نقد فصل دوم سریال The Handmaid’s Tale؛ قسمت ششم

بعضی‌وقت‌ها این موضوع را فراموش می‌کنیم، ولی فکر کنم همگی تاکنون متوجه شده‌ایم که «سرگذشت ندیمه» (The Handmaid’s Tale) کاراکترهای فرعی خارق‌العاده‌‌ای دارد. شاید تمرکز روی داستان جون آزبورن باعث شود فکر کنیم که این سریال فقط و فقط به روایت داستان او اختصاص دارد، ولی حقیقت این است که جون فقط به این دلیل در کانون قصه قرار دارد، چون زاویه‌ی دید بهتری برای تجربه‌ی تمام اتفاقاتی است که در جمهوری گیلیاد می‌افتند. چون کاراکتر او به عنوان یک ندیمه که باارزش‌ترین و بزرگ‌ترین و اولین عمل ترسناکِ گیلیاد بعد از به قدرت رسیدن پسران جیکوب محسوب می‌شود قلب تپنده‌‌ی سیاه و چندش‌آوری است که تمام چیزهای سیاه و چندش‌آور این دنیا به دور آن می‌چرخند. پس طبیعی است که یک ندیمه به عنوان داستانگوی اصلی انتخاب شود. ولی این موضوع هرگز به این معنا نبوده است که داستان این دنیا فقط به این یک نفر یا یک گروه خلاصه شده است. «سرگذشت ندیمه» قبل از شخصیت، به ترسیم یک جامعه اعتقاد دارد. چون انقلابی در وسعت گیلیاد و تغییرات سرسام‌آوری که به همراه آورده است حاصل کار یک نفر نبوده است و تاثیری که این تحول بزرگ روی آدم‌های این جامعه گذاشته است فقط به ندیمه‌ها خلاصه نمی‌شود، بلکه به شکل‌های گوناگونی درباره‌ی دیگران هم صدق می‌کند. سریالی که به چنین موضوع حساس و گسترده‌ای می‌پردازد، فقط در صورتی می‌تواند حق مطلب را درباره‌ی آن ادا کند که به تمام جنبه‌های این جامعه بپردازد. تمام روانشناسی‌های متنوعش را زیر تیغ جراحی ببرد. فقط در صورتی می‌تواند یک جامعه‌ی پیچیده و پرجزییات را به واقع‌گرایانه‌ترین شکل ممکن به تصویر بکشد که پرسپکتیوهای مختلفی را که در آن زندگی می‌کنند در نظر بگیرد. این نکته‌ای بوده که «سرگذشت ندیمه» همیشه به آن پایبند بوده است. فقط خیلی وقت بود که به‌طور جدی وقت نشده بود تا یک اپیزود را به‌طور کامل به شخصیتی به جز ندیمه‌ها اختصاص بدهد.

اگرچه در اپیزود دوم فصل دوم و اپیزود هفته‌ی گذشته به کلونی‌ها و ماجراهای دل‌انگیز (!) امیلی و جنین سر زدیم و آنها به عنوان کسانی که در مکان کاملا متفاوتی با چالش‌ها و بحران‌های کاملا متفاوتی نسبت به جون قرار دارند یک‌جور پرسپکتیو متفاوت محسوب می‌شوند، ولی باز آنها در کنار جون در بین ندیمه‌هایی قرار می‌گیرند که هسته‌ی اصلی درگیری روانی و فیزیکی‌شان یکسان است: تلاش برای زنده ماندن و مبارزه علیه یک سیستم سرکوب‌گر. وقتی سریال سراغ موشکافی کاراکترهای چالش‌برانگیزتری مثل دشمنانِ ندیمه‌ها می‌رود برخی از بهترین لحظاتش را ارائه می‌کند. چون فیتیله‌ی پیچیدگی سریال در پرداخت به ندیمه‌ها، در رابطه با آنتاگونیست‌ها بالاتر از حد معمول می‌رود. تماشای اینکه نویسندگان چقدر حرفه‌ای این کاراکترهای تهوع‌آور و تنفربرانگیز را برمی‌دارند و آنها را لایه‌لایه بررسی می‌کنند شگفت‌انگیز است. تماشای اینکه آنها از یک سیاره‌ی بیگانه‌ی دیگر نیامده‌اند و کسانی مثل خودمان هستند که این‌قدر از مسیر انسانیت‌شان منحرف شده‌اند به همان اندازه که جذاب است، به همان اندازه هم ترسناک است. ترسناک از این جهت که همین الان آدم‌هایی با طرز فکرها و باورهای سرینا جوی‌ها و عمه لیدیاها دور و اطراف‌مان نفس می‌کشند و ترسناک‌تر از اینکه خود ما پتانسیل تبدیل شدن به آنها را داریم و حتی ترسناک‌تر از آن اینکه ممکن است همین الان یکی از آنها باشیم و خودمان ندانیم. خودمان قبول نداشته باشیم. پس بعد از حدود ۵ اپیزود که تقریبا به‌طور کامل به ماجراهای مربوط به فرار جون و دستگیری‌اش و عواقب آن اختصاص داشت، اپیزود این هفته بالاخره جایی است که تمام هرج و مرج‌ها و تلاطم‌های به وجود آمده با فرار جون به سرانجام می‌رسد. «سرگذشت ندیمه» سریالی است که تقریبا هیچ‌وقت، هیچ لحظه‌ی آرامش‌بخشی در آن وجود ندارد. سریالی است که عمرا بتوان لحظه‌ای از آن را پیدا کرد که برای یک لحظه‌ هم که شده تماشاگرانش را به کشیدن یک نفس راحت دعوت کند. با داستانی طرفیم که تعلیق و تنش و بی‌قراری و اضطراب و ترس و نگرانی در زیرپوستش جولان می‌دهد.

