزودهای بعدی سریال را افزایش می‌دهند، Sharp Objects از یک منظر دیگر هم همیشه غیر قابل پیش‌بینی به نظر می‌رسد. چیزی که به داستان‌پردازی سریال و موارد گوناگونی که در ثانیه به ثانیه‌ی آن زیر ذره‌بین می‌روند، ارتباط دارد. «اشیا تیز»، همان‌قدر که درباره‌ی ماجرای رازآلودِ قتل وحشیانه‌ی دو دختر بی‌گناه است، با تلاش‌های یک انسانِ دردکشیده برای زنده ماندن هم ارتباط دارد. همان‌قدر که درباره‌ی تربیت‌های غلط والدین و تهوع‌آور بودن تبعیض‌های حاضر در بعضی خانواده‌ها قصه می‌گوید، به تلاش آدم‌ها برای موفق شدن در سخت‌ترین شرایط نیز بها می‌دهد. به همان اندازه که قضاوت آدم‌ها درباره‌ی فعالیت‌های اشخاص را به باد توهین می‌گیرد، به تکه انداختن به فعالیت‌های ناصحیحِ روزنامه‌ها و رسانه‌های خبری در قبال اتفاقات تلخ نیز دامن می‌زند. راستی، سریال درباره‌ی چگونه کنار آمدن انسان‌ها با گذشته‌های سیاه‌شان نیز هست!

این یعنی شاید ایده‌ی داستانی آن‌چنان بکر به نظر نرسد و Sharp Objects در اکثر مواقع سریالی محترم که از بزرگانش یاد گرفته است و این دانشِ به دست‌آمده را با برخی خلاقیت‌ها مخلوط کرده باشد، ولی گستردگی بحث‌های شکل‌گرفته درون روایتش انقدر زیاد جلوه می‌کند که تماشاگر به درست یا غلط، آرام‌آرام برایش هویت مستقل قائل می‌شود. به خصوص که همه‌ی این داشته‌ها با تصاویری عالی، دکوپاژهای معنی‌دار و میزانسن‌های دقیق تحویل مخاطب داده شده‌اند. آن هم در دنیایی که حقیقتا قهرمانی ندارد و بدترین و بهترین آدم‌هایش همگی مقدار قابل توجهی از سیاهی را یدک می‌کشند.

«اشیا تیز» در دنیایی واقعی که حقیقتا قهرمانی ندارد و بدترین و بهترین آدم‌هایش همگی مقدار قابل توجهی از سیاهی را یدک می‌کشند، جریان دارد

تا به این لحظه و پس از گذشتن از پخش دو اپیزود از «اشیا تیز» که تولیدکنندگان کاربلدی مراحل ساخت و توسعه‌ی آن را پیش می‌برند، سریال چیزی نداشته که بخواهم به خاطر آن سرزنشش کنم. البته که هنوز کاراکترهایی در جهان آن هستند که باید پرداخت‌های جدی‌تر و بهتری را دریافت کنند، ولی اگر حقیقتش را بخواهید، شاید بزرگ‌ترین عیب Sharp Objects (اگر بتوان اسمش را عیب گذاشت) مثل خیلی از سریال‌های دیگر آن باشد که برای اکثر مخاطبان آفریده نشده است. سریال جدید HBO، متعلق به آن‌هایی است که نمی‌خواهند داستان‌ها را بشنوند و می‌خواهند درون قصه‌هایی آرام‌سوز، دست‌وپا بزنند. می‌خواهند همه‌چیز برای‌شان حکم سوالاتی ارزشمند را داشته باشد و شخصیت‌های اثر را بدون عجله‌ی اضافه درک کنند. برای این آدم‌ها، «اشیا تیز» تقریبا همه‌ی آن‌چیزی که باید در دو اپیزود آغازینش ارائه می‌کرد را به درستی مهیا کرده است و همان‌طور که گفتم، از همین حالا نویدِ وارد شدن به قسمت‌های تاریک‌تر و تماتیک و فلسفی‌تر را نیز می‌دهد.

اما این، پایان صحبت‌هایم نیست. چون می‌خواستم در انتهای کار، به یکی از ارزشمندترین داشته‌های Sharp Objects بپردازم؛ بازیگرانش. مطابق آن‌چه که تا به امروز دیده‌ایم، «اشیا تیز» اثری محسوب می‌شود که همه‌ی شخصیت‌پردازی‌هایش را با چاشنیِ اجراهای عالی تقدیم‌مان می‌کند. این موضوع نه فقط درباره‌ی پاتریشیا کلارکسون و الایزا اسکنلن، که حتی درباره‌ی سوفیا لیلیس بازیگر نقش دوران نوجوانی کمیل هم حقیقت دارد. این کیفیت قابل قبول اجراهای حاضر در روایت سریال، مخصوصا با توجه به آن که با اثری تصویرمحور روبه‌رو هستیم و راجع به سریالی صحبت می‌کنیم که بعضی مواقع اکت‌های بی‌صدای بازیگرانش اصلی‌ترین عناصر روایت‌کننده هستند، اهمیت فوق‌العاده‌ای دارد. ولی ورای تمامی موارد بیان‌شده، همه‌ی حرف‌هایی که تا به این‌جای مقاله زدم را بگذارید یک طرف و درخشش ایمی آدامز درون ثانیه‌ثانیه‌ی اثر را بگذارید در طرف دیگر. آدامز در سریال حتی صرفا یکی از مهره‌های اصلی داستان‌گویی و عنصر بسیار بزرگی که بخش قابل توجهی از بار احساسی و معنایی سریال را یدک می‌کشد هم نیست.

ایمی آدامز در سریال حتی فراتر از یکی از مهره‌های اصلی داستان‌گویی و عنصر بسیار بزرگی که بخش قابل توجهی از بار احساسی و معنایی سریال را یدک می‌کشد، ظاهر شده است

او خیلی سریع تبدیل به یکی از همان اعضایی می‌شود که بدون آن‌ها، نمی‌شود اثر را تجسم کرد. نمی‌شود به وجود سریال بدون حضورش فکر کرد و مدام جلوه‌های تازه‌ای از عمق اجرایش را به نمایش می‌گذارد. یک بار به حشره‌ای روی سقف آن‌چنان بهت‌زده نگاه می‌کند که شاتِ دارن آرنوفسکی‌وارِ کارگردان از آن موجود سرما را به وجود تماشاگر تزریق می‌کند و بار دیگر موقع حرکت دادنِ دائم سرش هنگام گوش دادن به موسیقی و کات خوردن این تصویر به چند ساعت بعد و زمانی که با خم شدن ناخودآکاه گردنش به یک طرف از خواب بیدار می‌شود، به معنی واقعی کلمه حسِ چند ساعت خوابیدن آزاردهنده درون ماشین و بیدار شدن ناگهانی را به درون وجودتان می‌اندازد. ایمی آدامز برای Sharp Objects همان‌قدری مهم و جایگزین‌ناپذیر است که مواردی مثل تدوین‌های سریال هستند! و وقتی بازیگر بزرگی از دنیای سینما به تلویزیون می‌آید و همه خبر حاضر شدنش درون اثری از این مدیوم را رد و بدل می‌کنند، بهترین اتفاق ممکن چیزی نیست جز آن که تبدیل به یکی از اعضای جداناپذیر سریال و جزوی از ارکان اصلی آن بشود. بعد از پخش تنها دو اپیزود، فعلا همین ویژگی‌های تحسین‌برانگیز و پررنگ برای دوست داشتنِ صفر تا صدِ Sharp Objects، کافی به نظر می‌رسند.

تانی کال

زومجی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *