نقد فیلم First Man – نخستین انسان
قدم گذاشتن نیل آرمسترانگ روی ماه، در نگاه مردم زیادی هنوز هم باید به عنوان یکی از برترین دستاوردهای انسان مدرن، شناخته شود. چون حاصل آزمایشات، شکستها، پیروزیها و برنامهریزیهای گوناگونی است که به جز اشخاصی که میخواهند با تئوریهای کماهمیت رخ دادنش را انکار کنند، اکثر افراد موقع فکر کردن به آن، تصویر حماسی و بزرگی از رسیدن انسان به ناشناختهها را میبینند. به همین سبب، گم شدن این قصهی ارزشمند وسط تمام فیلمهای علمیتخیلی سالهای اخیر که به نوعی پا به سیارات و مناطق جدیدی از فضا میگذاشتند، باعث شد که وقتی دیمین شزل، کارگردان جوان و موفق این روزهای هالیوود مسئولیت ساخت فیلمی بر پایهی این سفر مهم بشریت را برعهده گرفت، First Man تبدیل به فیلم مورد انتظار مخاطبان قابل توجهی بشود. چون بالاخره میخواست بزرگترین سفر خود انسانها در دنیای واقعی را برایمان به تصویر بکشد و احتمالا حس مواجهه با تخیلات شیرین در داستانی کاملا حقیقی را تحویلمان دهد.
نتیجهی به دستآمده هم شاید فیلم فوقالعادهای که بسیاری انتظارش را میکشیدند نباشد و شاید هر کسی بتواند در دو پردهی آغازین داستان آن اشکالات واضحی پیدا کند، ولی بدون شک لیاقت ستایش شدن دارد. دیمین شزل به داستان نیل آرمسترانگ، از انسانیترین زاویهاش نگاه انداخته است و در همین راه، گاها پرداختن به برخی جزئیات شاید مهمتر در ماجرای اصلی را به بهانهی عمیقتر شدن در شخصیتپردازی او کنار میگذارد. طوری که تمرکز روی اجراهای رایان گاسلینگ و کلر فوی بیشتر از حد انتظار خیلیها باشد و آرمسترانگ همانگونه که باید، به جای یک قهرمان ستودنی، در جایگاه مردی پرتلاش که خیلی اوقات هم شانس با او یار بود، به تصویر کشیده شود. اصل فیلمنامه اما دقیقا همانگونه که فکرش را میکنید، از کمی قبلتر از پیوستن نیل آرمسترانگ به پروژهی ناسا برای سفر به ماه تا کمی بعد از به پایان رسیدن این سفر را به پردههای نقرهای میآورد. داستانی که شاید اشک ریختنهای حاضر در آن، پررنگتر از لحظات هیجانزده شدن شخصیتها به خاطر کار بزرگشان باشد.
متاسفانه یکی از مشکلات انکارناپذیر First Man، عدم تعادل در لحنی است که برای قصهگویی انتخاب میکند. فیلم گاها به قدری روی روایت کردن صحیح هر بخش تمرکز دارد که یادش میرود باید در چارچوب داستانی واضحتری تماشاگر را با خود همراه سازد. همین هم سبب میشود که برخی از سکانسهایش، به سبب عدم برقراری رابطهی درست مابین مخاطب و فرم داستانگویی اثر، به نهایت پتانسیلشان نرسند و برای نمونه در غمانگیز، پرشده از تعلیق یا خوشحالکننده ظاهر شدن، مشکل داشته باشند. چون بیننده وقتی به آنها میرسد که هنوز در فضای متضاد سکانسهای قبلی با تکتکشان باقی مانده است و به همین خاطر بیشتر، حس نشستن جلوی یک مستند از بخشهای مختلف زندگی آرمسترانگ و نه یک روایت سینمایی حسابشده را پیدا میکند. همچنین در دو پردهی آغازین فیلم، First Man عملا چیزی به نام تعلیقسازی را نمیشناسد و با توجه به آن که خودمان از ذات این ماجرا، نتیجهی اصلیاش و بسیاری از جزئیات مرتبط با آن اطلاع داریم، صرفا حکم روایتی تصویری و دقیقتر از دانستههایمان را به خود میگیرد. البته قاببندیهای قابل بحث و فوقالعادهی دیمین شزل، بنا شدن بسیاری از ثانیههای اثر روی داستانگوییهای تصویری بدون دیالوگ و تدوین باکیفیتی که حسابشده شما را در جایگاه قهرمان قصه قرار میدهد، همه و همه عناصری به شمار میآیند که این عیوب را کمرنگتر از حالت عادیشان میکنند.