بنابراین صحبت درباره‌ی اینکه هرج و مرج‌ها و تلاطم‌های داستانِ این فصل در این اپیزود به سرانجام رسیده است مسخره است. ولی حداقل اپیزود این هفته در حالی شروع می‌شود که دریا آرام‌تر شده است. کماکان ابرهای بارانی نیمی از آسمان را پُر کرده‌اند و کماکان ایستگاه هواشناسی خبر از یک طوفان دیگر می‌دهد و کماکان قایق‌ها و کشتی‌های ماهیگیری به دلیل شرایط غیرمنتظره‌ی هوا اجازه‌ی زدن به دل دریا را ندارند و باد آن‌قدر شدید است که جلوی والیبال بازی کردن‌مان در ساحل را بگیرد و هنوز بچه‌ها از والدینشان اجازه ندارند تا بعد از مدرسه برای آب‌تنی به ۱۰ کیلومتری دریا نزدیک شوند، ولی همزمان هوا نسبت به چند روز گذشته که باد و طوفان در حد نزدیک شدن به کندن درختان از ریشه شدید شده بود و امواج دریا را طوری به صخره‌ها می‌کوبید که انگار با صخره‌های بیچاره پدرکشتگی دارد بهتر است. اپیزود این هفته اما در شرایطی منظم‌تر و باثبات‌تر آغاز می‌شود و ادامه پیدا می‌کند. راستش اپیزود این هفته منهای آن پایان‌بندی شوکه‌کننده که بهش می‌رسیم، خیلی یادآور ساختار داستانگویی فصل اول بود. دیگر خبری از سروکله‌زدن جون با اینکه می‌تواند از مرز بگذرد یا نه نیست. دیگر خبری از دست و پنجه نرم کردن جون با حس مادرانه‌اش برای خاموش کردن آن و فرار بدون دخترش نیست. دیگر خبری از شکنجه‌ی روانی جون برای به قتل رساندنِ شخصیت واقعی‌اش و دادن فرمان بدنش به آف‌فرد نیست. دیگر خبری از جونی که با ما صحبت نمی‌کند و ازمان فاصله گرفته است و از شدت افسردگی و ناامیدی خودش را از پنجره‌ی اتاقش به درون آغوش مرگ رها می‌کند نیست. در عوض حال و هوای خانه‌ی فرمانده واترفورد به همان چیزی که در فصل اول شاهدش بودیم برگشته است. دومین نکته‌ی متفاوت این اپیزود با پنج ایپزود قبلی این است که بالاخره جون را به صندلی عقب منتقل می‌کند و فرصت دیگری برای درخشش سرینا جوی به او می‌دهد. اگر یک روز قصد رده‌بندی شخصیت‌های «سرگذشت ندیمه» را داشته باشم احتمال اینکه سرینا جوی را بالاتر از جوی در رده‌ی اول بگذارم خیلی زیاد است. اگرچه «سرگذشت ندیمه» سعی کرده تا حتی قهرمانانش هم خاکستری جلوه بدهد و سعی می‌کند تا هیچکس را در به وجود آمدن گیلیاد بی‌گناه جلوه ندهد، ولی با تمام اینها چیزی از قربانی‌بودنِ جون و امثال او در این دنیا کاسته نمی‌شود. اما وقتی سریال تصمیم می‌گیرد تا به جای ندیمه‌ها، به سفرهای احساسی کاراکترهای شرورش بپردازد قضیه به مراتب پیچیده‌تر و جذاب‌تر می‌شود. چون سفرهای شخصیتی ندیمه‌ها همه کم و بیش در چارچوب یکسانی قرار می‌گیرند: تلاش برای زنده ماندن و تلاش برای دیوانه نشدن و تلاش برای از دست ندادن امید یا در یک کلام قورت دادن زجر و درد. ولی در رابطه با کاراکترهایی مثل سرینا جوی و عمه لیدیا با درگیری‌های متفاوتی سروکار داریم. مخصوصا سرینا جوی که فکر کنم تا حالا منحصربه‌فردترین کاراکتر سریال باشد.

