وقتی تماشای «چپی» (Chappie) را آغاز میکنید، از همان ابتدا دنیای کلیشهای فیلم به شدت توی ذوقتان میزند. در سادهترین بیان ممکن باید گفت که سازندهی اثر، به طرز کاملا مشخصی همان عناصر مرسوم فیلمهای موجود در این سبک همچون «یک شرکت روباتسازی»، «مفهوم خودآگاهی»، «یک دانشمند مشتاق برای خلق هوش مصنوعی»، «روباتی که میخواهد انسان شود» و «یکی دوتا آنتاگونیست بیمعنی» را برداشته و تصمیم به ساخت فیلمی گرفته که همین ابتدای کار میگویم که بدون شک بیمعنی و به دور از هر پیام به درد بخور فلسفی و خاصی روایت میشود. این یعنی برخلاف دقایق آغازین فیلم که به شدت میخواهند اشاره به مفاهیم عمیق آن در ادامهی کار داشته باشند، ساختهینیل بلومکمپ به معنی واقعی کلمه آنقدر پر شده از حرفها و دیالوگها و سکانسهایی با مفاهیم تکراری است که همان ابتدا متوجه این میشوید که بهتر است آن را به عنوان داستانی نگاه کنید که هیچ مفهومی ندارد. چون این تنها راهی است که امکان لذت بردن مخاطب از فیلم در تماشای یکبارهی آن را فراهم میکند. با این حال، باز هم برخلاف انتظارم اینها کاری نکردهاند که «چپی» فیلمی لایق یک بار تماشا و در نوع خودش لذتبخش نباشد! چرا؟ چون کاراکتر اصلی فیلم یعنی چپی از لحظهی تولدش تا پایان، در اوج سادگی آنقدر برای مخاطب دوستداشتنی میشود که دنبال کردن سادهترین کارها و واکنشهایش در برابر دنیا نیز برای وی جذاب هستند. چیزی که نشان میدهد Chappie یک فیلم ضعیف شخصیتمحور است که برخلاف تمامی عناصر دیگرش (به معنی واقعی کلمه تمامی عناصر دیگرش!)، در خلق کاراکتر اصلی خود عملکردی قابل قبول و حتی در حجم بالایی از دقایق، خارقالعاده را به نمایش میگذارد.
البته برخلاف انتظارتان، چنین چیزی به هیچ عنوان در رابطه با دیگر کاراکترهای فیلم صدق نمیکند. یعنی به جز چپی، تمام افراد حاضر در صحنه آنقدر تکبعدی و تکراری به نظر میرسند که صرفا حکم یک ابزار داستانی کوچک برای پیش رفتن قصه را دارند و حتی برای یک لحظه، نمیتوان آنها را «شخصیت» خطاب کرد. بدتر از همه آن که فیلمساز، حجم بالایی از دقایق فیلم خود را نیز به همین افراد اختصاص داده است. افرادی که تا آنجا که داستان میخواهد یک سری گنگستر درجهپایین حال به همزن هستند و از جایی به بعد، ناگهان و بدون هیچ منطقی، تبدیل به قهرمانانی میشوند که مخاطب وظیفه دارد برای آنها ارزش قائل باشد و فداکاریهایشان را با جدیت دنبال کند! این در حالی است که به سبب عدم شخصیتپردازی برای آنها (عدم شخصیتپردازی و نه شخصیتپردازی بد) نه رفتارهای آزاردهنده و نه قهرمانبازیهایشان هرگز برای مخاطب به خودی خود معنای خاصی ندارند و دائما زورکی و بیمفهوم احساس میشوند. چون این افراد به مانند نامهای عجیبشان مانند «نینجا» یا «آمریکا»، دائما برای مخاطب ناملموس و ناشناخته باقی میمانند. چرا؟ چون همواره در مقواییترین حالت ممکن به سر میبرند و هیچ یک از تاثیراتشان در داستان، منطق صحیحی را دنبال نمیکند. نتیجه هم این شده که در تک به تک نقاطی از فیلم که چپی در آنها حضور ندارد و مخاطب مجبور به تماشای یکی از آنها میشود، دائما احساس خستگی و کسلی کرده و هرگز دلیلی برای تماشای مابقی فیلم پیدا نمیکند؛ اتفاقی که اگر ارتباط احساسی وی با چپی نبود، به تمامی دقایق اثر بسط پیدا میکرد.