شزل با استفاده از نماهای POV یا همان زاویهی دید شخصیتها، به شدت جایگاه کاراکتر را پررنگتر از قبل کرده است و در بسیاری سکانسها، حاضر به کنار گذاشتن نماهای باشکوهتر میشود تا بیننده بهتر از فرم عادی و آشنای محصولات مشابه، بتواند بودن و نفس کشیدن در جای شخصیتها را درک کند. برای نمونه وقتی آرمسترانگ درون سفینهی فضایی مینشیند و میخواهد خروج از سیارهی زمین را با همهی فشار و دیوانهوار بودنش تحمل کند، فیلمساز بارها و بارها به جای لانگشاتهای آشنای سینمایی موقع پرتاب یک موشک بزرگ به خارج از جو زمین، از کلوزآپهایی روی چشم او و نمای POV نگاهش بهره میبرد. تا تمام ترس و استرس و فشار موجود روی شخصیت را نشان دهد و تجربهی به سرانجام رسیده توسط وی را همانگونه که احتمالا خود او لمس کرده است، به کمک اجرای دلنشین گاسلینگ برای تماشاگر به نمایش بگذارد.
البته فیلمبرداریهای First Man همیشه بینقص هم نیستند و گاها مثل دقایق اضافهاش، تکانهایی بیش از اندازه یا نماهایی اشتباه را برای تصویرسازی از موقعیت به کار میبرند. اما در جلوهی نهایی، آنچه که به نظر مخاطب میآید، نشان از ترکیب شدن یک فیلمبرداری حسابشده با تدوینهای عالی سازندگان اثر دارد که نقاط قوت آن، به سادگی از نکات منفیاش پررنگتر و پراهمیتتر به نظر میرسند. خوشبختانه ترکیب عالی جلوهی بصری اثر با آلبوم موسیقیهای فوقالعادهی آن هم خیلی سریع بدل به بخش بزرگی از هویت First Man میشود و برخلاف دیالوگها و اجراها که در عین لایق احترام جلوه کردن گاها اشتباهاتی هم دارند، همواره بیاشکال و دقیق، به بیننده علتی برای دنبال کردن ثانیههای ساختهی شزل میدهد.
درون روایت داستانی فیلم که بیشتر میتواند با همهی ضعفها و خوبیهایش، صفت استاندارد و راضیکننده را دریافت کند، فیلمنامهی «نخستین انسان» در شخصیتپردازی، یکی از نامتعادلترین بخشهایش را به رخمان میکشد. نامتعادل از این نظر که هم در آن میتوان هزار تصمیم درست و جلوبرنده برای شخصیتها را یافت، هم بیننده مقابل اشتباهاتی قرار میگیرد که اگر نبودند، تجربهی نهایی میتوانست به ارزش بسیار بیشتری از قبل برسد. مثلا سکانس افتتاحیهی فیلم که الگوبرداری هوشمندانهای از «میانستارهای» (Interstellar) اثر کریستوفر نولان محسوب میشود، نمایندهی بهترین بخشهای فیلم از این نظر است. جایی که مخاطب شخصیت اصلی را بدون یک دیالوگ اضافی میشناسد، کارگردان گسترهی داستانی فیلمش را برای مخاطب تصویر میکند و مدل روایت قصه در سکانسهای هیجانی اثر خیلی سریع، به عنوان فرم بصری «نخستین انسان» معرفی میشود. همچنین لحظات بازیگرمحوری مثل اشک ریختن ناگهانی رایان گاسلینگ در فاصلهی کمی از دوربین یا ثانیههایی که کلر فوی را در قالب همسر محترم و پراحساس او بدون هیچگونه اغراق اضافهای نشان میدهند، نمونههای دیگری از شخصیتپردازیهای موفقیتآمیز فیلم محسوب میشوند. ولی هر چهقدر که تصویرسازیهای شزل همیشه فیلمنامه را به جلوتر از حد و اندازهاش میرساند، نوشتهی جاش سینگر باعث پایین کشیده شدنش میشود. او داستان را با انتخاب بخشهایی که به نظرش مهمترین نقاط قصه بودهاند به نگارش درآورده و اگر از من بپرسید، نتیجهی عملکردش همانگونه که گفتم در بهترین حالت میتواند لقب استاندارد را بگیرد؛ نه بیشتر و نه کمتر. هرچند که فیلم در به وجود آوردن شیمیهای قابل لمس بین تمام شخصیتهای اصلی و فرعی، کیفیت قابل توجهی را یدک میکشد.