اولین نکته درباره‌ی کاراکترهای سرینا جوی و عمه لیدیا این است که آن داود و ایوان استراهاوسکی به عنوان بازیگرانشان کاملا به این موضوع آگاه هستند که آنها نه نقش یک هیولا، بلکه نقش یک انسان را برعهده دارند. در تماشای عمه لیدیا هیچ نشانه‌ای از اینکه بازیگرش می‌داند که او نقش‌ یک آنتاگونیست را ایفا می‌کند وجود ندارد. از نگاه عمه لیدیا، خدا وظیفه‌ی سنگین محافظت از ندیمه‌ها و نجات آینده‌ی بشریت را به او سپرده است. او از ته قلب باور دارد که دارد این زنان سقوط کرده و بی‌ارزش را از دست بی‌توجهی خودشان نجات می‌دهد و از این طریق دنیا را به جای بهتری تبدیل می‌کند. او به همان اندازه که از شکنجه‌های روانی و فیزیکی برای سربه‌زیر کردن ندیمه‌ها استفاده می‌کند، به همان اندازه هم بخشندگی را در دستور کار می‌دهد و وقتی پاش بیافتد در حد پیرزنِ همسایه طوری مهربان و گرم می‌شود که بعضی‌وقت‌ها آدم فراموش می‌کند که این زن همان کسی بود که دیروز دستم را روی اجاق گاز سوزانده بود. سرینا جوی هم مثل عمه لیدیا خودش را به عنوان قهرمان داستان گیلیاد می‌بیند. یکی از تنها کسانی که برای جلوگیری از فروپاشی بشریت پا پیش گذاشت و راه‌حلی را پیشنهاد کرد. ولی نکته‌ای که سرینا جوی را به شخصیت متفاوتی نسبت به عمه لیدیا تبدیل می‌کند این است که او به همان اندازه که به قهرمان بودنش اعتقاد دارد، به همان اندازه هم به واقعی بودن این تفکر شک و تردید دارد. به همان اندازه که یکی از دنبال‌کنندگان سفت و سخت سنت‌های ترسناک گیلیادی است، به همان اندازه هم احساس خوبی نسبت به هیچکدام از آنها ندارد. درست برخلاف عمه لیدیا که آن‌قدر به کاری که می‌کند باور دارد که ذره‌ای از پشیمانی و ترس و نگرانی در چشمان و رفتارش دیده نمی‌شود، نقش‌آفرینی استراهاوسکی همیشه حاوی یک‌جور لرزش بوده است. یک‌جور عذاب وجدان و احساس گناه و خجالت‌زدگی از دنیایی که او در ایجاد آن نقش پررنگی داشته است. عمه لیدیا طوری تا مغز استخوانش به درست بودن کاری که دارد می‌کند باور دارد که حتی اگر خود خدا از آسمان به زمین بیایید و بهش بگوید که دارد اشتباه می‌کند، باز قبول نمی‌کند، ولی سرینا جوی اگرچه هیچ‌وقت به‌طور مستقیم به این موضوع اشاره نکرده است، ولی همیشه می‌توان در نگاه و رفتارش احساس کرد که خودش به خوبی از دروغ بودن چیزی که بهش اعتقاد دارد آگاه است، اما همزمان می‌داند که باور داشتن به این دروغ به نفعش خواهد بود.

نکته‌ای که سرینا جوی را به شخصیت متفاوتی نسبت به عمه لیدیا تبدیل می‌کند این است که او به همان اندازه که به قهرمان بودنش اعتقاد دارد، به همان اندازه هم به واقعی بودن آن شک و تردید دارد

عمه لیدیا به حدی در توهم فرو رفته و طوری مورد شستشوی مغزی قرار گرفته است که مغزش به‌طور اتوماتیک تمام دروغ‌های اطرافش را برای او به حقیقت تبدیل می‌کند و برای او به نمایش می‌گذارد. اما سرینا جوی به راحتی می‌تواند تک‌تک‌ دروغ‌هایی را که دور و اطرافش جولان می‌دهند ببیند، اما مجبور است برای دوام آوردن به حقیقت بودنشان وانمود کند. این نکته دقیقا همان چیزی است که شخصیت سرینا را به شخصیت منحصربه‌فردی تبدیل می‌کند. سرینا جایی بین جون و عمه لیدیا قرار می‌گیرد. اگر جون یک قربانی مطلق است و عمه لیدیا یک هیولای بی‌حرف و حدیث، سرینا جایی بین این دو در نوسان است. انگار یک دستش را به کامیونی بسته‌اند که راننده‌اش جون است و دستش دیگرش را هم به کامیون دیگری بسته‌اند که راننده‌اش عمه لیدیا است. حالا این دو راننده پایشان را روز پدال گاز فشار می‌دهند تا بخش بیشتری از سرینا را تصاحب کنند. و سرینا به عنوان کسی که می‌تواند لحظه‌ی لحظه‌ی فاصله گرفتنِ مولکول‌های بدنش از یکدیگر بر اثر فشار و پاره شدن پوستش مثل کاغذ را احساس کند، درد وحشتناکی را تحمل می‌کند. از این جهت سرینا جوی در موقعیت دردآوری قرار دارد که حتی جون هم همیشه در حال دست و پنجه نرم کردن با این جنس درد نیست. مسئله این است که در چنین شرایطی بهترین اتفاق این است که یا قربانی باشید یا قاتل. قرار گرفتن در جایی بین این دو نفر از همه‌چیز افتضاح‌تر است. چون قربانیان و قاتلان جبهه‌های مشخصی دارند، اما افرادی مثل سرینا جوی جایی در سرزمین هیچکس که بین این دو جبهه قرار دارد جای می‌گیرند و از هر دو طرف مورد شلیک گلوله قرار می‌گیرند. قربانیان می‌دانند کسانی هستند که حقشان ضایع شده است و برای انجام هر کاری برای باز پس گرفتن آن مجاز هستند و قاتلان می‌دانند که حق دارند هر بلایی که قانون من‌درآوردی‌ خودشان دیکته می‌کند سر قربانیان بیاورند. ولی افرادی مثل سرینا جوی از نیمی قربانی و نیمی قاتل تشکیل شده‌اند و این شاید به این معنی باشد که پرونده‌ی سرینا هنوز بسته نشده است و او هنوز فرصت رستگاری دارد، اما به معنی زجر و درد زیادی برای اوست. چون او هنوز به‌طور کامل وجدانش را خاموش نکرده است و آن را در ته انباری مخفی نکرده است. سرینا جوی کم و بیش حکم جون در اپیزود هفته‌ی گذشته را دارد. جوی بعد از اینکه توسط عمه لیدیا به این نتیجه می‌رسد که مقصر واقعی تمام اتفاقات بدی که برای او افتاده خودش است، آمپر افسردگی‌‌اش طوری بالا می‌زند و وارد وضعیت اضطرار می‌شود که او را در مسیر خودکشی تدریجی خودش قرار داد.

