نقد فیلم Gringo – غریبه
فیلم «غریبه» با عنوان اصلی Gringo محصول سال ۲۰۱۸ و ساخته ناش ادگرتون استرالیایی است. ناش و جوئل (یکی از بازیگران اصلی فیلم) عضو مجموعه فیلمسازی Blue-tongue (زبان آبی) هستند که غالباً به تولید درام جنایی مشغول است. از جمله ساختههای آن میتوان به Animal Kingdom (پادشاهی حیوانات) و Wish you Were Here (کاش اینجا بودی) اشاره کرد. فیلم «غریبه» اولین ساخته بزرگ و پرستاره آنها به شمار میرود و به نظر میرسید میتواند سکوی پرتابی برای ناش ادگرتون باشد که پیش از این به ساخت فیلمهای کوتاه مشغول بوده است. اما متأسفانه با اقبال مناسبی از سوی منتقدین رو به رو نشده و تاکنون امتیاز ۴۰ از ۱۰۰ را در سایت Rotten Tomatoes و نمره ۶ از ۱۰ را در سایت IMDB از سوی مخاطبان دریافت کرده است.
فیلم با یک تماس تلفنی آغاز میشود. هارولد (دیوید اُیلوو) به همکاران خود ریچارد (جوئل ادگرتون) و اِلین (شارلیز ترون) در شیکاگو اطلاع میدهد که در مکزیک گروگان گرفته شده و ربایندگان تقاضای یک میلیون دلار خونبها دارند. بعد از این افتتاحیه، داستان به دو روز قبل فلشبک میخورد و ماجرای رفتن به مکزیک مو به مو تعریف میشود. ریچارد صاحب کمپانی تهیه ماریجوانای دارویی است و با همکاری الین دستیار خود، قاچاقی مقادیری را به مافیای مکزیک میفروشد. هارولد مسئول خرید و فروش مکزیک و از موضوع بیخبر است. یک روز قبل از سفر این سه به مکزیک، هارولد متوجه میشود که ریچارد قصد فروش کمپانی را دارد و او از کار بیکار خواهد شد. در کنار اینها سانی (آماندا سایفرد) نیز به همراه دوستش مایلز (هری تریدوی) راهی مکزیک میشود غافل از اینکه مایلز قصد دارد مقادیری از محصولات کمپانی هارولد و ریچارد را قاچاقی وارد آمریکا کند.
فیلم «غریبه» با یک داستان محوری شروع میشود، بهتدریج داستانهای فرعی خود را در ادامه تعریف میکند و ناگفته پیدا است که این داستانهای فرعی در انتها به خط داستان محوری گره میخورند و فیلم را به اوج میرسانند. همین! تمامی حدسهایی که مخاطب میزند درست از آب درمیآیند و بارها مخاطب از خط داستان فیلم جلوتر میزند و دست کارگردان را میخواند. در طول فیلم «غریبه» هیچ اتفاق جدیدی نمیافتد و ادگارتون مو به مو کلیشههای یک درام کمدی-جنایی را مانند جزوات درسی استاد، اجرا میکند. همه چیز حاضر و مهیا است: مکزیک، ماریجوانا، تصادفات ناگهانی و اللهبختکی، یک دنیا اکشن و گلولههایی که به طرز معجزهآسا از بغل گوش کاراکترهای اصلی رد میشوند. نیمچه امیدی هم هست که در صورت واضح بودن روال فیلم، حداقل دقایقی را به خنده بگذرانیم که متأسفانه این اتفاق نیز آنقدر که باید، رخ نمیدهد.
فیلم از ازدیاد زیرشاخههای خود رنج میبرد. داستانها و کاراکترهای فرعی آنقدر زیادند که پیش میآید به یکی اشاره شود و تا یک ساعت بعد خبری از آن نباشد. و وقتی که نوبت به ادامه آن داستانک رسید، مخاطب آن را بالکل از یاد برده است. این اتفاق برای رئیس کارتل مکزیک و دو مکزیکی صاحب هتل میافتد و با اینکه بخشهای نسبتاً مهمی از داستان هستند، فیلم دیر به دیر به سراغشان میرود؛ نه به دلیل بیاهمیتی بلکه به دلیل ترافیک بالای داستانهای فرعی که باید تعریف شوند و داستان اصلیای که باید به نوبه خود جلو برود. متأسفانه با وجود زمان بالای فیلم (۱۱۰ دقیقه) این داستانهای فرعی خوب پرداخت نمیشوند و نه رئیس باند مواد مخدر آنقدر که باید ترسناک است و نه هدف و موضعگیری دو برادر صاحب هتل مکزیکی درست و درمان برای مخاطب روشن میشود. اگر دنبال پول بودهاند که هارولد تمام مدت دم دستشان بوده، اگر نه پس چرا در برههای او را لو میدهند؟ این آشفتگی و اشباع بیش از حد فیلم از کاراکتر و خرده پیرنگ، به فیلم و سرعت آن آسیب جدی وارد کرده و همذات پنداری با برخی از آنها را مشکل میکند.
با وجود ایرادات اساسی در ساختار داستان، گروه بازیگری نقشهای خود را ، هر چند قوام نیامده، اما خوب ایفا میکنند. هارولد که طیف وسیعی از احساسات را بازی میکند به خوبی از عهده نقش آدمی درستکار و سادهلوح که به تازگی چشمش بر روی حقیقت باز شده، ایفا میکند. آدمی که شاید آدمها به خاطر خوبی و درستکاریاش قدرش را نمیدانند و از پشت به او خنجر میزنند، اما همه میدانیم که در روند فیلم دنیا به نفع او خواهد چرخید. جوئل ادگرتون که اکثراً او را با نقش همسر دیزی در گتسبی بزرگ به یاد میآورند، از لحاظ چهره و بازی، بسیار برازنده نقشهای منفی است و تنها نقش منفی در داستان است که میشود حس کرد که شاید در دنیای واقعی وجود داشته باشد. لاابالیگری و طمع او به خوبی نشان داده شده و در هر موقعیتی، حتی گروگانگیری هارولد نیز سعی در کسب سود است. شارلیز ترون نیز در نقش بلوند آمریکایی اغواگر، آن تکراری همیشگی که باید است و از همان کلیشههای زنانه نیز به کرات استفاده میکند و لج مخاطب را درمیآورد. کاراکتر او الین به همراه ریچارد نماینده بخش منفعتطلب و فاسد آمریکایی است.
بَدمَن داستان نیز پلنگ سیاه نام دارد و از رئوس باند قاچاق مکزیک است. همانطور که بسیار دیدهایم چاق، با سلیقه بد در انتخاب لباس و طلا و دارای تیکها و تعصباتی است که اصولا باید خندهدار باشند، اما بیشتر لوس و بیمزه از آب در میآیند. چرا یک رئیس مافیا باید روی بند بیتلز تعصب داشته باشد و قربانیانش را با آنها امتحان کند؟ شاید آنقدر هم عجیب نباشد اما زمان داده شده به کاراکتر پلنگ سیاه آنقدر کم است که نه به این طنزها میشود خندید و نه از دیدن پاکت حاوی انگشت یکی از قربانیان میشود ترسید. همه اینها به یک اندازه شور و تکراری است. داستان فرعی سانی با بازی آماندا سایفرد نیز به راحتی قابلحذف بوده و کمک خاصی به روشن شدن موضوعی نکرده است. فقط برای بالانس شدن شخصیتهای مثبت فیلم اضافه شده که تماشاگر از دیدن آنهمه شخصیت منفی دلزده نشود، اما از قوام کافی برخوردار نیست و مخاطب راحت از آن عبور میکند.
تنها خرده پیرنگی که به زیبایی فیلم افزوده است، داستان میچ (شارلتو کوپلی)، برادر ریچارد، است که از طرف ریچارد مأمور میشود هارولد را در مکزیک پیدا کند. مردی که زمانی هیتمن بوده، توبه کرده و اکنون در هاییتی مشغول جمعآوری کمکهای مردمی برای زلزلهزدگان است. میچ با همان تعداد کمی از سکانسهایی که اشغال میکند، بعد از هارولد تنها شخصیتی است که کمی به مخاطب نزدیک میشود و در خاطر او ماندگاری پیدا میکند. او به خوبی نقش آدمی را که در برزخ بین مزدور قبلی و خیّر جدید گیر افتاده ایفا میکند و دوستیاش با هارولد نیز به دل مینشیند و لبخند و حتی لحظاتی نیز قهقهه را برای او به همراه میآورد.
فیلم Gringo نمونه فیلم با پتانسیل بالا و پر بازیگری است که به سرمنزل مقصود نمیرسد. با یک عالم انرژی و پیچش داستانهای فراوان خود را به پایان میرساند اما بلافاصله بعد از پخش تیتراژ پایانی تمام میشود. با وجود تلاش قابل تحسینی که بازیگران میکنند، فیلم سطحی، پر از کلیشه و با پایانبندی واضح از آب درمیآید. ایراد اصلی نیز اصرار بر اجرای موبهموی آن چه پیش از این بارها اتفاق افتاده و دیده شده، است و هیچگونه خلاقیتی از خود نشان نمیدهد. ناش ادگرتون به عنوان اولین کار سینمایی خود روی اسامی ستارگان خود، عنوان ژانر جنایی-کمدیاش و فضاهای رنگ و وارنگ خود بیش از حد حساب کرده و ریسک داشتن پلاتی متفاوت را از خود نشان نداده است. متأسفانه فیلم Gringo به جز برای علاقهمندان مُصر ژانر خود یا برخی از بازیگرانش، چیزی برای ارائه به غیر ندارد و مصداقی است بر طبل پر سر و صدا، اما توخالی.