راستش را بخواهید، شاید به جرئت بتوان گفت که First Man را بیشتر از هر شخص دیگری، دیمین شزل، رایان گاسلینگ، جاستین هورویتز و صد البته کلر فوی ساختهاند. چون کماشکالترین و قابل دفاعترین عملکردهای سینمایی موجود در فیلم را میتوان در به سرانجام رسیدن وظایفی که برعهدهی این چهار نفر گذاشته شدهاند، مشاهده کرد. شزل که رسما با First Man و مخصوصا پردهی پایانی این فیلم که کمی جلوتر راجع به آن بیشتر خواهم نوشت، نشان میدهد که هیچکدام از موفقیتها و دستاوردهایش در جهان هنر هفتم اتفاقی نبودهاند و احتمالا در سالهای آتی، همواره یکی از سطح بالاترین فیلمسازان هالیوود باقی میماند. رایان گاسلینگ هم که نیل آرمسترانگ را در قالب مردی شکستنی ولی قدرتمند به نمایش میگذارد و تکسکانسهایی دارد که انصافا فراموشناشدنی هستند. او چه در تعامل با مابقی بازیگران خوب فیلم مثل کایل چندلر و چه در ثانیههایی که تنها فرد حاضر مقابل دوربین میشود، در القای هویت داستانیاش به تماشاگران موفق است و تصور کردن آرمسترانگ با بازیگر دیگری را ناممکن میکند. اما ستارهی شاید عجیب و بیش از حد خارقالعادهی اثر، کلر فوی است که جنت، همسر آرمسترانگ را به کمال اجرا میکند. او دقایق زیادی در فیلم ندارد، طبیعتا فرصت سفر کردن به فضا را به چنک نمیآورد و در سکانسهای زیادی باید صرفا به تعاملات ساده با فرزندانش بپردازد. اما همین روزمرگیها را در حد و اندازهای نشان میدهد که انگار شخصیتش را بیش از بیست سال زندگی کرده است. طوری که واکنشهای اغراقشده، آرامشها و عصبانیتهایش، همگی نه تنها باورپذیر هستند، که فاصلهی فیلم با بینندگانش را کاهش میدهند.
نوشتن دربارهی First Man و اشاره نکردن به آلبوم موسیقی متن جاستین هورویتز که انگار قدم به قدم با دیمین شزل قرار است اعتبار سینمایی بیشتری پیدا کند، ناممکن به نظر میرسد. آهنگهای حاضر در این فیلم، دقیقا به مانند آنچه در La La Land و Whiplash از او شنیده بودیم، صرفا تقویتکنندهی فرم داستانگویی محصول نیستند و گاها حتی تصاویر را از منظر اثرگذاری روی مخاطب، پشت سر میگذارند. او به شکل قابل مطالعهای با موسیقیهایش فراز و نشیبهای حاضر در مسیر قهرمان را رنگآمیزی میکند و عضو جداناپذیری از ماندگارترین سکانسهای First Man میشود. چه در زمانهایی که بخواهد غمانگیزی دنیای آمسترانگ و برخی تلخیهایش را تحویلتان دهد و چه وقتی که بخواهد بعد از پنجاه سال، نشان دهد که چرا همه میتوانند به فرود آپولا 11 روی بزرگترین قمر زمین ببالند.