سرینا جوی کم و بیش حس و حالِ جون بعد از شستشوی مغزی عمه لیدیا را دارد. او از یک طرف قبول دارد بلایی که دارد سر ندیمه‌ها می‌آید تقصیر اوست و از طرف دیگر باور دارد که این کار برای نجات آینده‌ی بشریت ضروری است. بنابراین در ذهن سرینا جوی همیشه نبردی تمام‌نشدنی بین این دو جبهه شعله‌ور است. بعضی‌وقت‌ها زور حقیقت به دروغ‌ها می‌چربد و بعضی‌وقت‌ها دروغ‌ها، حقیقت را مجبور به عقب‌نشینی می‌کنند. البته که خود سرینا جوی بیشتر به دروغ‌ها فضا برای جولان دادن می‌دهد و خودش مایل است که دروغ‌ها بتوانند در این نبرد پیروز شده و کل ذهن و روحش را به تصاحب خود در بیاورند و او را از این شکنجه‌ی تمام‌نشدنی خلاص کنند و راستش، اکثر اوقات افسارِ سرینا در مشت دروغ‌هایی که دوست دارد باورشان کند قرار دارد، ولی شاید نیروهای حقیقت تضعیف می‌شوند، اما آنها هیچ‌وقت منقرض نمی‌شوند و به مبارزه‌ی ناامیدانه‌شان ادامه می‌دهند. چون مهم نیست چقدر سرینا دوست دارد به خودش دروغ بگوید و دروغ‌های دیگران را باور کند و این زندگی را عادی جلوه بدهد، چرا که در نهایت حقیقت کثیف لانه کرده در مرکز زندگی او آن‌قدر بوگندو و چندش‌آور است که هیچ دروغی نمی‌تواند جلوی مخفی کردن آن را بگیرد. نبوغ اپیزود این هفته شیرجه زدن به خونین‌ترین جبهه‌های جنگ نبرد درونی سرینا جوی است. اپیزود این هفته در حالی شروع می‌شود که سرینا جوی در باور کردن داستان دروغینی که برای خودش بافته است بهتر می‌شود و آن هم به خاطر دوست جدیدی است که پیدا می‌کند: جون. سرینا از ترس از دست دادن بچه‌ی جون، از دُز شرارتش می‌کاهد. نه تنها وقتی جون در بیمارستان از خواب بیدار می‌شود، سرینا همچون یک دوست صمیمی با او حرف می‌زند و به او اطمینان خاطر می‌دهد، بلکه در جلسه‌ی سونوگرافی به جون اجازه می‌دهد تا بچه‌اش را در مانیتور دکتر ببیند. او نه تنها به جون کمک می‌کند تا ردایش را در بیاورد و آویزان کند، بلکه وقتی جون از خوردن شربت سبز حال‌به‌هم‌زن عمه لیدیا سر باز می‌زند، چیز دیگری را برای خوردن به او پیشنهاد می‌کند. نه تنها بعد از اشاره کردن‌های جون به هانا و زندگی گذشته‌اش خبری از واکنش‌های خشمگینانه‌ی سرینا نیست، بلکه از او از جون می‌خواهد به خاطر شرایط فعلی‌اش از پله‌ها بالا نرود و فعلا روی مبلمان اتاق پذیرایی بخوابد.

خلاصه رفتار سرینا با جون آن‌قدر مهربانانه می‌شود که اگر کسی تازه این سریال را به‌طور اتفاقی از این اپیزود دیده باشد، فکر می‌کند این دو دوستان جون‌جونی یکدیگر هستند. ولی برای مایی که سرینا جوی واقعی را می‌شناسیم اتفاقات این اپیزود تعجب‌برانگیز و راستش کمی امیدوارکننده است. در طول این اپیزود به نظر می‌رسد جون و سرینا دارند رابطه‌ی زنانه‌ی قدرتمندی را بین یکدیگر شکل می‌دهند که ممکن است به اتفاقات خوبی برای جون منتهی شود. در این لحظات، به نظر می‌رسد بخشِ حقیقت‌خواه سرینا در حال پیشروی در جنگ علیه بخش دروغ‌خواه‌اش است. لحظه‌ای که جون به سرینا پیشنهاد می‌کند تا برای حس کردن تکان‌های بچه، به شکمش دست بزند طوری به نگارش در آمده است و اجرا می‌شود که انگار در حال جرقه خوردن یک دوستی واقعی بین این دو زن هستیم. سرینا حتی به جون قول یکی از آن بالشت‌های حاملگی که برای ندیمه‌ها در نظر نمی‌گیرند هم می‌دهد. سرینا اگرچه خوش‌رفتاری با جون را فقط به این دلیل که عمه لیدیا از اهمیت فراهم کردن محیطی که از لحاظ روانی آرامش‌بخش است شروع می‌کند، ولی به نظر می‌رسد به مرور چیزی که با اجبار شروع شده بود، حالتی واقعی به خود می‌گیرد. به نظر می‌رسد چیزی که سرینا با کراهت تصمیم به انجامش گرفته بود به تدریج تبدیل به چیزی ‌می‌شود که خود سرینا دوست دارد آن را انجام بدهد. انگار او کم‌کم متوجه می‌شود شاید این دو بتوانند با یکدیگر دوست باشند. ولی حقیقت این است که مهم نیست سرینا چقدر فکر می‌کند که آنها با هم دوست هستند. آنها هیچ‌وقت واقعا با هم دوست نیستند. دوستی آنها چیزی بیشتر از دروغی که سرینا سعی می‌کند باور کند نیست و مثل همه‌ی دروغ‌های دیگر، مثل همه‌ی توهم‌های دیگر، این یکی هم همیشگی نیست. در صحنه‌ای که سرینا، اتاق بچه‌ی پرزرق و برقی که آماده کرده است را به جون نشان می‌دهد، او طوری رفتار می‌کند که کاملا مشخص است که به خودش افتخار می‌کند. از اینکه یک خانم سرخانه‌ی مهربان است که دست به کاری زده است که دیگر خانم سرخانه‌ها انجام نمی‌دهند احساسِ شیرین خوب‌بودن تمام وجودش را احاطه کرده است. ولی واقعیت این است که هیچ چیز خوب و قابل‌افتخاری در رابطه با نشان دادن گهواره‌ای که به زودی قرار است بچه‌ی دزدیده شده‌ی جون در آن بخوابد وجود ندارد. سرینا آن‌قدر در پرسونای خانم سرخانه‌ی مهربان و دل‌رحمش فرو رفته است که نمی‌داند اتفاقا چنین کاری برای جون حکم یک شکنجه را دارد. وقتی سرینا به جون می‌گوید: «می‌خوام بدونی که من می‌خوام بهترین مادری که می‌تونم برای بچه‌ام باشم»، طوری این جمله را به زبان می‌آورد که انگار می‌خواهد کار فوق‌العاده زیبایی انجام بدهد که باید به خاطر مُدال دریافت کند. ولی حقیقت کثیف پشت این جمله زیبا، دزدیدن بچه‌ی یک مادر دیگر از اوست. مثل این می‌ماند که یک شکنجه‌گر به قربانی‌اش بگوید: «نگران نباش، طوری انگشت‌هاتو با این انبر قطع می‌کنم که خونش روی خودم نپاشه!».