راستش را بخواهید، «چپی» از منظر بصری هم به شدت فیلمی آزاردهنده و حوصلهسربر است. آن هم به شکلی که اغلب سکانسهایش را فضاهای خاکستری و بیاحساس و محیطهای بی روح تشکیل میدهند. فیلم، نه جلوههای ویژهی خاص و ارزشمندی دارد که از منظر بصری جذابش کند و نه در فیلمبرداری و تدوین از ویژگیهای جذبکنندهای بهره میبرند که مخاطب به خاطر آنها به پای فیلم بیاید. به جای اینها، فیلم پر شده از سکانسهایی که خستهکننده بودن در تک به تکشان موج میزند. سکانسهایی مانند تلاش دئون برای آفرینش هوش مصنوعی خاص و متمایزی که آرزویش را دارد، دعوای او با کاراکتری همچون وینسنت (که به مانند مابقی شخصیتهای فرعی اثر در کمتر از یک خط خلاصه میشود)، اکشنهایی که در سینمای دارندهی سری ترنسفورمرز در بهترین حالت حکم یک جوک زشت و مسخره را دارند و دعواهای بیاهمیت چند گنگستر خردهپا با یکدیکر، چیزهایی هستند که اغلب دقایق فیلم را به خود اختصاص میدهند. با این اوصاف، فیلم از نظر پیرنگ داستانی که به شدت ضعیف و تکراری به نظر میرسد. پرداخت تمامی شخصیتهایش به جز چپی هم که به سختی قابل تحمل است و از نظر بصری هم توجیهی برای تماشا شدن ندارد. پس چطور ممکن است چنین ساختهای آن هم وقتی هیچ یک از ویژگیهای سینمای منتقدپسند را یدک نمیکشد و در سینمای عامهپسند روز هم حرفی برای گفتن ندارد، بتواند برای مخاطب تبدیل به اثری لایق تماشا بشود؟ سوالی که پاسخش به شکلی ناگهانی در چهل و پنج دقیقه پس از آغاز فیلم و با تولد حقیقی چپی، در برابر چشمان مخاطب قرار میگیرد.
چپی از همان لحظهای که به معنی واقعی کلمه زندگیاش را کلید میزند، برای مخاطب حکم شخصی خاص را پیدا میکند. چرا؟ چون او کاراکتری است که به جای از قبل پردازش شدن و در برابر مخاطب قرار گرفتن، همانگونه که فیلم میگوید دقیقا به مانند یک بچه در لا به لای دقایق آن متولد میشود و تمام مسیر شخصیتپردازی را آرامآرام و گام به گام با مخاطب طی میکند. به گونهای که واکنشهای طبیعی و اغلب سادهی او به محیط پیرامونیاش نیز برای مخاطب حکم عناصری ارزشمند را دارند و نحوهی نگاه او به زندگی در اغلب ثانیههای حضورش، تمام توجه مخاطب را به سمت خود میبرد؛ به گونهای که وی به احتمال زیاد، دیگر به خیلی از موارد بیان شده در پاراگرافهای قبلی، توجهی نخواهد کرد. نتیجهی اینها هم چیزی نیست جز آن که ناگهان بیننده خود را در حالتی مییابد که گاهی با تلاش چپی برای تقلید از اطرافیانش به خنده افتاده و گاهی به عشق فراوان او به زندگی و مهربانی بیپایانش عشق میورزد. در چنین جایی، دیگر مهم نیست اگر بعضی اتفاقات منطقی نیستند. دیگر مهم نیست اگر با سیپییو چند پیاسفور که هرگز نمیفهمیم چرا «نینجا» تصمیم به برداشتنشان میگیرد، یک پروژهی ناشناخته در دنیای کامپیوتر انجام میشود. چون اینجا، حتی برای یک لحظه هم از خودتان علت و منطق وجود پیاسفورها، روش پیدا شده برای انجام آن توسط چپی و معنی کاری که در حال انجام آن است را نمیپرسید و به جای اینها، چشمتان جای دیگری است؛ در سمت و سوی رباتی که پا به پای آن حیات، زندگی، یادگیری و شاید «فهمیدن دنیا» را تجربه کردهاید.