بین همهی این ضعفها و قوتها، First Man تا پیش از رسیدن چهل دقیقهی پایانیاش، به شکلی واضح فیلمی خوب به حساب میآید که عالی هم نیست و یقینا فقط به درد سینماروهای جدیتر میخورد. اما پردهی پایانی داستان، به قدری در فرم سینمایی آن خوب گنجانده میشود و به قدری دقیق احساسات سینماروها را به بازی میگیرد که رسما پس از مواجهه با دقایقی که دارد، «نخستین انسان» برایتان در چند پله بالاتر از جایگاه قبلیاش میایستد.
اینجا مسئله فقط فرود حماسی روی ماه نیست و بیشتر به هماهنگی دقیق تمام عناصر داستان بازمیگردد. از تصویرسازی درست و بهجا از سفری که از زمین آغاز میشود و درگیری عمیقی که یک پدر با رفتنش به ماه و عشق بیپایانش نسبت به فرزندان خود دارد، تا کاتهای هوشمندانهای که در دقایق پایانی قصه، نفستان را بند میآورند. از روابط عالی شخصیتها در تمامی سکانسها، تا نحوهی نمایش دادن جزئیات، تا انتخاب نقاطی از این سفر چندین و چند ساعته که لیاقت نمایش داده شدن دارند و هزار چیز دیگر. First Man اینجا اثبات میکند که داستان لایق اعتنایی را به شکلی ویژه تعریف کرده است و با برطرف کردن تمام مشکلاتی که تا قبل از چهل دقیقهی پایانیاش داشت، میتواند فاصلهتان با نمایشگری که مشغول دیدنش در آن هستید، کاهش دهد. دربارهی جزئیات سکانسهای شکلدهنده به این دقایق نباید صحبتی کرد که منجر به لو رفتن زیباییهایشان برای برخی تماشاگران بشود. اما همینقدر بدانید که شاید First Man به ترتیب پس از Whiplash و La La Land در جایگاه سومین فیلم برتر ساختهشده توسط کارگردانش جا خوش کند، اما سکانس فرود آمدن آپولو ۱۱ روی کرهی ماه در این فیلم، یقینا به یاد ماندنیترین سکانس ساختهشده توسط شزل تا به امروز است. انقدر به یاد ماندنی که میتواند برترین سکانسهای فرود آمدن فضاپیماهای گوناگون بر روی سیارات و قمرهای مختلف در تاریخ سینما را نیز از مناظر بسیاری به چالش بکشد.
First Man فیلم هوشمندی است. با همهی اشتباهات و کمبودهایش که در صورت برطرف شدن میتوانستند آن را به محصول بزرگتری تبدیل کنند، نکات قابل ستایش هم کم ندارد. به اندازهی کافی ماجرای حقیقیاش را باشکوه روایت میکند و در عین حال، دچار شعارزدگی نمیشود. فیلم به قدری از دادن پیامهای سیاسی اجتناب کرده است که به نظر میرسد به غلط، حوصلهی پرداختن مفصل به برخی از جزئیات تاریخی درگیرشده در ماجرای قدم زدن نیل آرمسترانگ روی کرهی ماه را هم نداشته است! دغدغهی شزل، چیزی نبوده جز بخشیدن هویت انسانی به قصه، دادن اطلاعاتی بسیار بیشتر دربارهاش به مخاطب و یادآوری چرایی اهمیت دستاوردهای ما انسانها به خودمان. یادآوری حقیقتی بر مبنای آن که پنجاه سال قبل یکی از ما آدمها پایش را روی ماه گذاشت و این همچنان گامی کوچک برای یک انسان و جهشی بزرگ برای بشریت است.