خلاصه به قول معروف سرینا فکر می‌کند با این کارها حسابی دارد به جون حال می‌دهد. فکر می‌کند غیرممکن را ممکن کرده است. موفق شده رابطه‌ی نزدیکی با ندیمه‌اش ایجاد کند که بقیه‌ی خانم سرخانه‌ها در برقراری آن با ندیمه‌هایشان شکست می‌خورند. موفق شده به یک درک متقابل بین این دو گروه از افراد جامعه که چشم دیدن یکدیگر را ندارند برسد. سرینا واقعا در این لحظات فکر می‌کند که یکی از نقص‌های شخصیتی‌اش را حل کرده است و به آدم بهتری تبدیل شده است. سرینا اما هیچ نقصی را حل نکرده است، بلکه فقط آن را پشت یک دروغ بزرگ مخفی کرده است. او چیزی را حل نکرده است. چیزی را تغییر نداده است. او فقط سرش را برگردانده است. جون بعد از دیدن سرینای تغییر کرده به این نتیجه می‌رسد که شاید واقعا چیزی تغییر کرده است. آخه، کدام خانم سرخانه‌ای، گهواره‌ی بچه‌اش را به ندیمه‌اش نشان می‌دهد؟ بنابراین جون فکر می‌کند حالا که آنها به هم نزدیک‌تر شده‌اند می‌تواند از این فرصت استفاده کرده و از سرینا بخواهد تا مقدمات دیدن هانا را فراهم کند. ناگهان در یک چشم به هم زدن رابطه‌ی تازه‌ای که با اجازه دادن به جون برای دیدن بچه‌اش در مانیتور دکتر آغاز شده باشد، با این جواب به اتمام می‌رسد: «مطلقا نه». لحظه‌ای که جون این سوال را مطرح می‌کند، لحظه‌ای است که ساختمانِ دروغی که سرینا برای خودش ساخته بود از هم فرو می‌پاشد. این لحظه جایی است که حقیقت همچون یک تیغ بلند از پشت به درون بدنِ دروغ فرو می‌رود و سر راه قلبش را سوراخ می‌کند و نوک تیز خون‌آلودش از جلو بیرون می‌زند. حقیقت این است که جون، یک برده‌ی خانگی است که آزادی و حق انتخابش از او سلب شده است و به‌طور مداوم مورد آزار و اذیت قرار می‌گیرد. این برده یک ماشین بی‌احساس نیست که ساکت بیاستد و ادای یک شی سخنگو را برای سرینا جوی در بیاورد. این برده هم خواسته‌های خودش را دارد و به محض اینکه این خواسته‌ها به زبان آورده می‌شوند، تصویری که سرینا از جون برای خودش ساخته است خراب می‌شود. بعد از خراب شدن دوستی قلابی آنها که هر دو فکر می‌کردند واقعی است، هر دو عصبانی می‌شوند. جون از این عصبانی است که فکر می‌کرد سرینا برای یک بار هم که شده آدم شده است و سرینا عصبانی است که جون با خواسته‌اش برای دیدن هانا، احساساتش را جریحه‌دار کرده است.