اما ماجرا حتی به اینجا هم محدود نمیشود. دلیلش هم آن است که حضور چپی به معنی واقعی کلمه، بر مابقی عناصر اثر نیز، تاثیر خاص خود را میگذارد. مثلا «نینجا» در تمام فیلم و تا پیش از تولد چپی، شخصیتی بیمعنی و تنفربرانگیز است و هرگز برای مخاطب کوچکترین ارزشی پیدا نمیکند. اما وقتی او با فریب دادن چپی سعی میکند او را راضی به انجام کاری کند که وی از درون با آن مخالف است، ارزشگذاری انجامشده برای چپی در ذهن مخاطب آنقدر پر رنگ میشود که تک به تک دیالوگهای رد و بدل شده مابین این دو، انگار سنگینی و ارزش خاصی پیدا کردهاند. به گونهای که مخاطب به جای داشتن هدفی ثابت در طول فیلم، دائما همراه با چپی که چیز خاصی از دنیا نمیداند و لحظه به لحظه در حال تجربه و تصمیمگیری است، هدف خود را پیدا میکند. اگر هدف چپی فرار از دست یک مشت انسان بدجنس و ناراحتکننده باشد، چیزی جز این در آن لحظه اهمیت ندارد و اگر یک جا او انجام کاری ناممکن را میخواهد، بیتوجه به منطق و امکان یا عدم امکان رخداد آن اتفاق، بیننده تنها همین را از فیلم طلب میکند. حاصل ارزشمندی که به سبب نحوهی زیبای شخصیتپردازی چپی، به دست مخاطب رسیده است. نحوهی متمایز و خاصی که به جای رفتار به مانند برترین فیلمها و شخصیتپردازی کاراکترهای اصلی در میان رخدادهای داستان، داستان را در میان تلاش چپی برای شخصیتپردازی خودش روایت میکند. نحوهای که شاید دلیل این حجم از خستهکنندگی فیلم در دقایق عدم حضور چپی نیز، برآمده از همان باشد. چیزی که بدون شک برای نود درصد مخاطبان یک توجیه برای ضعفهای فیلم نیست، اما برای برخی مانند من که در طول فیلم چپی را خیلی دوست دارند، راضیکننده است.
با این حال، هرگز نباید ضعفهای بیپایان فیلم را انکار کرد. فیلمی که به معنی واقعی کلمه فقط برای آفرینش چپی و شخصیتپردازی هویت زیبایش خلق شده و تمام عناصر دیگرش به شکلی سرهمبندی شده و ناقص ساخته و پرداخته شدهاند. فیلمی که وقتی چپی نیست، چیزی برای عرضه به مخاطب ندارد و برخلاف مدل فیلمسازیاش هرگز در انتقال کوچکترین معنا و مفهوم نیز، موفق نمیشود. با این حال، این همان فیلمی است که چپی را خلق میکند. موجود خاصی که توصیفش در میان چنین کلماتی ممکن نیست و مخاطب باید در خلال روایت او با وی آشنا شود. «چپی» شاید در حال گفتن این حرف است که به جای دلیل و منطق و علم مطلق، بعضی مواقع یک باور خالص کافی باشد. نه، این یک پیام نهفته در فیلم نیست که در خلال داستان تقدیم مخاطب شود، بلکه باز هم تنها و تنها برآمده از جلوهای خاص، از پردازش شدن کاراکتر چپی است. چون در جایی از فیلم، وقتی که به قول چپی «آدمی بد» او را درون یک ون گیر انداخته و از این میگوید که او چیزی به جز چند سیم نیست و واقعیت ندارد، چپی با چنان باور کودکانهای حضور و واقعیتش را فریاد میزند که شاید تا همیشه آن را به یاد داشته باشم. در این نقطه، من که در تمام فیلم در عین لذت بردن از تماشای چپی این حقیقت که ساختهی بلومکمپ، اثر سینمایی خوبی نیست را به خود یادآوردی کرده بودم، باور کردم که چپی ارزشش از تمام آن عیبها بیشتر است و باید یک بار فقط و فقط به خاطر او این فیلم را تماشا میکردم. باوری که شاید چپی در القای آن به شما نیز موفق باشد.