شاید بهترین صحنه‌ای که در اوج آرامش، عدم توانایی سرینا و جون برای شکل دادن یک رابطه‌ی دوستانه‌ی واقعی را فریاد می‌زند جایی است که سرینا چندتا از دوستانِ ندیمه‌ی جون را برای یک جمع دوستانه به خانه‌اش دعوت می‌کند. صحنه‌ای که در چندین سطح معذب‌کننده است. از یک طرف ما می‌دانیم که جون از اینکه بقیه‌ی ندیمه‌ها به خاطر امتناع او از کشتنِ جنین، تنبیه شده‌اند عذاب وجدان دارد و از نگاه کردن در صورت آنها خجالت می‌کشد. اما حالا باید در این صحنه طوری رفتار کند که انگار واقعا از دیدن آنها خوشحال است و آنها هم همین‌طور. دوم اینکه سرینا در این صحنه مثل یکی از آن مامان‌های باحالی که می‌خواهند خودشان را با دوستانِ دخترشان قاطی کنند رفتار می‌کند و سعی می‌کند تا سر بحث را باز کند و کاری کند تا آنها خیلی راحت با هم گپ بزنند و خوش بگذرانند، اما اولین جوابی که دریافت می‌کند بی‌معنی‌ترین و کلیشه‌ای‌ترین جمله‌ی گیلیاد است. یکی از ندیمه‌ها اشتیاقِ سرینا برای گفتگو را با این جمله جواب می‌دهد: «شگر خدا هوا خوبه». همین یک جمله کافی است تا دومین چکش را به ساختمانِ پوشالی این جمع مثلا عادی که کیلومترها با عادی‌بودن فاصله دارد وارد کند. چکش بعدی وقتی فرود می‌آید که سرینا سعی می‌کند آف‌گلن را مجبور به حرف زدن کند، اما متوجه می‌شود آف‌گلن همان ندیمه‌ای است که زبانش را قطع کرده‌اند. سرینا در این صحنه حکم تردستی را دارد که در وسط میدان سیرک دارد برای صدها تماشاگری که جمع شده‌اند اجرا کند، اما پشت سر هم در اجرایش سوتی می‌دهد. باز سعی می‌کند از دوباره تلاش کند و باز خراب می‌کند.

در ابتدا آبروریزی او خنده‌دار است، اما پافشاری او روی شکست خوردن به جایی می‌رسد که دلتان برای طرف می‌سوزد و دوست دارید هر چه زودتر به این شکنجه پایان بدهد. بالاخره جون وارد بحث می‌شود و با اشاره به رستوران خاصی از دوران قبل از گیلیاد که صبحانه‌های خیلی خوبی داشت به شکنجه‌ی سرینا پایان می‌دهد. یا حداقل ا‌ینطور به نظر می‌رسد. چون به محض اینکه ندیمه‌ها در حال صحبت درباره‌ی روزهای خوش گذشته هستند و خاطراتشان از صبحانه‌های آن رستوران را بین یکدیگر رد و بدل می‌کنند، سرینا یک‌دفعه بین حرفشان می‌پرد و می‌گوید: «کی می‌دونه، شاید ما همزمان اونجا بودیم؟». سرینا طوری این جمله را به زبان می‌آورد که انتظار دارد بقیه جواب بدهند: «آخی، راست می‌گیا. چقدر هیجان‌انگیز! کی فکرش رو می‌کرد تو همون کسی باشی که این دنیای دل‌‌انگیز رو ایجاد می‌کنی و ما هم زیر سایه‌ی تو ازش لذت می‌بریم!». اما احتمالا آنها همزمان آنجا نبوده‌اند. احتمالا در حالی که امثال جون و مویرا در حال سفارش دادن صبحانه در آن رستوران بوده‌اند، سرینا در خانه در حال تنظیم کردنِ سخنرانی‌هایش برای کودتا و برنامه‌ریزی آینده‌ی زنان کشور بوده است. این صحنه به بهترین شکل ممکن تضادی که در عمقِ شخصیت سرینا است را به تصویر می‌کشد. از یک طرف او می‌خواهد رابطه‌ی دوستانه‌ای با دیگر زنان دور و اطرافش داشته باشد و با آنها هم‌کلام شود و از طرف دیگر جایگاه آنها آن‌قدر از هم فاصله دارد و حقیقت سمی و کثیفی که مثل اکسیژن در اطرافشان معلق است به حدی قوی است که بهشان اجازه نمی‌دهد تا به‌هیچ‌وجه این رابطه شکل بگیرد. این وسط قابل‌ذکر است که یکی از سکانس‌های قابل‌توجه‌ی این اپیزود جایی است که بعد از دعوای سرینا با جون در اتاق بچه، او به گلخانه می‌رود و با دقت و احتیاط زیادی از دانه‌های تازه جوانه‌زده مراقبت می‌کند و به گل‌هایش رسیدگی می‌کند. صحنه‌ی زیبایی که به استعاره‌ای از وضعیت خود سرینا تبدیل می‌شود. سرینا نابارور است. او توانایی به دنیا آوردن بچه و بزرگ کردنش را ندارد، اما بزرگ‌ترین سرگرمی او سروکله‌زدن با مراقبت از گل‌ها و دانه‌های کوچک در گلخانه‌اش است. او به شکلی دانه‌های تازه جوانه‌زده را برمی‌دارد و در گلدان‌های جداگانه می‌گذارد که کاملا عشق و دقتی که صرفشان می‌کند مشخص است. شاید اشاره به اینکه سرینا واقعا مادر خوبی است. انگار او به همان اندازه که عصبانی و تلخ است، به همان اندازه هم حس مادرانه‌ی نابی دارد. در واقع به نظر می‌رسد بخش عصبانی سرینا مربوط به بعد از گلوله خوردنش می‌شود. بالاخره می‌بینیم که او قبل از گلوله خوردن خیلی تودارتر و آرام‌تر است، اما وقتی همراه با فِرد در حال نگارش سخنرانی روی تخت بیمارستان است، این‌بار این سرینا است که از فِرد می‌خواهد تا قوی باشد و از او می‌خواهد تا برای توصیف تیرانداز به جای «تندرو»، از کلمه‌ی شدیدتر «تروریست» استفاده کنند.

رفتار سرینا با جون آن‌قدر مهربانانه می‌شود که اگر کسی تازه این سریال را به‌طور اتفاقی از این اپیزود دیده باشد، فکر می‌کند این دو دوستان جون‌جونی یکدیگر هستند

فلش‌بک‌های این هفته به سرینا اختصاص دارد. در جریان این فلش‌بک‌ها می‌بینیم که او در گذشته یک روانی وحشی نبوده است. او یکی از آن آنارشیست‌های کله‌خراب هم نبوده است. در صحنه‌ای که او برای سخنرانی‌ به دانشگاه آمده است و مورد حمله‌ی فحش و بد و بیراه‌های دانشجویانی که او را نازی و فاشیست می‌خوانند قرار گرفته است، سرینا برای قرار گرفتن پشت میکروفون تردید دارد. این فرمانده واترفورد است که او را به جلو هُل می‌دهد. به نظر نمی‌رسد که او قصد شرورانه‌ای داشته باشد. او فقط زنی است که فکر می‌کند راه‌حل مدیریت بحران جهان را می‌داند. همان‌طور که خودش می‌گوید، در این برحه از تاریخِ دنیای سریال، نرخ زایمان‌های موفق در ۱۲ ماه گذشته ۶۰ درصد کاهش داشته است. طبیعی است که او هم مثل همه از به منقرض شدن نسل بشر وحشت دارد و فقط می‌خواهد ایده‌هایش شنیده شوند. اگرچه ایده‌های او منزجرکننده هستند، ولی سرینا هم سیاست‌مدار درجه‌یکی هم نیست که برای غوغا به پا کردن و جنگیدن اشتیاق داشته باشد. اگرچه او به هیچ‌وجه قربانی نیست، اما می‌بینیم که این فرمانده واترفورد است که هدایت او را برعهده دارد. این کتاب منزجرکننده را سرینا نوشته است، اما محتویاتش ایده‌های مشترک این دو نفر است و از آنجایی که مردم بیشتر حاضر به قبول کردن زنی که حقوقش را رها می‌کند تا زنی که حقوقش را به زور مردان رها می‌کند است. نکته‌ی خنده‌دار ماجرا این است که وقتی دانشجویان به سرینا اجازه نمی‌دهد که سخنرانی کند، فرمانده واترفورد از عصابنیت فریاد می‌زند: «اون حق داره حرف بزنه. اینجا آمریکاس». همین آدم در زمان حال در حال آماده‌سازی یک مرکز سرخ جدید و مدرن است که توانایی تعلیم دادن زنان بیشتری برای مورد تعرض قرار گرفتن و بردگی را دارد. این فلش‌بک همچنین با ظرافت خط مستقیمی نسبت به زندگی شلوغ و پرهیجان گذشته‌ی سرینا و زندگی خسته‌کننده و عذاب‌آور فعلی‌اش ترسیم می‌کند. زنی که زمانی در خط مقدم تغییر دنیا قرار داشت، حالا به یکی از قربانیان طرح خودش تبدیل شده است. او آن‌قدر تشنه‌ی برقراری یک رابطه‌ی انسانی واقعی است که دوستانِ جون را برای صحبت درباره‌ی صبحانه دعوت می‌کند، اما کارش نتیجه نمی‌‌دهد. هر دفعه‌ که دهان باز می‌کند گند می‌زند. چون جامعه‌ای که خودش در ایجاد آن نقش داشته است، او را منزوی کرده است.

نمی‌توان درباره‌ی این اپیزود حرف زد و اشاره‌ی ویژه‌ای به ایدن نکرد. اپیزود این هفته ثابت می‌کند که ایدن عجب شخصیت جدید فوق‌العاده‌ای است. امکان ندارد یک قسمت از «سرگذشت ندیمه» یک وحشت جدید نداشته باشد و در قسمتی که روتین معمول خانه‌ی واترفوردها را دنبال می‌کنیم، ایدن حکم وحشتِ این اپیزود را دارد. یکی از برداشت‌هایم از مراسم ازدواج راننده‌های فرمانده‌ها این بود که گیلیاد دارد سیستمش را گسترش می‌دهد و دارد نسل جدیدی از ندیمه‌ها را پرورش می‌دهد و به قول معروف دارد دستگاه‌های بیشتری برای افزایش تولید تهیه می‌کند. در اپیزود این هفته از طریق ایدن می‌بینیم که آینده‌ی گیلیاد از چیزی که الان شاهدش هستیم وحشتناک‌تر خواهد شد. مسئله این است که ایدن احتمال هفت-هشت ساله بوده است که گیلیاد کنترل کشور را به دست می‌گیرد. پس در قالب او شاهد کسی هستیم که شخصیتش در مهم‌ترین سال‌های شکل‌گیری طرز فکرش زیر نظر شستشوی مغزی گیلیاد شکل گرفته است. ایدن یک نمونه از کسانی است که گیلیاد را به‌طور کاملا طبیعی تجربه کرده‌اند که حتی واترفوردها و عمه لیدیا هم آن را به این شکل تجربه نکرده‌اند. اگر ندیمه‌های فعلی حکم تبعیدی‌هایی را دارد که به زور از یک دنیای دیگر به این دنیا منتقل شده‌اند، امثال ایدن حکم کسانی را دارند که در دنیای جدید به دنیا آمده‌اند. اگر ندیمه‌های فعلی دنیای گذشته را به یاد می‌آورند و سیستم هرچقدر هم سعی کند نمی‌تواند آن بخش از شخصیتشان را از بین ببرد، امثال ایدن تنها چیزی که می‌شناسند گیلیاد است.

اگر ندیمه‌های فعلی زندگی حال حاضرشان در مقایسه با گذشته یک دروغ بزرگ است که سیستم به زور می‌خواهد آن را در حلقشان فرو کند و مجبورشان کند تا این آجر بزرگ را قورت داده و بعد هضم کنند، امثال ایدن هیچ دنیای دیگری را به جز چیزی که با آن بزرگ شده‌اند نمی‌شناسند. الگوی گفتگوهای گیلیادی در تار و پود فرهنگ لغات ایدن دوخته شده است. گیلیادی صحبت کردن بقیه طوری است که انگار دارند به زبان دومشان صحبت می‌کنند، اما ایدن مثل یک بومی گیلیاد صحبت می‌کند که مو لای درزش نمی‌رود. شاید در ظاهر به نظر برسد که این دختر به خاطر مجبور شدن به ازدواج کردن زیر سن قانونی باید افسرده و عصبانی باشد، ولی اتفاقا برعکس. ایدن به حدی چرت و پرت‌های گیلیاد را باور کرده است که کم‌کم از کسی که باید ‌دل‌مان برایش بسوزد، به کسی که به عنوان یک تهدید بزرگ باید جدی‌اش بگیریم تغییر شکل می‌دهد. ایدن مثل نسخه‌ی عبوس‌تر و خشک‌تر و نادان‌تری از عمه لیدیا می‌ماند. حالا فکر کنید عمه لیدیا همیشه کنار گوش‌تان بود و تمام رفتارتان را زیر نظر می‌گرفت. اما چیزی که حضور ایدن را به چیزی هولناک‌تر تبدیل می‌کند مقایسه‌اش با هانا است. شکی در این وجود ندارد که مغز هانا هم‌اکنون توسط سیستم آموزش و پرورش گیلیاد در حال شستشوی و اتوکشی کامل است. بنابراین سوال این است که حتی اگر جون موفق شود، دخترش را پیدا کند، آیا دخترش تاثیراتی که جون روی او داشته است را به یاد می‌آورد یا به بیگانه‌ای همچون ایدن تبدیل شده است که حاضر است جانش را برای گیلیاد و ارزش‌هایش بدهد و مادر خودش را به عنوان یک خیانتکار می‌بیند؟

نمی‌دانم چگونه تا حالا جلوی خودم را برای صحبت کردن درباره‌ی پایان‌بندی خارق‌العاده‌ی این اپیزود گرفتم. می‌دانم باور کردنش سخت است. می‌دانم ممکن است اپیزود بعد خوشحالی‌مان را به راحتی کوفت‌مان کند. اما عجب پایانی! باورم نمی‌شود بالاخره به اپیزودی از «سرگذشت ندیمه» رسیدیم که به جای زانوی غم بغل گرفتن بعد از اتمامش، از خوشحالی در جای خودم بند نبودم. می‌خواستم تمام کوچه را شیرینی بدهم و وقتی ازم پرسیدند به چه مناسبت، بهشان بگویم: «منفجر شدن!». فِرد برای افتتاح مرکز سرخ جدید در پوست خودش نمی‌گنجد. بالاخره این ساختمان خیلی جای پیشرفته‌تر و شکیل‌تر و مدرن‌تری نسبت به آن سالن ورزشی که دار و دسته‌ی ندیمه‌ها را در آن آموزش می‌دادند است. این یکی شامل تالار بزرگی با دیوارهای شیشه‌ای بلندی می‌شود که تمامی فرمانده‌ها با لبخندی پیروزمندانه در آن دور هم جمع شده‌اند. ندیمه‌ها هم طبق معمول مثل مانکن، پشت شیشه‌های ویترین بی‌حرکت و سربه‌زیر ردیف شده‌اند. همه‌ی آنها به جز آف‌گلن. ندیمه‌ای که نمی‌تواند حرف بزند، اما مشکلی در راه رفتن ندارد. آف‌گلن به محض اینکه از صف بیرون می‌آید با نگاه‌های پر از سوال دیگر ندیمه‌ها روبه‌رو می‌شود. او از کنار تمامی آنها عبور می‌کند و وارد محل برگزاری مراسم می‌شود. فِرد به عنوان سخنران به محض اینکه متوجه‌ی او می‌شود، طوری دستور بیرون کردن او را می‌دهد که انگار دستور له کردن یک سوسک موذی بی‌‌اهمیت را داده است. در همین لحظه آف‌گلن، این زن بی‌نظیر که هیچ‌وقت به خاطر تقدیم کردن چنین خوشحالی عمیقی بهم فراموشش نخواهم کرد، ماشه‌ی یک بمب را از زیر آستینش نمایان می‌کند. عاشق لحظه‌ای هستم که او به سمت پنجر‌ه‌ها برمی‌گردد، ماشه را به دیگر ندیمه‌ها نشان می‌دهد و به آنها وقت می‌دهد تا هرچه سریع‌تر محل را ترک کنند. به محض اینکه فِرد واترفورد، نگهبانان و دیگر فرمانده‌ها بفهمند چه چیزی شده است، کل تالار منفجر می‌شود. یک حرکت «سرسی لنیستر»گونه‌ی تمام‌عیار. چندتا از فرمانده‌ها کشته شده‌اند؟ این حمله‌ی قهرمانانه چه تاثیری روی ثبات و آینده‌ی سیستم گیلیاد می‌گذارد؟ هیچکدام از این سوال‌ها مهم نیست. فعلا مهم این است که باید دستاوردمان را جشن بگیریم. باید اولین خون ریخته شده را جشن بگیریم. آن از آف‌گلن قبلی و نمایش خون‌باری که با له کردن سر یکی از نگهبانان با دزدین ماشین به راه انداخت و آن هم از حرکت آف‌گلن فعلی. این فرمانده گلن هرکسی است، ظاهرا آهن‌ربای ندیمه‌های شورشی و جسور است! بالاخره یک صحنه‌ی خوشحال‌کننده در «سرگذشت ندیمه». بر تبل شادانه بکوب!

تانی کال

زومجی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *